eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو! پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر! امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند... ‎‌‌‌‌‌ حکایت @hkaitb
کمی با من بنشین تا در آن نقشهء جغرافیایی عشق تجدید نظر کنیم بنشین تا ببینیم تا کجاها مرز چشمان توست تا کجاها مرز غم‌های من کمی با من بنشین تا بر سر شیوه‌ای از عشق به توافق برسیم ... حکایت @hkaitb
دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت ، حق ندارد رانندگی کند ! یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم ! گفت: شنیدم فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست میگن؟! گفتم:فرمانده گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما یکی بود؛ پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می گیرند !! پرسیدم:کی هستی تو مگه؟! گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...☺️ 🕊 حکایت @hkaitb
آه اگر فاصله مان اینهمه نبود برای یلدایت گلی می آوردم اناری کتابی شعری خاطره ای چیزی که زمان را بایستاند چیزی که گرممان کند چیزی که از دنیا جدایمان کند دستت را می گرفتم دستهایی که بوی سیب می دهند می گفتم بسیار خسته ام مرا میان گیسوانِ بلندِ شب اندودت پناه بده می گفتم در سینه ام حفره ای ست که عصیان از آن عبور می کند و خیال های مبهم و تاریکی ژرف می گفتم با مِهر خود پُرش کن! با یاسمن های خانه ی پدرم پُرش کن! با شمعدانی های مادربزرگ یا با اناری کتابی شعری خاطره ای .... با هر چیزی که زمان را بایستاند۔۔۔ حکایت @hkaitb
پدر ♥️ هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید قبل از آن هم چای را دم کرده بود کم حرف میزد و زیاد کار میکرد. کار زیاد باعث میشد خلع وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند! یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته! زن غلامرضا بود،چند باری هم دیده بودمش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد نزدیک تر نرفتم سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای سیلی ای که زده بود را نوازش میکرد برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور. چند روزی از این ماجرا گذاشت.. مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت. وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند. میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود. روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...خب همه میدانند خدا بزرگ است! بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آوارد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است! حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود. چند سالی گذشت یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست.... خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد! رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم. می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود میگفت خدارو شکر کاملا سالم است .. اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود.. میگفت ..خدارو شکر.. آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم و برای غلامرضا برای حال خسته و برق چشمانش برای از خود گذشتگی هایش برای خدارو شکر گفتنش نامی جز" پدر نیافتم... حکایت @hkaitb
آنهایی که کمتر تو را می‌شناسند همیشه می‌گویند خوش به حالت. فکر می‌کنند آرامش تو و شادی‌ات نتیجه‌ى بی‌ خیالی‌هاست. فکر می‌کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می‌رسد بدی‌ها را حس نمی‌کنی. آنها فکر می‌کنند دیوارِ شادی تو به اندازه صدای خنده‌هایت بلند است. اما کسانی هستند که بیشتر می‌شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده‌اند و یا عمیق‌تر تو را دیده‌اند. آنها می‌فهمند و می‌دانند که بدی‌های دنیا را خوب دیده‌ای. می‌بینند ناراحتی‌هایی را که روی دلت سنگینی می‌کند را بلدی با چند تا خنده‌ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس‌های سنگین شده‌ات را دارند و می‌بینند گاهی با ته مانده‌ى امید، تاریِ چشم‌هایت را پاک می‌کنی. آنهایی که تو را بهتر می‌شناسند خوب می‌دانند همیشه قاعده‌ها بر عکس است. آدم‌هایی که زیاد می‌خندند، زیاد نمی‌خندند! آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست‌های کمی پیدا می‌کنند و آنهایی که می‌خواهند غمگین به نظر برسند غم‌های کوچک‌تری دارند. قدر شادی را کسانی می‌دانند که قلب سنگین‌تری داشته باشند. حکایت @hkaitb
همیشه پای زنی در میان بوده است! مثل ماه که شبانگاهان از دریچه‌های مشبک خیال با رویاهایم همزاد می‌شود مثل خورشید که دستان روشنِ سحر را می‌گیرد و از شکاف پنجره‌ها در سیاهی گیسوان می‌خزد حالا تو به ساحت یلدا در من حلول می‌کنی و سرانگشتان کرختم را از عمیق زمستانی بی‌رحم بیرون می‌کشی و در ارتفاعی غمگین بی‌تابانه ها می‌کنی... حکایت @hkaitb
ویلی گفت: "آدم های معمولی" و انگار چنین چیزی مزه ی دهنش را بد کرده باشد، تف کرد: " آدم های معمولی و برنامه هاشون. این بارون، این رطوبت - این ها همه یه جور پس مونده ست. پس مونده ی یه رویا. در واقع، پس مونده ی یه عالَم رویا. رویای من، رویای او، و رویای تو. " 🕴 دانیل والاس حکایت @hkaitb
💢تعمیر موتور کشتی موتور کشتی بزرگی خراب شد . مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند.. وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند بعد از یک روز وارسی کامل و سپس خلوت کردن، فردا صبح مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟ مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد : ضربه زدن با آچار : ۲دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار وذیل آن نیز نوشت : تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجا باید تغییر کند میتواند همه چیز را تغییر بدهد. حکایت . . .
🌸🍃🌸🍃 برادران یوسف آمدند پیش او، با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند! دوباره و سه باره هم آمدند، ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند. خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند، حتی از برادران و پدرش...! " او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود، در بازارها قدم می زند، روی فرش ها پا می گذارد، ولی او را نمیشناسند؛ شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است." امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است. غیبت نعمانی، ص163. . . .
🔆پر حرفى ! شخصى به حضور رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) آمد، و زياد حرف زد و پرچانگى كرد،پيامبر (ص ) به او فرمود: زبان شما چند در دارد؟ او گفت : دو در دارد:1- لبها 2- دندانها. پيامبر (ص ) فرمود:آيا اين درها قادر نيستند تا مقدارى از پر حرفى تو جلوگيرى كنند؟!. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلـاد تستـر معروف به ایتــا پیوستتت ؛ با 3M عضــــو 😭🔥⏬ ،، ' LINK : •• https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be با 70کیلو پنیر پیتزا چیکارکرد🗿💦🍕... HErE : °° https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be هرروز کلـی چالش خفن و سرگـرم کننده میذاره که دهنت باهاشون اب میفته :))) 😮‍💨💕