هدایت شده از روایتگر | revayatgar
تشییع شهدا
چادرش را کشید جلو و روی صندلی دوتایی اتوبوس، روبرویم نشست. نگاهش مدام پی خانم مسنی که بغل دستش نشسته بود، چرخ میخورد. وقتی دید اصلاً متوجهش نیست، با دست زد به شانهاش. سرش را که به سمتش برگرداند، انگار تازه حواسش آمد سرجا. لبخند زد. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. عذرخواست که او را ندیده.
با چشم به صندلی کناری اشاره کرد و گفت: «از بس یه عده حرمت هیچی رو نگه نمیدارن، دیگه بیرون که میام نمیخوام نگاه به هیچ جا بندازم سرم رو میندازم پایین و میرم میام.»
سرم را بردم جلو ببینم روی صندلی کناری چه خبر است. دیدم دو دختر جوان روی صندلی دوتایی کنار هم نشستهاند. با لباسهای کوتاه، آرایشهای زننده و روسری که سُر خورده و افتاده روی کتفشان.
حاج خانم سفرهی دلش باز شد. حالا نگو و کی بگو:
«دلم خون میشه از چیزایی که میبینم. میام تو کوچه، میبینم مردا با شلوارک اومدن بیرون. زنهارو که دیگه نگم انقدر آداروادار کردن انگار دارن میرن عروسی. والا این لباسهایی که اینا بیرون میپوشن، تو خونه هم آدم خجالت می کشه بپوشه.»
نگاهش را به بیرون دوخت و یک دفعه گفت:« ببین! ببین!»
با اینکه مخاطبش نبودم، اما آنقدر شیرین حرف میزد که بی هوا سر چرخاندم به سمت پنجره اتوبوس. هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم. ماندهبودم منظورش چیست، که پشت بندش گفت: «عکساشونو دیدی؟ چقدر دیگه از جوونهامون باید شهید بشن تا ما بفهمیم راه کدومه، چاه کدوم؟ همین چند وقت پیش نبود اینا برا ناموس مملکت جون دادن؟»
با دقت نگاه کردم، بنر شهدای مبارزه با اسرائیل را میگفت.
نزدیک ایستگاه آخر بودیم. ساعتم را نگاه کردم. دیر شدهبود. پیاده شدم و با عجله حرکت کردم. میدانستم نیم ساعت از شروع مراسم تشییع پیکر شهدا گذشته و باید بِدَوم تا شاید به جمعیت برسم. از میدان پانزده خرداد تا نزدیک خیابان امام با سرعت تمام رفتم. اما هر لحظه توی دلم میگفتم شاید قبل رسیدنم، پیکر شهدا را ببرند دارالسلام و من از همقدم شدن با آنها بی نصیب بمانم. با دیر آمدنم مسیر رسیدن به شهدا را برای خودم دورتر کردم.
از طرفی حواسم پیش آن دخترها بود. دلم میخواست، دوستانه به آن دو دختر توی اتوبوس بگویم:« فاصله هر چه زیادتر باشد وصال دیرتر اتفاق میافتد. کسی نمیداند، شاید روزی با دویدن این مسیر را طی کنید. اما آیا مطمئنید به موقع خواهید رسید؟ اگر دیر شد چه؟ شاید دلتان جزء پاکترین دلهای دنیا باشد. اما با برداشتن حجاب و دفن حیا، راه رسیدن به امام زمان عج را برای خودتان دورتر میکنید.»
✍️ فاطمه سادات مروّج
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
پخش زنده
روز بلند شد. مردم از همراهی شهدا کوتاه نیامدند. تا جایی که ماشین شهدا رسید کمر خیابان امامخمینی و مردم هم دنبالش. مشایعت خورشید بالاسر همه داغ داغ میتابید. در نفسهای آخر مراسم هم نتوانست گرمای وجودش را به رخ کسی بکشد.
با خودم گفتم آتشی که به جان این مردم نشسته پیش ذرههای تابش توِ خورشید هیچ است، هیچ!
صورت زنهای در حجاب، لهله میزد. معلوم بود همه را خرج التهاب پیکرهایی نامرتب کردند که در بیابانهای لب مرز اثر چندانی ازشان برنگشته.
بین جمعیت دیدمش. پرشور لایو میگرفت. بدون آنکه فکرش درگیر نور شدید آفتاب بشود. بدون کمترین حواس پرتی که آفتاب تیز تیرماه دارد چه به روز پوستش میآورد. دوباره کارش بیفتد به پزشک زیبایی و چه و چه.
عینک را روی پیشانی نشاند تا بدون حفاظ دودی رنگ بتواند با گوشی بهتر کار کند.
بدون آنکه دستش بلرزد فقط دنبال ثبت لحظه به لحظه مراسم بود. انگار که کنج حرم بهش داده باشند سر از پا نمیشناخت. نور،صدا و تصویر را کامل ثبت و ضبط و ارسال میکرد.
مواجه شد با یک عالمه لایک و قلب قرمز. صفحه اینستاگرامش غلغله شد از ابراز محبت فالوئرها و دنبال کنندهها.
عدهای از پشت همان ماسماسک بهش التماس دعا گفتند. با دست دیگر چشمهای خیس را پاک کرد تا لنز چشمهاش لا نگیرد. فیلم شفاف از مراسم تشییع شهدای هوافضای کاشان داشت هواییاش میکرد.
دست ادب به طرف شهدا بلند کرد. قبل از آنکه مردم متفرق بشوند. پیچید توی پیاده رو. راهش را کج کرد و به طرف میدان امامخمینی برگشت.
یکشنبه ؛ ۲۲تیرماه | مراسم تشییع شهدای هوافضا
✍ ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
❇️ کارگاه آموزش مقدماتی شعر "سبز"
🔹 ویژه جوانان و نوجوانان کاشانی
🔹با حضور شاعران و اساتید ادبیات فارسی
🔹با همکاری کانون تخصصی شعر و ادب رضوی
⬅️ ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
٠۹۳٠۱۶۱۳۲۳۳
@mj_akbarii
🔵 مهلت ثبت نام تا دهم مرداد ماه ۱۴۰۴
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
✍️دریا بود و طوفان
هیاهو به هیاهو
درست دست و پا زدن آن روزها در یادم هست
✍️تصور کن شهید شدن رفیق های نزدیکت را دیده ای...
حالِ نزار مردم کشورت را دیده ای
یک کوه بغض و کینه را در دلت نگه داشته ای
و در یک لحظه
میان این سیلاب غَم از دور یک کشتی دیده ای که فارغ از همه ی این احوالات رفیق های شهیدت را هم سوار کرده است ..
✍️یک کشتی وسیع که میان هیاهو ها گم شده است
یک کشتی که انگار مردم نه صدای بادبان هایش را شنیدند و نه صدای مسافرانش را ...
کشتی نجات حسین «ع» محرمش را آورد و بُرد
✍️کداممان خوابیم و کداممان بیدار !؟
کدام بار خود بستیم و رفتیم ؟
کدام هستیم و ناکامیم ...
کشتی نجات حسین ساحل ندارد ، موجی است که آسودگی ندارد
همیشه برای پرواز کردن وقت هست
کافیست بخواهیم ...
✍️کشتی امام حسین «ع» و اصحابش «علیکما سلام »
چند روزی مهمان خیمه حوزه هنری بود ..
خیمه ای که متعلق به وجود نازنین همان حضرات است ..
خوشا به حال آنان که بار خود را در همین پنج روز بستند
سال بعد را که زنده و که مُرده ...
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
#اطلاعیه
مراسم اربعین شهدای اقتدار کاشان🇮🇷
🔸سخنران: سردار حاج حسین یکتا
🔸مداح: کربلایی جواد حیدر
🔸با اجرای: دکتر وحید مدرسزاده
🔺زمان:
دوشنبه ۶ مردادماه ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۰
🔻مکان: مصلی بقیة الله الاعظم(عج) کاشان
#شهدای_مبارزه_با_اسرائیل
🔹 اطلاع رسانی شود
┄═❁๑🔸๑💠๑🔸๑❁═┄
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
#اطلاعیه_مراسم| شهید مبارزه با اسرائیل
🇮🇷 بسیجی شهید علی کباری
🔸 مراسم وداع:
دوشنبه ۶ مردادماه ساعت ۲۰:۳۰
مصلی بقیة الله الاعظم(عج) کاشان
🔸 مراسم تشییع:
سه شنبه ۷ مردادماه ساعت ۱۷
ناحیه مقاومت بسیج کاشان
🔸 مراسم گرامیداشت:
سه شنبه ۷ مردادماه ساعت ۲۰
مسجدالحسین(ع) خیابان امیرکبیر
💢 اطلاع رسانی شود
#شهدای_مبارزه_با_اسرائیل
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
به عباس
شماره ۱
سلام عباس جان! آدم گاهی دلش میخواهد با عزیزش حرف بزند. حتی اگر چیز تازهای برای گفتن نداشته باشد. میخواهد از گذشته بگوید. از خاطراتی که شاید بارها با هم مرور کردهاند.
عباس تو از حرفهایم خوب باخبری و میدانی، اما مینویسم برای دل خودم تا در روزهای نبودنت، کمی آرامم کند. بهانهای باشد برای درد دلها و گفتوگوهای ناتمام دو نفرهمان.
حدود ساعت سه و نیم صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. خواب که نه! آن شب و روزها اگر هم چشم را به اسم خواب میبستیم، دل و ذهنمان بیدار بود. از وقتی آن بیشرف حمله کرد، هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگهانی و تلخ بودم.
صدای سعید از پشت موبایل لرزان و مضطرب بود. کمکش کردم تا زودتر حرفش را بزند. همین که اسمت را آورد، فقط گفتم: یا حسین! و بیدرنگ پرسیدم: «کجا بیام؟»
عباس! شنیدی کسی از زور درد خودش را به در و دیوار میزند؟
من همین حال را داشتم. به زحمت نماز صبح را خواندم و راه افتادم. به در ورودی ناحیه رسیدم. یکی از بچهها با دیدن حال آشفتهام، بیآنکه چیزی بگویم، خودش شروع کرد به توضیح دادن. نگهبانها نه پرسیدند کی هستم، نه چه میخواهم. فقط نگاهم میکردند.
در میان تاریکی حیاط، حسین و محمد را شناختم. حسین خودش آمد جلو. تا آن لحظه حتی گریه نکرده بودم. فقط مات و مبهوت، خاطراتت را مرور میکردم. از خانه تا ناحیه، ذهنم پر بود از تو.
حسین مرا در آغوش گرفت و مدام میپرسید: «خوبی؟» اما من فقط از تو میپرسیدم.
در همان موقع، بغض راهش را پیدا کرد. چند لحظهای گریه کردم. محمد، لب حوض حیاط ناحیه نشسته بود و چیزی زیر لب برایت زمزمه میکرد. یاسر و بچهها هم با وسایلت از راه رسیدند. هیچکدام باور نمیکردیم که بیداریم؛ ولی بودیم.
چه بیداری سختی!
درِ صندوق عقب را باز کردند، وسایلت را آوردند پایین. گوشه گوشه حیاط، بچهها تنها یا چند نفره هر کدام با دلی گرفته و چشمهایی اشکبار، بلاتکلیف ایستاده بودند. به بقیه نهیب میزدند خطر دارد، دور هم جمع نشوید.
عباس، همان روزی که با بچه های کنگره از دیدار آقا برگشتی و گفتی چه شد، به تو نگفتم، ولی دلم لرزید. حس کردم بهت حسودیام شد. میدانستم که این نگاه و دستی که با آقا گره بخورد، بهسادگی از این دنیا نمیرود. اما چرا اینقدر زود؟
از لحظهای که خبرت را دادند، به آخرین بار که صدایت را شنیدم و دیدمت فکر میکنم. آن تصویر و صدا مدام در ذهنم میچرخد.
عباس چند روز پیش داشتم فیلم روایت حاجقاسم درباره حاج احمد کاظمی را میدیدم. چه حالی داشت حاج قاسم. سیر نمیشدم از شنیدن حرفهایش. انگار داشت تکهای از وجودش را میگفت. حالا بهتر حال دلش را میفهمم.
داغ تو، هرچند برایم پر از شکوه و حماسه است و با افتخار برای همه میگویم، اما داغ برادر دردیست که فقط دل میفهمد. از همان داغهایی که هیچوقت از سینه بیرون نمیرود.
✍🏻دوست و همرزم شهید عباس آلویی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از سفیر | Safir
❇️ دوره آموزش تخصصی خوشنویسی با قلم نی
📌 مدرس:استاد علیرضا یوسفی
⬅️ ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
۰۹۹۳۸۶۴۳۰۸۳
@artkashan
🔵 مهلت ثبت نام تا دهم مرداد ماه ۱۴۰۴
@Safir_kashan
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
نگارخانه خیابانی حوزه هنری کاشان
🔘 دوره هفدهم
⭕️ مجموعه عکس روایت ایستادگی فلسطین
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan
22.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... مادر است دیگر 😭
ننه سلام من رو به امام حسین(ع) برسون
وداع خانواده پاسدار شهید محمدجواد سیفایی در دارالسلام کاشان
#شهید_محمدجواد_سیفایی
#شهدای_مبارزه_با_اسرائیل
#شهدای_اقتدار_کاشان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan
🔻 در اولین کارگاه مقدماتی آموزش شعر سبز رقم خورد
🔗 در اولین جلسه ی کارگاه مقدماتی شعر سبز به مواردی همچون قافیه و ردیف ، جهان بینی و اندیشه شاعر ، ذوق و قریحه و همچنین عاطفه و احساس در مقام شعر پرداخته شد .
📌 این کارگاه هر هفته روزهای دوشنبه
از ساعت ۱۷ الی ۱۹
در حوزه هنری کاشان برگزار خواهد شد
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan
🌷 عصر تاسوعاست ای نقّاش! فردا را نکش
صبح دریا را کشیدی، ظهر صحرا را نکش
خسته با زین و یراقی واژگون، آشفتهیال
بیسوار و غرق خون، آن اسب زیبا را نکش
یا تمام صفحه را با خیمهها همرنگ کن
یا به غیر از ما رأیتْ إلّا جَمیلا را نکش
آن به دریا رفته دیگر برنمیگردد به دشت
خشکیِ لبهای فرزندان زهرا را نکش...
#مهدی_جهاندار
#محمود_فرشچیان
@mehdi_jahandar
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan