5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 در کلاس درسشان حاضرند و
درس مقاومت میآموزند...
حکایت
@hkaitb
بوی ناهنجار
در گرمای ظهر، اتوبوس شلوغ بود و مسافران عرقریزان در انتظار رسیدن به مقصدشان بودند. در این میان، پیرمردی با موهای جوگندمی و چهرهای مهربان، به دختری جوان و آرایش کرده که بخش زیادی از موهای بلند و رنگارنگش از روسری بیرون زده بود، خیره شد و با لحنی آرام و پدرانه گفت: "دخترم، این چه حجابی است که داری؟ موهات همه بیرون ریخته!"
دختر که از سخن پیرمرد دلخور شده بود، با لحنی پرخاشگرانه پاسخ داد: "به تو چه ربطی داره؟ تو نگاه نکن!"
سکوت سنگینی بر اتوبوس حاکم شد و مسافران به این جدال لفظی خیره ماندند. چند دقیقه بعد، پیرمرد که گویی از حرفهای دختر دلخور نشده بود، خم شد و کفش خود را از پا درآورد. ناگهان، بوی تند و ناخوشایندی در فضا پیچید و شماری از مسافران دستمال به دست گرفتند و بینیهایشان را گرفتند.
دختر که از بوی بد به شدت آزرده شده بود، با لحنی عصبی به پیرمرد گفت: "آقا، این چه کاریه؟ بوی جوراب شما کل اتوبوس رو برداشته!"
پیرمرد با خونسردی به دختر نگاه کرد و گفت: "تو بو نکن!"
سکوت مطلق بر اتوبوس حاکم شد. مسافران به چهره پیرمرد که لبخندی بر لب داشت نگاه میکردند و دختر که از رفتار پیرمرد متنبه و از رفتار خود شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و موهایش را زیر روسری پنهان کرد.
در آن لحظه، دختر درک کرد که بیاحترامی به هنجارهای جامعه، پیامدهای ناخوشایندی دارد! اگر هر کس بدون توجه به قوانین و هنجارهای اجتماعی، هرگونه که خودش می خواهد رفتار کند، سنگ روی سنگ بند نمی شود و همه دچار مشکل می شوند. همان گونه که بوی گندیده جوراب دیگران را آزار میدهد، بی حجابی و بی حیایی نیز می تواند روح و روان خیلی ها را آزرده و سلامت اخلاق و معنویت جامعه را به خطر اندازد و خود فرد را نیز از رشد و تعالی اخلاقی و معنوی باز دارد.
حکایت
@hkaitb
🔆همسان شهیدان
امام علی(علیه السلام) در کلامی کوتاه، مقایسهای میان مجاهد شهید و فرد عفيف و پاکدامن کرده و عفيف را کمتر از مجاهد شهید نمیشمارند، میفرمایند: «مجاهد شهید راه خدا اجر و پاداشش بیشتر از کسی نیست که قدرت بر گناه دارد اما خودداری میکند. این فرد عفيف و خوددار نزدیک است که فرشتهای از فرشتگان خدا شود»؛ ما المُجَاهِدُ الشَّهِیدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ: لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلاَئِكَةِ.(نهج البلاغة، الحكمة 474)
میدانیم که مقام شهیدان در اسلام بسیار والاست و مطابق حدیث معروف نبوی که در کتاب شریف کافی آمده است: «فَوْقَ كُلِّ ذِى بِرّ بِرٌّ حَتَّى يُقْتَلَ الرَّجُلُ فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَإِذَا قُتِلَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَلَيْسَ فَوْقَهُ بِرٌّ؛ والاتر از هر کار نیکی کار نیک دیگری وجود دارد تا به شهادت در راه خدا میرسد که بالاتر از آن، نیکی دیگری نیست». (الکافي، ج۲، ص۳۴۸)
قرآن مجید و روایات، درباره شهیدان راه خدا و مقام والای آنها سخن بسیار گفتهاند. با این حال، امام(ع) مسأله عفت و پاکدامنی و چشمپوشی از گناه را به هنگامى که انگیزههای شدید آن در وجود انسان زنده میشود کمتر از شهادت در راه خدا ندانستهاند و این نشان میدهد که اسلام برای مسائل اخلاقی مخصوصاً عفت نفس به ویژه در مقابل انگیزههای شدید جنسی چه اندازه اهمیت قائل است.
امام(ع) در تأیید این مطلب و تأکید بر آن، در پایان این سخن، عفيف و پاکدامن را همچون فرشتهای از فرشتگان خدا میشمارند و میفرمایند: چنین کسی نزدیک است به مقام فرشتگان مقرب الهی برسد.
حکایت
@hkaitb
◽️آب دهان انداختن درویش بر صورت عالم بزرگ ....
آیت الله العظمی سید احمد خوانساری:
از آیت الله سیّد عبدالجواد موسوی از بزرگان علمای خوانسار بود شنیدم که:
در زمان کودکی آقا حسین (خوانساری) جمعی از رجال اصفهان به خوانسار آمدند چون آقا حسین را دارای هوش و کیاست یافتند با خود به اصفهان بردند و او در یکی از مدارس اصفهان حجره ای گرفت
پس از مدتی روزی یکی از دراویش به مدرسه آمد در حالی که برخی از کتب غیر متداول را نیز به همراه داشت؛ آقا حسین قصد خریدن یکی از آنها را کرد ولی چون پول آن را نداشت یک شب کتاب مزبور را از او امانت گرفت
فردا که درویش به مدرسه ،آمد آقا حسین فرمود به این کتاب احتیاجی ندارم و دیشب تا به صبح از آن استفاده کرده ام؛ درویش نیز او را امتحان کرد و متوجه شد راست می گوید و از ذکاوت او متعجب شد
سالیان متمادی گذشت تا اینکه روزی درویش دوباره به مدرسه آمد و از احوال آقا حسین جویا شد؛ طلاب مدرسه اظهار بی اطلاعی نمودند؛ تنها یکی از قدمای طلاب که عمری از او گذشته بود گفت آقا حسین اکنون از بزرگان علما و شیخ الإسلام دربار صفویه است
درویش درصدد ملاقات با آقا حسین برآمد و چون او را دید و فهمید که او همان طلبه جوان با هوش سابق مدرسه است با بی ادبی تمام آب دهان خود را بر محاسن آقا حسین انداخت؛ آقا حسین با تعجب از این عمل علت را جویا شد
او گفت: آیا بر تو عیب نیست که با آن همه استعداد و فهم و کمال از طرف سلاطین صفویه مناصب دولتی را قبول نمایی؟
آقا حسین لحظه ای سکوت کرد و فرمود: حق با توست لکن با حوائج مردم چه کنم؟
🕍 اصفهان ، تخت فولاد , تکیه خوانساری
#حکایت
حکایت
@hkaitb
حكيمى را گفتند: چگونه به عقل کسی می توان پی برد؟
گفت: از حرف هایش
پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟
پاسخ داد:
هیچ کس آنقدر عاقل نیست همیشه سکوت کند..
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆پند حكيم
هوشمندى حكيم نزد شاه عصر خود رفت ، شاه به او رو كرد و گفت : ((مرا اندكى موعظه كن )).
حكيم گفت : پند دادن آسان است ولى عمل به آن دشوار مى باشد، وانگهى پند بردن به نزد نادان مانند باريدن باران در شوره زار مى باشد، اكنون اين پند مرا بشنو:
هر سرى كه در آن عقل نيست ، مانند چشمه اى است كه در آن آب نيست .
هر انسانى كه خصلت جوانمردى ندارد مانند بوستانى است كه گل ندارد.
هر دانشمندى كه پرهيزكار نيست ، مانند اسبى است كه لگام ندارد.
هر فرمانروائى كه خوف (از خدا) را رهنماى خود سازد، و حلم و خود نگهدارى را همنشين خود قرار دهد، و نزديكانش را همواره به عدل و راستى دستور فرمايد، سزاوار است كه مشمول خشنودى خدا گردد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
#حکایت
✍عبد اللّه بن عمیر و همسرش
شاید در تاریخ کربلا کم تر نام عبد اللّه بن عمیر برده میشود. او در کوفه با زن و فرزند خود نشسته بود. دید سر و صدایی میآید. پرسید چه خبر است؟ گفتند: لشکری به کربلا میرود تا با امام حسین علیه السلام بجنگند. گفت: عجب با پسر پیغمبر بجنگند! من آرزو داشتم با مشرکین بجنگم. من میروم و با اینها میجنگم ثواب این کم تر از جنگ با مشرکین نیست.
همسرش که امّ وهب نام داشت، گفت: خیلی تصمیم خوبی است، ولی باید مرا هم با خود به کربلا ببری. با هم به راه افتادند. عبد اللّه بن عمیر با همسرش شبانه از بیراهه آمدند و به کربلا رسیدند.
روز عاشورا شد. دو نفر از سپاه کوفه بلند شدند، گفتند: چه کسی میآید با ما بجنگد؟ نام آنها یسار و سالم است. یکی از آنها غلام ابن زیاد بود و دیگری غلام پدر ابن زیاد. گفتند: چه کسی با ما میجنگد؟ حبیب و بریر اعلام آمادگی کردند. امام حسین علیه السلام فرمودند: بنشینید.
عبد اللّه بن عمیر گفت آقا اجازه میدهید من بروم؟ حضرت یک نگاهی کردند و فرمودند: تو برو جوان برومندی بود. به میدان رفت و درگیر شد و آن دو نفر را به هلاکت رساند. در این درگیری انگشتان دستش قطع شد. از دست او خون میچکید.
همسر او «امّ وهب» به میدان آمد و گفت: تو را رها نمی کنم تا با تو به شهادت برسم. چون یک دست عبد اللّه بن عمیر شمشیر بود و از دست دیگرش هم خون میچکید، نتوانست همسر خود را برگرداند. امام حسین علیه السلام آمدند و فرمودند: برگرد.
بالاخره در یک درگیری دیگر عبد اللّه بن عمیر به شهادت رسید. همسرش کنار جنازه اش آمد. نگاهی به او کرد و گفت: ما با هم از خانه راه افتادیم، تو میخواستی تنها بروی؟! من گفتم: اگر تنها بیایی به کربلا خوب نیست، با هم برویم، ولی تو رفتی و من ماندم. سپس این زن با وفا گفت:
﴿ أَسْتَلُ اللّهَ الَّذى رَزَقَكَ الجنَّة أَنْ يَصْحَبَنِى مَعَكَ ﴾ ؛ [۱] از آن خدایی که تو را بهشتی کرد، میخواهم که مرا همراه تو قرار بدهد.
شمر این صدا را شنید، گفت: تو میخواهی با شوهر خود باشی، کاری ندارد. غلام خود را فرستاد با عمودی به سر این زن زد و کنار بدن شوهر خود به شهادت رسید.
----------
[۱]: موسوعة الامام حسین علیه السلام، ج ۳، ص ۵۶۱
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلـاد تستـر معروف به ایتــا پیوستتت ؛ با 3M عضــــو 😭🔥⏬ ،، '
LINK : •• https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be
با 70کیلو پنیر پیتزا چیکارکرد🗿💦🍕...
HErE : °° https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be
هرروز کلـی چالش خفن و سرگـرم کننده میذاره که دهنت باهاشون اب میفته :))) 😮💨💕❌
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
اول اسم عشقت چیه ؟ 🥺♥📲
💙 A 💙 💙 B 💙 💙 C 💙
💙 D 💙 💙 E 💙 💙 F 💙
💙 G 💙 💙 H 💙 💙 I 💙
💙 J 💙 💙 K 💙 💙 L 💙
💙 M 💙 💙 N 💙 💙 P 💙
💙 Q 💙 💙 R 💙 💙 S 💙
💙 W 💙 💙 Z 💙 💙 N 💙
فقط اونا ک عشق ❤ دارننن🤬🤬☝🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاجری که با این توصیه #استاد_عالی زندگیش برکت پیدا کرد و زیرورو شد
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#توبه_ابولبابه
در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرم (ص ) تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند . یهودیان از پیامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند . پیامبر اکرم (ص ) فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود .
وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد .
به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت :
خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد . گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت :
خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم .
این خبر به رسول اکرم (ص ) رسید . فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد . شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم (ص ) در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است . پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد . ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد .
اطاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند . ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد .
این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرم (ص ) با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند .
نزد پیامبر(ص ) آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی . الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد .
بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پیامبر فرمود : این کار را نکن . گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم . فرمود : نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود : نه . عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم . فرمود : مانعی ندارد .
.
🌸🍃🌸🍃
#توبه_ابولبابه
در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرم (ص ) تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند . یهودیان از پیامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند . پیامبر اکرم (ص ) فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود .
وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد .
به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت :
خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد . گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت :
خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم .
این خبر به رسول اکرم (ص ) رسید . فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد . شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم (ص ) در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است . پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد . ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد .
اطاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند . ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد .
این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرم (ص ) با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند .
نزد پیامبر(ص ) آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی . الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد .
بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پیامبر فرمود : این کار را نکن . گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم . فرمود : نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود : نه . عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم . فرمود : مانعی ندارد .
.