چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند.
یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری.
استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان میبافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی.
گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و ....
انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر میگرفتم ، دستانم میلرزید و و کتابچهی کوچک دعا را ورق میزدم و میخواندم: ناد علی مظهر العجائب.
چشمانم بین مانیتور روبهرویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند.
نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا.
به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشتهی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش.
ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد.
یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند.
صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تختهای لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد.
بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست.
من انگار که دور زده باشم در شهر و همهی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم.
این همان باباست؟
همان که مامان انسی میگفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمیگفت ؟
این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد.
چه بر سرش آمده که اینطور ناله میکند.
درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همهی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید.
.
خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانهی این خاندان.
اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد.
سخت است، خیلی سخت است.
صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجهای طولانی و جان فرسا میماند.
پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ......
.
سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم.
چه کشیدند این شب ها.....
.
#ماه_من_علی🖤
@hiyaam
هدایت شده از «هیام«
چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند.
یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری.
استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان میبافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی.
گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و ....
انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر میگرفتم ، دستانم میلرزید و و کتابچهی کوچک دعا را ورق میزدم و میخواندم: ناد علی مظهر العجائب.
چشمانم بین مانیتور روبهرویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند.
نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا.
به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشتهی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش.
ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد.
یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند.
صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تختهای لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد.
بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست.
من انگار که دور زده باشم در شهر و همهی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم.
این همان باباست؟
همان که مامان انسی میگفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمیگفت ؟
این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد.
چه بر سرش آمده که اینطور ناله میکند.
درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همهی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید.
.
خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانهی این خاندان.
اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد.
سخت است، خیلی سخت است.
صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجهای طولانی و جان فرسا میماند.
پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ......
.
سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم.
چه کشیدند این شب ها.....
.
#ماه_من_علی🖤
@hiyaam