eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ! 🌷در عملیات «والفجر ٨» حاج‌ علی احمدی فرمانده گردان بهداری لشکر بود. او که به امام حسین (ع) علاقه ویژه‌ای داشت. همواره در سخنرانی‌های خود به ویژه در ایام محرم از قیام سیدالشهدا می‌گفت تا رزمندگان با ابعاد ناشناخته قیام عاشورا و هدف قیام امام حسین (ع) آشنا شوند. 🌷در جریان این عملیات قرار بود تعدادی از آمبولانس‌ها از جاده آسفالت به شهر «فاو» بروند ولی دشمن این جاده را زیر آتش خود داشت برای همین شرایط به گونه‌ای رقم خورد که تعدادی از رانندگان توانایی رانندگی در این شرایط را نداشتند به همین دلیل حاج علی احمدی تعدای از رانندگان را جایگزین راننده‌هایی کرد که نمی‌تواسنتد در آن موقعیت حساس رانندگی کنند. 🌷او برای آن‌که به راننده‌های جدید راه را نشان دهد خودش با پای پیاده در جلوی خودروهای آمبولانس می‌دوید. در جریان هدایت این آمبولانس‌ها ناگهان یکی از رانندگان که مسؤل خودرو اول ستون آمبولانس‌ها بود کنترل خودرو را از دست داد و کم مانده بود که حاج علی را زیر بگیرد. خوشبختانه حاجی توانست به موقع خود را کنار بکشد اما یکی از پاهایش به دلیل آن‌که زیر لاستیک مانده بود به شدت مجروح شد. 🌷گویا سرنوشت حاج علی احمدی در همین عملیات رقم خورده بود چرا که سرانجام به دلیل این مجروحیت، روز سیزدهم اسفند سال ۶۴ هنگامی‌که هواپیمای دشمن منطقه «فاو» را بمباران کرد او نتوانست به موقع موضع بگیرد و بر اثر اصابت ترکش به بدنش به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده معزز شهید حاج‌ علی احمدی .
🌷 🌷 ! 🌷در عملیات «والفجر ٨» حاج‌ علی احمدی فرمانده گردان بهداری لشکر بود. او که به امام حسین (ع) علاقه ویژه‌ای داشت. همواره در سخنرانی‌های خود به ویژه در ایام محرم از قیام سیدالشهدا می‌گفت تا رزمندگان با ابعاد ناشناخته قیام عاشورا و هدف قیام امام حسین (ع) آشنا شوند. 🌷در جریان این عملیات قرار بود تعدادی از آمبولانس‌ها از جاده آسفالت به شهر «فاو» بروند ولی دشمن این جاده را زیر آتش خود داشت برای همین شرایط به گونه‌ای رقم خورد که تعدادی از رانندگان توانایی رانندگی در این شرایط را نداشتند به همین دلیل حاج علی احمدی تعدای از رانندگان را جایگزین راننده‌هایی کرد که نمی‌تواسنتد در آن موقعیت حساس رانندگی کنند. 🌷او برای آن‌که به راننده‌های جدید راه را نشان دهد خودش با پای پیاده در جلوی خودروهای آمبولانس می‌دوید. در جریان هدایت این آمبولانس‌ها ناگهان یکی از رانندگان که مسؤل خودرو اول ستون آمبولانس‌ها بود کنترل خودرو را از دست داد و کم مانده بود که حاج علی را زیر بگیرد. خوشبختانه حاجی توانست به موقع خود را کنار بکشد اما یکی از پاهایش به دلیل آن‌که زیر لاستیک مانده بود به شدت مجروح شد. 🌷گویا سرنوشت حاج علی احمدی در همین عملیات رقم خورده بود چرا که سرانجام به دلیل این مجروحیت، روز سیزدهم اسفند سال ۶۴ هنگامی‌که هواپیمای دشمن منطقه «فاو» را بمباران کرد او نتوانست به موقع موضع بگیرد و بر اثر اصابت ترکش به بدنش به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده معزز شهید حاج‌ علی احمدی .
🌷 🌷 ! 🌷در عملیات «والفجر ٨» حاج‌ علی احمدی فرمانده گردان بهداری لشکر بود. او که به امام حسین (ع) علاقه ویژه‌ای داشت. همواره در سخنرانی‌های خود به ویژه در ایام محرم از قیام سیدالشهدا می‌گفت تا رزمندگان با ابعاد ناشناخته قیام عاشورا و هدف قیام امام حسین (ع) آشنا شوند. 🌷در جریان این عملیات قرار بود تعدادی از آمبولانس‌ها از جاده آسفالت به شهر «فاو» بروند ولی دشمن این جاده را زیر آتش خود داشت برای همین شرایط به گونه‌ای رقم خورد که تعدادی از رانندگان توانایی رانندگی در این شرایط را نداشتند به همین دلیل حاج علی احمدی تعدای از رانندگان را جایگزین راننده‌هایی کرد که نمی‌تواسنتد در آن موقعیت حساس رانندگی کنند. 🌷او برای آن‌که به راننده‌های جدید راه را نشان دهد خودش با پای پیاده در جلوی خودروهای آمبولانس می‌دوید. در جریان هدایت این آمبولانس‌ها ناگهان یکی از رانندگان که مسؤل خودرو اول ستون آمبولانس‌ها بود کنترل خودرو را از دست داد و کم مانده بود که حاج علی را زیر بگیرد. خوشبختانه حاجی توانست به موقع خود را کنار بکشد اما یکی از پاهایش به دلیل آن‌که زیر لاستیک مانده بود به شدت مجروح شد. 🌷گویا سرنوشت حاج علی احمدی در همین عملیات رقم خورده بود چرا که سرانجام به دلیل این مجروحیت، روز سیزدهم اسفند سال ۶۴ هنگامی‌که هواپیمای دشمن منطقه «فاو» را بمباران کرد او نتوانست به موقع موضع بگیرد و بر اثر اصابت ترکش به بدنش به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده معزز شهید حاج‌ علی احمدی .
🌷 🌷 ؟!‏ 🌷از آن‌جا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمی‌توانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را می‌پرسید، یکی از این سئوال‌ها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟ 🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقت‌ها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به‌ عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما می‌گفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آن‌ها اسیر شوید، بی‌درنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروح‌‌ها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود. :‌ رزمنده دلاور هادی بابایی حکایت @hkaitb
🌷 🌷 !! 🌷دوستش می‌گفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینه‌زنی پیراهنش رو در بیاره شور می‌گرفت تو هیئت، می‌گفت برا امام حسین کم نذارین. حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد. روز عید که بچه‌ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:... 🌷و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت. کی گفته ما دیوونه حسینیم؟! کاملاً هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاقلانه عاشق حسینیم. به قول خودش نمی‌ذاشت حرف آقا شهید بشه. بلافاصله اطاعت می‌کرد. توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر می‌گرفت و طرح می‌ریخت و ولایت پذیری اعضاء براش اولویت داشت. 🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی ❌️❌️ خودمونیم؛ ما چه‌کاره‌ایم؟!! .
🌷 🌷 ! 🌷به او مسیح کردستان می‌گفتند. واقعاً چهره مسیحایی داشت. از نظر شجاعت و قدرت سازماندهی توانمند بود و سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را تأسیس کرد. پیشمرگان واقعاً برای آزادسازی کردستان خدمت کردند. آن‌قدر صبور و تأثیرگذار بود که وقتی نیروهای ضدانقلاب اسیر می‌شدند با آن‌ها بحث و آن‌ها را متقاعد می‌کرد که مسیرشان اشتباه است. حتی در مورد ضدانقلاب هم به کار فکری قائل بود. بعضاً حکم اعدام ضدانقلابی که محکوم شده بود را با توبه‌دادن و بردن پیش قاضی دادگاه به حبس ابد تغییر می‌داد. چه در کردستان و چه در جنگ منشأ اثر بود و تا زمان حیاتش اگر بخواهم یک نفر اصلی را نام ببرم که در آزادسازی کردستان نقش بزرگی داشت محمد بروجردی بود. 🌷برای عملیات فتح‌المبین هم کسی که حاضر شد و موافقت کرد حاج احمد متوسلیان و بچه‌های سپاه مریوان را از کردستان به جبهه جنوب بیاورد و تیپ ۲۷ محمد رسول الله را بنیانگذاری کند، خود او بود. من و آقامحسن برای عملیات فتح المبین در بهمن ۶۰ به کرمانشاه رفتیم. بروجردی، ناصر کاظمی و فرماندهان دیگر هم بودند. آقا محسن مطرح کرد که می‌خواهیم عملیات بزرگی در غرب رودخانه کرخه انجام دهیم ولی یگان کم داریم و آمدیم از این‌جا نیرو ببریم. شما یک تیپ تشکیل بدهید. ناصر کاظمی گفت شما به دلیل جنگ در جنوب همه پاسدارها را دارید می‌برید و بسیجی‌ها هم به جنوب می‌آیند. ما برای کردستان نه پاسدار داریم و نه بسیجی. تازه می‌خواهید از این‌جا یک چیزی هم بردارید و ببرید! ایشان با ناراحتی از جلسه بلند شد و بیرون رفت. 🌷ولی بروجردی بزرگوار به ریش‌های طلایی رنگش دست کشید و گفت: امام جنگ را مسئله اصلی می‌دانند. چشم! من خودم می‌آیم و نیروها را هم می‌آورم. ماشین و سلاح هم می‌آورم. از شما هم هیچ چیز نمی‌خواهم. فقط یک حکم به من بدهید. خودش رفت بچه‌های مریوان، احمد متوسلیان و قجه‌ای را به جنوب آورد و تیپ را تشکیل داد. گفتیم شماره تیپ شما ۲۷ است ولی اسمش را خودتان انتخاب کنید. احمد متوسلیان دستش را به هم مالید و گفت می‌خواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد صلوات بفرستد. نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت. بنابراین بروجردی خودش آمد و در عملیات فتح‌المبین در فروردین سال ۶۱ شرکت کرد. بروجردی واقعاً مطیع امام بود. 🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی و سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان و شهید ناصر کاظمی فرماندار پاوه و مسئول سپاه پاسداران کردستان : سردار سیدیحیی رحیم‌صفوی .
🌷 🌷 🌷تیر ماه ۱۳۶۰ بود که بچه‌ها در خط گفتند حاج احمد در این‌جاست. از هم‌کلامی با او سیر نمی‌شدم. مثل همیشه باصلابت و متواضع پرسید: «بحمدالله مرد جنگ شده‌ای.» گفتم: «هنوز اول راهم. تا مرد شدن فاصله زیادی است.» گفت: «من به مریوان برمی‌گردم. اگر می‌خواهی با من بیا.» تا مریوان رفتن با او فرصت مغتنمی بود که نباید از دست می‌دادم. پریدم پشت تویوتا. گفت: «بیا جلو.» کنار راننده نشستم. حاج احمد دوباره سر صحبت را باز کرد: «نگفتی توی خط چه کار می‌کردی؟» 🌷 کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش می‌داد، اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم سرش را چرخاند. شاید به قیافه ۱۵ ساله‌ای مثل من نمی‌خورد که عضو تیم گشت و شناسایی باشد. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه می‌خواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان بدهد؛ افقی که گام زدن و رسیدن به آن سرمایه اخلاص می‌خواست و هوش و جسارت و بی‌ادعایی. دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت:... 🌷گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن‌وقت می‌تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه‌کلید توفیق در عملیات‌ها دست بلدچی‌هاست. آن‌ها باید گردان‌های پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن، اما باید قبل از این کار، با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. آن‌وقت می‌توانند گردان‌ها را آن‌گونه که باید هدایت کنند و فکر می‌کنم تو می‌توانی بلدچی خوبی باشی، مرد.» : رزمنده دلاور علی خوش‌لفظ 📚 کتاب "وقتی مهتاب گم شد." .
🌷 🌷 .... 🌷شهید مرتضی عطایی روایت می‌کند: یک بار در ماشین نشسته بودیم و من داشتم از سید ابراهیم (نام جهادی شهید مصطفی صدرزاده) فیلم می‌گرفتم. آن‌جا به هم قول دادیم هر کدام از ما که زودتر شهید شد، نه تنها آن دیگری را شفاعت کند، بلکه به قول سید ابراهیم: «برود پای امام حسین (ع) بست بنشیند، تا امضای شهادت آن یکی را هم بگیرد. هرکس این کار را نکرد شهید پستی است!» من خندیدم و گفتم: «ولی تو زودتر از من می‌پری.» یک‌دفعه سیدابراهیم گفت: «ما به هم قول شرف دادیم.» 🌷سرانجام سید ابراهیم گوی سبقت را از مرتضی عطایی ربود و زودتر شهید شد. شهید عطایی چند روز قبل از شهادت، با انتشار متن زیر خطاب به سید ابراهیم، از او می‌خواهد تا به وعده‌اش عمل کند و او نیز به خیل شهیدان ملحق شود: «صدرزاده، صدرنشین خیمه‌ی اربابی. صدرزاده بودی که به صدر نشستی، شدی صدرنشین مجلس عشق‌بازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است. اصلاً ما را چه به مجلس عشق‌بازی! بیا و معرفت نثارمان کن. دعایی کن، شاید به روضه‌های باقر آل‌عبا سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم. هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر. یادت که نرفته؟ قول داده بودی. شاید به دعای ندبه‌ی فردا صبحی، دست باکرامتی، زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد. سلام سید ابراهیم. الوعده وفا.» 🌷استجابت این خواسته‌ی او مدت زیادی به طول نینجامید و در روز عرفه، ساعت یک‌ونیم ظهر، قسمت او نیز رقم خورد. او در لاذقیه با اصابت گلوله به گلویش به شهادت رسید و شعری که برای خود سروده بود، محقق شد: کاش اسم تو آخرین کلامم باشد پروانه شدن حسن‌ختامم باشد مانند کبوتران در خون خفته عنوان "شهید" قبل نامم باشد 🌹خاطره ای به یاد شهیدان مدافع حرم مصطفی صدرزاده و مرتضی عطایی 📚 کتاب "ابوعلی کجاست؟" .
🌷 🌷 ! 🌷دستم را زیر سرش گذاشتم. به بدنش نگاهی انداختم. به نظرم سالم بود. چشم به صورت ذبیح‌الله دوختم. بعد دولا شدم و او را بوسیدم. آمدیم بیرون. داداش گفت: «عجب طاقتی داشتی! خیال می‌کردم جنازه پسرت رو ببینی از حال می‌ری.» گفتم: «اینا رفتن تا راه کربلا رو باز کنن. این رو می‌خواستن.» 🌷یکی از خانم‌ها با طعنه ازم پرسید: «حالا که پسرت شهید شده، بازم خمینی رو می‌خوای؟» چشم دواندم بین جمعّیت. لب گزیدن چند نفر و اشاره‌های چشم و ابروی یک تعداد دیگر را دیدم. بهش جواب دادم: «چهار تا بچه دیگه هم دارم، همه‌شون فدای امام! همین الان برن جبهه و شهید بشن، من ناراحت نمی‌شم.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیح‌الله جوادی‌پور : مادر گرامی شهید منبع: سایت نوید شاهد ❌️❌️ از دامن ، به معراج می‌رود. (امام خمینی ره) .
🌷 🌷 ! 🌷دستم را زیر سرش گذاشتم. به بدنش نگاهی انداختم. به نظرم سالم بود. چشم به صورت ذبیح‌الله دوختم. بعد دولا شدم و او را بوسیدم. آمدیم بیرون. داداش گفت: «عجب طاقتی داشتی! خیال می‌کردم جنازه پسرت رو ببینی از حال می‌ری.» گفتم: «اینا رفتن تا راه کربلا رو باز کنن. این رو می‌خواستن.» 🌷یکی از خانم‌ها با طعنه ازم پرسید: «حالا که پسرت شهید شده، بازم خمینی رو می‌خوای؟» چشم دواندم بین جمعّیت. لب گزیدن چند نفر و اشاره‌های چشم و ابروی یک تعداد دیگر را دیدم. بهش جواب دادم: «چهار تا بچه دیگه هم دارم، همه‌شون فدای امام! همین الان برن جبهه و شهید بشن، من ناراحت نمی‌شم.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیح‌الله جوادی‌پور : مادر گرامی شهید منبع: سایت نوید شاهد ❌️❌️ از دامن ، به معراج می‌رود. (امام خمینی ره) حکایت @hkaitb
🌷 🌷 .... 🌷....حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شن‌زار فکه می‌تابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتین‌هایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاه‌آهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسه‌ها سیاه شده و همین تشنگی‌ام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهم‌آلود می‌شنیدم که می‌گفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعه‌ای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. 🌷حتی از شدت تشنگی از علف‌های بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم‌ تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپه‌های بادی چند نفر به طرفم می‌آیند که آشنا نیستند. این نیرو‌ها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحه‌ات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیش‌رویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحه‌ام را پایین پرت کردم و یکی از نیرو‌های دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمده‌ام. یک لحظه به آدم شوک وارد می‌شود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم. 🌷از شدت ضعف و بی‌حالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دست‌هایت را بلند کن. من امتناع می‌کردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشته‌اند تا آن‌ها به کسانی که در بیابان گم شده‌اند بگویند برادر این‌جا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاج‌آقا ابوترابی گذشت.... : آزاده سرافراز و نویسنده دفاع مقدس عبدالمجید رحمانیان [سال ۱۳۶۱ در سن ۱۹ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت.] 📚منبع: سایت خبرگزاری میزان حکایت @hkaitb
🌷 🌷 🌷به محض اطلاع، در بیمارستان بر بالینش حضور یافتم تا جویای احوال او شوم. همین که چشمش بر من افتاد، نیم‌خیز شد و با نگاهی که انگار یاد همرزم‌هایش افتاده بود، سراپایم را ورانداز کرد. اشک شوقی، چون ژاله‌های نشسته بر گلبرگ‌های بهاری، بر صورتش چکید. با زبان بی‌زبانی، آتش درون را ناگفته بیان می‌کرد، هرکس که جبهه ندیده باشد یارای ترجمان آن سکوت گویا و فریاد خاموش نیست. از وضع جراحتش جویا شدم، در پاسخ _ پس از اندکی تعمّق و تفکّر _ آه سردی کشید و گفت: من با آرزوی شهادت به جبهه شتافتم، اما این افتخار نصیب من نشد. 🌷به‌زودی بهبود نسبی یافت و به جای آن‌که مدتی را برای تقویت جسم به تحلیل رفته، استراحت کند، شتابناک عازم میعادگاه معبود گردید. در طیّ نبردهای بی‌امان، دیگربار زخمی شد و باز به بیمارستان انتقال یافت. حضور در جبهه و بازگشت به بستر، بارها تکرار شد و این امر برای وی کاملاً عادی شده بود. هربار قسمتی از پیکر استوارش، هدف گلوله‌های دشمن واقع می‌شد. نمی‌دانم برای چندمین بار، قرار بود به اتاق عمل برود که اوّل صبح، به دیدارش شتافتم. این صحنه رقّت‌انگیز هرگز از یادم نمی‌رود. وی از ناحیه‌ی شکم، چنان جراحت عمیقی برداشته بود که روده‌اش نمایان بود. 🌷از آن‌جا که بارها، از قسمت‌های سالم بدنش بریده و برای ترمیم اعضای دیگرش استفاده کرده بودند، وجود نازنینش به گل پرپر شده‌ای می‌مانست. جرّاحان بار دیگر مصمّم بودند پیکرش را مورد عمل جرّاحی قرار دهند. یکی از پرستاران با حیرت و شگفتی تعریف می‌کرد: «من تا به حال چنین مجروحی مقاوم و صبوری ندیده‌ام. زمانی‌که بستری بودند و از شدّت دردِ ایشان، کسی نمی‌توانست حتّی به تختش دست بزند، باز هم مشتاقانه با خدا راز و نیاز می‌کرد و با اشاره نماز می‌خواند.» 🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر پاسدار شهید داور یُسری حکایت @hkaitb