یا رزاق
خانمی از خیابان عبور کرد و از پس گذر ازچند کوچه پس کوچه،پسرکی را دید که در کنار دیواری مشغول فروش دست سازه های گِلی خود بود،نزدیک شد و آرام پرسید:پسرم اگر بساط فروشت را در خیابان اصلی میگذاشتی، فروش بیشتری نداشتی؟
پسرک گفت: آن که فرشتهء مرگش،درعمق معادن یا در اوج آسمان آدمها را پیدا میکند، قطعا فرشتهء روزیش مرا در شب و پس کوچه ها خواهد یافت.
خانم،از این گفته بسیار خوشنود شد وتمام کاردستیهایش را یک جا برای دادن عیدی به بچه های فامیل خرید.
درهنگام پرداخت پول،پسرک گفت:ملاخظه میکنید شما چهارمین فرشته در شب چهارمی هستید که وقتی بزرگترها اجازه ندادند در کنارشان و در خیابان بساط فروشم را پهن کنم،به سراغم آمدید و روزی امشب را پرداخت کردید.
#داستان_کوتاه
#نویسندگی
#روزی
#عیدانه
#نشانه_های_راه
#حاجیه_خاتون_سمیعی
@hksami