eitaa logo
|مجموعه‌خورشیدمهر|
184 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
به نام خدا کانالی در راستای رشدفکری و تربیت و عدم تمرکزو.. کودکان،کانالی متفاوت از نکات تربیتی،قرآنی.. کپی:برای شادی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان ایرادی ندارد(اللهم‌صل‌علی‌محمد واله محمد و عجل فرجهم)🌱🌸 جهت تبادل: @Miss_bf @miss_Techer👈🏻مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
خراش‌های عشق خداوند در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه زد. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذّت می‌برد. ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله، بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید، ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به‌طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند. گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست‌داشتنی هستند. 📚 @hkorshidmehr 📚
سوره نصر برای کودکان نصر یعنی کمک کردن. پیامبر ما، حضرت محمد (ص) در شهری به نام مکه زندگی می‌­کردند که بزرگان آن شهر به خدا ایمان نداشتند و به جای خدای بزرگ و قدرتمند، سنگ­های مختلف را می‌­پرستیدند که به این افراد، بت‌­پرست گفته می­‌شد. اما چون حضرت محمد خداپرست بود و می‌­خواست به همه مردم بگوید که خدا قدرتمندتر از هر چیز دیگری است، بزرگان مکه تصمیم گرفتند ایشان را از بین ببرند. به خاطر همین پیامبر با کمک خداوند بزرگ و همراهی حضرت علی (ع)، از مکه به مدینه رفتند. پیامبر به کمک خداوند مردم مدینه را به خداپرستی دعوت کردند و بعد از مدتی که اهل مدینه مسلمان شده بودند و آمادگی­‌های لازم فراهم شده بود، به حضرت محمد دستور داد تا با مردم مدینه به سمت شهر مکه بروند و بت­‌پرستی را از بین ببرند. پیامبر با سپاهش به سمت مکه رفتند و شب در نزدیکی شهر مکه، آتش های بزرگی روشن کردند، در آن شب ابوسفيان سركرده مكي­‌ها و بعضى ديگر از سران شرك، براى پى‏گيرى اخبار از مكه بيرون آمدند و آتش بزرگ را دیدند. با همدیگر صحبت می­‌کردند که این آتش را چه کسانی روشن کرده‌اند. عباس، عموی پیامبر خود را آرام آرام به ابوسفیان رساند و گفت: اين رسول اللَّه (ص) است كه با هزاران نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمده‌‏اند. ابوسفيان به شدت دستپاچه شد و گفت: به من چه دستور مى‏‌دهى. عباس گفت: با من بيا و از رسول اللَّه (ص) امان بگير، چون در غير اين صورت كشته می­‌شوی. به اين ترتيب عباس، ابوسفيان را به سوی پیامبر برد. وقتی ابوسفيان اين لشگر عظيم را ديد، مطمئن شد كه هيچ راهى براى مقابله باقى نمانده است. رسول اللَّه (ص) به او فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده كه به خداى يگانه ايمان بياورى؟ گفت: آرى ای رسول خدا، پدر و مادرم فدايت، من شهادت مى‏‌دهم كه خداوند يگانه است و همتايى ندارد، اگر از بتها کاری ساخته بود که من به اين روز نمى‏‌افتادم. پیامبر فرمود: آيا موقع آن نرسيده كه بدانى من رسول خدا هستم؟! عرض كرد پدر و مادرم فدايت شود، هنوز شك و شبهه‌‏اى در دل من وجود دارد، ولى سرانجام ابوسفيان و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند. پيغمبر (ص) فرمود: هر كس داخل خانه ابوسفيان شود در امان خواهد بود، و هر كس به مسجد الحرام پناه ببرد، او نیز در امان است، و هر كس در خانه خود بماند، او نيز در امان است. عباس به ابوسفیان گفت: با سرعت به سراغ مردم مكه برو و آنها را از جنگ با لشگر اسلام نصیحت کن. ابوسفيان وارد مسجد الحرام شد و فرياد زد اى جمعيت قريش؛ محمد با جمعيتى به سراغ شما آمده كه هيچ قدرت مقابله با آن را نداريد و پیغام پیامبر را به مردم رساند.