eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و با خیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه، ولى در کمال تعجب، دستگاه پیام داد: "موجودى کافى نمی‌باشد! " امکان نداشت، خودم می‌دونستم که اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم.!! با بی‌حوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام آمد: "رمز نامعتبر است." این بار فروشنده با بی‌حوصلگى گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت کنید، پول نقد همراهتون هست؟! فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته... در راه برگشت به خانه مرتب این جمله‌ى فروشنده در سرم صدا میکرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟ ""خدایا... ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم مثلا عبادت‌هایى که کردیم، دستگیرى‌ها و انفاق‌هایى که انجام دادیم و... نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست و ما متعجبانه بگوییم: مگر می‌شود؟ این همه اعمالى که فکر می‌کردیم نیک هستند و انجام دادیم چه شد؟! و جواب بدهند: اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت...!"" کنار «بخل» کنار «حسد» کنار « ریا» کنار «بى‌اعتمادى به خدا»، کنار «دنیا دوستى» و ... نکند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده‌اى؟ و ما کیسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... خدایا! از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان می‌شود به تو پناه می‌بریم. حکایت @hkaitb
mp. 3.mp3
907.4K
✍صد کنم و باز نگویم یکی ... حکایت @hkaitb
در یکی از روستاها کشاورزی زندگی می کرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق افتاد! کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد! هر بار که با سطل روی سر الاغ خاک می ریخت، الاغ خاک ها را می تکاند و زیر پایش می ریخت! کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک می ریخت و او هم خاک ها را زیر پایش می گذاشت و بالا می آمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد ! مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: یا زنده به گور شویم یا از آن ها سکویی بسازیم برای صعود! حکایت @hkaitb
"یا قناعت یا خاک گور" سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: آن شنيدستم در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند يا خاك گور ‎‎‌‌‎‌‌‎ ‎‎حکایت @hkaitb
همچون آبی ڪه فقط تا زمانیڪه سطح آن دست نخورده ،شفاف گونه می تواند آینه ی آسمان و درختان باشد ، ذهن نیز تنها وقتی توان بازتاب چهره ی واقعی خویش را دارد ڪه ساکن و ڪاملاً وانهاده باشد .✨️💚 حکایت @hkaitb
بزرگی می گوید: نیک بخت آن است که با دنیا بجنگد و به زر و زیور آن ننگرد حکایت @hkaitb
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است. به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد. ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را بگو و بعد در فواصل ۳ و ۲ متری تکرار کن تا جواب بگیری. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهیه شام بود و خود او در اتاق نشیمن بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما ۴ متر است وقتشه امتحان کنم. با صدای معمولی پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید. رفت جلوتر و دوباره پرسید، باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و از فاصله ۲ متری پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و سوال را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟ زنش گفت: مگر کری؟ برای پنجمین بار می گویم: خوراک مرغ...! نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و عمدتا در خود ما باشد! حکایت @hkaitb
⁨•.🍃🌸 |صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 .
ﻣﺎدری ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭی ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎوی آب ﺭﯾﺨﺖ؛ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ داﻧﻪ ﻗﻬﻮه ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭ ﺧﺮوش ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭﺧﺮﻭش ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮد ﺭﺍ میبازند. ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ هستند ، ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎدی ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮه، که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍنرژی داده، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮده ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ، اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ . حکایت @hkaitb
🔆پدر و مادرم كافرند در كافى از زكريا بن ابراهيم نقل شده كه گفت من نصرانى بودم و مسلمان شدم پس از آن بعنوان حج از محل خود بجانب مكه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم عرض كردم من نصرانى بودم و اسلام آورده ام . فرمود چه چيز در اسلام ديدى ؟ گفتم اين آيه موجب هدايت من شد. ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء حضرت فرمود براستى خدا هدايتت كرده . بعد سه مرتبه گفت (اللهم اهده ) خدايا او را براههاى ايمان هدايت فرما و فرمود پسرك من هر چه ميخواهى سؤ ال كن . گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصرانى هستند و مادرم كور است آيا من با آنها زندگى ميكنم در ظرف آنها ميتوانم غذا بخورم ؟ پرسيد آنها گوشت خوك ميخورند؟ گفتم نه حتى دست بآن نميزنند فرمود با آنها باش ‍ مانعى ندارد آنگاه دستور داد نسبت بمادرت خيلى مهربانى كن و هرگاه بميرد او را بديگرى واگذار منما و بهيچ كس مگو كه پيش من آمده اى تا در منى مرا ببينى انشاءالله گفت در منى خدمتش رسيدم و مردم مانند بچه هاى مكتب دور او را گرفته بودند و سؤ ال ميكردند. وقتى به كوفه آمدم با مادرم مهربانى فراوان كردم و باو غذا مى دادم ، لباس و سرش را از جانور ميجستم . مادرم گفت فرزند من تو در موقعيكه بدين ما بودى اينطور با من مهربانى نميكردى اكنون چه انگيزه اى ترا وادار باين خدمت نموده ؟ گفتم مردى از اهل بيت پيغمبرمان مرا باين روش امر كرده است گفت آن شخص پيغمبر است ؟ گفتم نه او پسر پيغمبر است گفت نه مادر او پيغمبر است زيرا اين چنين گفتارى از سفارشات انبياء است گفتم مادر بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است . گفت دين تو بهترين اديانست آن را بر من عرضه بدار من دو شهادت را باو آموختم داخل اسلام شد و نماز خواندن را نيز فراگرفت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند در همان شب ناگهان حالش تغيير كرد، مرا پيش خواند و گفت نورديده آنچه بمن گفتى اعاده كن . من شهادت را برايش گفتم اقرار كرد و در دم از دنيا رفت . صبحگاهان مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم . 📚بحارالانوار، ج 16، ص 18 حکایت @hkaitb