هو
✨
#حکایت
عارفی میگوید که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند،پس نشستند ومشغول طعام خوردن شدند.
یکی از ان ها را دیدم که چیزی نمی خورد به اوگفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی؟
گفت :من امروز روزه ام
گفتم : دزدی وروزه گرفتن؟! عجب است.
گفت : ای مرد! این راه، راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام
شاید روزی سبب شود وبا او آشنا شدم.
آن عارف می گویدکه سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند وآثار توبه از وی مشاهده کردم؛
رو به من کرد وگفت:
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد
#کشکول
#شیخ_بهائی
هو
#حکایت
شیخ ابوسعید یکی از مریدان خود را به نام حسن که هنوز از خودخواهی چیزی در باطنش باقی بود فرمود تا سبدی برداشته به بازار رود هر شکنبه و جگربند که می یابد بخرد و در آن سبد نهاده در پشت خودگرفته به خانقاه بیاید.
حسن آن سبد بر دوش نهاده، از اینکه می دید در انظار مردم جامه های گرانبهایش آلوده به خون و نجاست میشود از شرم و خجالت می مرد و می
رفت.
چون به خانقاه رسید شیخ او را گفت به بازار برو و بپرس که آیا مردی را دیده اند که سبدی پر از شکنبه و جگربند بر دوش می کشید؟
حسن به دستور شیخ به بازار رفت و از محلی که سبد بر دوش گذاشته بود از یک یک دکان داران می پرسید و هیچ کس نگفت من چنین کسی را دیده ام.
چون نزد شیخ آمد شیخ گفت ای حسن آن تویی که خود را می بینی والا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست!!!!
آن ذهن اغواگر توست که تو را در چشم تو می آراید او را قهر می باید کرد.
ذکر #ابوسعيد_ابوالخیر
@sufianehh
هو
عارفی قصدِ ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند تمام روزها روزه بود، و در حال اعتکاف....
از خلق الله بریده بود،
صبح به صیام و شب به قیام،
و زاری و تضرع به درگاه او...
شب سی ششم، ندایی در خود شنید که می گفت : ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد!
عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان همی گشت...
میگوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد،
و قصد فروش آنرا داشت...
به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت : ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت: نمیشود ۶ ریال بخرید؟
مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی ارزد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.
مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، خریدارید؟
مسگر پرسید: چرا به ۶ ریال ؟
پیرزن سفره دل باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، طبیب نسخه ای برای او نوشته که پول آن ۶ ریال می شود !
مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است، حیف است بفروشی !
امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال میخرم !
پیرزن گفت: مرا مسخره می کنی؟!
مسگر گفت: ابداً..
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت !
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: ای مرد تو کاسبی بلد نیستی؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی نمیارزد...
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم !
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم...
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفتم....
ندایی به من آمد گفت :
با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد !
دست فتاده ای گیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد !
#حکایت
@sufianehh
هو
گفتند: جماعتی را میبینیم که تو را عیب میکنند. گفت: اگر خدای مرا بخواهد آمرزید، هیچ زیان ندارد مرا، آنچه ایشان میگویند و اگر بنخواهد آمرزید، پس من بتر از آنم که ایشان میگویند.
ذکر بحیی معاذ رازی
#تذکرةالاولیاء
#حکایت
#حکایت
شیخ ابوسعید یکی از مریدان خود را به نام حسن که هنوز از خودخواهی چیزی در باطنش باقی بود فرمود تا سبدی برداشته به بازار رود هر شکنبه و جگربند که می یابد بخرد و در آن سبد نهاده در پشت خودگرفته به خانقاه بیاید.
حسن آن سبد بر دوش نهاده، از اینکه می دید در انظار مردم جامه های گرانبهایش آلوده به خون و نجاست میشود از شرم و خجالت می مرد و می
رفت.
چون به خانقاه رسید شیخ او را گفت به بازار برو و بپرس که آیا مردی را دیده اند که سبدی پر از شکنبه و جگربند بر دوش می کشید؟
حسن به دستور شیخ به بازار رفت و از محلی که سبد بر دوش گذاشته بود از یک یک دکان داران می پرسید و هیچ کس نگفت من چنین کسی را دیده ام.
چون نزد شیخ آمد شیخ گفت ای حسن آن تویی که خود را می بینی والا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست!!!!
آن ذهن اغواگر توست که تو را در چشم تو می آراید او را قهر می باید کرد.
ابوسعيد_ابوالخیر
هو
#حکایت
یک شب بر تخت خفته بود. نیمشب سقف خانه بجنبید، چنانکه کسی بر بام میرود. آواز داد که: کیست؟
گفت: آشناست. اشتری گم کردهام بر این بام طلب میکنم.
گفت: ای جاهل! اشتر بر بام میجویی؟
گفت: ای غافل! تو خدایرا در جامه اطلس خفته بر تخته زرین میطلبی
#تذکرة_الاولياء
#عطار_نیشابوری
#ذکر_ابراهیم_ادهم
هو
✅ #حکایت
روزی حضرت موسی ع به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو،خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه خوب حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت،از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد.سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا!این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید
هر کاری که در این جهان انجام بشه چه خوب چه بد نتیجه ی آن را چه زود چه دیر خواهیم گرفت این حکایت از دانایی خداوند شک نداشته باشیم چون تنها اوست که می داند و چه میگذرد
به اشارات و کدها توجه بفرمایید 🙏
https://t.me/Analhaghhoo
هدایت شده از زندگی برای ❞ علوم انسانی ❝
• در معنی یافت سخنی بگوی. گفت: هرکه پندارد که نزدیکتر است او به حقیقت بعیدتر است. چنانکه آفتاب به روزنی میافتد، کودکان خواهند که تا آن ذرّهها بگیرند. پندارند که در قبضه ایشان آید. چون دست باز کنند هیچ نبینند.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت
ـــــــ
https://eitaa.com/ensani_islami
هو
عارفی میگوید: که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند
پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد
به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمیشوی؟
گفت: من امروز روزهام
گفتم: دزدی و روزه گرفتن عجب است.
گفت: ای مرد! این راه، راه صلح است که با خدای خود
وا گذاشتهام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.
آن عارف میگوید که سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم
که طواف میکند و آثار توبه از وی مشاهده کردم؛
رو به من کرد و گفت:
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد؟!
- شیخ بهایی.
#مجله_فرهنگی_هنری_عطار
#شیخ_بهایی
#حکایت
@AttarNishabouri
هو
﷽
#حکایت
روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی
عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
ای شیخ ، ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی و من چرا مثل تو نشدم ؟
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
هو
حکیمی را پرسیدند: کدام حرف خفی را نباید گفت؟ پاسخ داد: این که مرد از نکوکاریهای خود گوید.
#کشکول_شیخ_بهایی
#حکایت