‏‏ به این ترتیب پیامبر (ص) با کمک خداوند توانست شهری که پر از بت­‌پرست و سران بزرگ بود را بدون هیچ خون­ریزی به دست بگیرد و مردم را به اسلام دعوت کند. به این ترتیب فتح مکه یکی از بزرگترین اتفاق­های تاریخ شد که خداوند قدرت خود را به وسیله حضرت محمد (ص) ثابت کرد و خوار و کوچک و ضعیف بودن همه انسان­ها در برابر اراده الهی هم ثابت شد و مردم گروه گروه به دین اسلام ایمان آوردند. پیامبر بت­‌های اطراف کعبه را یکی یکی شکستند و به مردم فرمودند: به خاطر بت­‌پرستی از خداوند عذرخواهی و توبه کنید که خداوند مهربان، شما را می‌بخشد و شکرگذار خداوند پاک و پاکیزه باشید 📚 @hkorshidmehr 📚
رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند با ۲۰ ریال اجاره. بعد از چند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدن. رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جون، فرزنددار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال، ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ریال رو هم بگیر اجارهٔ ماه گذشته‌ایه که بهم دادی، هدیهٔ من باشه برای قدم نوزادت. 🔘 تو این دوره زمونه، الان کرایه هارو با فرزنددار شدن مردم بالا میبرن. چندتای ما مثل رجبعلی‌خیاط هستیم؟ 📚 @hkorshidmehr 📚
آن چای را با دست خودم ریخته بودم... 🔘 مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید محمد کوثری، پیرغلام حضرت اباعبدالله علیه‌السلام که مداحی و نوحه‌سرایی او در محضر امام خمینی شهرت ویژه‌ای دارد، نقل می‌کند که؛ یکی از روزهای ماه محرم برای حضور در مراسم عزاداری از خانه، خارج شدم. در میانه راه کودکانی را دیدم که موکب کوچکی زده بودند و اصرار کردند برایشان روضه بخوانم. اول قبول نکردم ولی با اصرار آنها به موکب‌شان وارد شدم و روی منبری که با روی‌هم گذاشتن آجر ساخته بودند، نشستم و چند بیتی برایشان خواندم. برایم چای آوردند و من که از نوشیدن آن اکراه داشتم، بی‌آن‌که متوجه شوند، چای را در گوشه‌ای ریختم و با تشکر از کودکان خداحافظی کردم و به سراغ مجالس عزای معتبری که وعده داده بودم رفتم. مرحوم کوثری می‌گوید؛ آن شب وقتی به خانه رسیدم، دیر وقت بود و با خستگی به خواب رفتم. در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها را دیدم که روی به من کرده و فرمودند: «‌آقای کوثری! تنها روضه‌ای که از تو قبول شد، همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی». و در ادامه گفتند: «چرا آن چای را دور ریختی؟ من آن چای را با دست خودم برایت ریخته بودم». به نقل از روزنامه کیهان، گفت‌ و شنود 4 مرداد 1402 📚 @hkorshidmehr 📚
🔹 کودکانه😁 قصه های کلیله و دمنه 🐰خرگوش دانا و 🦁شیر مغرور در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی شیر قوی و مغروری زندگی می کرد او خود را سلطان جنگل می دانست و توقع داشت همه ی حیوانات جنگل به او احترام بگذارند هر موقع که گرسنه می شد یکی از حیوانات را شکار می کرد و می خورد. به همین خاطر همه ی حیوانات هرروز در نگرانی بودند که کدامیک از آنها را شکار می کند. یک روز همه ی حیوانات دورهم جمع شدند و گفتند برای اینکه از نگرانی در بیاییم باید فکری کنیم. بعد از صحبت و همفکری به این نتیجه رسیدند که هر روز یکی از حیوانات به میل و خواسته ی خود نزد شیر برود تا شیر اورا بخورد و بقیه حیوانات راحت و بدون ترس زندگی کنند. یکی از آنها به نمایندگی نزد شیر رفته موضوع را به او اطلاع داد شیر هم از این موضوع خوشحال شد و قبول کرد که دیگر به آنها کاری نداشته باشد. روزها همین طور گذشت و هر روز یکی از حیوانات نزد شیر رفته و خورده می شد تا اینکه نوبت به خرگوش دانا رسید. خرگوش که از این کار شیر خیلی ناراحت بود به دنبال راهی بود تا همه ی حیوانات از دست شیر خودخواه و مغرور نجات پیدا کنند.به همین خاطر خرگوش دانا خیلی دیر تر از بقیه حیوانات نزد شیر رفت شیر وقتی که خرگوش را دید با عصبانیت فریاد زد: چرا اینقدر دیرکردی؟ خرگوش دانا با ترس و صدای لرزان گفت: من در جنگل به طرف خانه شما می آمدم که در راه دوستم را دیدم او از دست شیر بزرگ و قوی فرارکرده بود و می گفت: شیر گفته من سلطان جنگل هستم و در راه که می آمدیم دوباره شیر سر راه ما سبز شد و دوستم را شکار کرد ولی من ازدستش فرارکردم تا خدمت شما برسم. شیر با شنیدن حرفهای خرگوش ناراحت شد و گفت: من سلطان جنگل هستم هیچکس حق ندارد جای من را بگیرد جای آن شیر را به من نشان بده تا او را از پای درآورم. خرگوش دانا گفت: چشم سلطان جنگل دنبال من بیایید هردو به راه افتادند تا به سرچاه پرآبی رسیدند خرگوش دانا گفت: این شیر به آب علاقه دارد و منزل خود را در آنجا ساخته است اگر باور نمی کنید من را بغل کنید و روی چاه خم شوید تا او را به شما نشان بدهم. شیر همین کار را کرد و خم شد آب چاه زلال و صاف بود و عکس شیر و خرگوش روی آب افتاده بود و شیر که خیلی عصبانی بود فریادی زد و صدای او در درون چاه پیچید. شیر فکر کرد شیر درون چاه غرش کرده بیشتر عصبانی شد و خرگوش را کنارچاه برزمین گذاشت و برای کشتن شیر درون چاه به داخل چاه پرید و در آب غرق شد. خبر از بین رفتن شیر خودخواه به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همگی از کار خرگوش دانا خوشحال شدند و سالهای سال در کنار یکدیگر راحت و شاد زندگی کردند. 🌙
بخونید برای بچه هاتون😍 🔸️داستان‌های شعری از زندگی پیامبر ص 🔸️این قسمت: شتر خسته یک شتری با بار خود روی زمین نشسته بود صورت او نشان می‌داد حسابی خُرد و خسته بود دور و برش نه آبی بود نه خار و سبزه و علف در زیر آن بار زیاد حیوانی داشت می‌شد تلف پیامبر خدا ص که دید شتر گرفتار بلاست همان جا فریاد زد و گفت: صاحب این شتر کجاست؟ صاحب او دوان دوان آمد و گفت: مال من است پیامبر عزیز ما گفت: شترت خسته تن است بارها را بردار و به او آب بده و غذا بده فرصت استراحتی به بنده‌ی خدا بده دو لپ دو لپ علف می‌خورد شتر با روی خندانش با خوشحالی بازی می‌کرد شاپرکی رو کوهانش @hkorshidmehr
من پرواز را دوست دارم.mp3
10.33M
من پرواز را دوست دارم نویسنده: ناهید حسن پور دوتا دوست بودند که هر دو اسمشون علی بود. پدر هر دو علی شهید شده بودند. یه روز هر دو علی اومدند پیش هم تا باهم بازی کنند. یکی از علی ها عکس های پدرش رو زده بودبه دیوار. اون ها دو تا بیسیم داشتند که تصمیم گرفتند به یاد پدرهاشون بازی کنند...