#داستان_آموزنده
🔆دفاع از مساوات اسلامى
در بحار، جلد نهم ، باب 124، از كافى نقل مى كند كه :
روزى گروهى از ((موالى )) به حضور اميرالمؤ منين آمدند و از اعراب شكايت كردند و گفتند رسول خدا هيچگونه تبعيضى ميان عرب و غيرعرب در تقسيم بيت المال يا در ازدواج قائل نبود. بيت المال را با بالسويه تقسيم مى كرد و سلمان و بلال و صهيب در عهد رسول با زنان عرب ازدواج كردند ولى امروز اعراب ميان ما و خودشان تفاوت قائلند. على (علیه السلام ) رفت و با اعراب در اين زمينه صحبت كرد، اما مفيد واقع نشد، فرياد كردند:
- ممكن نيست ، ممكن نيست .
على (ع ) در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود ميان موالى آمد و گفت :
- با كمال تاءسف اينان حاضر نيستند با شما روش مساوات پيش گيرند و مانند يك مسلمان متساوى الحقوق رفتار كنند، من به شما توصيه مى كنم كه بازرگانى پيشه كنيد، خداوند به شما بركت خواهد داد.
📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 114 - 113
حکایت
@hkaitb
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼
#داستان_آموزنده
🔆مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد
من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
احترام به سيّده
جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
°•°•°
نگران شکست ها نباشید ،
نگران فرصت هایی باشید که
با امتحان نکردن شان از دست می روند ...
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆در زندان سندى بن شاهك
امام هفتم - حضرت موسى كاظم (ع ) - در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد.
وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟
ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم .
امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند.
باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز ((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد.
فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه :
- برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيد و فضل ماءمور پذيرايى شما است .
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد:
- از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم .
حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد.
📚بيست گفتار، صفحه 139 - 136.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆صبر جميل صبر جميل
زهراى اطهر - دختر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) - مورد اهانت قرار مى گيرد، خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گويد:
- پسر ابوطالب ! چرا به گوشه اى خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم !
على - عليه السلام - خشمگين از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج نمى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه :
- نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا، عليه السلام ، را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود:
- حسبى اللّه و نعم الوكيل
روز ديگرى باز فاطمه - سلام اللّه عليها - على (علیه السلام ) را دعوت به قيام مى كند، در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه :
- اشهد ان محمدا رسول اللّه
على (علیه السلام ) به زهرا (سلام الله علیها ) فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت : نه
فرمود: سخن من جز اين نيست.
📚سيرى در نهج البلاغه ، صحفه 184 - 183.
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه نجات ، ترک گناه
🎙استاد دانشمند
حکایت
@hkaitb
🔴 (دهن بینی)
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
حکایت
@hkaitb
مادر پسر هشت ساله ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد.
یک روز پدرش از او پرسید:
پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟
پسر با معصومیت جواب داد:
مادر اولی ام دروغگو بود
اما مادر جدیدم راستگو است.
پدر با تعجب پرسید: چطور؟
پسر گفت:
قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم
مادرم را اذیت می کردم،
مادرم می گفت :
اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست
اما من به شیطنت ادامه می دادم.
با این حال، وقت غذا مرا صدا می کرد و به من غذا می داد.
ولی حالا هر وقت شیطنت کنم
مادر جدیدم می گوید :
اگر از اذیت کردن دست برندارم
به من غذا نمی دهد
و الان دو روز است که
من گرسنه ام.
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنان ارزشمند
🎙دکتر کاکاوند
حکایت
@hkaitb
19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨داستان ضرب المثل
📖دم روباه از زرنگی به دام می افتد
حکایت
@hkaitb
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت، آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب درجا گفت که بیمار یهودیست!
به زن نگاه کرد و گفت تو خدمتکاری؟
زن گفت بله
گفت دیروز ماست خورده ای؟
زن گفت بله
گفت از مشرق آمده ای؟
زن گفت بله!
مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود!
نزدیک رفت و به طبیب گفت این ها را از کجا فهمیدی؟!
طبیب گفت از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
ابن سینا باز در تعجب فرو رفت.
بلاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم که یهودیست! دیدم لباسهایش کهنه است فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها در نمیآیند آن فردی که به او خدمت میکند هم یهودیست. لکه ای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خورده اند و به بیمار هم دادهاند. خانه های یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانه او نیز در همانجاست.
ابن سینا گفت اینها درست! من را از کجا شناختی؟!
گفت امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است فهمیدم که به اینجا میآید و به جز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
📚به نقل از کتاب کلیات عبید زاکانی؛ تصحیح پرویز اتابکی
حکایت
@hkaitb
📚دهقان و خیار
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم.
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم.
با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم. در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: « آهای تو، مواظب باش».
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
لئو تولستوی
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دنیا بدون امام نابود خواهد شد!
محقق_مسیحی
کریس_هیور
حکایت
@hkaitb
بطلمیوس گفت:
به آن سخنان خطا که نگفته اي، شادتر از آن سخنان درست باش که گفته اي.
حکایت
@hkaitb
آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج...
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستان مهمان شدن «احمد بزنطی» در خانه امام رضا
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍به این داستان زیبا گوش دهید
حکایت
@hkaitb
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم.
بعد پاشدم.
به ساعت نگاه کردم شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه حتما دفعه اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم هوا روشن بود ولی ساعت همون شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پاشدم.
باورم نمیشد ساعت مرده باشد.
به این کارها عادت نداشت من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت، مرتب،همیشگی.
آنقدر صبور دورت میچرخند که چرخیدنشان را حس نمیکنی.
بودنشان برایت بی اهمیت میشود. همینطور بی ادعا میچرخند.
بی آنکه بگوید باتریشان دارد تمام میشود.
بعد یهو روشنی روز خبر میدهد که دیگر نیست.
" قدر این آدم ها را بدانیم قبل از شش و بیست دقیقه صبح! "
حکایت
@hkaitb
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت
چرا به جای تحصیل علم،چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :پنج چیز است:
تا راست تمام نشده دروغ نگویم
تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم
تا از عیب و گناه خود را پاک نکردم، عیب مردم نگویم.
تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
حکایت
@hkaitb
فکت روانشناسی هست که میگه شما
وقتی دارین کتاب میخونین تصورات
مغز شما برای داستان کتاب فیلم سینمایی و یا سریالی میسازه تا لذت ببرین .
حکایت
@hkaitb
این چالہ میدون ڪہ میگن یعنی چه
شاید شما هم شنیدین میگن فلانی مثل چاله میدونی هاست یا حرف زدن فلانی چاله میدونیه و حتما جالبه اگه بدونید قضیه این چاله میدون چیه و کجاست؟
اوائل دوره قاجار میخواستن یک حصار دور تهران قدیم بکشن، اون همه بیابان خدا اطراف تهران رو رها کردند و رفتند محلات چسبيده به شهر دوتا چاله کندند به چه بزرگی، بعد هم خاکش رو خشت و ملات کردند و دادند دست عمله بنا ماله بکشه روی اون دوچاله ی دور شهر که مثلا حدود تهران مشخص باشه و یکوقت با قزوین و قم و رشت اشتباه گرفته نشه آن دو چاله هم شدن "چاله میدون" و چاله حصار اما بعد از مدتی که تهران وسیعتر شد دیدن این چاله های عمیق افتاده وسط شهر موندن باهاش چکار کنن مخشون رو بکار انداختن چاله ها رو کردن محل تخیله زبالهٔ تهران و چون عمق داخلش از هیچ جای بدون برج و بنای تهران اونروز قابل دیدن نبود کنار همان زباله ها شد بهترین پاتوق یک مشت ارازدل بیکار که از خروسخون سحر تا بوق سگ بروند وسط اون گودال و روزگار علافی شون رو بگذرونن ، هر الواطی و قمار و شرط بندی هم که فکرش رو کنید داخل اون چاله انجام میدادند از تاس بازی و شلنگ تخته و خروس جنگی و شاه دزدبگیر تا عرق خوری و شیره کشی ، برای دزدا و خلافکارا هم شده بود یک جای اَمن واسه قرارمدار و تقسیم غنایم دزدی و خلاصه واسه خودشون جماعتی شده بودن با فرهنگ و ادبیات خاص چاله میدونی (که هنوز هم در گویش بعضی ها رواج دارد) هرکی هم از اونجا می اومد بیرون فورا از رخت و لباس و قیافه خاکی و بهم ریخته اش و بوی گند زباله میفهمیدن که از "چاله میدون" اومده بیرون
بعدها طوری شد که وقتی میخواستن کسی رو یه لاقبا و بی سروپا معرفی کنن میگفتن فلانی چاله میدونیه (یعنی انگار بیکار و علاف صبح تا شب رو تو چاله میدون سر میکنه) تا اینکه تو دوره رضاشاه وقتی دیدن این جماعت به اسم چاله میدونی، شدن گنده لات و شرخر و قُرق گیر محل و بقیه ملت ازشون حساب میبرن دوباره رفتن از اطراف تهران کلی خشت و خاک آوردن و ریختن اونجا و چاله میدون را پر کردند ولی انگار بعد از اینهمه سال هنوز هم در ذهن مردم شهر پر نشده و هر از گاهی یکی درونش میفته و گیر میکنه و بهش میگن چاله میدونی
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حکایت شیشه عطر
حکایت
@hkaitb
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...
سربازان مانع ورودش می شوند!
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید:
دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !
خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!
مرد می گوید: من خوابیده بودم!!!
خان می گوید:
خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...
مرد می گوید: من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری...!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم ...
حکایت
@hkaitb
در سريال معلم دهكده؛ نامزد معلم ازش ميپرسه شما كه قاضی بوديد چرا رها كرديد و معلم شديد؟
ايشون جواب ميدن:
چون وقتی به مراجعينم و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق می شدم
می ديدم كه اونها كسانی هستند كه یا آموزش نديده اند
و يا آموزشی که دیده اند درست نبوده و به خودم گفتم: به جای پرداختن به شاخ و برگ بايد به اصلاح ریشه بپردازیم.
و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی عادل نیازمندیم
برای فرزندانمان قصه هایی بگوییم که بیدار شوند نه قصه هایی که به خواب فرو روند
بیداری وجدان و خرد دلنشین تر از خواب است...
حکایت
@hkaitb
"غـافـلم"، بـٰاز خَـبـردٰارم ڪُن۔۔
یُوسُـف فٰـاطمه، بـیدٰارم ڪُن!
بٰـارسَنـگـیـن گــنـآه آوردَم۔۔۔
از سَر لُطف، سبک بٰارم ڪُن
اِ؎ طَبـیـبے کِہ پِےبیمآر؎
نَظـر؎ بَر دِل بـیـمآرم ڪُن...
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.