🔻محسن هاشمی: آیت الله هاشمی ساده زیست بود!😳
🔹فرزند ارشد هاشمی رفسنجانی: با ایجاد خانه موزه آیت الله هاشمی، ساده زیستی ایشان را به رخ حاکمان و مردم جهان می کشانیم!!!
🔻نمونه هایی از #ساده_زیستی! اکبر #هاشمی_رفسنجانی بر اساس #خاطرات خودش:👇👇👇
🔸🔹یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۷۰ (تاسوعای حسینی):
«با هلیکوپتر به سد لتیان آمدیم. بچهها هم تا ظهر کمکم رسیدند. مهدی و فاطی نیامدند. هوای خوبی دارد. عصر همراه بچهها، خواستم اسکی روی آب یاد بگیرم. کمی دنبال قایق کشیده شدم. بدنم آمادگی برای چنین ورزشی ندارد. گرچه آسان است.
🔸🔹دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۶۹:
«ساعت نه صبح با هلیکوپتر از منظریه به مرقد امام رفتم... در مراجعت با هلیکوپتر به اردوگاه کلکچال در شمال جماران رفتیم؛ مکان جالبی است. تاکنون ندیده بودم... سپس با هلیکوپتر بر فراز توچال و خط تلهاسکی و پیست اسکی پرواز کردیم. مهدی توضیحات داد. مناظر خوبی است. به خانه آمدیم و تا شب در خانه بودم. عصر بستگان آمدند.»
🔸🔹سهشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۷۰:
«ساعت ده صبح با هلیکوپتر به مرقد امام رفتیم. عفت هم آمد. یاسر دیروز به رفسنجان رفته است. فاطی و بچهها هم به رفسنجان و فائزه به شمال رفتهاند. محسن هم بهسوی شمال رفته بود، به خاطر شلوغی جاده برگشته است. در مرقد امام آیتالله خامنهای صحبت کردند و برگشتیم. هلیکوپتر در حیاط منزل نیمهساز فاطمه پهلوی، روی تپهای کنار کاشانک نشت.»
🔸🔹پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۷۱ و جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۷۱:
«ساعت ده صبح با هلیکوپتر به مرقد امام رفتیم...با هلیکوپتر از همانجا به سد لتیان رفتم. تا ظهر تنها بودم. بعدازظهر حاجیهخانم والده و همشیره فاطمه رسیدند. آقای حمید میرزاده هم آمد. با هم ناهار خوردیم. عصر کمکم فاطی، محسن، مهدی و یاسر آمدند. عفت هم ناهار را در پاویون مرقد با خانواده امام مانده بود و عصر آمد... تا شب در لتیان ماندیم. وقت به مطالعه و صحبت و قدم زدن و قایقسواری و تماشای جت اسکی سواری مهدی و یاسر گذشت. هوای مطبوعی داشتیم. در جریان قایقسواری ارتفاعات اطراف دریاچه را سرسبز و خلوت دیدم...»
🔸🔹پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۷۱:
«با هلیکوپترها به پرواز درآمدیم. از فضا مهدیشهر و شهمیرزاد را تماشا کردیم. آقایان مؤمنی و شاهچراغی توضیحات دادند. از اینکه به شهر آنها نرفتیم سخت گلهمند بودند حقشان است. خیلی زیبا و باصفاست. کوهستانی، ییلاقی و سردسیر. با اصرار دکتر حسن روحانی در سرخه فرود آمدیم که همین امر باعث گلایه بیشتر آنها شد...»
🔸🔹دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۷۱:
«... با هلیکوپتر بهسوی کاخ سعدآباد پرواز کردیم. هوا بارانی بود نتوانستند در سعدآباد بنشینند، در ورزشگاه انقلاب فرود آمدیم...»
🔸🔹پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۷۱:
«برای بازدید از شهرکهای در دست احداث و فرودگاه پیام واقع در غرب تهران از کاخ سعدآباد با هلیکوپتر پرواز کردیم. اطراف منطقه شهر هشتگرد پرواز کردیم...»
🔸🔹سهشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۷۱:
البته مطابق خاطرات آقای هاشمی ایشان یکبار در سفر به همدان مجبور به سوارشدن بر یک پیکان میشوند که به قول خودشان باعث تعجب مردم است:
🔸🔹جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۷۱:
«چون نزدیک غروب بود و سانست شده بود، هلیکوپترها برایشان مشکل بود پرواز کنند. خیلی سریع مراجعت کردیم. غروب در دانشگاه بوعلی پیاده شدیم. ماشینها در فرودگاه منتظرمان بودند. به خاطر صرفهجویی در وقت و نزدیک بودن دانشگاه به محل اقامتمان گفتیم برخلاف برنامه اینجا فرود بیایند. از یک پیکان و یک وانت برای رفتن به مقر استفاده شد. مردم مسیر تعجب کرده بودند...»
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi
#خاطرات_شهدا🌷
💠 به روایت همسر شهید
🌷یکی از دوستانش گفت من #شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از #اعضای_بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و...
🌷هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، ⚡️اما واقعیت آن است که هنوز هیچیک از آن حرفها من را #آرام نکرده. با این حال زیبایی روایتها، #خاطرات همزمانش از او بود.
🌷یکی دیگر از دوستانش میگفت #دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت💔 او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد.
🌷میگفتند بعد از شهادتِ🕊 نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت «پدر و مادرهایشان این بچهها را به من #سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت « #شهیدمجیدقربانخانی» که تک پسر خانواده بود.
🌷برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم💭 هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم، #شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامم و راضی.
🌷من از شهادت #مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی #فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و #دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم.
🌷 خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات #تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... 12 روز بعد از رفتنش به #شهادت رسید، 21 دی ماه!
#شهید_مرتضی_کریمی_شالی
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi
#خاطرات
👌شب عاشورا گویا خوابی میبینه که صبح برای دوستاش تعریف میکنه .می گه شب خواب یه باغ زیبا و سرسبز رو دیدم و به شماها گفتم که بیاین از این طرف بریم که شما نیومدید و من خودم رفتم سمت اون باغه .که دوستاش بهش می گن تو احتمالا شهید می شی .که روز 14ام محرم هم شهید می شه .وقتی خبر شهادتش رو به خواهرم دادن تا صبح صبر کرده بود و بعدا به ما خبر داد .وقتی فهمیدم یه حالت بهت زده بهم دست داد و گفتم تا نبینمش باور نمی کنم .وقتی رفتیم معراج شهدا چون یک سمت صورتش سوخته بود و من قسمت سالمش رو ندیدم و قسمت مجروحش رو دیدم, نشناختمش گفتم این رسول نیست چرا اینجوریه!بعدا از عکسهایی که نشون دادن شناختمش .همون موقع صورتش رو آروم بوسیدم و سعی کردم زیاد بی تابی نکنم .وقتی خدا می خواد شهادت رو قسمت کسی بکنه ,می گن حضرت زهرا سلام الله علیها خودش دست به سینه مادر شهید می کشه و صبر بهش می ده .و من فکر می کنم که خدا این صبر رو بهم داده.
👌به نقل از مادر شهید رسول خلیلی
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi
#خاطرات
💠 داستانى از آيت اللّه سيّد حسن مدرس رحمه الله از زبان علامه عسکری
🔶با يك واسطه داستانى از مرحوم مدرس براى شما نقل می کنم. اوائل سلطنت رضا شاه بود، او كارهايى مىكرد كه (با توجه به آشفتگى حكومت قبلى يعنى قاجار) توجه مردم را به خودش جلب كرد و برخى از مردم از اين كارها اظهار خرسندى می كردند؛ اما مرحوم مدرس كه پى به تزوير و دوروئى رضا شاه برده بود با او مخالفت مىكرد.
گروهى تلاش می کردند تا ما بين مرحوم مدرس و رضا شاه ايجاد تفاهم كنند، در همين راستا قرار شد مرحوم مدرس را به ديدن رضا شاه ببرند (آن زمان از ميدان بهارستان تا سعدآباد درشكه رفت و آمد می کرد). در ميدان بهارستان با درشكه چى بر سر قيمت و كرايه تا سعدآباد به توافق نرسيدند. قيمتى را كه درشكه چى می گفت پانزده ريال بود؛ ولى مرحوم مدرس می فرمود براى اين ملاقات ده ريال بيشتر نمی دهم، اين شخص (رضا شاه) پانزده ريال نمی ارزد.😂
🔷آن شخصى كه همراه مرحوم مدرس بود (و ماجرا را براى من نقل كرد) به درشكه چى گفت: باقى مانده را من می دهم. با هم به كاخ سعدآباد رفتند، براى مرحوم مدرس چايى آوردند، ايشان لب به چاى نزد، رضا شاه با قاشق چاى خورى مقدارى از چاى را خورد (يعنى درون چاى سم نيست بخور) رضا شاه رو كرد به مرحوم مدرس و گفت: چرا با من مخالفت می كنى؟ مرحوم مدرس فرمودند: چون كه شما را انگليسی ها روى كار آوردند.
✅اما از الآن بيا و شاه ايران شو، براى مملكت خودت كار كن، به فكر مردم باش، اگر تو شاه ايران شوى (نه نوكر بيگانه كه تقريبا شرط مُحال بود) من از تو و قصرت محافظت می کنم. رضا شاه گفت: به تو هم انگليسی ها پول می دهند تا با من مبارزه كنى! مرحوم مدرس فرمودند: به جدّم قسم! پيرزنها بقچه بسته هايشان را به من می دهند تا با تو مبارزه كنم.
📖به نقل از کتاب مرزدارمکتب اهل بیت از استاد ادیبی
#دهه_فجر
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi