#قصه_شبانه
✨🌚
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش»📃💰
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد
بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.»🥰
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»🍬🍭
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.!.😉❤️
@hkorshidmehr
📘 #قصه_شبانه
💠از علی آموز اخلاص عمل
🔹در جنگ خندق هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام عمرو بن عبدود را بر زمین انداخت در کشتن او شتاب نشان نداد، مسلمانانی که میخواستند هر چه زودتر وی کشته شود از درنگ حضرت ناراحت بودند و سخنانی درباره ی آن بزرگوار میگفتند.
حذیفه یمانی، از امام علیه السلام حمایت میکرد و پاسخ آنان را میداد
رسول خدا صلی الله علیه و آله به حذیفه فرمود:
آرام باش، علی علیه السلام علت درنگ کردن خود را بیان خواهد کرد👌
🔹وقتی که امام علی علیه السلام خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید حضرت فرمود:
یا علی! چرا در کشتن عمرو درنگ نمودی؟
عرض کرد: هنگامی که خواستم سرش را از بدن جداکنم دشنام داد و آب دهان به صورتم انداخت، خشمگین شدم😡 ترسیدم که اگر او را در آن حال بکشم به خاطر تسلی خاطر و رضایت نفس خودم باشد. لذا درنگ کردم تا خشمم فرو نشست، آنگاه تنها در راه خدا سر او را از تن جداکردم⭕️
@hkorshidmehr
#قصه_شبانه
صیادی برای شکار به صحرا رفت
از دور روباهی چاق و چله دید و به دنبال او راه افتاد و خانه اورا یاد گرفت😕
صیاد در نزدیک خانه روباه چاله ای گند و در آن لاشه یک مرغابی را انداخت و روی آن را با خش و خاشاک پوشاند و خودش پشت تپه کمین کرد⛰
روباه از سوراخ بیرون آمد و به دنبال بوی لاشه آمد تا به چاله رسید با مود فکر کرد که: بوی گوشت می آید و خوراک خیلی خوبی است من نم گرسنه هستم، اما ممکن است اینجا حیوانی مرده باشد و این خارها را باد روی او ریخته باشد یا نم که شکارچی ای تله گذاشته باشد. چون همه مرا حیوانی باهوش میدانند اگر به طمع یک شکم خوراک در تله بیوفتم برایم ننگ است، پس احتیاط میکنم و از آن میگذرم🦊
روباه با این فکر از خیر آن خوراک گذشت و رفت....
هنوز چندی نگذشته بود که ببری گرسنه ای آمد و با بوی لاشه مرغابی به سرگودال رسید و خود را در گودال انداخت و مشغول خوردن لاشه شد🐯
صیاد تا صدای افتادن جانور را شنید فکر کرد که روباه در تله افتاده، با عجله و بی احتیاط جلو دوید و خود را به چاله رساند، برای گرفتن روباه جلو رفت اما ببر گرسنه با یک حرکت خیز برداشت و با چنگال و دندان خود صیاد را هلاک کرد🐯☠
اگر صیاد هم مانند روباه احتیاط کرده بود و احتمال خطر داده بود پلنگ را با روباه اشتباه نمیگرفت و جان خود را به باد نمیداد...
@hkorshidmehr
🐒🐇 میمون و خرگوش 🐇🐒
♧موضوع ترک عادت ♧
خرگوش کوچولو و دوستش زیر درخت یا هیجان داشتند با هم حرف می زدند. همینطور که حرف می زدند، آقا میمونه هی خودش را می خارند، و خرگوش کوچولو هم که همیشه می ترسید، دشمنانش به او حمله کنند هی به این طرف و آن طرف نگاه می کرد هیچ کدام نمی توانستند راحت یکجا بنشینند .
خرگوش گفت : واقعا جالب است که نمی توانی یک دقیقه بدون خاراندن خودت اینجا بشینی
میمون گفت : عجیب تر از کار تو نیست که هی سرت را به این طرف و آن طرف می چرخانی
خرگوش گفت من اگر بخواهم می توانم جلوی خودم را بگیرم
میمون گفت : ببینیم و تعریف کنیم. بیا هر دو سعی کنیم بی حرکت بمانیم. هر کس تکان خورد، باخته
آن ها سعی کردند بی حرکت بمانند . طولی نکشید که طاقت هر دو تمام شد . میمون چنان خارشی گرفته بود که سابقه نداشت و خرگوش هم چون نمی توانست دور و برش را نگاه کند خیلی نگران شده بود.
مدتی بعد خرگوش که دیگر نمی توانست تحمل کند گفت میمون من حوصله ام سر رفت بیا برای هم خاطره تعریف کنیم. این که دیگر اشکال ندارد
میمون که قصد داشت از این موقعیت حسابی استفاده کند گفت نه چه اشکالی ؟ فکر خوبی است
خرگوش گفت خب من شروع می کنم . در فصل خشکسالی در یک دشت وسیع داشتم قدم می زدم که یه هو سگ ها به من حمله کردند.
میمون گفت عجیب است همین اتفاق برای من هم افتاد.
خرگوش ادمه داد: یک گله سگ وحشی پارس کنان به طرف من می دویدند. به هر طرف که نگاه می کردم می آمدند راست چپ جلو عقب
از هر طرف صدای سگ می آمد از این طرف از آن طرف
همینطور که داستانش را تعریف می کرد به هر طرف چرخید
داستان خرگوش تمام شد. میمون شروع کرد . یک روز چند تا آدم به من حمله کردند و به طرفم سنگ پرتاپ کردند . یک سنگ خورد اینجا و پهلوی راستش رو نشان داد و خاراند. یکی خورد اینجا پهلوی چپش را خاراند. یکی به کمرم خورد. یکی به ران پایم. یکی به سرم و هر قسمت از بدنش را که اسم می برد با یک حرکت سریع آنجا را می خاراند.
خرگوش دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. یک دفعه زد زیر خنده. میمون هم با دیدن خرگوش از ته دل خندید و گفت ببین دوست من ، بهتر است همینجا بس کنیم .
هیچ کدام نه برنده شدیم نه بازنده . قبول ؟
و دوباره مشغول حرف زدن شدند.
#قصه_شبانه
📚 @hkorshidmehr 📚
#داستان سوره نصر برای کودکان
نصر یعنی کمک کردن.
پیامبر ما، حضرت محمد (ص) در شهری به نام مکه زندگی میکردند که بزرگان آن شهر به خدا ایمان نداشتند و به جای خدای بزرگ و قدرتمند، سنگهای مختلف را میپرستیدند که به این افراد، بتپرست گفته میشد. اما چون حضرت محمد خداپرست بود و میخواست به همه مردم بگوید که خدا قدرتمندتر از هر چیز دیگری است، بزرگان مکه تصمیم گرفتند ایشان را از بین ببرند. به خاطر همین پیامبر با کمک خداوند بزرگ و همراهی حضرت علی (ع)، از مکه به مدینه رفتند.
پیامبر به کمک خداوند مردم مدینه را به خداپرستی دعوت کردند و بعد از مدتی که اهل مدینه مسلمان شده بودند و آمادگیهای لازم فراهم شده بود، به حضرت محمد دستور داد تا با مردم مدینه به سمت شهر مکه بروند و بتپرستی را از بین ببرند.
پیامبر با سپاهش به سمت مکه رفتند و شب در نزدیکی شهر مکه، آتش های بزرگی روشن کردند، در آن شب ابوسفيان سركرده مكيها و بعضى ديگر از سران شرك، براى پىگيرى اخبار از مكه بيرون آمدند و آتش بزرگ را دیدند. با همدیگر صحبت میکردند که این آتش را چه کسانی روشن کردهاند. عباس، عموی پیامبر خود را آرام آرام به ابوسفیان رساند و گفت: اين رسول اللَّه (ص) است كه با هزاران نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمدهاند. ابوسفيان به شدت دستپاچه شد و گفت: به من چه دستور مىدهى.
عباس گفت: با من بيا و از رسول اللَّه (ص) امان بگير، چون در غير اين صورت كشته میشوی. به اين ترتيب عباس، ابوسفيان را به سوی پیامبر برد. وقتی ابوسفيان اين لشگر عظيم را ديد، مطمئن شد كه هيچ راهى براى مقابله باقى نمانده است.
رسول اللَّه (ص) به او فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده كه به خداى يگانه ايمان بياورى؟
گفت: آرى ای رسول خدا، پدر و مادرم فدايت، من شهادت مىدهم كه خداوند يگانه است و همتايى ندارد، اگر از بتها کاری ساخته بود که من به اين روز نمىافتادم.
پیامبر فرمود: آيا موقع آن نرسيده كه بدانى من رسول خدا هستم؟! عرض كرد پدر و مادرم فدايت شود، هنوز شك و شبههاى در دل من وجود دارد، ولى سرانجام ابوسفيان و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند.
پيغمبر (ص) فرمود: هر كس داخل خانه ابوسفيان شود در امان خواهد بود، و هر كس به مسجد الحرام پناه ببرد، او نیز در امان است، و هر كس در خانه خود بماند، او نيز در امان است.
عباس به ابوسفیان گفت: با سرعت به سراغ مردم مكه برو و آنها را از جنگ با لشگر اسلام نصیحت کن. ابوسفيان وارد مسجد الحرام شد و فرياد زد اى جمعيت قريش؛ محمد با جمعيتى به سراغ شما آمده كه هيچ قدرت مقابله با آن را نداريد و پیغام پیامبر را به مردم رساند.
به این ترتیب پیامبر (ص) با کمک خداوند توانست شهری که پر از بتپرست و سران بزرگ بود را بدون هیچ خونریزی به دست بگیرد و مردم را به اسلام دعوت کند. به این ترتیب فتح مکه یکی از بزرگترین اتفاقهای تاریخ شد که خداوند قدرت خود را به وسیله حضرت محمد (ص) ثابت کرد و خوار و کوچک و ضعیف بودن همه انسانها در برابر اراده الهی هم ثابت شد و مردم گروه گروه به دین اسلام ایمان آوردند.
پیامبر بتهای اطراف کعبه را یکی یکی شکستند و به مردم فرمودند: به خاطر بتپرستی از خداوند عذرخواهی و توبه کنید که خداوند مهربان، شما را میبخشد و شکرگذار خداوند پاک و پاکیزه باشید
#قصه_شبانه
📚 @hkorshidmehr 📚
يك روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزيزان من ، حالا شما مي توانيد بيرون برويد و در مزرعه ها بگرديد ولي يادتان نرود كه وارد باغ آقاي همسایه نشويد. پدرتان هم در آن باغ دچار مشكل شده بود.
برويد و بگرديد ولي شيطوني نكنيد. من هم مي خواهم براي خريد بيرون بروم.
سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او مي خواست از نانوائي،كمي نان و پنج عدد كلوچه كشمشي بخرد.
تپلی و ملوسی و دم پنبه اي كه كوچكتر بودند با هم پايين رفتند و به يك بوته توت جنگلي رسيدند.
اما تیلهای كه شيطون و حرف گوش نكن بود بسمت باغ آقاي همسایه دويد و از زير در به داخل خزيد.
اول كمي كاهو خورد و بعد سراغ لوبيا و تربچه رفت.
كمي احساس ناراحتي و دل درد كرد او تصميم گرفت، چيز ديگري براي خوردن پيدا كند.اما در انتهاي مزرعه خيار، آقاي همسایه را ديد.
آقاي همسایه كه مشغول كاشتن بوته هاي خيار بود با ديدن تیلهای از جا پريد و در حاليكه شن كشش را در هوا تكان مي داد ، فرياد مي زد: بايست اي دزد
تیلهای بدجوري ترسيده بود، او با سرعت به هر طرف مي دويد ولي در ورودي را پيدا نمي كرد.
يك لنگه كفشش در ميان بوته هاي كلم از پايش در آمد و لنگه ديگر هم در ميان گل ها گير كرد.
وقتي كفشهايش گم شدند او توقف نكرد و با سرعت بيشتري دويد. او مي توانست فرار كند اگر بدشانسي نمي آورد و دكمه هاي لباسش به خارهاي توتهاي فرنگي گير نمي كرد.
آقاي همسایه با يك الك در دستش، بالاي سر خرگوش آمد. اما تیلهای با يك حركت ناگهاني از جا جنبيد در حاليكه كتش همانجا در بوته ها ماند خودش را رها كرد و دويد.
او داخل يك آبپاش پريد البته جاي خوبي براي قايم شدن بود به شرط اينكه داخلش آبي نبود.
آقاي همسایه مطمئن بود كه تیلهای جايي در همان اطراف قايم شده است . او فكر كرد، شايد خرگوشك زير گلدانها قايم شده باشد . او با دقت شروع به گشتن كرد و زير همه آنها را يك به يك گشت.
ناگهان تیلهای عطسه اي كرد و آقاي همسایه بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعي كرد پايش را روي تیلهای بگذارد كه تیلهای از پنجره بيرون پريد و روي گلدانها افتاد. پنجره خيلي كوچك بود و آقاي همسایه نمي توانست از آن رد شود.
بالاخره تیلهای تونست جون سالم به در ببره ولی متوجه شد که همیشه باید به حرف پدرومادرش گوش کنه وگرنه اتفاقات ناگواری براش میفته.
#قصه_شبانه
📚 @hkorshidmehr 📚
📚 داستان کوتاه
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند، آن تابلو ها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می دویدند، رنگین کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد...
اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است، بعد توضیح داد:
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
#قصه_شبانه
📚 @hkorshidmehr 📚
🔹#داستان کودکانه😁
قصه های کلیله و دمنه
🐰خرگوش دانا و 🦁شیر مغرور
در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی شیر قوی و مغروری زندگی می کرد او خود را سلطان جنگل می دانست و توقع داشت همه ی حیوانات جنگل به او احترام بگذارند هر موقع که گرسنه می شد یکی از حیوانات را شکار می کرد و می خورد. به همین خاطر همه ی حیوانات هرروز در نگرانی بودند که کدامیک از آنها را شکار می کند.
یک روز همه ی حیوانات دورهم جمع شدند و گفتند برای اینکه از نگرانی در بیاییم باید فکری کنیم. بعد از صحبت و همفکری به این نتیجه رسیدند که هر روز یکی از حیوانات به میل و خواسته ی خود نزد شیر برود تا شیر اورا بخورد و بقیه حیوانات راحت و بدون ترس زندگی کنند. یکی از آنها به نمایندگی نزد شیر رفته موضوع را به او اطلاع داد شیر هم از این موضوع خوشحال شد و قبول کرد که دیگر به آنها کاری نداشته باشد.
روزها همین طور گذشت و هر روز یکی از حیوانات نزد شیر رفته و خورده می شد تا اینکه نوبت به خرگوش دانا رسید. خرگوش که از این کار شیر خیلی ناراحت بود به دنبال راهی بود تا همه ی حیوانات از دست شیر خودخواه و مغرور نجات پیدا کنند.به همین خاطر خرگوش دانا خیلی دیر تر از بقیه حیوانات نزد شیر رفت شیر وقتی که خرگوش را دید با عصبانیت فریاد زد:
چرا اینقدر دیرکردی؟ خرگوش دانا با ترس و صدای لرزان گفت: من در جنگل به طرف خانه شما می آمدم که در راه دوستم را دیدم او از دست شیر بزرگ و قوی فرارکرده بود و می گفت: شیر گفته من سلطان جنگل هستم و در راه که می آمدیم دوباره شیر سر راه ما سبز شد و دوستم را شکار کرد ولی من ازدستش فرارکردم تا خدمت شما برسم.
شیر با شنیدن حرفهای خرگوش ناراحت شد و گفت: من سلطان جنگل هستم هیچکس حق ندارد جای من را بگیرد جای آن شیر را به من نشان بده تا او را از پای درآورم.
خرگوش دانا گفت: چشم سلطان جنگل دنبال من بیایید هردو به راه افتادند تا به سرچاه پرآبی رسیدند خرگوش دانا گفت: این شیر به آب علاقه دارد و منزل خود را در آنجا ساخته است اگر باور نمی کنید من را بغل کنید و روی چاه خم شوید تا او را به شما نشان بدهم.
شیر همین کار را کرد و خم شد آب چاه زلال و صاف بود و عکس شیر و خرگوش روی آب افتاده بود و شیر که خیلی عصبانی بود فریادی زد و صدای او در درون چاه پیچید.
شیر فکر کرد شیر درون چاه غرش کرده بیشتر عصبانی شد و خرگوش را کنارچاه برزمین گذاشت و برای کشتن شیر درون چاه به داخل چاه پرید و در آب غرق شد.
خبر از بین رفتن شیر خودخواه به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همگی از کار خرگوش دانا خوشحال شدند و سالهای سال در کنار یکدیگر راحت و شاد زندگی کردند.
#قصه_شبانه
#قصه🌙
#قصه_متن #قصه_شبانه
#قصه_قورباغه_پر_حرف
خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.
یه مهمون قورباغه ای.
قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته ...
قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم ...
قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم .
مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن.
قور قور و قور قور....
شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین.
قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم.
مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور.
ده تا شعرش رو هم قور قور کرد .
بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم.
مهمان خیلی خسته شده بود.
اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد.
وای قوری قوری آنقدر قور ... قور... قور ... کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد
سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید
بیرون.
اما قوری قوری هنوز داشت قور ... قور... قور... می کرد.
📚 @hkorshidmehr 📚