eitaa logo
کانال تبلیغی حجت الاسلام حبیبی
285 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
5.4هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مناظره هشام بن حکم با عمرو بن عبید جمعی از اصحاب امام صادق(ع)، از جمله: حُمران بن اَعین و محمّد بن نُعمان و هِشام بن سالم و طیار، خدمت امام صادق(ع) بودند و جمع دیگری نیز حضور داشتند و هشام بن حکم ـ که جوان بود ـ در میان آنان بود. امام صادق(ع) فرمود: «ای هشام! به من گزارش نمی دهی که با عمرو بن عُبَید، چه کردی و از او چه پرسیدی؟». هشام گفت: ای فرزند پیامبر خدا! هیبت شما مرا می گیرد و از شما شرم دارم و زبانم در برابرتان بند می آید. امام صادق(ع) فرمود: «وقتی به شما دستوری می دهم، اجرا کنید». هشام گفت: از وضعیت عمرو بن عبید و مجلس درس او در مسجد بصره، خبردار شدم. این امر، بر من گران آمد و به سوی او ره سپار شدم و روز جمعه به بصره رسیدم و به مسجد بصره رفتم. دیدم جمع بسیاری بر گرد عمرو بن عبید حلقه زده اند و او پای جامه پشمی سیاهی به پا و ردایی به تن داشت و مردم از وی پرسش می کردند. من از مردم، راه خواستم. برایم راه باز کردند و من رفتم و در انتهای جمعیت، دو زانو نشستم. آن گاه گفتم: ای مرد دانشمند! من مردی غریبم. اجازه می دهی سؤالی بپرسم؟ گفت: آری. گفتم: تو چشم داری؟ گفت: پسرم! این چه سؤالی است؟ چیزی را که می بینی، چگونه در باره اش می پرسی؟ گفتم: سؤال من، همین گونه است. گفت: بپرس، پسرم! هر چند پُرسشت احمقانه است. گفتم: پاسخ سؤالم را بده. گفت: بپرس. گفتم: آیا چشم داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن، چه می کنی؟ گفت: با آن، رنگ ها و اشخاص را می بینم. گفتم: آیا بینی داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن، چه می کنی؟ گفت: با آن، بوها را استشمام می کنم. گفتم: آیا دهان داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن، چه می کنی؟ گفت: با آن، مزه ها را می چشم. گفتم: آیا گوش داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن، چه می کنی؟ گفت: با آن، صدا را می شنوم. گفتم: آیا دل داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن، چه می کنی؟ گفت: به وسیله آن، آنچه را بر این اندام ها و حواس، وارد می شود، تمییز می دهم. گفتم: آیا با وجود این اندام ها، از دل، بی نیازی نیست؟ گفت: نه. گفتم: چگونه نه، در حالی که این اندام ها صحیح و سالم هستند؟ گفت: پسرم! این اندام ها هر گاه در چیزی که بوییده یا دیده یا چشیده و یا شنیده اند، شک کنند، آن را به دل، ارجاع می دهند و دل، یقین حاصل می کند و شک را از بین می برد. به او گفتم: پس خداوند، دل را در حقیقت، برای [رفع] شک اندام ها گذاشته است؟ گفت: آری. گفتم: پس وجود دل، لازم است وگر نه، اندام ها به یقین نمی رسند؟ گفت: آری. به او گفتم: ای ابو مروان! پس خداوند ـ تبارک و تعالی ـ که اندام های تو را به حال خود رها نکرده ـ بلکه برای آنها پیشوایی قرار داده است تا بر دریافت های صحیحِ آنها صحّه بگذارد و به آنچه در آن شک شده است، یقین کند ـ [آیا] این همه مخلوق را در سرگردانی و شک و اختلاف، رها می سازد و برایشان پیشوایی که شک و سرگردانی شان را به او ارجاع دهند، قرار نمی دهد، در صورتی که برای اندام های تو، پیشوایی قرار داده است تا سرگردانی و شک خود را به او ارجاع دهی؟! عمرو، خاموش ماند و چیزی به من نگفت. سپس رو به من کرد و گفت: تو هشام بن حَکمی؟ گفتم: خیر. گفت: از همنشینان اویی؟ گفتم: خیر. گفت: پس اهل کجایی؟ گفتم: از اهالی کوفه. گفت: پس تو، خود او هستی. آن گاه، مرا در آغوش کشید و به جای خود نشانید و خودش از جایش برخاست و تا زمانی که من نشسته بودم، دیگر سخنی نگفت. [با شنیدن سخنان هشام،] امام صادق(ع) خندید و فرمود: «ای هشام! این مطالب را چه کسی به تو آموخته است؟». هشام گفت: مطالبی است که از خود شما آموخته بودم و آنها را به هم ربط دادم. امام فرمود: «به خدا سوگند که این مطلب، در کتاب های ابراهیم(ع) و موسی(ع) نوشته است». @hekayatvarevayat الکافی: ج ۱ ص ۱۶۹ ح ۳، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۶، ص ۲۸۰.