eitaa logo
«هیام⁦«
154 دنبال‌کننده
175 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر ، پدر هامان همین که کم می‌آوردند یک سفره‌ی موسی بن جعفر نذر میکردند .
بسم الله الرحمن الرحیم . لحنم را جوری که مناسب صحبت کردن با یک منشی باشد،تنظیم میکنم. تجربه نشان داده کوچکترین بی توجهی در لحن اثری دارد جبران نا پذیر. جوری که خاطر محترمش مکدر نشود و سعی در اخمش به ژل های تزریق شده‌ی بین ابروانش فشار نیاورد گفتم: ببخشید عزیزم، میشه لطف کنید یه زمان حدودی بهم بدین، من بچه کوچیک گذاشتم خونه. عزیزم نبود، اصلا نبود ، مجبور بودم . متنفرم از این مدل حرف زدن. اما آخرین باری که مدل خودم حرف زده بودم با کسی که هیچ حسی نسبت بهش نداشتم و عزیزم و قربونت برم و اینها به کار نبرده بودم، نتیجه‌ی خوبی نگرفته بودم و دو ساعت بیشتر معطل شده بودم. انگار مهمترین اسناد محرمانه‌ی کشور را جابجا کند پرونده ها را روی هم جابجا کرد و گفت: یک ساعت، شاید یک ساعت و نیم دیگه. با لبخند تشکر کردم. در و دیوارهای خط کشی شده را دوست نداشتم، صندلی های فلزی را هم. یک ساعت و نیم که میگویند یعنی کمِ کم، دو سه ساعت. این ترفندهایشان را حفظم. نگاهی به داستانِ نیم خوانده‌ی کتابِ توی کیفم می اندازم. حوصله اش را ندارم. نه زبانش را دوست داشتم نه موضوع کلیشه ای اش را. بیرون زدم و ازطبقه‌ی منفی یک رفتم به سمت در خروجی همکف، هرم داغیِ هوای بیرون را از سوز کولر گازی های کلینیک بیشتر دوست داشتم. بی هدف راه افتادم. انگار چیزی دور و برم گم کرده باشم، چپ و راست را نگاه کردم. خیلی وقت است، حسابش از دستم خارج است. اما میدانم خیلی وقت است اینگونه بیرون از خانه نبوده‌ام، بی که بخواهم مسیر پیش رو را برای عبورِ چرخ های به سانِ تانکِ کالسکه بررسی کنم و بی اینکه بخواهم دست پسرک را محکم بگیرم تا گریز پایی اش کار دستم ندهد. کیف روی دوشم سبک بود، به اندازه‌ی نبودنِ چند دست سرهمی و یک دست تیشرت شلوارک پسرانه و هفت هشت تا مای بیبی سایز چهارِ پلاس سبک بود. سبک بود و سنگینی‌اش به قاعده‌ی یک کیف پول و یک کتاب و عینک طبی و عینک آفتابی و گوشی ام بود. چشمم به آبمیوه فروشی روبروی کلینیک افتاد. دلم تنگِ پسرک شد، بیخیال ابمیوه‌ی خنک شدم. ساندویچی کثیفِ دور میدان اما چشمک میزد، یاد پیاده روی های هر شبمان افتادم اما زور هات‌داگِ غیر بهداشتی دور میدان بیشتر بود. جوابم اما به پسر ساندویچ فروش که پرسید: خانوم نوشابه هم بذارم؟؟ به خاطر قول و قراری که با سید حسین گذاشته بودیم، منفی بود. ساندویچ را گاز میزدم و فکر میکردم به حجم اسباب بازی های کفِ پذیرایی و دخترک که حتما تا حالا گرسنه اش شده و کارهای روی زمین مانده و سوژه های توی نوبت برای واژه شدن... از تلویزیون چهارده اینچ مغازه‌ی فسقلی دور میدان صدای شادی به گوشم رسید. سر بالا بردم، توی صفحه‌ی کوچکش تصویر دو گنبد طلاییِ دلبربا بود و زیرش نوشته بود: میلاد با سعادت باب الحوائج، موسی بن جعفر بر شیعیان مبارک. شادیِ ملایمی از ته دلم وول خورد رسید به لبهایم، لب هایم را قلقلک داد، لبم به لبخند باز شد. قفل گوشی را باز کردم و برای سید حسین نوشتم: به حیدر بگو دست از اینکاراش برداره ، بگو بیا و روز ولادتی عکس‌های کاظمین ما رو بده.... پیام را که فرستادم لبخندم پر رنگ تر شد. یاد آن ظهری افتادم که حیدر ، دوست عراقیِ مان قاب بی نظیری از چهارتاییمان در کاظمین ثبت کرد و گفت تا بهایش را ندهید نمیدهم و خودش هم نمیدانست بهایش چیست:)) ساندویچ به انتهایش رسیده بود، چشمم به بستنی فروشی روبروی ساندویچی افتاد. به خودم گفتم: یادم باشه کارم که تموم شد، فالوده بستنی بخرم ببرم برای مامان اینا، امروز ولادت جدّ بچه هامه... و از دلم گذشت: کاش حیدر عکسهایمان را بفرستد.... . این دلخوشی ها اگر نبودند، از پا درمان می‌آوردند این روزمرگی های خفه کننده. . آقایِ بابای امام رضا جان، تولدتون مبارک، عروس خوبی براتون نیستم ولی خیلی دوستون دارم. هوامون رو پدرانه داشته باشید.. تقبّل منّا🙏🙏 . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . همیشه ماتِ آن زن‌های عرب مانده ام. نمیدانم با چه منطقی اینگونه برخورد میکنند. همان‌ها که می‌آیند روبروی ضریح می‌ایستند، با صدای دو رگه فریاد میزنند: عبااااس.... بعد دست بالا می‌آورند، انگشت سبابه در هوا می‌چرخانند و به همان لهجه‌ی غلیظ طلب می‌کنند. با لحنی طلبکارانه. خودم دیده ام، کم نیستند، نوع درخواستشان اینگونه است. حتی بارها سعی کردم آنگونه باشم. نشد.... من سر خم کردن و اشک ریختن و التماس کردنش را بیشتر دوست میدارم. هیچ وقت با اینکه سعی کردم دلم نخواست جای آنها باشم در طلب حاجت. اما یک بار نمیدانم از خوش اقبالی ام بود یا بد اقبالی، همه‌ی آن زن‌ها را دیدم ، یکجا ، همزمان ، با هم... ظهر روز عاشورا مقابل حرمش. به سر میزدند، به صورت، با مشت به سینه می‌کوبیدند و می‌خواندند: یا عباس جیب المای لسکنیه.... دلم میخواهد، برای عباس اینگونه عزاداری کنم. اصلا داغی که کمر امام را خم کرد جز این نباید باشد. تا همیشه حسرت آن خانم های عرب را می‌خورم که به وقت نیاز برای باب الحوائج، خط و نشان میکشند و به وقت عزا حق مطلب را ادا میکنند. من امشب دلم میخواست جای یک کدام از آنها بودم تا برای عباسِ علی آنطور که باید عزا بگیرم.... کاش این قطرات نا چیز اشک های ما میان لطمه زدن های آن خانم های عرب به چشمشان بیاید، همانطور که سر خم کردن و التماس کردن هایمان میان خط و نشان کشیدن زن های عرب به چشمشان می‌آید و سیرابمان میکنند... . . و یک بیت روضه: . ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حسین، سید و سالار نیامد.... . @hiyaam