eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
*ـ ↶📗🌱↷ * می‌گفت مادرم یه کاسه داره که بهش میگیم «کاسه قهر و آشتی»؛ هروقت که زن‌و‌شوهر همسایه دعواشون میشه، خیلی سریع یه غذایی چیزی میریزه داخل کاسه و می‌بره برای همسایه تا بین دعوا وقفه ایجاد کنه و زن‌وشوهر آروم بشن...خیلی هم تاثیر داشت گفتم کاش همه‌مون تو‌ مهربونی کردن اینقدر خلاق بودیم ✍️مجید میرزایی حکایت @hkaitb
خواص عاشورایی: بَشیر بن عَمرو حَضرَمی 🔻 بشیر بن عمرو حضرمی از مردم کوفه و از یاران با وفای امام علی و امام حسین علیهما السلام بود که اصالت یمنی داشت. در زمانی که امام ع مشغول گفتگو با عمر سعد بود، بشیر از فرصت استفاده کرد و به یاران امام ع پیوست. 🔅 در کربلا بود که خبر تلخ اسارت فرزندش را در مرز کربلا شنید. در حالی که می توانست به بهانه ی آزاد کردن فرزندش صحنه را ترک کند، جوانمردی کرد و هرگز از امام ع جدا نشد. 🔹 امام ع به وی گفت: تو از بیعت من آزادی، پس برو و برای آزادی پسرت تلاش کن. جواب داد: اگر از تو جدا شوم، درندگان مرا زنده زنده خواهند خورد! به خدا قسم هرگز از تو جدا نمی شوم. 🔸 در حالی که زیر لب اشعار حماسی می خواند، به میدان رفت. آنقدر با دشمنان جنگید تا به شهادت رسید. در زیارت ناحیه مقدسه با عبارات زیبایی از او یاد شده است. (مثیرالاحزان، ص۵۳_ بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۹۴) حکایت @hkaitb
🔆جوان مسيحى مسلمان شد حضرت آية اللّه جناب آقاى حاج شيخ محمد رازى كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى مى باشند مى فرمودند كه استادمان مرحوم آقاى بافقى به خادمش آقاى حاج عبّاس يزدى دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد و حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسى بدون دريافت جواب از درخانه او برنگردد. آقاى حاج عباس يزدى نقل مى كند: نيمه شبى در اطاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى بود، خوابيده بودم ، ناگهان صداى پائى در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد من فورا از جا برخاستم . ديدم جوانى وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستيد و چه ميخواهيد؟ مثل آنكه نميتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجّه نشد كه من به فارسى به او چه ميگويم زيرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آنكه او چيزى بگويد از داخل اطاق صدازد كه حاج عباس او يونس ارمنى است و بامن كار دارد او را راهنمائى كن كه نزد من بيايد. من او را راهنمائى كردم او به اطاق آقاى بافقى رفت . مرحوم آقاى بافقى وقتى چشمش ‍ به او افتاد بدون هيچ سؤ الى به او فرمود: احسنت ، مى خواهى مسلمان شوى ، او هم بدون هيچ گفتگوئى به ايشان گفت ، بلى براى تشرف به اسلام آمده ام . مرحوم آقاى بافقى بدون معطلى بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دين مقدّس اسلام شد، من كه همه جريانات برايم غير عادّى بود از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان توچه بوده و چرا بدون مقدّمه به دين مقدس ‍ اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى ؟ او گفت : من اهل بغدادم و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهرى بار مى برم يك روز از بغداد به سوى كربلا مى رفتم ، ديدم در كنار جادّه پيرمردى افتاده و ازتشنگى نزديك به هلاكت است ، فورا ماشين را نگه داشتم و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم ، سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم ، او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنى هستم ، وقتى پياده شد گفت : برو جوان حضرت ابوالفضل العبّاس اجر تو رابدهد. من از او خدا حافظى كردم و جدا شدم ، پس از چند روز بارى به من دادند كه به تهران بياورم ، امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم ، درعالم رؤ يا ديدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند، پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم شخصى سوار اسب است و مى گويد: من ابوالفضل العباس هستم ، آمده ام حقّى كه به ما پيدا كردى به تو بدهم . گفتم چه حقى ؟ فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمرد كشيدى سپس اضافه فرمود و گفت : وقتى از خواب بيدار شدى به شهر رى مى روى شخصى تو را بدون آنكه تو سوال كنى به منزل آقاى شيخ محمد تقى بافقى مى برد و قتى نزد ايشان رفتى به دين مقدّس اسلام مشرف مى گردى . من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خدا حافظى كرد و رفت ، من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم ، در بين راه آقائى را ديدم كه بامن تشريف مى آورند و بدون آنكه چيزى از ايشان سئوال كنم ، مرا راهنمائى كردند و به اينجا آوردند و من مسلمان شدم . وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى سئوال كرديم كه شما چگونه او را شناختيد و مى دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كس كه او را به اينجا راهنمائى كرد يعنى حضرت حجة بن الحسن علیه السلام به من فرمودند كه او مى آيد و چه نام دارد و چه مى خواهد. 📚ملاقات ، /2/ 88. حکایت @hkaitb
🔆جوان مسيحى مسلمان شد حضرت آية اللّه جناب آقاى حاج شيخ محمد رازى كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى مى باشند مى فرمودند كه استادمان مرحوم آقاى بافقى به خادمش آقاى حاج عبّاس يزدى دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد و حتى اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسى بدون دريافت جواب از درخانه او برنگردد. آقاى حاج عباس يزدى نقل مى كند: نيمه شبى در اطاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى بود، خوابيده بودم ، ناگهان صداى پائى در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد من فورا از جا برخاستم . ديدم جوانى وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستيد و چه ميخواهيد؟ مثل آنكه نميتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجّه نشد كه من به فارسى به او چه ميگويم زيرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آنكه او چيزى بگويد از داخل اطاق صدازد كه حاج عباس او يونس ارمنى است و بامن كار دارد او را راهنمائى كن كه نزد من بيايد. من او را راهنمائى كردم او به اطاق آقاى بافقى رفت . مرحوم آقاى بافقى وقتى چشمش ‍ به او افتاد بدون هيچ سؤ الى به او فرمود: احسنت ، مى خواهى مسلمان شوى ، او هم بدون هيچ گفتگوئى به ايشان گفت ، بلى براى تشرف به اسلام آمده ام . مرحوم آقاى بافقى بدون معطلى بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دين مقدّس اسلام شد، من كه همه جريانات برايم غير عادّى بود از يونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جريان توچه بوده و چرا بدون مقدّمه به دين مقدس ‍ اسلام مشرف گرديدى و چرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى ؟ او گفت : من اهل بغدادم و ماشين بارى دارم و غالبا از شهرى به شهرى بار مى برم يك روز از بغداد به سوى كربلا مى رفتم ، ديدم در كنار جادّه پيرمردى افتاده و ازتشنگى نزديك به هلاكت است ، فورا ماشين را نگه داشتم و مقدارى آب كه در قمقمه داشتم به او دادم ، سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم ، او نمى دانست كه من مسيحى و ارمنى هستم ، وقتى پياده شد گفت : برو جوان حضرت ابوالفضل العبّاس اجر تو رابدهد. من از او خدا حافظى كردم و جدا شدم ، پس از چند روز بارى به من دادند كه به تهران بياورم ، امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم ، درعالم رؤ يا ديدم در منزلى هستم و شخصى در آن منزل را مى زند، پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم شخصى سوار اسب است و مى گويد: من ابوالفضل العباس هستم ، آمده ام حقّى كه به ما پيدا كردى به تو بدهم . گفتم چه حقى ؟ فرمود: حق زحمتى كه براى آن پيرمرد كشيدى سپس اضافه فرمود و گفت : وقتى از خواب بيدار شدى به شهر رى مى روى شخصى تو را بدون آنكه تو سوال كنى به منزل آقاى شيخ محمد تقى بافقى مى برد و قتى نزد ايشان رفتى به دين مقدّس اسلام مشرف مى گردى . من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خدا حافظى كرد و رفت ، من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم حركت كردم ، در بين راه آقائى را ديدم كه بامن تشريف مى آورند و بدون آنكه چيزى از ايشان سئوال كنم ، مرا راهنمائى كردند و به اينجا آوردند و من مسلمان شدم . وقتى ما از مرحوم آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى سئوال كرديم كه شما چگونه او را شناختيد و مى دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كس كه او را به اينجا راهنمائى كرد يعنى حضرت حجة بن الحسن علیه السلام به من فرمودند كه او مى آيد و چه نام دارد و چه مى خواهد. 📚ملاقات ، /2/ 88. حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روز قیامت چجوری میخوای جواب بدی؟ ♨️داستان جالب امام کاظم و شخص گندم ‌فروش 🎥آیت الله انصاری حکایت @hkaitb
❇️ زیارت عاشورا و حل مشکل مالی ☑️ عالم جليل و زاهد مسلم حاج آقاى شيخ عبد الجواد حائرى مازندرانى فرمود: ▫️ روزى كسى آمد خدمت خلد مكان (=مکانش در بهشت) شيخ الطايفه زين العابدين مازندرانى قدّس اللّه سره العالى، شكايت از تنگى معاش خود كرده شيخ به او فرمود: 🔸 برو حرم حضرت اباعبداللّه (ع) زيارت عاشورا بخوان رزق و روزى به توخواهد رسيد. اگرنرسيد بيا نزد من، من خواهم داد. ▫️ آن بنده خدا رفت بعد از زمانى آمد خدمت آقا، آقا فرمود: 🔸 چه كاركردى؟ ▫️ گفت: 🔹 در حرم مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم؛ كسى آمد و وجهى به من داد و در توسعه قرار گرفتم. ⬅️ تذكرة الزائرين ناقل زيارت عاشورا و آثار شگفت: ۱۶. 🏷 حکایت @hkaitb
🔆بوستان ابوطلحه ، صدقه اى به خاطر حواس پرتى مى گويند ابى طلحه در بوستان خود نماز مى گزارد، در اثناى نماز نظرش ‍ به مرغى افتاد كه در لابلاى شاخه هاى درختى گير كرده بود و راه نجاتى مى جست . وى به آن مرغ چنان سرگرم شده بود كه ندانست چند ركعت نماز به جاى آورده است . پس ، خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و حال خود را بيان داشت و عرض كرد: بوستانم را صدقه قرار دادم ، در هر راهى كه صلاح مى دانيد مصرف كنيد.  👈ببينيد چگونه مجاهده با نفس و مخالفت با شيطان موجب مى شود بوستانى كه مرغ درخت آن صاحبش را در نماز مشغول داشته است ، ترك گفته شود. 📚صلوة الخاشعين آية اللّه دستغيب ، ص 59. حکایت @hkaitb
🔆مامور رفع گرفتارى يكى از علما و حجج اسلام و از ذريّه رسول اللّه ص در ياد داشتهاى خود چنين فرموده بود: شبى از طريقى به من الهام شد كه مبلغ چهل و پنج هزار تومان ببر درب مغازه يكى از بندگان خدا كه مرد محترمى از اهل اصفهان است و نخواسته اسمش گفته شود صبح متحيّر بودم چه كنم ، آيا آنچه فهميدم صحيح است يانه و نمى دانستم چقدر پول دارم ؟ وقتى مراجعه كردم ديدم موجودى من چهل و پنج هزار تومان است ، اوّل وقت رفتم درب مغازه آن آقا كه از محترمين شهر بود، ديدم دو نفر درب مغازه او ايستاده اند، به آن آقا گفتم : من با شما كارى دارم ، مى خواهم با هم برويم جائى و برگرديم ، گفت بسيار خوب ، من ايشان را بردم مسجد النبى واقع در خيابان جى ، آنجا عمله و بنا كار مى كردند، لب ايوان طرف قبله نشستيم من به ايشان گفتم : من ماءمور هستم گرفتارى شما را اصلاح كنم ، مشكلى دارى بگو، هرچه اصرار كردم نگفت ، بالاخره آن مبلغ را به ايشان دادم ولى نگفتم چقدر است ، ايشان بى اختيار به گريه افتاد و گفت : من چهل و پنج هزار تومان قرض داشتم ، چهل زيارت عاشورا نذر كردم بخوانم و امروز بعد از اذان آخر آن را خواندم و از آقا ابى عبداللّه الحسين ع خواستم رفع گرفتاريم شود كه بحمداللّه گره باز گرديد. 📚 آثار، ص 38. حکایت @hkaitb
⁨•.🍃🌸 |صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 .
شكايت بردن نزد خلق ! صعصعه از مردان بزرگ صدر اسلام است ، برادرزاده اش احنف (بر وزن احمد) مى گويد: دلم درد گرفت ، نزد عمويم صعصعه رفتم و از دل درد خود شكايت كردم . عمويم مرا سرزنش كرد و گفت : برادرزاده ! وقتى دستخوش بلا شدى ، شكايت آنرا نزد شخصى مثل خودت مبر، زيرا آن شخص اگر دوستت باشد، غمگين مى شود، و اگر دشمنت باشد شاد مى گردد، شكايتت را نزد مخلوقى مبر كه قادر بر رفع و دفع گرفتارى از تو نيست ، بلكه نزد خداوند قادرى ببر كه تو را مبتلا كرده و مى تواند آن را از تو بزدايد. برادرزاده ! يكى از دو چشم من ، بينائى خود را از دست داده ، ولى حتى همسرم و بستگان نزديك من از اين موضوع ، اطلاع ندارند. به قول سعدى : دست حاجت چو برى پيش خداوندى بر كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
فلسفه امتحانات الهی 🦋امتحانات الهی برای این است که برای خود انسان معلوم شود چه کاره است و فکری برای رشد خود بکند، و الا خدا که از حال بندگان خبر دارد خداوند مهربان بسیاری از امتحانات را که خارج از توانایی ماست از ما نمی گیرد. وقتی ما به امتحانات خود و نتایج آن توجه نکنیم دیگر رشد نخواهیم کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ حکایت @hkaitb ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔆شفاى ريه يكى از وعاظ محترم ايران كه من خودم شاهد كسالت سخت ريوى او بودم واطبّاء ايران از معالجه اش ماءيوس شده بودند و پوست بدنش به استخوانهايش چسبيده بود و آخرين خون بدنش از حلقومش بيرون مى آمد و قسمت عمده ريه اش فاسد شده بود و او را مى خواستند براى معالجه بااسرع وقت به بيمارستان شوروى در مسكو ببرند، ناگهان بدون آنكه او را معالجه كنند خود من آقاى سيد حسن ابطحى شاهد بودم كه پس از چند روز شفاى كاملى پيدا كرد. وقتى علّت شفاى او را از او سؤ ال كردم گفت : آخرين شبى كه صبحش بنابود مرا به مسكو ببرند و مى دانستم كه يا در راه و يا در همان مملكت كفر از دنيا ميروم ، منتظر شدم تا برادرم كه پرستارى مرا به عهده داشت از اتاق بيرون برود، وقتى بيرون رفت در همان حال ضعف رو به طرف كربلا كردم و حضرت سيد الشهداء علیه السلام را مورد خطاب قرار دادم وگفتم : آقا يادتان هست كه به منزل فلان پيرزن رفتم وروضه خواندم وپول نگرفتم و نيّتم تنها و تنها رضايت خداى تعالى و شما بود؟! و بالاخره چند قلم از اين قبيل اعمالى كه بااخلاص انجام داده بودم متذكر شدم و در مقابل آن اعمال شفايم را از آن حضرت خواستار شدم ناگهان ديدم در اتاق باز شد و حضرت سيدالشهداء و برادرشان حضرت ابوالفضل ع وارد اتاق شدند. حضرت سيّد الشهداء علیه السلام به حضرت ابوالفضل العباس ‍ علیه السلام فرمودند برادر بيمار ما را معالجه كن ، ايشان هم دستى به صورت من تا روى سينه ام كشيدند و از جا حركت كردند و رفتند. من بعد از آن احساس سلامتى كردم كه ديگر احتياجى به دكتر و بيمارستان نداشتم و اين چنين كه ملاحظه مى كنيد صحيح و سالم گرديدم . 📚ملاقات ، 2/187. حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 خواص عاشورایی : ابوثُمامه عمروبن عبدالله صائِدی ✅ ابوثمامه از جنگاوارن عرب و از یاران شجاع امام علی و امام حسن (علیهماالسلام) بود. او یکی از افرادی است که به امام حسین ع نامه نوشت و ایشان را به قیام دعوت کرد و در حادثه کربلا یکی از یاران برجسته ایشان بود. 🔹 با ورود حضرت مسلم به کوفه، ابوثمامه به فرمان او مسئولیت جمع‌آوری کمک‌های مردمی و نیز تهیه سلاح را به عهده گرفت. او همان فردی است که فرارسیدن زمان نماز ظهر در وسط جنگ در روز عاشورا را یادآوری کرده است. 🔸 وقتی زمان نماز ظهر فرارسید، ابوثمامه به امام گفت: «اى اباعبداللّه! جانم فدایت! به خدا سوگند! دوست دارم پیش مرگت شوم و علاقه دارم وقتی به دیدار خداى خویش نایل شوم که نمازى را که وقت آن فرا رسیده با تو خوانده باشم.» امام حسین ع به او فرمود: «نماز را به من یاد آوردى، خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد.» 🔻ظهر عاشورا نماز جماعتِ تاریخی امام حسین ع وسط جنگ برگزار شد. نمازی که به امامت امام ع و همزمان با تیرهای دشمن بود. پس از شهادت تعدادی از اصحاب، ابوثمامه در حالی که رجز می‌خواند به دشمن حمله کرد و سرانجام به دست پسرعمویش «قیس صائدی» به شهادت رسید. (مقتل الحسین خوارزمی ج۲، ص۱۷_مـقـتـل الحـسـيـن، مـقـرّم، ص 247) حکایت @hkaitb
🔆سه حاجت آية اللّه مرعشى ره سيد جليل القدر و عالم بزرگوار حضرت آية اللّه حاج سيد اسماعيل هاشمى طالخنچه اى اصفهان كه از علماى فعلى اصفهان مى باشند نقل فرمود: از عالم نبيل حضرت آية اللّه العظمى حاج سيد شهاب الدين مرعشى نجفى رضوان اللّه تعالى عليه كه فرموده بودند: من در دوران جوانى و اوائل طلبگى بسيار كم هوش و كند ذهن بودم و دير درس را ياد مى گرفتم و زود فراموش مى كردم و دوم هم وسواس داشتم پشت سر هركسى نماز نمى خواندم و سوم هم شخصى بود كه هر وقت مرا ميديد كه كم هوش و كندذهن هستم مى گفت تو كه نمى توانى درس بخوانى برو كار كن و با حرفهايش مرا آزار مى داد و گوشه و طعنه زياد مى زد اين سه مسئله عجيب مرا ناراحت مى كرد اين سه چيز باعث رنجش خاطرم بود. يك روز تصميم گرفتم كه بيايم كربلا و حلّ اين مشكلات را از آقا ابى عبداللّه الحسين علیه السلام بخواهم ، آمدم كربلا، و يك راست رفتم خدمت كليددار وقت و آن زمان حرم آقا سيد الشهداء ع ، و گفتم شما پدر و جدم را مى شناسى از علماء بوده اند يك حاجتى از تو دارم و آن اينكه امشب باحضرت خلوت كنم و حوائجم را از آقا حضرت سيّد الشّهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام بگيرم . كليددار قبول كرد و من شب در حرم رفتم و خدام حرم درهاى حرم و صحن را بستند. وقتى كه به حرم وارد شدم و خود را با حضرت خلوت ديدم با خود فكر كردم كه حضرت به چه كسى بيشتر علاقه دارد دركتابها ديده بودم كه حضرت سيد الشهداء علیه اسلام به آقا حضرت على اكبر خيلى علاقمند بوده لهذا آمدم مابين قبر حضرت سيد الشهداء علیه السلام و حضرت على اكبر علیه السلام نشستم و مشغول توسل و دعا و تضرع و نماز شدم . ناگهان ديدم مرحوم پدرم در حرم نشسته و قرآن ميخواند رفتم خدمت مرحوم ابوى سلام كردم و احوال پرسى نمودم و حاجت خود را بيان كردم مرحوم ابوى فرمود هرچه مى خواهى از آقا بگير و اشاره به قبر حضرت سيد الشهداء علیه السلام نمود. نگاه كردم ديدم حضرت سيد الشهداءعلیه السلام روى ضريح مقدس نشسته ، آمدم نزد ضريح و به آقاعرض حاجت نمودم و توسل و گريه زيادى كردم حضرت ميوه اى اسم آن ميوه را مؤ لف فراموش كرده را از بالاى ضريح براى من انداخت من آن را خوردم ، يك وقت ديدم كسى نيست و صبح شده و صداى اذان از گلدسته هاى حرم بلند است درب حرم باز شد مردم جهت نماز جماعت به حرم جمع شدند يكى از علماء امام جماعت ايستاد مردم هم ايستادند و من هم ايستادم و اقتداء نمودم بعد از نماز از حرم بيرون آمدم آن شخص كه هميشه به من زخم زبان مى زد و مى گفت برو كار كن را ديدم تا به من رسيد بعد از سلام و مصافحه گفت ديشب در فكر بودم كه اگر شما درس بخوانى بهتر است بعد آمدم حجره كتاب را برداشتم ديدم هرچه مى خوانم در ذهنم ضبط مى شود متوجه شدم كه آقا حضرت سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام تمام حوائجم را عنايت فرموده است . 📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده حکایت @hkaitb
🔆نصيحت غرورشكن ! فتح و آزادسازى مكه بدست تواناى مسلمانان تحت رهبرى داهيانه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) در سال هشتم هجرت واقع شد، كه براستى ميتوان آن را بزرگترين فتح و پيروزى اسلام در عصر پيامبر (ص ) دانست . اين فتح ممكن بود بعضى از بستگان نزديك پيامبر (ص ) مانند بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را مغرور سازد، پيامبر (ص ) در همان زمان شيرين فتح ، در مكه كنار كعبه ، آنها را به دور خود جمع كرد، و خود بالاى كوه كوچك صفا رفت و خطاب به آنها چنين فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب و اى خاندان هاشم ! من از سوى خدا، رسول خدا براى شما هستم ، و نسبت به شما مهربان و دلسوز مى باشم ، نگوئيد: ان محمدا منا البته محمد (ص ) از ما است (و همين موضوع شما را مغرور سازد) سوگند به خدا از ميان شما و غير شما، از دوستان من نخواهيد بود، مگر پرهيزكاران ، آگاه باشيد مبادا در روز قيامت به گونه اى با شما ملاقات كنم و شما را بشناسم كه دنيا (و بار ماديت ) را به شانه هاى خود حمل مى كنيد، ولى ساير مردم ، آخرت را حمل مى كنند، آگاه باشيد، اينك من عذر خود را در رابطه با شما بيان مى كنم : وان لى عملى وان لكم عملكم : براى من همان نتيجه عمل خودم هست ، و براى شما نيز (نتيجه ) عمل شما است . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» ✍استادی می فرمود : 💕این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد ✍ این جمله یعنی خدا می گوید: 💕جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری...!! ✍ تفاوت ظریفی است! اگر بیقراری؛ اگر دلتنگی؛ اگر دلگیری؛ 💕گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او، در دلت جولان می‌دهد... حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦‍♀ منم قبلا اینجوری بودم تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄 ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم دیگه غم ندارم🙃 اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون چه چیزهایی درست کنی که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3458859022C854ced1e01 مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
✅ نصيحت علامه به آيت الله جوادي آملي وقتی عازم بیت الله الحرام بودم، روزی در هوایی سرد و برفی برای عرض سلام و تودیع به منزل ایشان رفتم و عرض كردم كه عازم بیت الله هستم و برای خداحافظی خدمت رسیدم. نصیحتی بفرمایید كه در این سفر، ره‏توشه من باشد و به كارم آید. معظّمٌ له آیه مباركه (فَاذكُرونی اَذكُركُم) را به عنوان پند و زاد راه قرائت كرد و فرمود: خدای سبحان می‏فرماید: به یاد من باشید تا من هم به یاد شما باشم؛ شما نیز به یاد خدا باش تا خدا به یادت باشد. آنچه علاّمهِ دیگران را بدان توصیه فرمود، دقیقاً در وی متجلّی بود. ذكر وی (یاد خدا در قلب) دائمی بود و در اذكار الهی مستغرق شده بود، از همین ‏رو یاد او در دلها زنده است، چون كسی كه خداوند را به یاد داشته باشد، هرگز نخواهد مُرد و فراموش نخواهد گشت؛ روانش شاد و دولتش جاوید باد! 📚 شمس الوحی تبریزی،ص 3 حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
‌🔴 فــــوری 😥 مرگ خواننده جوان ، وسط اجرا خدا رحمتش کنه چه صدایی داشت🥲 ❌اگه دلشو داری بیا فیلمشو ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/878706755Ced55d1a512 اشک همه تماشاچیا درومد 😭😭👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
188.9K
آلبوم بهترین مداحی های محرم 😍😍👌 🏴زنگخور محرم 1403 رسید ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ مداحی های شور درجه 1👇 https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a رایگان و با کیفیت دانلود کنید
🔆ورود دوازده فرشته به محضر پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) سيد بن طاووس گويد: راويان حديث گويند: هنگامى كه يكسال از عمر مبارك امام حسين (علیه السلام ) گذشت ، دوازده فرشته به صورتهاى گوناگون به محضر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) آمدند، يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها و چهارمى به صورت انسان و هشت فرشته ديگر به صورت ديگر كه با چهره هاى برافروخته و چشماى گريان و بالهاى گسترده بودند و عرض كردند: اى محمد (صل الله علیه وآله و سلم ) به فرزندت حسين (ع ) پسر فاطمه آن خواهد آمد كه از ناحيه قابيل (يكى از فرزندان آدم ) به هابيل رسيد، و مانند پاداش هابيل به حسين (علیه السلام ) داده خواهد شد، و برعهده قاتل او همان بار گناهى است كه بر قاتل هابيل هست . و در همه آسمانها فرشته مقرّبى نبود، مگر اينكه به محضر حسين (علیه السلام ) رسيده و همه پس از عرض سلام ، مراتب تسليت خود را عرض كرده و از پاداش عظيمى كه به آنحضرت داده مى شود، خبر دادند، و خاك قبرش را به رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) نشان مى دادند، و آن بزرگوار عرض مى كرد: خداوندا خوار كن كسى را كه حسين (علیه السلام ) را خوار كند و بكش آن را كه حسين (علیه السلام ) را بكشد و قاتلش را به آرزويش نرسان . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
🔆 ✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت به‌دردت بخورد 🔸مرد زاهدی کنار چشمه‌ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد. 🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. 🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد. 🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. 🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می‌دهی؟ 🔹زاهد بی‌درنگ سنگ را درآورد و به او داد. 🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. او می‌دانست این سنگ آن‌قدر قیمتی است که با فروش آن می‌تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. 🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم، تو با اینکه می‌دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. 🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت: من این سنگ را به تو برمی‌گردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو می‌خواهم. 🔹به من یاد بده چگونه می‌توانم مثل تو باشم و به‌راحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم. حکایت @hkaitb
🔴 برخورد جالب رهبر انقلاب با پسر و دختر نامحرم در کوه‌پیمایی یکی از محافظان رهبر انقلاب می‌گوید یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند. آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را صادر خواهدخ کرد. ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم. آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند. آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند. 📙نشریه ماه تمام، شماره ۳،ص۱۷ حکایت @hkaitb
عزیز من! خوشبختی نامه‌ای نیست که یک روز، نامه‌رسانی، زنگ در خانه‌ات را بزند و آن را به دست‌های منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی‌ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی... اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر. خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده‌ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم. خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است. حکایت @hkaitb
امتحان ادبیات آخرین ترم دوران کاردانی ام بود. مراقب شروع به پخش برگه های سوال کرد.سوال ها را یک به یک خواندم و گذشتم.انگار تا به حال هیچوقت چنین درسی را نخوانده بودم.استاد ادبیاتمان آقای محمدی با آن چهره معمولی که عادت داشت سر کلاس هرچند دقیقه یکبار دستی بر روی بینی اش بکشد،سوال آخر را خارج از درس داده بود و نوشته بود عشق را تفسیر کنید،مقابلش هم یک عدد ده به نشانه ده نمره داشتن گذاشته بود. من نه میدانستم عشق چیست و نه تفسیرش را بلد بودم،از طرفی هم تنها راه نمره گرفتنم همین یک سوال بود. شروع کردم به نوشتن: نمیدانم عشق است یا یک دوست داشتن ساده،اما هر بار که به چشمان سیاه ویران کننده اش نگاه میکنم،دنیایم قشنگ تر میشود. تا قبل از آشناییمان نمیدانستم که آدم ها میتوانند در چشمان کسی هم غرق شوند،اما این روز ها غرق آرامش چشمان او میشوم. هر بار که دستان تو پر و گندمی رنگش که همیشه ی خدا بوی گل یاس میدهد را در دستم میگیرم،هوش از سرم میپرد و جهانم مملو از بودن میشود. استاد نمیدانم این ها را که نوشتم نمره دارد یا نه؟اما به هنگام صدا زدنم، میم مالکیت را که به انتهای نامم اضافه میکند،درونم انقلابی رخ میدهد... سر سفره که می نشینم،مادرم میگوید غذایت را بخور پسرم،بعد من در فکر غذا خوردن یا نخوردنش،هزاران بار گل های سرخ دور بشقاب را میشمارم. پدرم میگوید حواست کجاست پسرم؟پدرم نمیداند که حواس پسرش جا مانده در کنار دختری با گیسو های پریشان و پیراهن بلند که گل های بهاری بر روی آن نقش بسته است. استاد من هر روز محتاج تر از دیروزم، محتاج دختری که این روز ها کتانی به پا میکند و با خنده ای شیرین که خدانگهدارش باشد،تمام ولیعصر را با من همقدم میشود. میدانم این ها را که نوشتم تفسیر عشق نیست،اما هرچه که هست،دلیلی شده بر حال خوب این روز های من... چند سالی از آن امتحان ادبیات گذشت، همین دیروز بود که اتفاقی استاد محمدی را در یکی از محافل ادبی دیدم. دوباره طبق عادت همان سال ها دستی به بینی اش کشید و سپس سر خم کرد و آرام در گوشم گفت: از تفسیر عشقت چه خبر؟ خنده ای بر روی لبم نقش بست و گفتم: تفسیر عشقم به همراه دخترمان در خانه منتظرم هستند. حکایت @hkaitb
امروز یه درس بزرگ از یه دختر کوچولوی ۶ ساله گرفتم.. داشت با مداد شمعی، مبل کِرم رنگی رو سیاه و کثیف می‌کرد.. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم، عزیزم! من اینجا چیزهای ناراحت کننده‌ای می‌بینم.. به نظرت الان باید چکار کنم؟ خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت “خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!” به همین سادگی بهم درس عجیبی داد.. تمام فلسفه‌ی آرامش، در همین جمله‌ی کوتاه.. پاکش کن، اگه پاک نمیشه، چشماتو ببند.. حکایت @hkaitb
۲ نعمت های زندگی خود را بشمارید! زمانی که شمارش نعمتهای زندگی خودم را شروع کردم، زندگی ام تحول یافت. ویلی نلسون شاید شنیده اید که می گویند: نعمت های زندگی ات را بشمار! و فکر کردن به چیزهایی که شکر گزار آنها هستید یعنی شمردن نعمتهای زندگی خود. ولی نمی دانید که شمردن نعمت ها یکی از قدرتمندترین تمرین هایی می باشد که انجام می دهید و این با مهارتی معجزه آسا زندگی شما را عوض می کند! هر زمان برای چیزهایی که دارید حتی کوچک شکرگزاری می کنید شاهد افزایش سریع آنها می شوید. اگرچه برای پولی که دارید اندک شکرگزار باشید، می بینید که پول به شکل جادویی زیاد می شود. اگر برای رابطه ای شکرگزار هستید، حتی اگر کامل نباشد، به شکل معجزه آسا می بینید بهتر می شود، اگر سپاسگزار شغل فعلی خود هستید حتی اگر شغل رویایی شما نباشد اوضاع به تدریج طوری عوض می شود که بیشتر از شغل خود لذت می برید و ناگهان انواع فرصت های کاری پدیدار می شود. مشکل اینجاست که وقتی نعمت های خودمان را نمی شماریم، در دام شمردن غیر ارادی موارد منفی می افتیم. هر زمان در مورد چیزهایی که نداریم حرف می زنیم موارد منفی را می شماریم، هر زمان انتقاد می کنیم یا دیگران را مقصر می شماریم موارد منفی را می شماریم. زمانی که ترافیک، انتظار در صف ،تأخير، مشکلات دولت ها،کم بودن پول یا آب و هوا انتقاد می کنیم. منفی ها را می شماریم. زمانی که موارد منفی را می شماریم آنها هم زیاد می شوند؛ ولی از آن بالاتر، با هر مورد منفی که می شماریم برکاتی را کنار می زنیم که در سر راه ما بودند. من هر دو مورد شمردن نعمت ها و شمردن موارد منفی را امتحان کردم؛ به شما اطمینان می دهم شمردن نعمت هایتان تنها راه رسیدن به نعمت در زندگی شماست. مالت بید دی باب کوک (نویسنده و فروشنده) می گوید: بهتر است موقع نام بردن نعمت های زندگی خودتان شمارش آنها از دست شما بیرون برود تا اینکه نعمت ها به علت شمردن مشکلات و دردسرهایتان از دست شما بیرون بروند. حکایت @hkaitb