📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پيرمردی مى خواست به زيارت برود اما وسيلهی برای رفتن نداشت. .. به هر حال يكی از دوستان او، اسبی برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيلهی برای سفر گير آورده، به اسب رسيدگی میكرد، غذا میداد و او را تيمار میكرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمی تهيه كرد و پای اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد. چند روزی با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پيرمرد تهيه میكرد اسب لب به غذا نمیزد و معلوم نبود چه مشكلی دارد.
پيرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در میزد اما اسب همچنان لب به غذا نمیزد و روز به روز ضعيفتر و ناتوانتر مىشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد. اين بار پيرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میكرد... روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد برای اسب مىافتاد و پيرمرد او را تيمار میكرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد كاش يك اتفاقی بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداری كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جديد، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلا اسب را برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟!!
اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلی همراه او شده بود ؟!! پس با پای پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمیگردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست میكوبد و لب میگزد...!!!
بسياری از ما در زندگی محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايی مشغول مىشويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعیمان بازمیدارند ولی تا موقعی كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میكنيم كه حتی به خاطر نمی آوريم هدفی غير از آنها هم داشته ايم...؟!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_کفالت_بهلول
روزی خلیفه هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکَفِّل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟ بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم:
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی! دوم آنکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی! و سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی!
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل من است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند! با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_و_شیخ_جنید_بغدادی
آوردهاند شيخ جنيد بغدادی به عزم سِير، از بغداد بيرون شد و مريدان از عقب او. شيخ احوال بهلول پرسيد. گفتند: او مردي ديوانه است. گفت: او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده، سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسيد: کیستی؟ عرض كرد: منم، شيخ جنيد بغدادي! فرمود: تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكنی؟ عرض كرد: آري! بهلول فرمود: طعام چگونه مي خوري؟ عرض كرد: اول «بسمالله» ميگويم و از پيشِ خود ميخورم و لقمه، كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجَوَم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن، از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود: تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت: سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد: کیستی؟ جواب داد: شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود نميداند. بهلول فرمود: آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد: آري. بهلول پرسيد: چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد: سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن هم نميداني! پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند: يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت: مرا با او كار است؛ شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت: از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود نميداني، آيا آداب خوابيدن خود ميدانی؟ عرض كرد: آري. بهلول فرمود: چگونه ميخوابی؟ عرض كرد: چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (ص) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت: فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني! خواست برخيزد جنيد دامنش بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز. بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدی تو را بياموزم. بدان كه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام، آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوری فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت: جزاك الله خيراً! پس فرمود: و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست، و آن گفتن، برای رضای خداي باشد و اگر برای غرضی باشد يا طلب دنيا و يا بيهوده و عبث، هر عبارت كه بگويی، آن وبال تو باشد. پس، سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر. و در خواب كردن اينها كه گفتی همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#نصیحت_روباه_به_فرزندنش
روباهی به فرزندش گفت؛ فرزندم از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری،غیر از آن باغی که متعلق به ملای ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید؛
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد؛
نه فرزندم، اگر "ملا" بفهمد که ما از انگور باغش خورده ایم، فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد! با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هیچ وقت در نیفت!!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_زرنگی_ملانصرالدین
ملانصرالدین نزد حاکم رفته گفت: حُکمی بنویس که من از هر کسی که از زن خود بترسد یک مرغ بگیرم. حاکم که به شوخی ملا عادت داشت دستور داد حکم را نوشته به دست ملا دادند. ملا چند روزی سفر کرده و قریب صد مرغ همراه آورد. او در بدو ورود خانه حاکم شد. حاکم که او را با آنهمه مرغ دید تعجب کرده پرسید. ملا این همه مرغ را به وسیله آن حکم به دست آورده ای؟ ملا گفت: حوصله ام سر رفت ورنه به عدد تمام مردان قلمرو حکومت شما مرغ تهیه میکردم. حالا خدمت شما رسیدم که عرض کنم در فلان شهر کنیز بسیار زیبایی دارای آواز خوب که برای همخوابی حاکم خیلی مناسب بود دیدم. حاکم دست به بینی خود گذاشته گُفت: ملا مواضب باش خانم از پشت درب گوش میدهد. ملا گفت: چون کار دارم خواهش دارم دستور بدهید یکی مرغ به مرغهای من اضافه کنند تا مرخص شوم. حاکم فهمید ملا خواسته خود او را امتحان کند. به او آفرین گفته امر کرد یک خروس به او بدهند. ملا هم خوشحال شده راه بازار را پیش گرفته مرغها را فروخته خانه رفت.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #رازمثلها 🤔🤔🤔
هنگامی شخصی حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ،در جواب این افراد می گویند "بشنو و باور مكن"
شخصی خسیسی که خود را زرنگ می دانست ، تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش خریده و شيشه ها را درون صندوقي گذاشت.
چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت در بين راه به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد.
باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس که خيلي گرسنه بود كمي فكر كرد و به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
زمانبی که بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چست؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد به مرد خسيس رو كرد و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، "بشنو و باور مكن"
#بشنووباورنکن
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_تاریخی
یکی از وزرای ناصرالدین شاه در جریان جنگهای ایران و روسیه ادعا کرده بود میتواند توپی بسازد که از دارالخلافه تهران، سنتپترزبورگ روسیه را با خاک یکسان کند و بعد از چند ماه توپ را آماده کرد. او از ناصرالدین شاه و بقیه درباریان، برای مشاهده شلیک آن دعوت کرد.
با شلیک توپ، گلوله توپ درون لوله منفجر شد و خدمه توپ را لت و پار کرد. ناصرالدین شاه با عصبانیت گفت: مردک! این بود آن توپی که وعده داده بودی؟ گفت: قربان! وقتی خودیها را اینجور لت و پار کرده است، تصور بفرمایید که با دشمن چه میکند؟!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#دهقان_و_ارباب
دهقان پیر با ناله میگفت: ارباب! آخر درد من که یکی دوتا نیست؛ با وجود این همه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشمان تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا میبیند! ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی! مگر کوری و نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما دختر شما همهی این خوشبختیها را “دو تا” میبیند و دختر من، این همه بدبختی ها را!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#ضرب_المثل
✍ #کفگیر_به_ته_دیگ_خورده
برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند.
و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود .
در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي پختن ،
مردم براي گرفتن غذای نذری صف می كشيدند .
از آنجا كه جنس كفگيرها فلزی بود وقتی به ديگ می خورد صدا می داد .
هنگامی كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد
اين كفگير در اثر برخورد به ديگ صدا می داد
و آشپزها وقتی كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديگ می چرخاندند
و با اينكار به بقيه كسانی كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .
كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی كسی از آنها سوال مي كرد كه غذا چی شد .
می گفتند از بدشانسی وقتی به ما رسيد كفگير به ته ديگ خورد (يعنی غذا تمام شد ) .
امروزه از اين ضرب المثل موقعی استفاده مي شود كه مي خواهند به فردی بگويند دير رسيده
و ديگر مثل قبل توانایی يا ثروت قبلی را ندارد و قادر به كمک كردن به او نيستند
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
✍#نجسترین_چیزها
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟!
برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند. پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد.
وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود میشود، در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
«من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
وزیر نشنیده شرط را میپذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
«تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.»
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.
سپس چوپان به او می گوید: کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوری!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin