eitaa logo
حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان
937 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
264 ویدیو
11 فایل
✔️صفحات رسمی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان: 📱 http://zil.ink/honar_kashan ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
چقدر شما آشنایید چقدر شما آشنایید؟ چقدر دیدم‌تان؟ عکس هاتان را هرچه بیشتر برانداز میکنم بیشتر به این یقین می رسم قبل از شهادت یک جایی دیدمتان! ولی هرچه این ذهن کند را تیز میکنم و خاطراتم را می‌چِلانم یادم نمی‌آید دقیقا قبل از اینکه گرگ صهیون به جان‌تان بیفتد کجا باهم چشم در چشم شده ایم... شاید در صف نانوایی باهم توی نوبت بوده ایم!؟ شاید همانطور که کنار هم، پشت باجه‌ی داروخانه‌ای منتظر نسخه‌هامان بوده ایم برای وضعیت دارو باهم اختلاطی کرده ایم!؟ شاید توی بانکی خودکارتان را قرض گرفته ام تا فیشم را پُر کنم!! یا پشت چراغ قرمز یک چهارراه پنجره‌های ماشین های‌مان موازی شده! شاید هم وسط سایه‌روشن‌های هیئت اشک‌تان برق زده و نور صورت‌تان را دیده‌ام! اصلا نکند توی مسیر اربعین یا ....؟ اووووه چقدر شاید و نکند و احتمالا گفته ام این چند روز... ولی یک جایی و یک وقتی دیده‌ام‌تان! چشم ها دروغ نمی گویند... دل ها الکی گواهی نمی دهند... این حس رفاقت که در صورت و نگاه شماست خیلی آشناست برایم. جالبش میدانید کجاست؟ از هرکس پرسیدم همین طور است... دل آنها هم همین گواهی را می دهد. چشم آنها هم همین خاطره‌ی موهوم را باشما دارد. شاید باورتان نشود ولی با عکس محسن حججی هم همین حس را داشتیم با مصطفی صدرزاده با همین شهید آرمان خودمان... ما شما را کجا دیده ایم که اینقدر آشنایید؟! ما باهم کجا بوده ایم که اینقدر احساس صمیمیت می کنیم باشما؟! چرا اینقدر دلمان برایتان تنگ است؟ کجا بودید آخه که یک‌هو اینقدر دوستتان داریم؟ چطور است که بچه‌هایتان را اندازه بچه‌های خودمان دوس داریم؟حتی شاید بیشتر که اینجور از گریه‌شان جگرمان به آتش است!؟ چرا زانوهامان از توو می شکند اگر خانواده‌تان بغض کنند یا شانه هایشان نجیب زیر چادرشان بلرزد؟ امروز رفتم پیش شیخ حسین کمی بنوشمش، قاطی حرفهایش معما را حل کرد... گفت هرکس عاشقی‌اش را باخدا معامله کند، خدا قول داده مهرش را بیاندازد به دلها، محبتش را پخش کند بین همه که دوستش داشته باشند... حالا هرچه عاشق تر، این محبت عمیق تر می شود و واگیردارتر... این را که گفت مویرگهای چشمهایش سرخ شد،لای مژه هایش شبنم نشست و قطره ای غلطید تا توی ریش های سفیدش و گفت: برای همین ما برای حسین می میریم چون عاشقی را جوری با خدا تمام کرد که شد سید و امام هرچه قتیل وشهیدعشق 😭 ✍🏻 محمد قاسم‌زاده 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
عکس شهدا _خانم ببخشید سلام .این پوستررا ازکجا گرفتید ؟ _ خانم جوانی بین زن‌ها پخش می‌کرد؛ از اونطرف برو می بینیش. نگاهم را به جهتی که نشان داد، چرخاندم. تندوسریع راهی ازبین جمعیت بازکردم وجلو رفتم . جمعیت زیادی برای تشییع شهدا آمده اند. خانم‌ها یک ضلع میدان ۱۵ خرداد و ابتدای خیابان شهرداری پشت سر ماشین تبلیغات مراسم،تجمع کرده‌اند با پرچم‌های ایران وعکس‌ سرداران شهید سلامی، حاجی زاده، باقری و شهدایی که داشتیم برای تشییع شان می رفتیم. عکس‌ها با رنگ و آب زیبا روی دستها بلند اند . هنوز باورم نمی‌شود که سردارها شهید شدند. دلم را بغض عمیقی می‌فشارد و اشکم شره می‌شود .