امروز داشتم بی هوا نویسیِ هنرجوها را تحلیل میکردم، دلم یکهو بی هوا نویسی خواست.
بی هوا بنویسم هی بنویسم ، بنویسم ، بنویسم.
چقدر شلوغ است روزهایمان.
اسفندِ جان امده و شعبانِ جان در پی اش.
شلوغ پلوغیهای اسفند ریخته توی شلوغ پلوغی های شعبان.
زینب یک بار با تعجب به من گفت : یعنی بعد از نماز ظهرت صلوات شعبانیه رو نمیخونی؟؟
شعبان بود و روزهای فراغتِ بی بچگی. رفته بودیم خانه شان ناهار که برایمان مرغ اسفناجی درست کند که این را گفت.
از آن روز فهمیدم چقدر کار هست که باید انجام بدهم و نمیدهم.
صلوات شعبانیه یکی اش.
سرم هنوز از تلق و تولوق قطار منگ است، آنقدر بدم میآید از قطار های مشهد تهران ، عوضش عاشق قطارهای تهران مشهد هستم.
اصلا از حرکت هر وسیله نقلیه ای به سمت تهران بیزارم.
مقصد تهران یعنی شروع همه چیز از اول.
کثیر السفر بودن چقدر خوب است. هی میروی میآیی، میروی ، میآیی.
یاد دیالوگ حامد بهداد افتادم توی فیلم( نیمه شب اتفاق افتاد): چیه هی میرن میرن، میان خوبه.
یک فایلی دارم دیالوگ های فیلم و سریال هایی که به دلم مینشیند را آنجا مینویسم داشته باشمشان ، به کارم میاید، ابزار کار ما همین چیزهاست دیگر. بی هوا نویسی رعایت نگارشی ندارد چه خوب که ندارد.
اسفند را بگو، هی بدو بدو .
این یک ماه به اندازهی تمام سال میدویم که برسیم، به چه؟ نمیدانم والا نمیدانم.
امروز به زهرا و طاهره گفتم اینقدر چیز نگه ندارید ، انبار نکنید، بدید بره لباس ها و وسایلی که شش ماه مداوم ازشان استفاده نکرده اید، حدیث و مبارکه تاییدم کردند ولی آن دو بزرگوار فرمودند : نمیتوانیم .
مامان همیشه سه شنبه دلش برای من که خب خیلی نه اما برای بچه هایم به شدت تنگ میشود و میگوید میخواهم بیایم ببینمتان.
دقیقا همان ساعاتی که من دارم با هنرجو گفتگو میکنم و به قول حدیث در دالانی پر از اتاق که همه چراغ سبز نشان داده اند و منتظر ورود من هستند گیر افتاده ام.
دقیقا همان ساعاتی که امیر علی هررر انچه کفگیر ملاقه و قابلمه هست آورده وسط پذیرایی، میداند هنگام فرستادن صوت پی در پی به هنرجو فرصت دعوا کردنش را ندارم.
امیر علی عاشق ساعات گفتگوی من و هنرجوهاست.
از ظهر میخواهم به کوثر پیام بدهم،آخر هم یادم رفت.
مقاومتی که من در برابر دفتر برنامه ریزی دارم را احدی ندارد. یعنی اسم برنامه ریزی هر جا بیاید سریع ترک مکان میکنم، لجم با برنامه ریزی، به انجام کار در لحظه اعتقاد دارم ، کلا اعتقادات عجیبی دارم.
چرا هیچ وقت هفت سین نچیده ام؟ این حجم از بی اعتقادی به نوروز در من طبیعی نیست.
یک سال با خجسته توی بخش خون بیمارستان بهرامی هفت سین چیدیم، یادش بخیر چقدر خندیدیم از دست سوپروایزر.
یا خدا آقای شکیبایی را کجای دلم بگذارم، وقتم کم است چرا اینقدر. اه.
راضیه و مرضیه چشم به راه نظرات سطحیِ منِ نابلد نشسته اند که داستانشان را بازنویسی کنند ، من دارم بی هوا نویسی میکنم، توی سرم بخورد این بی هوا نوشتن.
این وقت شب به جای شروع کردن پروژهی شکیبایی و خواندن داستان راضیه و جابهجا کردن انبوه لباسهای شسته شدهی توی چمدان و حتی خواب، نشسته ام به بی هوا نوشتن، چرا؟؟ چون دلم خواست.
چیه این دل خواستن ، اه.
جهاد با نفس هم خوب چیزیه والا.
خوب چیزیه محاوره است میدونم،دلم خواست محاوره بنویسم آخرشو .
حتی آخرشو هم محاوره است و این رو هم میدونم.
برای شفای عاجلم دعا کنید.
و من الله توفیق.
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#بی_هوا_نویسی