۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
پرید جلو تلویزیون گفت: مامان من طرفدار قرمزام.
ذوق مرگ شدم😅
بالاخره فطرت بچه پاکه، ناخودآگاه گرایش داره به سمت حق.
.
پ.ن: خونهی مادر بزرگه همه چیش جذابه.
حتی فرش و روتختی و رو متکایی😅
.
#خونه_مادربزرگه
#سرتو_بالا_کن_جدولو_نگاه_کن
.
@hiyaam
۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
بسم الله الرحمن الرحیم
یک:
سلام، ذجاجی هستم خوشحالم از اینکه در جمع شما حضور دارم.
.
ببخشید یه سوال داشتم، محتواها رو چه روزی باید ارسال کنیم؟
.
شما اسم کوچیکتون چی بود؟
.
چه جالب؟ اهل جنوبید؟
.
آخی ، کجای تهرانید؟
.
اتفاقا من هم خیلی دلم میخواد یه بار بیام اهواز.
.
خانم شیرین بیگی الان تبریز هوا چه جوریه؟
.
خانم موسوی جان شما به دریا نزدیکید یا دور؟
.
ببخشید خانم کریمی ، من هی شما رو با خانم کریمان اشتباه میگیرم.
.
خانم اکبر نیا چه اسم با مزه ای دارید.
.
میشه آدرس اینستاگرام تون رو بدین خانم رحمانی؟
.
از محفل چه خبر خانم علیپور؟
.
.خانم نوروزی خیلی دوست دارم زودتر کتابتون رو بخونم.
.
دو:
حدییییث سر جدت اینقدر به واژه های من گیر نده.
کوووثرر میزنمتاااا یکم کمتر حرف بزن تو ویس خب.
طاهره اون خورشته که کدو داشت زود آماده میشد رو یادم میدی؟
مرضیه کم منبر برو برا من، من خودم آخوووندم.
زینب این بچه رو تا چند ماهگی باید باد گلوشو بگیرم ؟
هدی من میخوام همه جا تو رو با خودم ببرم، چون با کریمان کارها دشوار نیست:))
نفیسه کوفته تبریزی وسطش تخم مرغ داره؟
فاطمه امشب رفتی حرم دعام نکنی خودت می دونی ، فهمیدی؟؟؟؟
راضیهههه اومدی تهران کتابت رو برام بیار بهم اهدا کن دیگه:))
میثاق یه آماری میخوام برام درمیاری؟
ریحانه خانوووم حواسم بهت هستاا زیر آبی میری هی.
فاطمه مراقب خودت باش دیگه، من اگه نزدیک بودم میومدم پیشت.
مهدیه جان شما سلطان قلبهایی:)
زهرا پا میشم میام کتکت میزنم هم خودت راحت شی هم من.
مبارکههه ، دست هادی ، هانی رو بگیر خب بیار اینجا دیگه اه، لوووس.
فایزه بخداا اگه این پتو قلاب بافیه رو برام نمیفرستادی بچم یخ میزد:))
.
.
سه:
من آدم ارتباط مجازی نبودم، آدم صمیمیت مجازی نبودم، من اصلا مجازی ای نبودم.
نمیدانم چه شد ؟؟ نفهمیدم، به خودم آمدم دیدم دلم دارد برای دوستان ندیده ام تنگ میشود....
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که بعد از یکسال، منِ خشکِ یخِ، با غریبه ارتباط نگیر و قفل، حالا دلم برای تک تکشان میتپد و تنگ میشود و دوستشان دارم.
این خاصیت هم رویا بودن است یا شاید هم مبنا بودن.
پارسال دقیقا همچین روزی خانواده ما سومی ها تشکیل شد.
حرف بیشتری ندارم.
خدا برایم حفظتان کند و برایتان حفظم کند😅
و به قول کوثر:
تمااام
#ما_یک_خانوادهایم
#هم_رویاییم
#هم_مبنا
@hiyaam
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
برای پریسا مزینانی
.
نشسته ام زل زده ام به کتابم که سه روز پیش آقای پستچی آوردش دم در خانه و بعد باز کردن چند لایه کاغذ پیچش فهمیدم از طرف حدیث است ،مات مانده ام که میرسم قاف را بخوانم یا قاف را نخوانده رها میکنم و میرم.
مثل تو.
مثل تو پریسا که کتابهایت ، بچه هایت ،مانتوهای آویزان توی کمدت ، کفش های پاشنه دار مهمانی ات، روسری های دور دست دوز مجلسی و شال های نخی دم دستت ، برس موی همیشگی ات ، سینک ظرفشویی ات که مدام پر و خالی میشد ، سرویس قابلمه های چدنت، ظرفهای ست پلاستیکی ات، سرویس چینی و ارکوپالت، آینهی کوچک توی کیف دستی ات، روان نویس ات، تمرین های نصفه نیمه ماندهی کارگاه مقدماتی ات، کشوی لباس بچههایت، پرده های شسته شدهی شب عیدت، قرآنی که همین چند شب پیش روی سر گذاشتی و چادر نماز کیسه ایت....را گذاشتی و رفتی.
رفتنی که دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد.
زودش قسمت تو شد...
حالا هی من بگویم، خدا ارحم الراحمین است، که هست، یقین دارم که هست.
بگویم خدا از ما مهربانتر است به بچه هایش، که هست، یقین دارم که هست.
بگویم حکمتش در حد فهم من نیست، که نیست ، یقین دارم که نیست.
مگر آرامم میکند این حرفها و یقین ها؟
اصلا شاید نباید آرام شویم.
باید همینطور مات و مستأصل بمانیم و یادمان بیفتد چه خبر است.
از دیشب که سرخوشانه دلمان برای یادداشت های سالگردی مان قنج میرفت و خبر رفتنت شد همان بادام تلخی که میان شوری پسته ها و فندق های ظرف آجیل به کاممان میرود و همهی لذت خوردن آجیل را میگیرد، هی به بچه ها میگویم بس کنید، حرفش را نزنید، خودتان را اذیت نکنید.
خودم هم میدانستم چرت میگویم.
پریسا من هیچ وقت ندیدمت، به گمانم اسمت چند باری در ماراتن حلقه از جلوی چشمانم گذشت که باز هم مطمین نیستم.
اما رفتنت دارد اذیتم میکند...
رفتنت دوباره مرا یاد رفتن فرزانه انداخت.....
.
پ.ن: برای دوست ندیده ام و برای فرزانه پزشکی عزیز که با رفتن پریسا داغش تازه شد صلوات با محبتی مرحمت کنید🙏🙏
#ای_تف_به_جهان_تا_ابد_غم_بودن
.
@hiyaam
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
شاید شیرینی مربای توت فرنگیِ دست سازِ طاهره سادات، کمی از تلخیِ تمام شدن این سه روز کم کند ....
.
ازین سه روز روایتهایی خواهم گفت إن شالله...
کم ، شاید هم زیاد😅
.
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
یک از نمیدانم چند...
.
با خودم لج کرده بودم، میخواستم هر جور که هست قورباغهام را قورت بدهم، اما نمیشد.
نمیتوانستم.
هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر منصرف میشدم.
در کشمکش بین رفتن و بیخیال شدن و نرفتن بودم که چمدان صورتی که یک چرخش شکسته را پر از لباس های راحتی و پوشک و اسباب بازی و قابلمههای کوچولوی رویی برای غذای زینب سادات کردم و دفتر و تبلت و خودکار و شارژر و عینکِ یک دسته ام را چپاندم توی کوله.
(که مامان زهرا در اینجا فرمودند: برای سه روز چقدر وسیله؟؟ و جواب دادم که اگر خودم تنها میرفتم تمام وسایلم همین کوله بود و بس)
انگار که خودم ، خودم را پرت کنم گوشهی رینگ.
به خودم گفتم
ببین، میری.
باید بری.
میری و از پسش برمیای.
که اگر برنیای وای بر تو.....
.
یا علی گفتیم و .....
.
#رویداد_لبخند_خدا
.
@hiyaam
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دو از نمیدانم چند....
.
یک بار دوستی توی اینستاگرام پستی گذاشته بود با محوریت چایی و نویسندگی و نوشتن و اینها.
واژه های دقیقش را یادم نمیآید، اما مضمون کلام این بود که اگر نویسنده باشی آنطور که باید و غرق شوی در واژه ها، بارها و بارها چایی کنار دستت یخ میکند و متوجه نمیشوی.
من یک آدمِ عاشق حواشی هستم که نگو و نپرس، یعنی اگر یک لیوان چای، یک ظرف میوه، یا هر چیز دیگری به هنگام نوشتن و خواندن کنارم باشد تا تهش را درنیاورم نمیتوانم تمرکز کنم روی کار.
دائما حواسم به آن لیوان چای نصفه و نیمه هست که تمامش کنم تا سرد نشده.
من بعد از خواندن آن پست بارها دلم آن حس را خواست، اینکه آنقدر غرق در واژه شوی و توی دریای کلمات پایین بروی که دیگر گوش و چشمت چیز دیگری را نبیند.
این حس برایم محقق نشد تا وقتی که این حلقهی دوست داشتنی تشکیل شد.
من یا بهتر است بگویم ما ، بارها چایی هایمان خنک شد، سرد شد، یخ زد اما همچنان داشتیم سر یک تیتر یا یک تک مصرع یا روایتِ یک پوستر چانه میزدیم.
چای را برایمان عوض میکردند و دوباره چای یخ میزد.
باورم نمیشد روزی این حس را تجربه کنم.
باید به تجربه های ناب امسالم اضافه شان کنم.
.
ولی خدا وکیلی :
گر مخیر بکنندم وسط کار چه خواهی
چای ما را و همه نعمت فردوس شما را😅😅
.
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت۱۴۰۲
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
سه از نمیدانم چند....
.
ایستاده بودم پای بساطش داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه ای گذشت برگشت، لبخند تحویلم داد.
گفت: خوبه ؟ گفتم چی؟ نقاشیت؟ آره عالیه ولی من داشتم خودتو میدیدم.
گفت : خودمو؟
گفتم آره شکل دوستمی، خیلی شکل دوستمی.
عکس فرزانه را نشانش دادم، گفت: سومین نفری هستی که بهم گفتی.
گفتم حتی مدل گره زدن روسری و چادر سر کردنت هم مثل اونه.
باز خندید، مثل فرزانه.
گفتم میشه بجای فرزانه بغلت کنم.
خودش اومد جلو محکم بغلش کردم ، هر دو اشک شدیم.
من از دلتنگی فرزانه و اون از شوق شبیه بودن به فرزانه.
اینو خودش گفت.
گفت خیلی خوشحالم از این شباهت.
خلاصه که فرزانه خانوم هر جا بخوای ، خودت رو نشون میدی و یادم میندازی کجام و باید چکار کنم.
ممنون رفیق...
#رویداد_لبخند_خدا
اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
باتو خوشم.mp3
12.91M
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی عسل بی خاصیتی هستم که به علمم عمل نمیکنم.
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
«هیام«
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی ع
دیروز برای زینب توی دفترش نوشتم: همه ی غمها و شادی های دنیا گذراست...
زینب، دختر عاطفه، رفیق شانزده هفده ساله ام.
جشن تکلیفش بود.
بعد از کلی دست و جیغ و هورا و بارش برفهای شیمیایی یا همان شادی ، دفترش را داد دستم و گفت بنویس.
با چنان اطمینان خاطری نوشتم:
زینب جانم ، همه ی غم ها و شادی های دنیا گذراست.
توی زندگیت فقط غم یک چیز را داشته باش....
حرف از دهانم درنیامده یا بهتر است بگویم واژه از جوهر قلمم چکه نکرده که برایم محرز شد همان زنبور بی عسل بی خاصیتی هستم که به علمم عمل نمیکنم.
امروز مدام به یاد جمله ای بودم که دیروز برای دخترک نوشتم.
چرا به گذرا بودن این حجم از غم فکر نمیکنم.
غم خب البته رسالتش این است، ناخوانده ترین مهمانیست که میشناسم، یکهو وسط یک خوشیِ بی حد، یک مهمانیِ رسمی ، یک جلسه کاری، یک روزمرگی شیرین، بدون اینکه در بزند سرش را میاندازد زیر و میآید کنارت، وسط خوشی هایت، سر سفره غذایت، و حتی بیشتر میرود و مینشیند به عمق جانت.
اما اینکه چرا باز با علم به گذرا بودنش مغلوبش میشوم برایم سوال است.
من همیشه چوب این غره شدنم را خورده ام، فکر کردم خیلی دارم حرف قشنگی میزنم ، زیبا و تاثیر گذار...
دیروز با اطمینان نوشتم: همه ی غم ها و شادی های دنیا گذراست، توی زندگیت فقط غمِ یک چیز را داشته باش:«حسین، علیه السلام»
امشب اگر خودکار و دفترش را میداد دستم مینوشتم: غم های زندگیت جای خود، اما حساب غم حسین را از بقیه جدا کن.
غم حسین اگر نبود از پا درمان میآوردند این مهمان های ناخواندهی وقت نشناس.
عجیب رسالتی دارند این غمها....
.
بیست و دوی، دوی ، هزار و چهارصد و دو....
#غم
.
@hiyaam
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