eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
💢آرامش برگ یا سنگ؟ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟” استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم . مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺 حکایت .
💢داستانی از چارلی چاپلین وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت: «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم: «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم: «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت: «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی.»🌺 حکایت . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦‍♀ منم قبلا اینجوری بودم تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄 ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم دیگه غم ندارم🙃 اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون چه چیزهایی درست کنی که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3458859022C854ced1e01 مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
💢آرامش برگ یا سنگ؟ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟” استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم . مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺 حکایت .
✨﷽✨ ✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد . حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست. ‌‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
❌دخترتو شب هرجایی نزار بمونه ! چند وقت قبل خواهرمینا اومده بودن شام خونمون موقع رفتن دخترم هی اصرار کرد مامان توروخدا بزار منم با خاله اینا برم شب اونجا بخوابم پیشِ دخترش ! باباش اصلا دلش راضی نبود تا اینکه بخاطر اصرارای من و دخترم اجازه داد یه شب بمونه ! نزدیکای ساعت ۲ ، ۳ شب بود یه استرسی افتاد بجونم که نگو ! پاشدم گوشی رو بردارم یواشکی زنگ بزنم دخترم حالشو بپرسم که دیدم ۱۰ تا اس ام اس پشت هم داده مامان توروخدا بیا دنبالم ! ینی قلبم اومد تو دهنم پیامارو دیدم با هول و ولا همسرمو بیدار کردم و رفتیم در خونه ی خواهرم که دیدیم دخترمو 💔...👇 https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543 واقعی و پر از تجربه 😰👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم در این شب زیبـای پاییزی🍁 خــزان غصه‌هـاتـون بـرسـه.......♡🍁 و نسیم شادیهاتون وزیدن بگیره🍁 و دست آرامش خـدا نوازشگر🍁 لحظه‌های زندگیتون باشه🍁  شب قشنگتون بخیر 🍁 .
⁨•.🍃🌸 |صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 .
✨﷽✨ 🔰فریب نفس خویش را مخور ✍️امام باقر‌ علیه‌السلام: اگر ستایش شدی، شاد مشو و اگر نکوهش شدی، بیتابی مکن و پیرامون آنچه درباره تو گفته شده است بیندیش. اگر دیدی که آنچه گفته‌اند در تو هست، مصیبت افتادن از چشم خداوند عزّوجلّ، به سبب خشمناک شدنت از حقیقت، بزرگتر از مصیبت افتادنت از چشم مردم است که از آن می‌ترسی و اگر خلاف آن چیزی باشی که گفته‌اند، این خود ثوابی است که بی رنج به دست آورده‌ای. و بدان که تو دوست و پیرو ما نیستی مگر آنگاه که اگر همه همشهریانت بر ضد تو هم داستان شوند و بگویند: تو مرد بدی هستی، این سخن تو را اندوهگین نسازد. و اگر بگویند: تو مرد خوبی هستی، این سخن شادمانت نگرداند. بلکه خودت را با قرآن بسنج، اگر پوینده راه آن بودی و به آنچه به بی اعتنایی بدان فراخوانده است بی اعتنا و به آنچه بدان ترغیب کرده است راغب بودی، پس پایداری کن و خوش باش؛ زیرا که آنچه درباره تو گفته شده به تو زیانی نرساند و اما اگر از قرآن جدا بودی، چرا باید فریب نفست را بخوری. 📚تحف‌العقول، صفحه۲۸۴ حکایت @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 مردي نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکي ميخواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردي بهره اي ببرم!! جوانمرد گفت: جامه ي مرا بهايي نيست. اما سوالي دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردي چادر بر سر کند زن مي شود؟ مردگفت: نه جوانمرد گفت اگر زني جامه مردانه بپوشد مرد مي شود؟ مرد گفت: نه. جوانمرد گفت: پس در پي آن نباش که جامه اي از جوانمردان را در بر کني که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشي جوانمرد نخواهي شد . زيرا جوانمردي به جان است نه به جامه. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 پادشاهى با وزير و عده‌اى از همراهان به قصد شکار از شهر خارج شد. بعد از طى مسافتى چشمش به دهقانى افتاد که مشغول کندن زمين بود شاه جلو رفت و از دهقان پرسيد: در هشت چکار کردى که حالا مى‌کني؟ دهقان جواب داد: کردم و نشد. بعد پرسيد: با دو چه کردي؟ دهقان گفت: دو تبديل به سه شد. گفت: دور چه شد؟ دهقان جواب داد: نزديک شد. پرسيد: با برادران چه مى‌کني؟ گفت بين آنها تفرقه افتاده است. چند سؤال ديگر هم از او کرد و سرانجام به او گفت: ارزان نفروشي. دهقان هم جواب داد: تا مشترى چه کسى باشد. بعد از دهقان خداحافظى کرد و رفت. وقتى به کاخ رسيد از وزيرش پرسيد که من از دهقان چه پرسيدم و او چه جواب داد. وزير هر کار کرد نتواست جواب شاه را بدهد. شاه به او چند روز فرصت داد. تا جواب آن پرسش‌ها را پيدا کند و گفت اگر نتوانستى جواب‌ها را پيدا کنى جانت را از دست خواهى داد. وزير خيلى ناراحت شد. بالأخره به سراغ دهقان رفت و از او جواب سؤال‌ها را خواست. دهقان گفت: هزار اشرفى مى‌گيرم و جواب تو را مى‌دهم. وزير ناچار شد هزار اشرفى را بدهد. وقتى جواب‌ها را شنيد به خدمت پادشاه آمد و گفت: جواب سؤال اول که 'در هشت چکار کردي' يعنى در هشت ماه اول سال چه کردى که حالا مجبور کار بکني؟ که دهقان گفت کردم و نشد. سؤال دوم که با دو چه کردى و دو تبديل به سه شد؟ يعنى حالا علاوه بر دو پا با عصا راه مى‌روم. سؤال سوم که دور چه شد؟ و دهقان جواب داد نزديک شد يعنى ابتدا جوان بودم و دور را مى‌ديدم و حالا پير شده‌ام و دور را نمى‌بينم و نزديک‌بين شده‌ام. سؤال چهارم مقصود از با برادران چه مى‌کني؟ دندان‌ها است که بعضى از آنها افتاده و بينشان فاصله ايجاد شده است. و قسمت آخر که دهقان در جواب 'ارزان نفروشي' گفته بود تا 'خريدار که باشد' منظور معامله‌اى بود که با وزير کرد که اگر شخص عادى از او جواب مى‌خواست ممکن بود مجانى جواب بدهد يا پول کمترى از او طلب کند! @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرم (ص ) تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند . یهودیان از پیامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند . پیامبر اکرم (ص ) فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود . وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد . به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت : خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد . گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت : خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم . این خبر به رسول اکرم (ص ) رسید . فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد . شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم (ص ) در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است . پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد . ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد . اطاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند . ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد . این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرم (ص ) با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند . نزد پیامبر(ص ) آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی . الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد . بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پیامبر فرمود : این کار را نکن . گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم . فرمود : نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود : نه . عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم . فرمود : مانعی ندارد . @hkaitb
✨﷽✨ ✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد . حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست. ‌‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ @hkaitb
◽️آب دهان انداختن درویش بر صورت عالم بزرگ .... آیت الله العظمی سید احمد خوانساری: از آیت الله سیّد عبدالجواد موسوی از بزرگان علمای خوانسار بود شنیدم که: در زمان کودکی آقا حسین (خوانساری) جمعی از رجال اصفهان به خوانسار آمدند چون آقا حسین را دارای هوش و کیاست یافتند با خود به اصفهان بردند و او در یکی از مدارس اصفهان حجره ای گرفت پس از مدتی روزی یکی از دراویش به مدرسه آمد در حالی که برخی از کتب غیر متداول را نیز به همراه داشت؛ آقا حسین قصد خریدن یکی از آنها را کرد ولی چون پول آن را نداشت یک شب کتاب مزبور را از او امانت گرفت فردا که درویش به مدرسه ،آمد آقا حسین فرمود به این کتاب احتیاجی ندارم و دیشب تا به صبح از آن استفاده کرده ام؛ درویش نیز او را امتحان کرد و متوجه شد راست می گوید و از ذکاوت او متعجب شد سالیان متمادی گذشت تا اینکه روزی درویش دوباره به مدرسه آمد و از احوال آقا حسین جویا شد؛ طلاب مدرسه اظهار بی اطلاعی نمودند؛ تنها یکی از قدمای طلاب که عمری از او گذشته بود گفت آقا حسین اکنون از بزرگان علما و شیخ الإسلام دربار صفویه است درویش درصدد ملاقات با آقا حسین برآمد و چون او را دید و فهمید که او همان طلبه جوان با هوش سابق مدرسه است با بی ادبی تمام آب دهان خود را بر محاسن آقا حسین انداخت؛ آقا حسین با تعجب از این عمل علت را جویا شد او گفت: آیا بر تو عیب نیست که با آن همه استعداد و فهم و کمال از طرف سلاطین صفویه مناصب دولتی را قبول نمایی؟ آقا حسین لحظه ای سکوت کرد و فرمود: حق با توست لکن با حوائج مردم چه کنم؟ 🕍 اصفهان ، تخت فولاد , تکیه خوانساری حکایت @hkaitb
◽️آب دهان انداختن درویش بر صورت عالم بزرگ .... آیت الله العظمی سید احمد خوانساری: از آیت الله سیّد عبدالجواد موسوی از بزرگان علمای خوانسار بود شنیدم که: در زمان کودکی آقا حسین (خوانساری) جمعی از رجال اصفهان به خوانسار آمدند چون آقا حسین را دارای هوش و کیاست یافتند با خود به اصفهان بردند و او در یکی از مدارس اصفهان حجره ای گرفت پس از مدتی روزی یکی از دراویش به مدرسه آمد در حالی که برخی از کتب غیر متداول را نیز به همراه داشت؛ آقا حسین قصد خریدن یکی از آنها را کرد ولی چون پول آن را نداشت یک شب کتاب مزبور را از او امانت گرفت فردا که درویش به مدرسه ،آمد آقا حسین فرمود به این کتاب احتیاجی ندارم و دیشب تا به صبح از آن استفاده کرده ام؛ درویش نیز او را امتحان کرد و متوجه شد راست می گوید و از ذکاوت او متعجب شد سالیان متمادی گذشت تا اینکه روزی درویش دوباره به مدرسه آمد و از احوال آقا حسین جویا شد؛ طلاب مدرسه اظهار بی اطلاعی نمودند؛ تنها یکی از قدمای طلاب که عمری از او گذشته بود گفت آقا حسین اکنون از بزرگان علما و شیخ الإسلام دربار صفویه است درویش درصدد ملاقات با آقا حسین برآمد و چون او را دید و فهمید که او همان طلبه جوان با هوش سابق مدرسه است با بی ادبی تمام آب دهان خود را بر محاسن آقا حسین انداخت؛ آقا حسین با تعجب از این عمل علت را جویا شد او گفت: آیا بر تو عیب نیست که با آن همه استعداد و فهم و کمال از طرف سلاطین صفویه مناصب دولتی را قبول نمایی؟ آقا حسین لحظه ای سکوت کرد و فرمود: حق با توست لکن با حوائج مردم چه کنم؟ 🕍 اصفهان ، تخت فولاد , تکیه خوانساری حکایت @hkaitb
مصرعی از قلب من با مصرعی از قلب تو شاه بیتی میشود در دفتر دیوان عشق علی محمد محمدی حکایت @hkaitb
مادرش آمد و رختخوابی مرتب برایش انداخت که بخوابد، گفت: «لازم نیست، من دوست دارم بعد از چند وقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.» آمد همان جا روی زمین پیش من و مهدی نشست. البته نیم ساعت بعدش از شدّت خستگی خوابش برد.» همسر شهید همت 😍 حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
//آرمان د فیریک با پر از ایده های احمقانه به ایتا پیوست😵‍💫🔥💥 𝘼𝘳𝘮𝘢𝘯: https://eitaa.com/joinchat/2464416435C2d735e9b1e چگونه جوهر رو از رو کاغذ پاک کنیم؟💁‍♂😃 چگونه پوستی زیبا داشته باشیم😌🔥// 𝘼𝘳𝘮𝘢𝘯: https://eitaa.com/joinchat/2464416435C2d735e9b1e همه ی این ویدیو ها توی چنل بالا موجوده 🤭💨..
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲 💙 A 💙   💙 B 💙   💙 C 💙 💙 D 💙    💙 E 💙   💙 F 💙 💙 G 💙   💙  H 💙   💙 I 💙 💙 J 💙   💙 K 💙    💙 L 💙 💙 M 💙 💙 N 💙    💙 P 💙 💙 Q 💙  💙 R 💙    💙 S 💙 💙 W 💙 💙 Z 💙    💙 N 💙 فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
🔆مقام والا يكى از اشخاصى كه رؤياهاى عجيبه داشت و حقايق پنهان را در عالم رؤ يا مشاهده مى كرد. دو روز بعد از رحلت آن بزرگوار در عالم رؤ يا ديده بود كه ايشان تشريف آورده اند و فرمودند: اگر گفتيد كه من كجا رفته ام ؟ بعضى گفته بودند، شما خودتان بگوئيد ايشان فرموده بودند كه هر شانزده نفر تشريف آورده بودند كه مرا نزد خودشان ببرند، ولى مقرر شد كه ((بين قبر امام حسين عليه السلام )) و على اكبر عليه السلام باشم و از آنجا به شما دعا كنم . سؤ ال شده بود كه آن شانزده نفر چه كسانى هستند؟! فرموده بودند: ((چهارده معصوم و حضرت اباالفضل و حضرت زينب عليهم السلام )). 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده حکایت @hkaitb
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .