🌷 #هر_روز_با_شهدا
#در_آغوش_معشوقه
🌷در مرحله سوم عملیات بعد از تجدید قوا، نیروهای اسلام به میدان مین برخورد کردند که دستور عبور از آن داده شد. عبور از میدان مین از دو محور بود که یک سمت سپاه و بسیج بودند و سمت دیگر دست ارتش بود. ۱۵۰ نفر از بچههای سپاه و بسیج بعد از شنیدن دستور عبور از میدان مین داوطلب شدند تا غلت بزنند روی مین تا معبری باز شود و دیگران رد شوند. من در سنگر فرماندهی بودم که فرماندهان اصلی آنجا بودند، از قبل پنهان شده بودم تا آنها مرا نبینند اما صدایشان را میشنیدم. از بیسیمها صدای "الله اکبر" گفتن رزمندهها میآمد و بعد صدای انفجار مین شنیده میشد.
🌷....در آن سوله یک طرف فرماندهان سپاه و یک طرف فرماندهان ارتش بودند. اما مشکلی پیش آمد که نشد معبر باز شود. زمان گذشت و هوا روشن شد. عراقیها متوجه شدند و بچهها را قیچی کردند، عده زیادی قتل عام شدند و عدهای دیگر راه برگشت را گم کردند. هنگام برگشت از جادههای "رملی" آنقدر خسته شده بودند که اسلحه و لباس خود را زمین انداخته بودند. فضا واقعاً وحشتناک و دلخراش بود. اولین آمبولانس که آمد من با خواهش به همراه بچههای تخریب رفتم جلو. وسط میدان مین جنازههای زیادی بود.
🌷یکی از عکسهایی را که از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحرای کربلا" اجازه انتشار گرفت. رزمندهها با حالتهای زیبایی به شهادت رسیده بودند. یکی از آنها با مشت گره شده شهید شده بود و این نشان از تعصب او داشت، دستش خشک شده بود و مجبور شدند استخوانش را بشکنند بعد او را دفن کنند. یکی دیگر از شهدا به حالت سجده افتاده بود. یکی از شهدا "آر.پى.جی" اش را به حالتی بغل کرده بود که انگار معشوقهاش را در آغوش گرفته است. دیدن این صحنه برایم بسیار سخت و تلخ بود. من در طول عمرم دو بار صحرای کربلا را درک کردم که یکدفعه در این روز بود.
#راوى: رزمنده دلاور علی فریدونی از جمله عکاسان جنگ تحمیلی
حکایت
@hkaitb
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#معجزهی_بوی_حرم!
🌷چندین سال پیش در محدودهای بین کوشک و شلمچه کار میکردیم. هرچه گشتیم تا ۹ ماه شهید پیدا نشد. مدام تیمهای جستجو به من فشار میآوردند که اینجا شهید نیست و میگفتند که آقای باقرزاده شما ما را سر کار گذاشتهاید. ولی من همچنان اصرار داشتم که در آن محدوده شهید وجود دارد و باید تفحص کرد. بعد از مدتی روحیه من هم ضعیف شد تا اینکه چند گروه از خانوادههای شهدا با یک گروه تلویزیونی به طلائیه آمدند تا برنامهای به نام «سرور سبز» را اجرا کنند.
🌷در آن روز نیز ما یک پرچم از حرم امام رضا(ع) را از آستان مقدس رضوی گرفته بودیم تا بر روی گنبد حسینیه طلائیه نصب کنیم. همینکه رایحه پرچم گنبد امام رئوف در فضا پیچید، پشت بیسیم به من اعلام کردند که ۸ شهید به ترتیب پیدا شدهاند و به محض اینکه شهدا را آوردند من دستور دادم استخوانهای این عزیزان را درون همین پارچه بپیچند؛ چرا که شهدا به واسطه بوی حرم امام رضا(ع) خود را به ما نشان داده بودند.
#راوی: سردار سید محمد باقرزاده، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهیدی_که_حکم_جانشینیاش_را_با_دندان_پاره_کرد!
🌷به یاد دارم سال ۱۳۶۵ در دفتر فرماندهی کل سپاه آقای رسولزاده از تهران با من تماس گرفتند و گفتند: حکم جانشینی راه آهن سراسری آقای نوری از طرف وزیر راه، آقای سعیدیکیا امضا و صادر شده است. با آقای نوری تسویه کنید که دوباره به راهآهن برگردند و مشغول به کار شوند. حکم که رسید آن را به ایشان دادم و درخواست کردم که برگردد.
🌷....همانطور که میدانید ایشان یکی از دستهای خود را از دست داده و مجروح بود. در ابتدا از من عذرخواهی کرد. به ادب ایشان دقت کنید. سپس با همان یک دست و با کمک دندانش حکم را پاره کرد و گفت: اگر میخواستم در راه آهن باشم که به جبهه نمیآمدم. من با خدا معامله کردهام.
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار علیرضا نوری، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
#راوی: سردار محمد کوثری از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#این_پاسداره؟!
🌷از آنجا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمیتوانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را میپرسید، یکی از این سئوالها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟
🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقتها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما میگفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آنها اسیر شوید، بیدرنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروحها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور هادی بابایی
حکایت
@hkaitb
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ذوالجناح_رزمندگان!
🌷به من مأموریت دادند که برای استفاده عملیات در مناطق کوهستانی تعدادی قاطر بخرم و من هم برای خرید این چهارپا به مناطق عشایری و روستایی رفتم. در یکی از روستاها تعدادی قاطر انتخاب کردیم و قرار شد که نزد اهالی روستا بماند تا ما کامیون تهیه کنیم و آنها رو به جبهه انتقال دهیم.
🌷ما رفتیم و با کامیون برگشتیم و قاطرها رو سوار کامیون کردیم. یکی از آنها کم بود. سراغش رو گرفتیم و گفتند: صاحب قاطر برده لب رودخانه تا آبش بدهد. با ماشین رفتیم سمت رودخانه که از وسط ده رد میشد و با منظره عجیبی مواجه شدیم. دیدم یک پارچه سبزی روی این حیوان انداخته و با علاقهای خاص دارد اون رو شستشو میده و با این حیوان داره حرف میزنه.
🌷....به شوخی گفتم: بابا چی کار میکنی؟ رهاش کن کار داریم. داری لوسش میکنی. اون روستایی با صفا در جواب ما گفت: حاجی این حیوان از این به بعد سعادتمند است، او انتخاب شده. اون مرکب مجاهدان راه خدا خواهد شد. اون ذوالجناح رزمندگان خواهد بود. این مرد روستایی آنقدر گفت تا اشک ما رو درآورد....
#راوی: مرحوم حاج ذبیحالله بخشیزاده معروف به حاجی بخشی از اعضای معروف بسیج در دوران هشت سال دفاع مقدس
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#تعدادمان_کم_بود_و_ایمانمان_زیاد!!
🌷عملیات بیتالمقدس ۷ در منطقه شلمچه صورت گرفت. هوای بسیار گرم و سوزان خرداد ماه خوزستان واقعاً شرایط را سخت کرده بود. امکانات دفاعی ما به اندازه نیروهای بعثی عراق نبود اما ایمان و اعتقاد بسیار راسخ رزمندهها باعث میشد تا در مقابل دشمن تا دندان مسلح دفاع جانانه کنیم.
🌷یک شب حدود ساعت ۱۲ روی خاکریز بودم که صدای جرجر چرخ تانکها به گوش رسید. رفتم داخل سنگرها و رزمندهها را صدا زدم. همه آماده شدند. اما تانکها به جلو حرکت میکردند و نزدیک و نزدیکتر میشدند. در همین حین فرمانده دستور آتش داد. با چشمانم دیدم تانکها یکی پس از دیگری توسط رزمندگان زده میشدند و در آتش میسوختند.
🌷در این حین یک بسیجی نوجوان مشهدی به نام شهید کوهکن در حال زدن خاکریز بود و بدون توجه به حجم آتش دشمن داشت خاکریز میزد. ذرهای ترس در دل بچهها نبود، همچنان مقاومت میکردند و تعدادی از بچهها به شهادت رسیدند و تعدادی دیگر مجروح شدند. تشنگی هم بر بچهها غلبه کرده بود. اگر چه به دستور فرماندهی عقبنشینی کردیم، ولی مقاومت رزمندگان مثالزدنی بود. تعداد ما کم بود اما ایمان بچهها زیاد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز شهید کوهکن
#راوى: جانباز سرافراز علی اکبر سعادتنژاد
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رؤیای_صادق!
🌷همسنگر ما یک نفر بود به نام کافیان موسوی که من و معین با او غذا میخوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی میکرد، آرام بود. گفتم: «چرا امروز ساکتی؟» گفت: «دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: «با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دستشویی درست کنیم.
🌷رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکیهایی ساعت یازده روز ۱۳۵۹/۹/۴ تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوالپرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان موسوی که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکشها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آنها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم....
🌷دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیهای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همانگونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم و از آنجا او را به بیمارستان بردند.
🌷عراقیها فاصلهی بین خط و رودخانه که معین را از جنگل میبردیم را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی_دو بار به علت خستگی از دستمان رها شد روی زمین. شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجفآباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کافیان موسوی
#راوی: سردار شهید حاج غلامرضا یزدانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سه_فرمانده_در_یک_قاب!
🌷به او مسیح کردستان میگفتند. واقعاً چهره مسیحایی داشت. از نظر شجاعت و قدرت سازماندهی توانمند بود و سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را تأسیس کرد. پیشمرگان واقعاً برای آزادسازی کردستان خدمت کردند. آنقدر صبور و تأثیرگذار بود که وقتی نیروهای ضدانقلاب اسیر میشدند با آنها بحث و آنها را متقاعد میکرد که مسیرشان اشتباه است. حتی در مورد ضدانقلاب هم به کار فکری قائل بود. بعضاً حکم اعدام ضدانقلابی که محکوم شده بود را با توبهدادن و بردن پیش قاضی دادگاه به حبس ابد تغییر میداد. چه در کردستان و چه در جنگ منشأ اثر بود و تا زمان حیاتش اگر بخواهم یک نفر اصلی را نام ببرم که در آزادسازی کردستان نقش بزرگی داشت محمد بروجردی بود.
🌷برای عملیات فتحالمبین هم کسی که حاضر شد و موافقت کرد حاج احمد متوسلیان و بچههای سپاه مریوان را از کردستان به جبهه جنوب بیاورد و تیپ ۲۷ محمد رسول الله را بنیانگذاری کند، خود او بود. من و آقامحسن برای عملیات فتح المبین در بهمن ۶۰ به کرمانشاه رفتیم. بروجردی، ناصر کاظمی و فرماندهان دیگر هم بودند. آقا محسن مطرح کرد که میخواهیم عملیات بزرگی در غرب رودخانه کرخه انجام دهیم ولی یگان کم داریم و آمدیم از اینجا نیرو ببریم. شما یک تیپ تشکیل بدهید. ناصر کاظمی گفت شما به دلیل جنگ در جنوب همه پاسدارها را دارید میبرید و بسیجیها هم به جنوب میآیند. ما برای کردستان نه پاسدار داریم و نه بسیجی. تازه میخواهید از اینجا یک چیزی هم بردارید و ببرید! ایشان با ناراحتی از جلسه بلند شد و بیرون رفت.
🌷ولی بروجردی بزرگوار به ریشهای طلایی رنگش دست کشید و گفت: امام جنگ را مسئله اصلی میدانند. چشم! من خودم میآیم و نیروها را هم میآورم. ماشین و سلاح هم میآورم. از شما هم هیچ چیز نمیخواهم. فقط یک حکم به من بدهید. خودش رفت بچههای مریوان، احمد متوسلیان و قجهای را به جنوب آورد و تیپ را تشکیل داد. گفتیم شماره تیپ شما ۲۷ است ولی اسمش را خودتان انتخاب کنید. احمد متوسلیان دستش را به هم مالید و گفت میخواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد صلوات بفرستد. نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت. بنابراین بروجردی خودش آمد و در عملیات فتحالمبین در فروردین سال ۶۱ شرکت کرد. بروجردی واقعاً مطیع امام بود.
🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی و سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان و شهید ناصر کاظمی فرماندار پاوه و مسئول سپاه پاسداران کردستان
#راوی: سردار سیدیحیی رحیمصفوی
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#مرد
🌷تیر ماه ۱۳۶۰ بود که بچهها در خط گفتند حاج احمد در اینجاست. از همکلامی با او سیر نمیشدم. مثل همیشه باصلابت و متواضع پرسید: «بحمدالله مرد جنگ شدهای.» گفتم: «هنوز اول راهم. تا مرد شدن فاصله زیادی است.» گفت: «من به مریوان برمیگردم. اگر میخواهی با من بیا.» تا مریوان رفتن با او فرصت مغتنمی بود که نباید از دست میدادم. پریدم پشت تویوتا. گفت: «بیا جلو.» کنار راننده نشستم. حاج احمد دوباره سر صحبت را باز کرد: «نگفتی توی خط چه کار میکردی؟»
🌷 کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش میداد، اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم سرش را چرخاند. شاید به قیافه ۱۵ سالهای مثل من نمیخورد که عضو تیم گشت و شناسایی باشد. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه میخواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان بدهد؛ افقی که گام زدن و رسیدن به آن سرمایه اخلاص میخواست و هوش و جسارت و بیادعایی. دستش را روی شانهام انداخت و گفت:...
🌷گفت: «یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آنوقت میتواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاهکلید توفیق در عملیاتها دست بلدچیهاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن، اما باید قبل از این کار، با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. آنوقت میتوانند گردانها را آنگونه که باید هدایت کنند و فکر میکنم تو میتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد.»
#راوی: رزمنده دلاور علی خوشلفظ
📚 کتاب "وقتی مهتاب گم شد."
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همهشون_فدای_امام!
🌷دستم را زیر سرش گذاشتم. به بدنش نگاهی انداختم. به نظرم سالم بود. چشم به صورت ذبیحالله دوختم. بعد دولا شدم و او را بوسیدم. آمدیم بیرون. داداش گفت: «عجب طاقتی داشتی! خیال میکردم جنازه پسرت رو ببینی از حال میری.» گفتم: «اینا رفتن تا راه کربلا رو باز کنن. این رو میخواستن.»
🌷یکی از خانمها با طعنه ازم پرسید: «حالا که پسرت شهید شده، بازم خمینی رو میخوای؟» چشم دواندم بین جمعّیت. لب گزیدن چند نفر و اشارههای چشم و ابروی یک تعداد دیگر را دیدم. بهش جواب دادم: «چهار تا بچه دیگه هم دارم، همهشون فدای امام! همین الان برن جبهه و شهید بشن، من ناراحت نمیشم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیحالله جوادیپور
#راوی: مادر گرامی شهید
منبع: سایت نوید شاهد
❌️❌️ از دامن #زن، #مرد به معراج میرود. (امام خمینی ره)
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همهشون_فدای_امام!
🌷دستم را زیر سرش گذاشتم. به بدنش نگاهی انداختم. به نظرم سالم بود. چشم به صورت ذبیحالله دوختم. بعد دولا شدم و او را بوسیدم. آمدیم بیرون. داداش گفت: «عجب طاقتی داشتی! خیال میکردم جنازه پسرت رو ببینی از حال میری.» گفتم: «اینا رفتن تا راه کربلا رو باز کنن. این رو میخواستن.»
🌷یکی از خانمها با طعنه ازم پرسید: «حالا که پسرت شهید شده، بازم خمینی رو میخوای؟» چشم دواندم بین جمعّیت. لب گزیدن چند نفر و اشارههای چشم و ابروی یک تعداد دیگر را دیدم. بهش جواب دادم: «چهار تا بچه دیگه هم دارم، همهشون فدای امام! همین الان برن جبهه و شهید بشن، من ناراحت نمیشم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیحالله جوادیپور
#راوی: مادر گرامی شهید
منبع: سایت نوید شاهد
❌️❌️ از دامن #زن، #مرد به معراج میرود. (امام خمینی ره)
حکایت
@hkaitb
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دعای_لحظه_اسارت_من....
🌷....حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود میشنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم.
🌷حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحهات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیشرویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحهام را پایین پرت کردم و یکی از نیروهای دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمدهام. یک لحظه به آدم شوک وارد میشود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم.
🌷از شدت ضعف و بیحالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دستهایت را بلند کن. من امتناع میکردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشتهاند تا آنها به کسانی که در بیابان گم شدهاند بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاجآقا ابوترابی گذشت....
#راوی: آزاده سرافراز و نویسنده دفاع مقدس عبدالمجید رحمانیان [سال ۱۳۶۱ در سن ۱۹ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت.]
📚منبع: سایت خبرگزاری میزان
حکایت
@hkaitb