چه روز و شب‌هایی که بر شانه‌های امنیت این مردهای باغیرت آسوده خاطر زندگی کردیم و خوابیدیم. بالاخره کمی جلوتر خانم توزیع کننده تصاویر رادیدم. یک پوستر از عکس ۶شهید را ازش گرفتم؛ مانند گرسنه‌ای که نان از کسی می‌قاپد .خوشحال و راضی به جمعیت پیوستم .فریاد یاحیدر بلند شد. اطلاع دادند الان پیکر شهدا را می‌اورند .لحظه کوتاهی نگذشته بودکه شهدا را آوردند . یا حیدر . یاحسین . اگر سنگر شکن دارید ما خیبر شکن داریم . مرگ برآمریکا مرگ براسراییل. هرطور بود خودم را به ماشین تابوت شهدا رساندم و ازشان حاجتم راخواستم . راه را باسیل خروشان مردم تا خیابان امام ادامه دادم. به امامت امام جمعه حاج آقا حسینی بر پیکر شهدا نماز خواندیم. درطی مسیر علت اینکه به این شهدا علی اکبرهای خامنه ای می‌گفتند رافهمیدم.بدن شهدا آنقدر تکه پاره بوده است که... سرم گیج می‌رود و لبانم از شدت گرما خشک است. شعر ظهر عطش چاووشی را زمزمه می‌کنم. کم آوردم. دیگر دارالسلام نمی‌روم .از تحمل مردم تعجب کردم. وارد مغازه می‌شوم. چیزی بخرم تا حالم بهتر شود . زنگ می‌زنم آژانس تا مرا به خانه برساند. در خنکای خانه روی مبل رها می‌شوم .لحظاتی بعد گویا نور به چشمهام برمی‌گردد .دستهایم پی چیزی می‌گردد . خدای من؛ عکس شهدا کو .؟ گریه ام می‌گیرد .کجا جا گذاشتمشان؟ بی اختیار روضه خوانده شده در مراسم برایم تداعی می‌شود. وقتی حضرت زینب (س) دراوج تشنگی و مصیبت دنبال حسین‌اش می‌گشت؛ گلی گم کرده ام می‌جویم اورا به هرگل میرسم می‌بویم اورا. ✍🏻فریبا شادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
کنج خرابه‌های شام میان سیل جمعیت ایستاده‌بودم. آرام آرام پشت سر پیکر شهدا قدم برداشتم. عکس شهدا جای جای جمعیت میان دست مردم به چشم می‌خورد. مداح یکی یکی اسم شهدا را می‌خواند. رسید به نام شهید خشاپور. از رقیه سه ساله اش گفت و دل ها را برد کنج خرابه‌های شام. یاد حرف دوستم افتادم. برادرش سپاهی است. می‌گفت امسال روضه‌ی حضرت رقیه (س) را با تمام وجودم درک کردم. گفتم چطور؟ گفت: آتش بس که شد، بعد از یک دنیا چشم انتظاری و دلواپسی برادرم احمد از مأموریت آمد. تا مدت‌ها دخترکش زهرا یک دقیقه هم از او جدا نمی‌شد! حتی اگر از این اتاق می‌رفت اتاقی دیگر، چشماش پر می‌شدند از اشک. با نگرانی بابا بابا می‌کرد و دنبالش می‌گشت. با اینکه سلامت برگشته باز هم دلهره دارد از دستش بدهد. اینجور وقت‌ها تا بغلش نکند، آرام نمی‌گیرد. من که با دیدن بی‌قراری‌هایش اشکم درمی‌آید. کسی چه می‌داند کنج خرابه‌ها به قلب زینب سلام الله چه گذشت.؟ نمی‌دانم این روزها دختران شهدا، وقتی بهانه‌ی بابا می‌گیرند، چگونه آرام‌ شان می‌کنند؟ ✍ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
روضه های ارباب به عکسش خیره بودم و حرف‌های همسر شهید دهقان را توی ذهنم حلّاجی می‌کردم. می‌گفت همرزم آقامهدی بود و طالب شهادت. واژه‌ی شهید زنده را برایش به کار برد. از مهر و محبتش گفت و کار راه‌اندازیش. هرچه بیشتر می‌گفت عطشم برای دانستن بیشتر می‌شد. چشم از قاب عکسش گرفتم و دوختم به جمعیت. همه با مداح نوحه گرفته بودند. امروز هرکدام از شهدا پلی شدند به روضه‌های ارباب‌شان سیدالشهدا. نوبت که رسید به یاسر، پای روضه‌ی شیرخواره‌ی حسین آمد وسط‌. مردم به یاد طفل رباب، برای طفل شیرخواره‌ی شهید اشک ریختند و صدای لالایی بلند شد. اما روضه‌ی علی اصغر اینجا تمام نشد. وقتی رسیدیم گلزار موقع دفن شهدا دوباره نام طفل شش ماهه آمد. اما این‌بار جوری دیگر. این بار صحبت از قد رشید عباس وار شهدا قبل شهادت بود و پیکر کوچک علی اصغر وار الانشان! ✍️ فاطمه سادات مروّج 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
22.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| *موزیک ویدئوی هوش مصنوعی «علاج» با صدای * ◽️شاعر: کاظم بهمنی ◽️آهنگساز و تنظیم‌کننده: محسن چاوشی ◽️موزیک ویدئو: امین ملک‌زاده ◽️تولید شده در 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از سفیر | Safir
❇️ دوره آموزش تخصصی خوشنویسی با قلم نی 📌 مدرس:استاد علیرضا یوسفی ⬅️ ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: ۰۹۹۳۸۶۴۳۰۸۳ @artkashan 🔵 مهلت ثبت نام تا دهم مرداد ماه ۱۴۰۴ @Safir_kashan 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
وعده ی دیدار، آخرین دیدار، فرا رسیده... امروز بوی پیراهن یوسف تمام شهر را فراگرفته. همه جا حرف رسیدن یوسف هاست... مسیری را بسته اند، باید پیاده بروم تا به شروع مراسم برسم. مسیری که بارها و بارها در چشم بهم زدنی طی کرده ام حالا شده جاده ابریشم... چرا نمی‌رسم؟؟!! چرا جمعیت اینقدر دور است؟؟!! نفس کم می آورم. تشنگی امانم را بریده. هرچه بیشتر پیش می‌روم، کمتر می‌رسم. جان می‌کنم برای رسیدن. ندایی درونم شعله می کشد: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ... جمعیت موج می زند.چشمم اما دنبال ماشین حامل شهداست. چقدر دور!! چقدر دست نیافتنی!! نمی توانم! اگر نزدیک نشوم، همین‌جا جان می دهم. از جمعیت خارج می شوم و با سرعت، موازی ماشین حامل می‌شوم. سیل جمعیت امکان دسترسی به تابوت را غیر ممکن کرده. به چشمانم امان نمی‌دهم، اگر نبارند، لاجرم دق خواهم کرد. چه خوب گفته اند: دل ها زمانی که پر می شوند از چشم ها سرازیر... هرچه پیشتر می رویم، جمعیت بیشتر می شود و امیدم نا امیدتر... زیر لب می خوانم: ما قَطَعْتُ رَجآئي مِنْكَ. آفتاب سوزان، هوا گرم و دل هایمان سوخته است. نماز می خوانیم بر پیکرها... چه نمازی!!!! وَ أَقِمِ الصَّلاهَ لِذِکْرِی حتما این شهدا تجسم کامل یاد خدا هستند. خاطرم نیست تا به حال بر شهیدی نماز خوانده باشم؟؟!! عجیب می چسبد نمازی که بر پیکر عزیز شهیدت بعد از روزها چشم انتظاری می خوانی... به سمت اتوبوس ها می‌روم. ناگهان مسئولی را می بینم، با خودم می‌گویم از ایشان خواهش کن راهی برای خانم ها باز کنند تا به تابوت شهدا دسترسی داشته باشند. در برزخ گفتن و نگفتن نگاهم به ماشین حامل شهدا گره می خورد. سمتی را برای زیارت زن‌ها خالی کرده اند. قدم هایم یسارعون الیه چشمانم ینظرون الیک و گوش هایم یسمعون الیک... یقین دارم اف ۳۵های لعنتی هم نمی توانند مرا از این مسیر برگردانند. دستم را به تابوت شهید می‌رسانم. خدایا هرکدامشان یک روضه ی مجسم هستند، کجا درنگ کنم؟ مغز و زبانم از کار می افتند و تمام وجودم اشک می شود. دستان بی جانم شفا می گیرند. لختی نمی گذرد که سور و ساتمان به پایان می رسد. جدایمان می کنند. و من مبهوت دور شدن یوسف ها. يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ سربازی به سرمان گل می پاشد. با تمام وجود، برای اولین بار می شوم یکی از همان کسانی که برای گرفتن نذری زیر دست و پا می افتند، اما گلی روی شانه ی چپم می افتد. دلم می‌خواهد به شفا تعبیر کنم. اصلا دلم می‌خواهد فرض کنم دستان شهید به وسیله ی آن سرباز، گل را مخصوص خودم پرتاب کرده؛ باشد پاداش اشک هایت خانم... ✍🏻آزاده چای دوست 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
مهمان عزیز خیمه وسیع سفید رنگ، حوض آبی رنگ وسط زمین و طرف دیگر ماکت کشتی بزرگ(سفینه نجات) که دورتا دورش پارچه های عزا دارد و دورونش چایخانه! زمینی که قبل ماه محرم، فقط زمین بود ماه محرم که آمد پر برکت و پرنور شد؛ دور دیوار کوتاه هیئت پرچم های قرمزو طلایی زده شده و باد ملایمی آن ها را تکان می دهد.صدای نوای یا حسین به گوش می رسد مردم در حیاط این طرف و آن طرف نشسته و ایستاده اند... و کودکان خوشحالند از دیدن مرغابی های روی آب حوض. چند خادم، لب در خیمه، منتظرند؛ پر خادمی شان، کار نمی کند و چشم دوخته اند به در ورودی. از حرف هایشان متوجه می شوم مهمان هییت ده دقیقه دیگر می آید... مهمانی که از بیست روز پیش، منتظر آمدنش هستند. به داخل خیمه می روم بوی خوش عود، به مشامم می رسد. روی موکت های قرمز رنگ می نشینم. بنر بزرگی از چهره شهدا در خیمه است؛ شهدای طریق القدس همان هایی که به مصاف ابرقدرت های جهان رفته اند... زیارت عاشورا می خوانند و نوحه می گیرند. چشم های مردم با هر نوا برمی گردد به سوی در خیمه. بین شان صدا به گوش می رسد -کی می آید ـ چرا نمی رسد خانمی که کنارم نشسته عکس شهدا را نشانم می دهد و می گوید «نگاه کن! انگار شهدا با آدم حرف می زنند؛ خوشا به سعادتشون » و بعد از خوبی های مهمان، می گوید: «شهید نصرت الله بهاروند همونی که امشب می‌آورند به خیمه، علم این خیمه را خودش بالا برده...» دیگری میگوید: پیچ های این آهن ها را خودش می بست و... با خودم گفتم باید پهلوان قوی و خوش قد و قامتی باشد برای خودش. نوبت حاج آقا می رسد؛ حال نگران و منتظر مردم را درک می کند و می گوید: «رفقا قسمت و روزی مون باشه انشالله شهید، به خیمه خودش می‌آید...» او هم از خوبی های مهمان حرف می زند: «روز عرفه امسال، شهید بهاروند، از صبح مشغول کارهای هیئت بود؛ ظهر موقع دعا بهش گفتن بیا برویم دعا عرفه... گفت: کار خیمه روی زمین می مونه تمام بشه بعد ...» مهمان ما توصیه رهبر را خوب به خاطرش سپرده: «وقتی نیّتِ کار نیکی در دل شما گذشت، تأخیر نیندازید!...» حاج آقا می رسد به روضه و تل زینبیه ... «او می برید و من می بریدم؛ او از حسین سر، من از حسین دل» صدای همهمه می آید و فریاد یا حسین... مهمان هیئت می رسد به موقع و سر وقت! رسم ادب را خوب از اربابش ابوالفضل علیه السلام یادگرفته؛ صبر می کند؛ زیارت عاشورا خوانده شود؛ سخنران حرف هایش را به دل مستمعان بنشاند ... جلسه ابا عبدالله برسد به تل زینبیه؛ و نگاه حضرت زینب سلام الله علیها به حسین غرق به خون و اربا اربایش در قتلگاه بیافتد... حالا او آمده کسی که سال ها زیر همین بیرق سینه زده روی دستان مردم، با سرعت می آید با همه علایم پهلوانی اش؛ تابوت چوبی،میان پرچم ایران، همراه عطر و بوی کربلا. مقام هایش را مردم جار می زدند شهید عزیز، جانم فدای رهبر مرگ بر اسرائیل و اکنون صدای بی تابی فرزندانش، به بالای خیمه می رسد؛ به همان جا که پرچم قرمز رنگ را، نصب کرده بود. و اشک ها سرازیر می شود. مداح می گوید ؛ « عمو نصرت خوش آمدی! خوش غیرت! ابوالفضلی رفتی، علی اصغری برگشتی! بیست روز پیش رفتی ؛ چرا الان رسیدی! مردم! اگه در تابوت باز بشه خواهید دید کفن عمو نصرت پهلوان مان شده اندازه علی اصغر شش ماهه کربلا... » و تا فرشتگان تکه تکه بدن او و دوستانش را میان بیابان جمع کنند شده بود بیست روز... ✍ خانم فرشته شب وداع با شهید نصرت الله بهاروند هیئت محبان ابوالفضل علیه السلام ۲۱ تیرماه ۱۴۰۴ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
طنز جنگ 1- (. زن) - بیداری؟ - لب و دهان گشادش را باز کرد و خمیازه‌ای کشید و گفت: آره چی شده؟ - تو هم این صداها رو می‌شنوی؟ - صدای چی؟ - همین صدای موشک و بمب و انفجار رو میگم دیگه؟ - آره خب، که چی؟ - بیا فردا فرار کنیم و از اینجا بریم. نکنه یکیش بخوره تو خونه ما. با پوزخندی گفت: متوجه هستی که الان تو قرن 21 هستیم. موشکها نقطه‌زن شدند. اون جایی رو که باید بزنن رو میزنن، آخه چکار با ما دارن؟ بخواب. فکر کنم امروز خیلی خسته شدی. بخواب فردا میخوایم بریم تمرین. - از من گفتن بود... - بیدار شو دیگه، ساعت 6 شده. - اَه چرا نمیذاری بخوابم؟ اون از دیشبت که نذاشتی بخوابم اینم از الان. - پاشو دیگه. چقدر میخوای بخوابی؟ پاشو از اینجا بریم. - کجا بریم دیوونه. موقع صبحونه‌ست. الانه که نگهبان صبحونه رو بیاره. - صبحونه بخوره تو سرم. ببین، ببین داره میاد. - گفتم که الانه نگهبان صبحونه رو بیاره. - چی میگی؟ نگهبان کیه؟ واااااای اونطرفو نگاه کن. سرت رو بدزد. داره میاد. بووووومب... - آخ آخ آخ. چه صدای وحشتناکی داشت. همه بدنم خون میاد. حق با تو بود قهوه‌ای. کاش به حرفت گوش داده بودم و از اینجا میرفتیم. عه.عه.عه قهوه ای اینجا رو ببین. نگهبان روی زمین افتاده. پاشو. پاشو زودتر بریم. قهوه‌ای... قهوه‌ای چرا جواب نمیدی؟ جواب بده تو رو خدا. باور کن نمیدونستم تا این حد الاغند که اصطبل اسب‌ رو هم بزنن. آخه میگفتن نقطه زن شدند. ✍️ سید محمد نبوی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
سایه جنگ برای بار صدم دکمه اتصال فیلترشکن را زد. شاید دری به تخته خورد و وصل شد.‌ دلش نمی‌خواست یادش بیایید چرا اینترنت قطع بود. صدای تیراندازی انگار درست بالای پشت بام آنها می‌آمد. می‌ترسید. اما نه فقط از صدای پدافند یا حتی مردن. می‌ترسید از سایه جنگ روی زندگیش. از اینکه همه زحماتش برای پذیرش مصاحبه هیئت علمی دانشگاه نقش بر آب شود. از اینکه نتواند توی این فرصت شش ماهه مقاله‌اش را در مجله‌ای معتبر به چاپ برساند و همه چیز خراب شود. ترسیده بود از اینکه چطور توی این اوضاع درس بدهد و زندگی را بچرخاند. از اینکه آخر چه خواهد شد. رضا همه این ترس‌ها را هر شب که صدای پدافندها می‌آمد، با خودش مرور می‌کرد. همه اگرها، همه شایدها. هر شب آخر سر رو به همسرش، زری می‌گفت که بخوابد و اتفاقی نمی‌افتد ولی خودش می‌دانست که اتفاق افتاده است. حوصله کار روی مقاله‌اش را نداشت. اینترنت قطع بود و عملا کاری نمی‌شد کرد. فقط می‌توانست بلا تکلیف توی گروه‌های پیام‌رسان‌های وطنی بچرخد و خبر‌ها را چک کند. توی گروه‌ها انواع خبرها بود. توی گروه دانشکده هم همه داشتند همدیگر را تکه پاره می‌کردند! یکی از زدن جنگنده اف 35 و اسیر شدن خلبانش می‌گفت، یکی تکذیب می‌کرد و همه را دروغ می‌خواند، یکی از زدن موشک‌های ایران و خوردنش به هدف می‌گفت، آن یکی از دروغگو خواندن ایران و انکار موفقیت‌هایش می‌گفت. یکی از جنگ روانی دشمن می‌گفت، آن یکی از عظمت ترامپ و اینکه روز 61 ام زد می‌گفت. بازار فوروارد پیام‌داغ بود. در جواب ترس‌ها، غر زدن‌ها و حتی توهین‌ها فقط پیام فوروارد می‌شد و کمی هم پیاز داغ تحلیل‌های شخصی و تاریخی به آن افزوده می‌شد. یک شب گروه بچه های قدیمی دکترا و اساتید را باز کرد. علی در برابر دفاع‌های بی‌قید و شرط برخی از همکلاسی‌های قدیمی از نظام جوش آورده بود. همیشه آدم تند و بی‌پرده‌ای بود. نوشت: -: «اونا اینقدر شرف دارند که حداقل غیر مسکونی می‌زنن ولی اینقدر به شرف ما اطمینان ندارند که به محض کشیدن آژیر همه مجبورن بپرن توی پناهگاه!» یکی دو نفر با تصاویر خانواده‌ها و بچه‌های که به شهادت رسیده بودند، جلو آمدند ولی کسی در استدلال حریف علی نبود. پیام‌ها یکی بعد از دیگری می‌آمدند. خیلی‌ها از جمله رضا می‌خواندند و چیزی نمی‌نوشتند. دلشان می‌خواست چیزی بگویند، ولی کلمات گیر کرده بود توی ذهن‌شان، توی ترس‌هایشان. در همین بین، پیامی از استاد گروه، دکتر شاکری، آمد. مردی که همه می‌دانستند منتقد سیاست‌های نظام است، ولی همیشه سنجیده حرف می‌زد. دکتر شاکری را همه دوست داشتند. «سلام آقای دکتر. این جمله عجیبه که دشمنمون شرف داره. ببینید در غزه چه کرد. لازم شود و اگر بتواند، در ایران هم قتل عام می‌کند. مراقب باشید جناب آقای دکتر عزیز.» علی کنار نکشید. نوشت: «استاد ایران قتل عام نکرده؟ هواپیمای اکراینی رو یادتون رفته؟! یادتون رفته دوستامون پرپر شدن؟!» دکتر شاکری برایش نوشت: «شما یک انسان شریف و وطن‌دوست هستید. شما رو دوست داریم. ولی جای برخی حرف‌ها الان نیست. اسرائیل شرف ندارد. البته ما هم اشتباه زیاد کرده‌ایم. ولی الان موقع این بحث‌ها نیست.کنار وطن باید ایستاد.» برای چند لحظه، گروه ساکت شد. نه پیامی، نه جوابیه‌ای. همه رفتند توی فکر. به نظر می‌رسید علی با تلنگر دکتر ناگهان به خودش آمده باشد. همه پیام‌های تندش را پاک کرد و نوشت: «منم کنار وطن ایستاده‌ام...» رضا گوشی را زمین گذاشت. به زری نگاه کرد که خوابش برده بود. تصمیمش را گرفت. بلند شد، لبتاب را روشن کرد. مقاله نیمه‌تمامش، را باز کرد. سایه‌ی جنگ بود، اما او باید بی‌بهانه کنار وطن می‌ایستاد. ✍🏻فاطمه صادق‌زاده حسن‌آبادی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از سفیر | Safir
❇️ دوره آموزش فتوشاپ 📌 مدرس: رضا جعفری ⬅️ ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: ۰۹۹۳۸۶۴۳۰۸۳ @artkashan 🔵 مهلت ثبت نام تا پایان تیر ماه ۱۴۰۴ @Safir_kashan 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
📌سلسله جلسات والعصر، اندیشه در تاریخ ✅ دور چهارم موضوع: نهج‌البلاغه و دنیای امروز ما 💠 یکشنبه های هر هفته از ساعت ۱۸ 🖇خیابان علوی؛ حوزه هنری کاشان 🔸@valaasrkashan 💠 http://valaasr.ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan