eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆در سوگ حمزه ((حضرت حمزه )) عموى پيامبر از مكه به مدينه مهاجرت كرده بود، و لذا كسى را نداشت ، جنگ احد فرا رسيد، ((حمزه )) در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتر درخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد. و به همين مناسبت لقب ((سيدالشهداء)) يعنى سالار شهيدان ، را به او دادند. جنگ احد به پايان رسيد، خانواده شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريه هايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند. پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) از احد برگشت ، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداء گريه هست جز خانواده حمزه . حضرت فقط يك جمله فرمود: ((اما حمزة فلابواكى له )) يعنى : همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد. تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند: پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان ، يا پدرشان يا برادرشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب ، به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و بعد از اين ديگر سنت شد، هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد اول مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست . 📚قيام و انقلاب مهدى (عج الله تعالی الشریف )، صفحه 108 حکایت @hkaitb
روز اول ماه مبارک رمضان، نوه‌ام عینک عیال را برداشت و پرت کرد، شیشه‌اش در آمد، عیال گفت ببر عینک سازی شیشه‌اش را جا بیندازند. گفتم: نیازی به عینک سازی نیست من هواپیما به آن مدرنی را تعمیر می‌کنم آنوقت نمی‌توانم شیشه‌ی عینک را بیندازم؟ با پیچ گوشتی پیچ عینک را شل کردم، فریم عینک حالت فنری داشت پیچ پرید هوا و افتاد روی فرش، عینک را گذاشتم کنار و دو زانو دنبال پیچ گشتم در حال چرخش رفتم روی عینک و فریم له شد! عیال را برداشتم بردم عینک‌سازی و جریان را گفتم، ایشان گفتند: باید دکتر مشخصات فریم را بنویسد تا نقطه‌ی کانونی شیشه‌ها درست باشد! رفتیم چشم پزشک و صد و پنجاه پول ویزیت دادم. اومدیم عینک انتخاب کنیم فریم هشتصد تومان و شیشه‌ها چهارصد هزارتومان، با عصبانیت اومدم بیرون نشستم پشت فرمان تا خواستم حرکت کنم زدم به یک ماشین عبوری، گلگیر جلو و دو تا از درب‌ها له شد. دو تا جوان پیاده شدند با بدوبیراه گلاویز شدیم چندتا مشت و لگد خوردم مردم جدا کردند زنگ زدیم پلیس راهنمایی، مقصر شناخته شدم با اینکه بیمه داشتم دو میلیون و پانصد هزار تومان خسارت دادم. به افسر گفتم اینها مرا کتک زدند لطفا بگویید افسر نیروی انتظامی بیاید. افسر نیروی انتظامی که اومد آن دو نفر مدعی شدند ما به خاطر تصادف کتک کاری نکردیم چون ایشان روزه‌خواری می‌کرد ما اعتراض کردیم و به همان خاطر کتک‌کاری کردم. افسر نیروی انتظامی سیگار را که دستم دید مورد را تایید و صورتجلسه کرد، گفت: فردا باید بیایی و بری دادسرا، هر چه خواهش کردم قبول نکرد. روزه‌خواری در ملاءعام مجازات دارد، در دادسرا به شلاق محکوم شدم. وقتی رفتم عینک را بگیرم از عینک‌ساز پرسیدم: اگر عینک را می‌آوردم شیشه‌اش را جا بیندازی چقدر دست‌مزد می‌گرفتی؟ گفت: این کارها را مجانی انجام می‌دهیم!🌺 حکایت @hkaitb
شازده کوچولو پرسید : آدما می گویند نیش مارها کشنده است ؟! مار گفت : زخم زبان خودشان که بدتر است . آدم ها همیشه ناامیدت می کنند بچه جان . تنها کاری هم که خوب بلدند همین است .. حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼ ‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اگه جنبه داری بزن رو خانومه😂👻👇🏿 ////////\\\\\\\ ////☆☆☆☆\\\ /////(👁 | 👁)\\ \_ 👄_/ 🖐 / \ \ \/ \ \ /| | | \_/ | / | | 17 ساله ها حملههههه👀🔞☝️🏻
زيبايی انسان در چيست؟ روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايی انسان درچيست؟ حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟» شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.» حکيم گفت: « آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را» حکایت @hkaitb
آدولف داسلر که او را«آدی» صدا می‌زدند، فرزندِ یک کارگر تولیدی کفش بود که بعدها با برادرش شروع به ساخت یه کارگاه کوچیک تولید کفش کردند. بعد از مدتی و توی المپیک ۱۹۳۶ آدی واسه فروش کفش‌هاش با ساکش راهیِ دهکده‌ی المپیک شد. در دهکده، «جسی جونز» قهرمان دومیدانی را راضی کرد تا کفش‌های ورزشی تولیدی‌ آن ها را بخرد. این فروش آغازی بر جاودانه شدنش در تاریخ بود. چون جونز در آن سال ۴ مدال طلا به دست آورد و در مصاحبه هم تایید کرد که کفش‌های «آدی» در پیروزیش تاثیر داشته است. این دو برادر بعد از جنگ جهانی دوم از هم جدا شدند. آدی شرکت «آدیداس» رو تاسیس کرد. (آدولف یا همون «آدی» + داسلر یا همون «داس»). برادرش هم شرکت «پوما» رو ایجاد کرد. موفقیت دور از ذهن نیست. فقط یه استارت لازم داره حکایت @hkaitb
🍃🍃🍃🍃 🔆رفتار شهید بروجردی با یک سرباز... خودش را برای رفتن به ماموریت آماده می‌کرد که یک «سرباز» وارد اتاق شد و به مسئول دفتر فرمانده گفت که مرخصی لازم دارد و وقتی با جواب منفی روبرو شد، با ناراحتی پرسید: بروجردی کجاست؟ می خواهم با خودش صحبت کنم. ‌محمد رو کرد به سرباز و گفت: فرض کن که الان داری با بروجردی صحبت می‌کنی و او هم به تو می‌گوید که نمی‌شود به مرخصی بروی. شما سرباز اسلام هستید و به خاطر عدم موافقت با یک مرخصی که نباید اینطور عصبانی بشوید. این حرف انگار بنزینی بود که بر آتش درون سرباز ریخته شد و او را شعله ورتر کرد و ناگهان سیلی محکمی به گوش محمد زد و گفت: اصلا به شما چه ربطی دارد که دخالت می‌کنی و با همان عصبانیت هر چه از دهانش در آمد نثار محمد کرد. محمد به او نزدیک شد و خواست بغلش کند، سرباز گمان کرد می‌خواهد او را کتک بزند؛ مقاومت کرد و خواست از خودش دفاع کند، محمد بوسه‌ای بر پیشانی سرباز زد و گفت بیا داخل دفتر بنشینیم و با هم صحبت کنیم. ‌اما سرباز که هنوز نمی‌دانست با چه کسی طرف است، با همان عصبانیت گفت اصلا تو چه کاره‌ای که دخالت می‌کنی؟! من با بروجردی کار دارم. ‌محمد لبخندی زد و گفت خب بابا جان بروجردی خودم هستم. سرباز جا خورد و زد زیر گریه. گفت هر کاری کنی حق با توست و اگر می‌خواهی تبعیدم کن یا برایم قرار زندان بنویس. ‌اما بروجردی نه تبعیدش کرد و نه برایش زندان برید و به سرباز گفت: حالا برو مرخصی، وقتی برگشتی بیا تا بیشتر با هم صحبت کنیم تا ببینیم می‌شود این عصبانیتت را فرو نشاند. از آن روز به بعد سرباز عصبانی شد مرید محمد. وقتی که از مرخصی برگشت، به خط مقدم رفت و عاقبتش ختم به شهادت شد. ‌خبر برخورد فلان نماینده مجلس با سرباز ناجا را که شنیدم، یاد روایتی که در بالا خواندید افتادم. حضور امثال عنابستانی در مجلس و رده‌های مدیریتی کشور، خیانت است به آنهمه خونی که پای حفاظت از این نظام و انقلاب ریخته شد؛ از جمله خون بروجردی. و سوال این است که چه شد که از بروجردی به عنابستانی رسیدیم؟ ‌کاش می‌شد برگردیم به قبل‌تر ها؛ به روزگار بزرگانی چون بروجردی ها و کاظمی ها.. حکایت .
✨﷽✨ 💠راهکار آیت الله بهجت ره ✍یکی از طلاب محترم نقل کردند : "روزی به خدمت حضرت آیه الله بهجت رسیدم و عرض کردم: آیا می شود خودمان به این دستوراتی که از بزرگان رسیده و در کتاب ها نوشته شده ، مانند دستورات مرحوم بید آبادی عمل کنیم؟ آقا جواب دادند:مرحوم بید آبادی و بزرگان دیگه برای اسلام زحمات بسیار کشیدند ، ولی هر کدام از راه خاصی افراد را به سوی خدا می بردند. ولی راه من هم این است که این دستور العمل فقط در یک چیز جمع شده،در یک کلمه خیلی کوچک ، و آن "ترک گناه"است! ولی فکر نکن ترک گناه چیز ساده ای است، گاهی خیلی مشکل است.و تمام دستورات خودشان بعداً می آید. 🔰 ترک گناه مثل چشمه ای است که همه چیز را خود به دنبال دارد ، شما گناه را ترک کنید دستورات بعدی و عبادات دیگر خود به خود به سمت شما می آید." گاهی خود آقا می فرمودند: "خیال می کنیم خیلی چیزها گناه نیست وحال اینکه نگاه تند به مطیع،و نگاه محبت آمیز به عاصی خود گناه است که شاید ما گناه نشماریم..." ‌‌ ******** حکایت .
💢آرامش برگ یا سنگ؟ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟” استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم . مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺 حکایت .