eitaa logo
هُمسا
153 دنبال‌کننده
50 عکس
11 ویدیو
2 فایل
ارتباط با من: @A_taheri1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجله مجازی محفل
33.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم محضر عزیز شما 🙂🌹🪴
. وقتی فکر می‌کنی همه‌چیز رو‌به‌راهه🙃 @homsaaa
. ننه‌جانم می‌گفت: «خدا اگر بنده‌ای رو بخواد به دل بقیه می‌ندازه براش دعا کنند.» امروز با دیدن این عکس‌ها و خوندن چندتا پیام محبت‌آمیز از دوستانم خودم زورکی هم که شده جا دادم بین همه کسانی که خدا هواشون رو داره. . ننه پیرزن بچه‌ها یا همون ننه‌جان ما بزرگترها چند ماهی هست که لب‌هاش به حرف باز نمی‌شه. چشم‌های سبز قشنگ مهربونش سرد و بی‌روح شدند. یه جوری نگاهت می‌کنه انگار هم آشنایی براش و هم غریبه. امشب از خدا خواستم به دل دوست و آشنا بندازه براش دعا کنن. همیشه می‌گفت: «ننه خدا کنه عاقبت بخیر بشیم»❤️ لطف می‌کنید اگر براش حمد شفا بخونید🌱 @homsaaa
• این ششمین حلقه کتاب مبناست و شما دعوتید به این جمع‌خوانی‌. در این حلقه، چهار کتابی را که در تصویر می‌بینید، باهم می‌خوانیم. روش کار به این صورت است که بعد از برنامه مطالعه جمعی و معرفی نویسنده کتاب، هر روز در کانال حلقه در پیام‌رسان ایتا و تلگرام(میتوانید عضو یکی یا هردو شوید)، قسمت‌هایی از کتاب را مشخص می‌کنیم و درباره نقاط قوت و ضعف آن بخش، گفت‌وگو می‌کنیم. بعد از مطالعه کتاب، تلاش می‌کنیم تا دیدار حضوری یا مجازی با نویسنده،مترجم یا ناشر را ترتیب دهیم. در میان خوانش دسته‌جمعی کتاب، فعالیت‌هایی مثل ماراتن کتاب و گپ‌وگفت درباره کتاب‌خوانی هم خواهیم داشت. این دوره تاکنون، پنج تجربه موفق داشته و به امید خدا از اول تیرماه، آغاز به کار می‌‌کند. ♻️ اگر شما هم تمایل دارید در حلقه کتاب‌خوانی مبنا هم‌خانهٔ ما باشید، تا ۳۱ خرداد فرصت ثبت‌نام دارید. إن‌شاءالله از اول تیر تا ۱۵ شهریور چهارکتاب را جمع‌خوانی خواهیم کرد. پس حواستان باشد از برنامه عقب نمانید. ثبت‌نام و توضیحات تکمیلی👇 https://mabnaschool.ir/product/halghe6/ 🟢 اگر سؤالی داشتید، می‌توانید از آقای سیبویه ( @mrsib66 )، خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) یاخانم اختری ( @MoHoKh ) بپرسید.
. مک‌کورت تازه در شصت‌وشش‌سالگی به لحن کودکانه و عاری از قضاوتی رسید که برای گفتن قصه‌ی هولناکش لازم بود. او این لحن را با اتفاقی عادی پیدا کرد؛ تمرینی کلاسی در دانشگاه نیویورک که دانشجوها در آن باید درباره‌ی تختِ دوران کودکی‌شان می‌نوشتند. «درباره‌ی تختی نوشتم که روی آن می‌خوابیدیم. همه‌مان. من و سه برادرم. تخت‌مان تشک نیم‌جریبی عظیمی داشت که تارهای قرمزمو از آن بیرون زده بودند. از لحاف و ملافه و این جور چیزها هم خبری نبود. استادم گفت:« چه متن جونداری. می‌تونی برای کلاس بخونیش؟» نمی‌توانستم. چون از پس زمینه‌ام، از فقرم، شرمنده بودم. اما نوشته‌ام را نگه داشتم و یادم ماند که استادم گفته متن جانداری است. کم‌کم چیزهای کوچک دیگری هم نوشتم، یادداشت‌هایی درباره‌ی بزرگ شدن در لیمریک.» . @homsaaa
. بسم‌الله🌱 دو هفته‌ای می‌شود که به خاطر منع پزشکی ورزش را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار. روزهای فرد ساعت دو تا سه‌ونیم بعدازظهر یکی از بهترین ساعات عمرم بود. ساعتی که سخت عرق می‌ریختم و هر بار با دیدن خودم توی آینه‌ی روبرو حرکات را جدی‌تر و با شور بیشتر انجام می‌دادم. نه فقط از دیدن خودم که هر هشت نفرمان از دیدن یکدیگر سر ذوق می‌آمدیم. ورزش برای من فقط انجام یک سری حرکات با ریتم تند یا کند نبود. یک کلاس درس تمام بود. کلاسی که ۵۰ درصد با مربی بود و ۵۰ درصد دیگر تلاش خودت را می‌طلبید. اینکه هر چقدر انرژی بگذاری همان اندازه نتیجه می‌گیری. برای اولین بار که پلانکت را بیشتر از یک دقیقه زدم بلند گفتم: یه دیقه‌و‌پنج ثانیه... طوری که ه ثانیه چسبید به ته گلویم. از خوشحالی بازدمم را بیرون ندادم و با همان ه چسبان قورتش دادم و صدای خنده‌ام را بی‌حال و بی‌جان آزاد کردم. انگار رکورد شش دقیقه زده باشم یا تمام بیست‌ دقیقه هوازی را بدون یک لحظه توقف انجام داده باشم یا حرکت با وزنه را بدون لرزش دست انجام داده باشم. بیشتر از من خوشحالی مربی‌ام بود که به جانم می‌نشست. . امروز عجیب دل‌تنگ مربی روخند و پرانرژی‌ام شده‌ام. دلم می‌خواهد فردا سر همان ساعت همیشگی بروم و موقع انجام حرکات ورزشی یک دل سیر تماشایش کنم. من از این دست مربی‌های کار بلد کم نداشته‌ام. . @homsaaa .
. همه چیز تمام شد. بهمن 1401 استعفا دادم و از همه‌ی گروه‌ها خارج شدم. مانده بود موافقت استان. آخرین جلسه‌ای که رفتم افطاری یک سازمان‌ بود که مهم بود من باشم. من مهم نبودم. مهم جایگاهی بود که دو سه سالی به اصرار دیگران از آن من شده بود. امانتی بود سخت و نفس‌گیر. کلی صغری و کبری قطار کرده بودند که اگر نباشی کار خدا زمین می‌ماند و فلان و بهمان. روز عید غدیر پیامی دریافت کردم با این مضمون: اگر برای رفتن دلیل محکمی دارید که هیچ اگر نه.... . از این دست پیام‌ها فراوان بدستم رسیده و همه این معنی را دارد که در این زمانه کسی با خانه نشین شدن نمی‌تواند خودش را ولایت مدار بخواند. قبل‌تر منظورم زمستانی است که گذشت پیام‌های این چنینی هم به دستم می‌رسید که: «این کار پرستیژ اجتماعی دارد.»، «حتما یک روز پشیمان خواهی شد.» و ... کلمه به کلمه‌ی پیام‌های که شیرینی عید ولایت را به کامم تلخ کردند هنوز توی سرم چرخ می‌خورند. حرف زیاد دارم اما همه پشت پیام‌های نیش‌دار و تیز و گزنده دیگران خانه کرده‌اند. هر چه بگویم همه از روی احساساتم خواهد بود. نیاز دارم به زمان. گذر زمان درمان همه چیز است. شاید یک روز با حوصله از تجربه‌ام نوشتم. شاید به کار کسی بیاید. شاید! @homsaaa
هدایت شده از مجله مجازی محفل
نوبتی هم باشه نوبت رونمایی از شمارهٔ ۹ محفله🙃 کلمهٔ «خیاط» رو که می‌شنویم؛ بیشتر وقت‌ها حاصل کارشون؛ یعنی لباس‌ها رو به خاطر میاریم؛ ما اینجا زاویه نگاهمون رو بردیم عقب‌تر. به جای بررسی چگونگی دوخت لباس‌هامون؛ خود شخصیت خیاط‌ها رو کندوکاو کردیم. این شما و این هم محفل «خیاط»☺️ https://mabnaschool.ir/product/mahfel9/ @mahfelmag
. من آدم تغییر عادت‌ها نیستم. هیچ وقت بلد نبوده‌ام که جز پشت میز کارم کارهای محفل را پیش ببرم. اما این شماره توی ماشین، زیر سِرم یا در صف انتظار پزشک و سونوگرافی و آزمایشگاه محفل می‌خواندم: مطالبی که بین من و نویسنده‌ها در حال رفت‌وآمد بودند تا همه آماده و یک‌جا با عنوان محفل خیاط منتشر شوند. . هنوز متن‌ها نهایی نشده مجبور به یک کوچ اجباری شدم. وسایلم را تا حدودی جمع‌وجور کردم و مهمان خانه مادرم شدم. تجویز پزشک بود. نیاز داشتم کسی مراقبم باشد. ضعف و سرگیجه باعث شده بود برنامه‌ی جدید جایگزین عادات همیشگی‌ام شود. در آن روزها که استرس برایم سَم بود دوستان و همکارانم بهترین همدمم بودند و هر بار که جویایی حالم‌ می‌شدند و یا گوشه‌ای از کار را می‌گرفتند انگار دنیا با تمام اعوان و انصارش برویم می‌خندید. . محفل برای من مرکز دنیاست. دانه‌ای است که به قول استادم قرار است درختی تناوری بشود و بعد ثمر بدهد. نامش ماندگار و عزیز! . محفل برای من یک نقطه پرش بوده و هست. نقطه‌ای که باب آشنایی و هم صحبتی من با نویسندگانی‌ست که روزی هر کدام در سرزمین ادبیات حرفی برای گفتن خواهند داشت. یاد می‌گیرم از تک‌تکشان و قدردان زحمات و تواضع بی‌اندازه‌شان هستم. . محفل ۹ از راه رسیده و من بیشتر از هر وقت دیگر دوست دارم در مورد تک‌تک مطالب کار شده در مجله بازخورد بگیرم. از همه دوستان خواسته‌ام به یک خداقوت اکتفا نکنند و اگر نکته‌ای به ذهن‌شان می‌رسد و یا جای خالی مطلبی به چشمشان آماده‌ بگویند. شما هم اگر محفل را خوانده‌اید خوشحال می‌شوم با هم گپ‌و‌گفتی داشته باشیم. لطفتان مستدام🌷 . @homsaaa
هدایت شده از ذوالنون
. لو کان "بی‌معرفتی" شخصا، لکان انا. مثل همیشه‌ی ساعت‌های بیکاری‌ام، توی لینک‌ها سفر می‌کنم و از کانال شاگردی می‌روم به کانال استادی و از آنجا به کانال شاگردی دیگر. هنرجوهای حرفه‌ای‌شده از استادیارشان می‌گویند و استادشان از معرفت هنرجوها و متنی که نوشته‌اند برای تشکر. من چه؟ ادعا می‌کنم نویسنده‌ام؛ اما دو کلمه تشکر خشک و خالی نمی‌توانم تقدیم استادیاری بکنم که به من لطف دارد و من را بیشتر از رفاقت، لایق خواهری‌اش می‌داند. روزی توی روایتم، با عالمی از غصه، نوشتم فرقی نمی‌کند آخر این راه، حرفه‌ای بشوم یا نه و فقط می‌خواهم تا آخر تونل پیشرفته بروم و بی‌خیال سواره‌هایی بشوم که از کنارم باسرعت می‌گذرند و بادِ ماشین‌شان، پر روسری‌ام را تکان‌تکان می‌دهد. خواهرم، آسیه دلداری‌ام داد و گفت: "شما که ان‌شاءالله میری حرفه‌ای." به‌گمانم آن موقع‌ها هنوز سمیه صدایم نمی‌زد، شاید هم می‌زد؛ اما از همان موقع می‌دانست دارد زیر پر و بال مادرانه‌اش، من را حرفه‌ای پرورش می‌دهد. هر وقت حال دلم خراب بود و مثل جوجه‌ای مریض گوشه گروهم کز می‌کردم، آبادم کرد و هر وقت گلایه‌ای داشتم به گوش جان شنید. هر وقت دلگیر بودم از کسی، عکس خواست تا جنازه تحویل بدهد و لبخند آورد به لبم. من درعوض چه کرده‌ام برایش؟ می‌دانم بزرگوارتر از آن است که توقع کاری، حرفی، تشکری داشته باشد؛ اما معرفت هم خوب چیزی است که من ندارم. ندارم؟ چرا شاید داشته باشم؛ اما من یک عیب دیگر دارم. از بچگی یاد گرفته‌ام آدم‌ها برای چون منی نمی‌مانند؛ چون چیزی در چنته ندارم که ماندگارشان کند. یاد گرفته‌ام دل نبندم به‌شان و به همین خاطر تلاش نکرده‌ام یاد بگیرم آنچه توی قلبم می‌گذرد به زبان هم بیاورم و بگویم چقدر دوستشان دارم. ظاهرم یبس است، قبول دارم؛ اما باور کنید ته دلم، چشمه‌ای از احساس دارم. قلب من می‌تپد برای آن‌هایی که باورم دارند و بدون چشم‌داشت دوستم دارند. آسیه‌جان، خواهرم، این روزها که رفیقی از جنس تو نیاز دارم، این روزها که شاید شانه خواهری غیر هم‌خون را نیاز داشته باشی، کاش کنارم بودی، کاش کنارت بودم. این اولین بار است که جرات کردم به نام صدایت بزنم‌. ببخش من را؛ من را که جوجه اردکی زشتم و تو همیشه قویی زیبا تصورم کرده‌ای. دوستت دارم. @zonnoon
هُمسا
. لو کان "بی‌معرفتی" شخصا، لکان انا. مثل همیشه‌ی ساعت‌های بیکاری‌ام، توی لینک‌ها سفر می‌کنم و از کا
. به دوست بنگر تا خود را دیده باشی و خود را ببین تا دوست را تماشا کرده باشی. دو آینه که یکدیگر را باز می‌تابند: روشنی در روشنی! @homsaaa