#داستان_آموزنده
🔆هارون و بهلول
روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتيست آرزوى ديدارت را داشتم بهلول پاسخ داد كه من به ملاقات شما بهيچ وجه علاقه ندارم هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى كرد بهلول گفت چه موعظه اى ترا بكنم ؟!
آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره در اين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون روزی كه براى بازخواست در پيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند باعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايت دقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آن روزی كه خداوند جهان باندازه اى دقت و عدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و از پرده نازكى كه آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هسته ميباشد بازخواست كند و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميان جمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى بيچاره خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت .
📚كتاب بهلول عاقل
حکایت
@hkaitb
زندگی چقدر آسان است اﮔﺮﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ؛ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺍﮔﺮﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ؛ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ.
ﮐﻠﯿﺪﻟﺬﺕ ﻭﺭﻧﺞ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ.
بهترین باش!!
ذهن تو زندگی وسرنوشتت رورقم میزنه.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆امام دوستدار كيست
عمار بن حيان گفت بحضرت صادق عليه السلام گفتم كه اسمعيل پسرم بمن نيكى ميكند حضرت فرمود من او را دوست ميداشتم اكنون محبتم زيادتر شد. پيغمبر اكرم (صل الله علیه و آله ) خواهرى رضاعى داشت روزى همان خواهر برايشان وارد شد همينكه نظر پيغمبر بر او افتاد مسرور گرديد و روانداز خود را براى او پهن كرد و او را بروى آن نشانيد با گشاده روئى و احترام بسويش توجه كرد و در صورت او ميخنديد تا از خدمت حضرت مرخص شد و رفت ، اتفاقا همانروز برادرش نيز آمد ولى حضرت رسول (صل الله علیه وآله و سلم ) آن نحو رفتاريكه با خواهرش نمودند با او انجام ندادند.
بعضى از صحابه عرض كردند يا رسول الله با خواهرش سلوكى كرديد كه با برادر آنرا بجا نياورديد با آنكه او مرد بود؟
(يعنى سزاوارتر بآن محبت بود) فرمود علت زيادى احترام من اين بود كه آن دختر به پدر و مادر خويش نيكى ميكند.
📚منتهى الامال ، ج 2، ص 324 و ج 16 بحار.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
رکورد جهانی حفظ ۴۵ صفحه از قرآن در یک روز توسط قرآن آموزان حفظ تصویری دکتر مهرپویان🤯🤯🤯🤯🤯
با حفظ قرآن ،مستقیم مدرک رسمی فوق لیسانس بگیرید و عضو بنیاد ملی نخبگان بشید🤩
باروزی یک ساعت و در هر سنی حافظ شوید✅️
✔️دارای ۸۰k فالوور در اینستاگرام و سایت با نماد اعتماد. برای دیدن نظرات قرآن آموزان به #رضایت،در کانالمون سر بزنید✅️
من ،محمدرضا مهرپویان حافظ کل قرآن ،دکتری روانشناسی،مبدع روش حفظ تصویری،با ۱۵ سال سابقه تدریس درکنارت هستم تا بهترین حفظ و رشد فردی رو داشته باشی💚
بزن روی لینک زیر و وارد کانال ماشو 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3827433677C0d79fdae9a
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
عصل لامصب 🤣😈👇🏿
عجب چیزیه 💦🚷
بزن روش 👇👇
🍀 🧠🧠
🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🏴🏴
🧠🧠🧠🧠
🧠🧠☁️☁️
🧠🧠⌚️⌚️
🧠🧠☁️☁️
🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🔨🥿🥿🥿
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🍀🍀🧠🧠🍀🍀🍀🍀🍀🍀
👾🍀🧠🧠🍀🍀🍀👾👾👾
👾👾🍀🍀🍀🍀🍀🍀👾
🍀🍀 🍀🍀
🧠 🧠
❌ورود افراد کم سن و با ادب ممنون 🚷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️حکایت تکان دهنده از #امام_رضا(ع)!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆جنايت و مكافات
او در سال فتح مكه در بحبوحه قدرت مسلمين بظاهر قبول اسلام كرد ولى همواره فكر ايذاء پيغمبر گرامى را در سر مى پرورد و بصور مختلف آنحضرت را رنج ميداد. بطوريكه در كتب تاريخ آمده است گاهى بمنظور جاسوسى ، در موقع تشكيل جلسات محرمانه خود را گوشه اى پنهان ميكرد و از تصميم هائيكه رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) و خواص اصحابش درباره مشركين و منافقين ، اتخاذ ميكردند آگاه ميشد و برخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بين مردم نشر ميداد يا به اطلاع دشمنان ميرساند. گاهى پشت اطاقهاى مسكونى پيامبر كه درهايش بمسجد باز ميشد ميايستاد، استراق سمع ميكرد، و گفتگوهاى خصوصى آنحضرت و خانواده اش را مينشنيد سپس با لحن موهن و سخريه آميز در مجالس منافقين بازگو ميكرد. گاهى با جمعى از منافقين پشت سر پيغمبر اكرم حركت ميكرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقليد مينمود و با تكان دادن سر و دست وضع مسخره اى به خود ميگرفت و منافقين را ميخنداند.
رسول گرامى از گفتار و رفتار حكم بن ابى العاص آگاه بود، اما از روى بزرگوارى تغافل مينمود بدين منظور كه شايد متنبه گردد، مسير خود را تغيير دهد، و زشتكارى را ترك گويد ولى او از گذشتهاى آنحضرت نتيجه معكوس گرفت و هر روز بر جسارت خود افزود و با جراءت بيشترى بكار ناروايش ادامه داد. سرانجام نبى معظم تصميم گرفت روش خود را نسبت به وى تغيير دهد و عملش را با عكس العملى پاسخ گويد.
روزى پيشواى اسلام از رهگذرى عبور ميكرد حكم بن ابى العاص از پى آنحضرت براه افتاد و مانند گذشته با تكان دادن سر و دست ، مسخرگى را آغاز كرد و منافقينى كه با او بودند ميخنديدند ناگهان پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) به پشت سر خود پيچيد و رو در روى حكم ايستاد و با شدت به او فرمود: كذلك فلتكن يا حكم .
يعنى اى حكم ، همينطور كه هستى باش .
حكم بن ابى العاص غافلگير شد و بدون آگاهى و آمادگى با عكس العمل نبى اكرم مواجه گرديد. روبرو شدن با پيغمبر و شنيدن سخن آنحضرت آنچنان ضربه اى به روح و اعصابش وارد آورد كه به رعشه مبتلا گرديد و حركات موهن و مسخره آميزى كه با اراده و اختيار خود انجام ميداد بصورت بيمارى و حركات غيراختيارى درآمد. او بجرم جاسوسى و كارهاى خلاف قانون و اخلاق به اقامت اجبارى در طائف محكوم گرديد و از مدينه به آن شهر تبعيد شد.
📚ناسخ التواريخ ، حالات حضرت سجاد(علیه السلام )، جلد 1، صفحه 730
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#حیات_ابدی
گویند که در مجلس انوشیروان گفته شد که در هندوستان، کوهی است و درختی دارد که میوه آن درخت را هر که بخورد، حیات ابد یابد.
انوشیروان حکیمی را به دنبال آن میوه فرستاد.
حکیم به هندوستان رفته، بعد از جستجوی بسیار، مأیوس شده، و به دیار خود برگشت.
در راه به عالمی از علمای هند رسید،
دلیل آمدن به ولایت هند را بیان کرد.
عالم هندی گفت که این سخن راست است ولی رمزی در اوست.
آن کوه، شخصِ عالِم است
و درخت، علم اوست
و میوه آن درخت که حیات ابدی می دهد، عمل به علم او است
و حیات ابد، زندگانی آخرت است.
پس حکیم به خدمت کسری رسیده، ماجرا را عرض نمود و کسری تصدیق کرد.
#علم
#حکایت
حکایت
@hkaitb
رفاقت با خدا
✍ به صمیمیترین رفقا، که دقت کنی، میبینی چقدر شبیه هم فکر میکنند،
شبیه هم حرف میزنند،
شبیه هم رفتار میکنند،
حتی شبیه هم میخندند
• هرچه شبیهتر میشوند؛
بیشتر به هَم خو میگیرند،
و بیشتر به هم اعتماد میکنند،
و همین روز به روز بر میزان محبتشان میافزاید.
• ماجرای همین رفقای صمیمی است؛ ماجرای ما و خدا.
نه به عبادت و سجاده نشینیمان محتاج است، نه به اطاعت و فرمانبریِمان!
• درست از لحظهای که خلقمان کرده، قصد نموده از صمیمیترین رفقایش قرارمان دهد، یعنی از شبیهترین رفقایش.
• و از همین روست که انبیاء و اولیائش را،
دستِ پُر به سویمان روانه کرده، تا راه و چاهِ این رفاقت را یادمان دهند.
• و خوشبخت آنکه نمیترسد و
ساعتها خود را روی سجاده با چنین رفیقِ بیهمتایی تنها میگذارد تا حجم بیشتری از أسماء او را در خود، به فعلیّت برساند، تا به رفیقش شبیهتر شود!
√ داستان به فصل رفاقت که رسید،
دیگر ماجرا عوض میشود!
خدا، رفیقبازِ عجیبیست.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆زندگى فقيران
ابوبصير گفت بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم كه يكى از شيعيان شما كه مردى پرهيزكار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه دست تنگ بود عيسى گفت نزد من زكوة هست ولى بتو نميدهم زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى و اين مقدار خرج اسرافست . آنمرد گفت در معامله اى يك درهم بهره من گرديد يك سوم آنرا گوشت و قسمت ديگر را خرما و بقيه اش را بمصرف ساير احتياجات منزل رساندم .
حضرت صادق عليه السلام افسرده شد و مدتى از شنيدن اين جريان دست خود را بر پيشانى گذاشت پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهميه اى در مال ثروتمندان قرار داده بمقداريكه بتوانند با آن بخوبى زندگى كنند و اگر آن سهميه كفايت نميكرد بيشتر قرار ميداد از اينرو بايد بآنها بدهند بمقداريكه تاءمين خوراك و پوشاك و ازدواج و تصدق و حج ايشانرا بنمايد و نبايد سخت گيرى كنند مخصوصا بمثل عمر كه از نيكوكارانست .
📚شرح من لايحضر كتاب زكوة ، ص 36
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
کانال زناشویی ویژه
مخصوص شب جمعه 👙
https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543
خواهشا اگه متأهل نیستی نیا 🪢
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
*#نامهی جنجالیپدربهعروسش👰🏻📵
پدری قبل از ازدواج پسرش به او یک نامه داد و گفت شب عروسی این رو به خانومت بده و خودت هیچوقت اینو نخون! پدر مُرد؛ پسر از یک دختر ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به عروس داد و وقتی که اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده! از یک دختر فقیر خواستگاری کرد و نامه را به او داد او هم کشیده زد و طلاق خواست! از فامیل و دوست و آشنا خواستگاری کرد و هر بار این بلا به سرش اومد در نهایت خواست نامه را بخواند آن را باز و شروع کرد به خوندن ناگهان دید نوشته...😱🔥👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4257480971C46284267ec
🔴 ادامه نامه رو بخون👆😳😳
#عاطی
#داستان_آموزنده
🔆عطش انتقام
يزيد بن ابى مسلم در حكومت حجاج بن يوسف مقام رفيعى داشت . او منشى مخصوص بود ولى در تمام امور مداخله ميكرد. زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مطرود و مبغوض گرديد و از كار بركنار شد. روزى او را در حالى كه به زنجير بسته بودند نزد خليفه آوردند. مورد تحقيرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتش گشود و گفت من روزى به اين بدى نديده ام . لعنت خداوند بر آن مرد باد كه زمام كارها را بدست تو سپرد و اداره امور خويش را در اختيارت نهاد. يزيد گفت يا اميرالمؤ منين چنين مگوى چه آنكه تو در حالى مرا مى بينى كه اقبال از من روى گردانده و بتو روى آورده است . اگر در روز قدرت مرا ميديدى آنچه كه امروز در من كوچك ميشمارى بزرگ ميشمردى و هر چه را كه حقير مينگرى خطر مى ديدى . خليفه گفت راست ميگوئى ، بنشين اى بى مادر، يزيد نشست .
سليمان دوباره با زبان اهانت گفت : يزيد، گمان تو درباه حجاج چيست ؟ بنظرت آيا او هم اكنون در جهنم سرنگون است يا آنكه در قعر آتش مستقر شده است ؟
گفت يا اميرالمؤ منين در حق حجاج چنين مفرماى چه او بخاندان شما كمال علاقه را ابراز كرد و حتى از خون خود دريغ نداشت . به دوستان شما ايمنى بخشيد و دشمنانتان را خائف ساخت . او در قيامت طرف راست پدرت عبدالملك است و در طرف چپ برادرت وليد. هم اكنون شما هر جا كه ميخواهى او را جاى ده . خليفه از سخنان موهن و تلافى جويانه يزيد سخت ناراحت شد، صيحه زد، فرياد كشيد، و گفت از اينجا بيرون شو و راه لعنت خدا را در پيش گیر
📚مروج الذهب ، جلد 3، صفحه 177
حکایت
@hkaitb
#دلنوشته🌻💛
اتفاقا حرف را باید زد، خشم را باید بروز داد، دلخوری را باید مطرح کرد، سوتفاهم را، کدورت را، اندوه را... هرچند در محترمانهترین و سنجیدهترین حالت ممکن، اما باید واکنش داد، باید گفت، باید برونریزی کرد.
نوشتهبود: "بدخیمترین بیماریها، معمولا آدمهای تو دار و مراعاتکنندهی افراطی را درگیر میکند" و من بعد از خواندن این جمله، از خودم قدردانی کردم بابت تک تک زمانهایی که حتی اگر مضحک بهنظر میرسید و دلخوریام کوچک بود، ولی حرف زدم و اعتراض کردم و ایستادم تا همان مسئلهی کوچکِ در دلم مانده را حل کنم. که جنگیدم تا بفهمند منی که زود دلگیر میشوم و حرفم را میزنم، به مراتب بهتر از کسیست که با یک لبخند بدرقهشان میکند و پشت سر، لکهی کدورتی که به دل گرفته و از آن حرف نزده را بزرگ و بزرگتر میکند.
من همیشه از اندوههای مانده و بیات شده بیزار بودم و حتی اگر بیمعنی و کودکانه به نظر میرسید، باز هم میایستادم و بر سر سادهترین و ریزترین جزئیات معاشرتم با آدمها، مذاکره میکردم و تا گره ذهنیام برطرف نمیشد، میدان را ترک نمیکردم. من همیشه ترجیح دادهام در کوتاهمدت بیقرار و ناآرام باشم و در دراز مدت، آرام...
منِ عزیزم! خوب میکنی که به سبک خودت پیش میروی و معادلهی دلخوریها را در لحظه حل میکنی و نمیگذاری برای روزی، جایی و وقتی که اسفنج کدورتها، به قدر کافی خیس خورد و بزرگ شد، آنوقت از دلخوریهای ته گرفتهات پرده برداری. خوب میکنی زود از ناراحتیات صحبت میکنی و آگاهی به این که با گذار زمان، تمام حرفهای نزده را باید فریاد زد و تو بیزاری از فریاد زدن...
خوب میکنی که هوشمندانه و عاقلانه رفتار میکنی منِ عزیزم، خوب میکنی.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣
👻👻 عجب بشری این مرد 👻
تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇
https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42
ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇
https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42
لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
عصل لامصب 🤣😈👇🏿
عجب چیزیه 💦🚷
بزن روش 👇👇
🍀 🧠🧠
🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🏴🏴
🧠🧠🧠🧠
🧠🧠☁️☁️
🧠🧠⌚️⌚️
🧠🧠☁️☁️
🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🔨🥿🥿🥿
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🍀🍀🧠🧠🍀🍀🍀🍀🍀🍀
👾🍀🧠🧠🍀🍀🍀👾👾👾
👾👾🍀🍀🍀🍀🍀🍀👾
🍀🍀 🍀🍀
🧠 🧠
❌ورود افراد کم سن و با ادب ممنون 🚷
✨
السݪام علیڪ حیݩ تصبح...🌤
میگذرید و میگذرݥ...
شما مهربانانہ از گناهانݥ🌸
و مݩ غافلانہ از نگاهتاݩ🌱
و چقدڔ دڔد💔 داڔد
تڪرار ایݩ گذشٺ ها ....😔
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَ
سلام مولای من 🌼
#امام_زمان
.
#داستان_آموزنده
🔆چاپلوس
مرد اعرابى ، حضور پيغمبر اسلام آمد و گفت : مگر نه اينست كه تو از جهت والدين از همه ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شريفترى ؟ در ايام جاهليت بر ما مقدم بودى و هم اكنون در اسلام رئيس ما هستى . رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) از اين سخنان تملق آميز خشمگين شد بمرد اعرابى فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟
جواب داد دو حجاب ، يكى لبها و ديگرى دندانها. فرمود هيچيك از اين دو مانع ، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟ سپس فرمود تحقيقا بين تمام آنچه كه در دنيا بفردى اعطاء شده است هيچ چيز براى آخرت او زيانبارتر از طاقت زبان و نفوذ كلام نيست . براى آنكه مرد را ساكت كند و به آن صحنه ناراحت كننده خاتمه دهد بعلى عليه السلام فرمود: برخيز زبانش را قطع كن ، آنحضرت حركت كرد چند درهمى بوى داد و خاموشش ساخت .
📚معانى الاخبار، صفحه 171
حکایت
@hkaitb
💢فحش دلنشین
✍️دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم…
هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم…
وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم…….
به سمت راست گرفتم ،
موتوری هم به راست پیچید…
چپ، موتوری هم چپ…
خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه…
وحشت زده و ترسیده!!
ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد!
دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده…
با محاسبات ساده پزشکی،
با خودم گفتم حتما زنده نمونده …
مایوس و ناراحت،
دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم…
در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،…
باحیرت دیدم چشماش را باز کرد …
گفتم این حقیقت نداره…
رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟!!
با عصبانیت گفت:
په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟
با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم…
گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده….
یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟
هوا سرد بید،
کاپشنمه از جلو پوشیدم سینه م سرما نخوره …. !!!
وای خدای من شکرت
و یک نفس راحت،
بهترین حس دنیا
برای من بود...
حکایت
@hkaitb
💢کادوی تیدی به خانوم معلم
روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانشآموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباسهای این دانشآموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشهگیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچهها بازی نمیکرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی و گذاشتن علامت در برگهاش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت "نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت میکرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.
معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد".
معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانشآموز دوست داشتنی در بین همکلاسیهای خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است". اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد".
در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانشآموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس میخوابد"
اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانشآموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانشآموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیهای با ارزش در بستهبندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخرآمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانشآموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی". در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژهای به تیدی میکرد و کمکم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشتهای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشتهام".
خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.
بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامهای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد! او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد.
حکایت
@hkaitb
💢ادامه داستان قبل
*اگر اين چاقو مال اين شش برادر است، آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*
*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد، و با آنها تجارت مي كرد، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*
*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود، و من قاتل پدرم را پيدا كنم.*
*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام، اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*
*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.*
بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.*
*قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.*
*من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.*
*قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*
*کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی*
*چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی*
*دادند دو گوش و یک زبان از آغاز*
*یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی*👌👏👏🌹🌹❤️
حکایت
@hkaitb
💢پیرمرد فقیر
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن
را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها دعا و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از طلا ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…
حکایت
@hkaitb
💢غلام ترسو
پادشاهی با یک غلام به یک کشتی سوار شدند تا با کشتی به جایی مسافرت کنند. همین که کشتی به دریا رفت، غلام، چون اولین بار بود که دریا را میدید، شروع به بیتابی و گریه و زاری کرد. هرچه با او به مهربانی صحبت میکردند، آرام نمیگرفت. تا حدی که پادشاه از دست او کلافه و خسته شده بود.
یک نفر دانا در کشتی بود و به پادشاه گفت: اگر اجازه بدهی، من میتوانم این غلام را ساکت کنم.
پادشاه گفت: اگر این کار را بکنی، لطف بزرگی در حق من کردهای.
فرد دانا به خدمه کشتی گفت که غلام را توی دریا بیندازند. وقتی غرق شد و چند بار توی آب بالا و پایین رفت، او را بیرون آوردند.
غلام از آن به بعد گوشهای نشست و ناآرامی نکرد.
از آن دانا پرسیدند: دلیل این کار چه بود؟
فرد دانا گفت: تا وقتی که مصیبت را ندیده بود، قدر سلامتی و امنیت کشتی را نمیدانست. قدر آرامش کشتی را کسی میداند که به مصیبت غرق شدن توی دریا گرفتار شده باشد.🌺
حکایت
@hkaitb
💢پادشاه عاقل
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.🌺
حکایت
@hkaitb
🔅#پندانه
✍️ نعمتهای الهی در بطن رنجها نهفتهاند
🔹شغل مردی تمیزکردن ساحل بود.
🔸او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند.
🔹او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
🔸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند.
🔹او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
🔸یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🔹وقتی به آنجا رسیدند، مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید:
چطور توانستی چنین ثروتی را بهدست بیاوری؟
🔸مرد ثروتمند پاسخ داد:
من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی. در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود.
💢بیشتر وقتها هدیهها و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
مثل پیرزنا #روسری زیر گلوت گره نزنی پاشی بری #مهمونی😒😒
طوری روسری سرت کن که همه محو تماشات بشن و به به و چه چه کنن🤩🤩
بیا اینجا انواع مدل بستن #شال و #روسری گذاشته 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1021313038C8cfe29c782
https://eitaa.com/joinchat/1021313038C8cfe29c782
#نو_عروسا کانالش واسه شما حرف نداره 😉
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اتفاق عجیب شب اول عروسی یک دختر🔴🔴
تقریبا ساعت ۱ شب بود که مهمون ها کم کم خداحافظی میکردند و هر کدوم به سمت خونه هاشون میرفتند..... #خونه کم کم خلوت میشد....حوالی ساعت ۱.۳۰ بامداد بود که بالاخره همه رفتن و ما دوتا #تنها شدیم شوهرم رفت ی دوش بگیره منم رفتم سمت اتاق ک لباسمو عوض کنم اما تا دراتاق بازکردم ......😳😳👇
https://eitaa.com/joinchat/14417969C9c8d3505b3
بله خیلی باید مراقب بود😭😭👆
🔘داستان کوتاه
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﻞ ﺯﺩﻥ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺣﻼﻝ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻦ
ﯾﻪ ﺷﺐ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻓﺖ :ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :ﭘﺪﺭ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺘﻪ
ﭘﺪﺭﮔﻔﺖ :ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﻡ ،ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻤﻮﻥ
ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺯﻧﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻨﺎﻗﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯼ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :ﭼﺸﻢ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻤﻪ
ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ :ﭘﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻫﻤﺶ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﻣﯿﺮﻩ
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﯼ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩﻡ ،ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ،ﺧﺎﻧﻪ،ﮐﺎﺭ،ﺯﻧﺪﮔﯽ،ﭼﺮﺍ ﻣﻦ
ﺁﺑﺮﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺁﻧﻬﺎ
ﻣﻬﻤﻪ
ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@hkaitb
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
سلطان به وزیرگفت3سوال میکنم فردا اگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خداچه میخورد؟
سوال دوم: خداچه می پوشد؟
سوال سوم: خداچه کارمیکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان 3سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم. اینکه: خداچه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کارمیکند؟
غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا
اما خداچه میخورد؟ خداغم بندهایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد؟ خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb