eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆توجيه جابر با رجعت پيامبر صلى الله عليه و آله جابر بن عبداللّه انصارى - آن پيرمرد صحابى كه سلام رسول خدا صلى الله عليه و آله را به پنجمين امام ، حضرت باقرالعلوم رسانيد - حكايت نمايد: سوگند به حقّانيّت خداوند و حقّانيّت رسول اللّه ! جريانى بسيار عجيب از امام حسن صلوات اللّه عليه ديده ام ، كه بسيار مهمّ و قابل توجّه است. گفت : بعد از آن كه بين آن حضرت و معاويه آن قضاياى مشهور واقع شد؛ و در نهايت بين آن دو، صلح گرديد، و بر من بسيار سخت و گران آمد؛ و همه اصحاب واطرافيان آن حضرت نيز از اين امر ناراحت و سرگردان بودند، تا آن كه روزى به خدمت حضرتش وارد شدم ، آن بزرگوار فرمود: اى جابر! از من دلگير و افسرده خاطر مباش و هرگز فرموده جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله را از ياد مبر، كه فرمود: فرزندم حسن سيّد جوانان اهل بهشت است ؛ و خداوند به وسيله او بين دو گروه عظيم از مسلمان ها صلح ايجاد نمايد. جابر گويد: اين توجيه ، آرام بخشِ دردهايم نگرديد و با خود گفتم : منظور پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه اين مورد نبوده است ؛ چون اين حركت سبب هلاكت مؤ منين خواهد شد. در همين لحظه امام حسن مجتبى عليه السلام دست خود را بر سينه من نهاد؛ و فرمود هنوز مشكوك هستى ؟ گفتم : بلى ، فرمود: آيا دوست دارى رسول اللّه صلى الله عليه و آله را شاهد بگيرم تا مطالبى را از وى بشنوى ؟ جابر گويد: از پيشنهاد حضرت ، بسيار تعجّب كردم كه ناگاه متوجّه شدم ، زمين شكافته شد و از درون آن رسول خدا به همراه علىّ بن ابى طالب و جعفر و حمزه صلوات اللّه عليهم ، خارج شدند و من مبهوت و متحيّر، به آن ها خيره شدم . امام حسن مجتبى عليه السلام اظهار داشت : يا رسول اللّه ! جابر نسبت به طرز عملكرد و برخورد من با معاويه مشكوك شده است ؛ و تو خود از قلب او آگاه ترى . در اين هنگام پيغمبر خدا صلوات اللّه عليه لب به سخن گشود و فرمود: اى جابر! مؤ من نخواهى بود، مگر آن كه تسليم ائمّه خود باشى و افكار و نظريّات شخصى خود را كنار گذارى . و سپس افزود: اى جابر! آنچه فرزندم حسن انجام داد، تسليم آن باش و بدان كه عملكرد و كارهاى او بر حقّ است ؛ و او با اين كار مؤ منين را زنده كرد؛ و بدان آنچه را كه او انجام داد از طرف من و از طرف خداوند متعال بوده است . عرض كردم : يا رسول اللّه ! من تسليم امر شما شدم ، بعد از آن مشاهده كردم كه به سمت آسمان بالا رفتند و ديدم كه آسمان شكافته شد و آنان درون آن وارد گشتند.(1) 1-الثّاقب فى المناقب : ص 306، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 72، ح 737. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی حکایت @hkaitb
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ⭕️ اینطوری کاریزماتیک تر باش و خودتو از نظر شخصیتی ارتقا بده : 💫- در جر و بحث‌های دیگران دخالت نکنید و هیچوقت خودتون رو نفر سوم هیچ رابطه و مشاجره ای قرار ندید. 💫- تا زمانی که نظری از شما نپرسيدند، پاسخی ندید. 💫- موقع قضاوت و داوری در مورد ديگران، لحظه‌ای صبر کنید و به خودتون بگید که اگه من جای طرف مقابل باشم درموردش نظر میدم؟ و آیا اصلا نظر دادن من تاثیری روی زندگیم میزاره؟! 💫- در آخر و مهم‌ترین بخش هم اینکه، در مقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقه‌ای چیزی نگید و سکوت کنید. حکایت @hkaitb
🔆اسلام و تعصبات ملى از دير زمان چيزى كه در ميان علماى مسلمين وجود نداشته تعصبات ملى است . داستانى شنيدنى در كتب فقه ، در اين مورد نقل مى شود كه از طرفى از تعصبات شديد عرب نسبت به غير عرب حكايت مى كند و از طرف ديگر نمونه اى از پيروزى عجيب اسلام است بر تعصبات . مى نويسد: ((سلمان فارسى دختر عمر را خواستگارى كرد، عمر با آن كه از بعضى تعصبات خالى نبود، به حكم اين كه اسلام آن چيزها را الغا كرده پذيرفت . عبداللّه پسر عمر روى همان تعصب عربى ناراحت شد، اما در مقابل اراده پدر چاره اى نداشت . دست به دامن عمروبن عاص ‍ شد. عمرو گفت : چاره اى اين كار با من . يك روز عمروبن عاص با سلمان روبرو شد و گفت : - تبريك عرض مى كنم ، شنيده ام مى خواهى به دامادى خليفه مفتخر بشوى . سلمان گفت : - اگر بناست اين كار براى من افتخار شمرده شود پس من نمى كنم و انصراف خود را اعلام كرد 📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 112. حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
. این کانال خیلی ترسناکه 😳😨🥵 حتما یه سری بزنید 🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/3932815377Ce5e18f058e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
بیا اینجا و قلب شوهرتو آتیش بزن 🔥🔥 شوهرم میگه رابطه داغ آتیشی میخوام☹️ منم هیچی بلد نبودم الان جوری شوهرمو داغ میکنم انگار روش فلفل پاشیدی قفلی زده روم بیا اینجا یاد میدم چطور شوهرتو داغ کنی بشی آتیش پاره 🔥👇 به دلیل اسپم شدن از طرف همکاران مجبور به تغییر سریع لینک هستیم فقط چند دقیقه فقط چند دقیقه زمان دارید عجله کنید اجازه نمیدن رایگان آموزش بدیم 🤦‍♀ https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543
🔆خويشتن دارى در گناه جوانى عزب و بدون زن است ، زيبا هم هست آن هم در نهايت زيبايى ! به جاى اينكه او بخواهد برود سراغ زنها، زنها سراغ او مى آيند، روزى نيست كه صدها نامه و صدها پيغام براى او نيايد، از همه بالاتر برجسته ترين زنان مصر، صددرصد عاشق او شده اند، شرايط كامجويى برايش فراهم است ، تمام امكانات آماده ، درها همه بسته ، خطر جان برايش درست كرده است ، زن به او مى گويد: - يا كام مى دهى ، يا به كشتنت خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت . با اين شرايط يوسف چه مى كند؟ دست به دعا برمى دارد و عرض ‍ كند: - رب السجن احب الى ممايد عوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهنّ(1) پروردگارا! زندان براى من از آنچه اين زنها دارند مرا به سوى آن دعوت مى كنند بهتر است ، خدايا من را به زندان بفرست و به چنگال اين زنها گرفتار نكن .(2) 1-قرآن مجيد، سوره يوسف ، آيه سى و سوم . 2-انسان كامل ، صفحه 88. حکایت @hkaitb
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🔆ترور توسّط جيره خواران مزدور معاويه براى ولايت عهدى فرزندش يزيد؛ و گرفتن بيعت از مردم ، امام حسن مجتبى عليه السلام را در برابر سياست شوم خود، همچون سدّى محكم مى دانست . به همين جهت دسيسه اى را براى ترور آن حضرت تنظيم كرد، تا توسّط مزدورانى چون عمرو بن حريث ، اشعث بن قيس ، حجر بن حارث ، شيث بن ربعى و... امام مجتبى عليه السلام غافل گير و ترور گردد. و به آنان گفت : هر يك از شما او را ترور نمايد كه كشته شود دويست هزار درهم و فرماندهى يكى از لشكرها را به او واگذار مى نمايم ؛ و همچنين يكى از دخترانم را نيز در اختيارش قرار مى دهم . و چون گزارش چنين توطئه اى به حضرت رسيد، بعد از آن براى آمدن به مسجد و اقامه نماز، زره و كلاه خُود مى پوشيد و مسائل احتياطى و أ منيّتى را رعايت مى نمود. وليكن آن دشمنان و مخالفان دين ، از مكر خويش دست برنداشته و در اثناء نماز سر مبارك حضرت را مخفيانه هدف تير قرار دادند، ولى تيرشان به خطا رفت و اثرى نكرد. و روزى ديگر با خنجرى مسموم بر آن حضرت حمله بردند؛ در اين حمله بدن عزيز امام مجتبى عليه السلام مجروح گرديد. و پس از آن كه حضرت را به منزل آوردند، حضرت در جمع اصحاب كه آن منافقين مزدور نيز حضور داشتند، چنين فرمود: همانا معاويه به آنچه وعده داده است وفا نمى كند؛ و جوائزى را كه براى كشتن و ترور من تعيين كرده است ، پرداخت نخواهد كرد. سپس حضرت افزود: من مطمئن هستم كه اگر تسليم معاويه شوم ، باز هم او بهانه اى ديگر خواهد گرفت و مانع از عمل كردن به دين جدّم خواهد شد. و من مى بينم كه در آينده اى نزديك فرزندان شما مزدوران ، در خانه بنى اميّه از گرسنگى و تشنگى گدائى نمايند و آن ها دست ردّ بر سينه آن ها گزارند؛ و نااميدشان كنند. و در پايان فرمايش خود فرمود: زود باشد كه ستمگران جزاى اعمال و كردار خود را دريابند.(1) همچنين آورده اند: پس از آن كه اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام به شهادت رسيد؛ و مسلمان ها با - فرزند بزرگوار آن حضرت - امام حسن مجتبى عليه السلام بيعت كردند. و چون معاويه از اين جريان آگاه شد، يك نفر را به نام حمير به شهر كوفه فرستاد تا جاسوس معاويه باشد و ضمن ايجاد تفرقه و جوّسازى ، مردم را بر عليه حضرت مجتبى عليه السلام شورانده و تحريك نمايد. همچنين شخصى را به همين منظور نيز به شهر بصره فرستاد. چون امام مجتبى عليه السلام از دسيسه معاويه آگاه شد، دستور داد تا حميرى را از شهر كوفه اخراج كرده و سپس او را در خارج شهر كوفه گردن زنند. و پس از آن دوّمين خراب كار معاويه را كه از طايفه بنى سليم بود، نيز دستور داد تا از شهر بصره اخراج نمايند؛ و او را پس از آن كه اخراج كردند در بيرون شهر بصره محكوم به اعدام ؛ و گردن زنند.(2)) 1-بحارالا نوار: ج 44، ص 33، ح 1. 2- بحار الا نوار: ج 44، ص 45، به نقل از ارشاد شيخ مفيد. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼ ‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
📘حکایتی از سعدی سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید: یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند. پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند. پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 📚« گلستان سعدی » حکایت @hkaitb
❣ 🔅 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی. 🌱سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات، دلها را فتح خواهی کرد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97. .
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔆دریای دزد و قاتل! ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ... ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ... ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ ... ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ. ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ... 👌👌حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد منبع: سیمرغ حکایت @hkaitb
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! حکایت @hkaitb
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است... حکایت @hkaitb
داستان کوتاه "حکایت پادشاه و پیرزن" نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند... چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت... شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!! چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است... مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.! در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید... دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت... صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست... رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد... تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند... "پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد" پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم... پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!! گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله!! جز چه؟ گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود... تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست... برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم... پادشاه گفت : آری!! این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! "پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..." 👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! * حکایت @hkaitb
پسرک جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید : خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد! پسرک گفت، زیباست، چه کفش های قشنگی دارید ! زن لبخندی زد و با غرور گفت : بله، برادرم برایم خریده است، دوست داشتی جای من بودی ؟ پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم، تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم … انسانم آرزوست حکایت @hkaitb
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. حکایت @hkaitb
💟داستان کوتاه ✍️ مردی با هیکل‌ِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که می‌خواست زور می‌گفت و از هر کسی قرض می‌گرفت، پس نمی‌داد! 🏝 بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانی‌کردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را می‌خورد، ای قاضی چاره‌ای بیندیش! 🏝 قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.» 🏝 مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. 🏝 چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد. 🏝 مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار می‌زنی خودت نمی‌دانی چه می‌گویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمی‌دانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟» 🏝 آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن‌که هر روز عزیزان‌مان را به خاک می‌سپاریم اما باز این دنیا را نشناخته‌ایم و بدان اعتماد می‌کنیم. حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼ ‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اگه جنبه داری بزن رو خانومه😂👻👇🏿 ////////\\\\\\\ ////☆☆☆☆\\\ /////(👁 | 👁)\\ \_ 👄_/ 🖐 / \ \ \/ \ \ /| | | \_/ | / | | 17 ساله ها حملههههه👀🔞☝️🏻
موشی در خانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.!!! دیری نگذشت تا اینکه مار در تله افتاد و هنگامی که زن خانه خواست مار را بکشد مار زن را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدن و زن بعد چند روز فوت كرد و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند. و تمام این مدت موش در سوراخ دیوار مینگریست و میگریست! . . . حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
. این کانال خیلی ترسناکه 😳😨🥵 حتما یه سری بزنید 🔰🔰 https://eitaa.com/joinchat/3932815377Ce5e18f058e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲 💙 A 💙   💙 B 💙   💙 C 💙 💙 D 💙    💙 E 💙   💙 F 💙 💙 G 💙   💙  H 💙   💙 I 💙 💙 J 💙   💙 K 💙    💙 L 💙 💙 M 💙 💙 N 💙    💙 P 💙 💙 Q 💙  💙 R 💙    💙 S 💙 💙 W 💙 💙 Z 💙    💙 N 💙 فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
☕️ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺑﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻨﺪﻡ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ، ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺵ ﺍﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؟! آﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ آﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻪ...؟؟ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻏﺼﻪﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ مشکلاﺗﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ آﺷﻐﺎﻟﻪ ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ... حکایت @hkaitb
در کتاب شریف کافی، به نقل از اسماعیل بن جابر می‌گوید: «امام صادق(علیه السلام) این نامه را به اصحاب خود نوشت و به آنها دستور داد این نامه را به یکدیگر بیاموزند و در آن تأمل و تفکر و دقت کنند و آن را به کار ببندند. اصحاب امام صادق(علیه السلام) هم هریک نسخه‏اى از آن را در نمازخانۀ منزل خویش نهاده بودند و هر گاه نمازشان به پایان مى‏رسید در آن مى‏نگریستند.» این نامه اولین روایت از کتاب روضه کافی می‌باشد(کتاب کافی دارای 3 بخش است: اصول، فروع، روضه) که حدود 13صفحه می‌باشد. در اینجا ابتدا بخش‌هایی از آن که تاکنون در مباحث استاد پناهیان خوانده شده یا مورد اشاره قرار گرفته است، آمده است و سپس تمام متن نامه به همراه ترجمه (برگرفته از کتاب بهشت کافی با ترجمۀ حمید رضا آژیر) آورده شده است. -بخش‌هایی از نامۀ امام صادق(علیه السلام) 🔆سفارش به کثرت ذکر و تسبیح وَ أَکْثِرُوا مِنَ التَّهْلِیلِ وَ التَّقْدِیسِ وَ التَّسْبِیحِ وَ الثَّنَاءِ عَلَى اللَّهِ وَ التَّضَرُّعِ إِلَیْهِ، وَ الرَّغْبَةِ فِیمَا عِنْدَهُ مِنَ الْخَیْرِ الَّذِی لَا یَقْدِرُ قَدْرَهُ، وَ لَا یَبْلُغُ کُنْهَهُ أَحَدٌ، فَاشْغَلُوا أَلْسِنَتَکُمْ بِذَلِکَ عَمَّا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ أَقَاوِیلِ الْبَاطِلِ الَّتِی تُعْقِبُ أَهْلَهَا خُلُوداً فِی النَّارِ، مَنْ مَاتَ عَلَیْهَا وَ لَمْ یَتُبْ إِلَى اللَّهِ وَ لَمْ یَنْزِعْ عَنْهَا. تهلیل و تقدیس و تسبیح و ستایش خدا بسیار کنید و به درگاهش زارى کنید و به آنچه نزد اوست گرایش یابید از خیرى که هیچ کس نمى‏تواند آن را ارزیابى کند و به کنهش رسد. زبان خود را از آنچه خدا بازداشته بر حذر بدارید و سخنان باطل مگویید که گوینده‏اش در آتش، جاودان خواهد بود، و ایشان همان کسانى هستند که بر این گونه سخنان بمیرند و به سوى خدا توبه نکنند و از آن دست نشویند. 🔆سفارش به استمرار و کثرت دعا و تضرع وَ عَلَیْکُمْ بِالدُّعَاءِ، فَإِنَّ الْمُسْلِمِینَ لَمْ یُدْرِکُوا نَجَاحَ الْحَوَائِجِ عِنْدَ رَبِّهِمْ بِأَفْضَلَ مِنَ الدُّعَاءِ، وَ الرَّغْبَةِ إِلَیْهِ، وَ التَّضَرُّعِ إِلَى اللَّهِ، وَ الْمَسْأَلَةِ لَهُ. فَارْغَبُوا فِیمَا رَغَّبَکُمُ اللَّهُ فِیهِ، وَ أَجِیبُوا اللَّهَ إِلَى مَا دَعَاکُمْ إِلَیْهِ، لِتُفْلِحُوا وَ تَنْجُوا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ. ... وَ قَالَ: أَکْثِرُوا مِنْ أَنْ تَدْعُوا اللَّهَ، فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِینَ أَنْ یَدْعُوهُ. وَ قَدْ وَعَدَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِینَ بِالاسْتِجَابَةِ. وَ اللَّهُ مُصَیِّرٌ دُعَاءَ الْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ لَهُمْ عَمَلًا یَزِیدُهُمْ بِهِ فِی الْجَنَّةِ. فَأَکْثِرُوا ذِکْرَ اللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُمْ فِی کُلِّ سَاعَةٍ مِنْ سَاعَاتِ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ، فَإِنَّ اللَّهَ أَمَرَ بِکَثْرَةِ الذِّکْرِ لَهُ، وَ اللَّهُ ذَاکِرٌ لِمَنْ ذَکَرَهُ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ. بر شما باد دعا، چه مسلمانان در رسیدن به نیازهایشان نزد پروردگار وسیله‏اى بهتر از دعا و گرایش به سوى خدا و زارى به درگاه او در اختیار ندارند. به هر آنچه خدا تشویقتان کرده گرایش یابید و در آنچه خدایتان به سوى آن خوانده پاسخش گویید تا رستگارى‏ یابید و از عذاب خدا نجات پیدا کنید. ... و فرمود: به درگاه خدا بسیار دعا کنید، زیرا خدا آن بنده مؤمن را دوست دارد که به درگاهش دعا کند و خدا به بندگان مؤمن خود وعده اجابت داده است و خدا دعاى مؤمنان را، به روز رستخیز بخشى از عملشان سازد و در بهشت بدان بیفزاید، پس بسیار یاد خدا کنید تا آنجا که توانید، در هر ساعتى از ساعات شب یا روز، زیرا خدا فرمان داده است او را یاد کنند و خدا هم به یاد مؤمنى است که در یاد اوست 📚کتاب کافی، ج8، ص2 حکایت @hkaitb
چقدر بامعنی👆👆👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ حکایت @hkaitb
🔆درست كارى يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پيغمبر عظيم الشاءن اسلام )) صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه . تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام ((چهل حديث )) ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين ((چهل حديث )) از دو لب مبارك حضرت است يا نه ؟ علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد. آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين ((چهل حديث )) درست هست يانه . علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك حضرت است يانه ؟. اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش ‍ خود پيغمبر رفت و من نمى توانم . عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمده ام و شما را پيدا كرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد. عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس ‍ داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده . مى گويد: من ((چهل حديث )) جمع كرده ام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كرده ام صحيح است يانه ؟ آمده ام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد. گفت : بايد ببرى پيش صاحبش . گفت : خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم ؟ گفت : نمى دانم . گفت : رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا كه پيدايتان كرده ام اين جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد. مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد. آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ‍ ميكند: آقا اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك شماست ، يااينكه جعلى است ؟ حضرت مى فرمايد: برو پيش ((كاظم سُهى )) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود. خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند. با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است . مى گويد: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى )) را ببينم . مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم !؟ تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند: ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست ؟ مى گويند: اين مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد. گفت : آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است ! شيخ عالم ، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش ‍ است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند. جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشته ام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست . گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم . مى گويد: از كى حواله دارى ؟! مى گويد: از پيغمبر. مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم . مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم ، گفتم ((السلام عليكم و رحمة الله وبركاته )) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه ؟ ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم . ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم .... چهارده حديث سر بالا و 26 تاى ديگر سرش را پايين انداخت . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده حکایت @hkaitb
💕حكايت... عارفی به سخنرانی رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد. کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت: روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر! عارف شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت. کدخدا گفت: راستش برنجی در کار نیست. آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حکایت @hkaitb
🔆سه روز گرسنگى در سنگر در ماه شوال سال پنجم هجرت ، جنگ خندق به پيش آمد به پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) خبر رسيد كه بالغ بر ده هزار نفر از طوائف مختلف كفّار با ساز و برگ نظامى كافى آيند، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) بى درنگ با اصحاب مشورت كرد، در اين ميان سلمان پيشنهاد حفر خندق را نمود (يعنى در اطراف مدينه يا در خط مقدم جبهه سنگرى عظيم كنده شود، و دشمن نتواند از آن عبور كرده و وارد مدينه شود)، رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) اين پيشنهاد را پذيرفت و مسلمانان را گروه گروه كرد، و كندن هر قسمت از سنگر را بطور عادلانه بين گروهها تقسيم نمود، و شخص پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) نيز در ميان يك گروه ، به كندن سنگر مشغول گرديد. آنچه در اينجا جلب توجه مى كند اينكه : مسلمانان بر اثر محاصره مدينه از ناحيه دشمن ، از نظر كمبود غذا، سخت به مضيغه افتادند. حضرت رضا (عيله السلام ) از پدران خود نقل مى كند كه حضرت على (علیه السلام ) فرمود: ما در كندن سنگر همراه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودم ، ناگهان فاطمه زهرا (علیه السلام ) آمد و پاره اى از يك نان را آورد و به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) داد، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اين چيست ؟. حضرت زهرا (علیه السلام ) عرض كرد: يك قرص نان براى حسن و حسين ، پختم ، و از آن ، اين مقدار را براى شما آوردم . پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: اما انه اول طعام دخل فم ابيك مند ثلاث : بدانكه اين مقدار نان ، نخستين غذائى است كه پس از سه روز (گرسنگى ) در دهان پدرت قرار مى گيرد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb