eitaa logo
[ هُرنو ]
926 دنبال‌کننده
863 عکس
55 ویدیو
118 فایل
|هُرنو، به معنای روزنِ نورگیرِ سقف| 📖خواندنی‌ها، شنیدنی‌ها، و خرده‌ریزهایم. مُصطفا جواهری همه‌کارهٔ هیچ‌کاره! کاری بکن که هیچ‌وقت شرمندهٔ دلت نباشی؛ تامام! @mim_javaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز سومین روزیه که چشمات، اشک‌ آوردن. تا قبلش گریه‌هات بدون اشک بود. اما الان نه. گوشهٔ تقاطعِ ملیح پلک بالا و پلک پایینت که تَر می‌شه، دل من و مادرت آب می‌شه. حُکما دل مادرت بیشتر... مراقب اشک‌های زلالت باش بابا. وختی بزرگ شدی، باهاس برای اباعبدالله سرازیر بشن. ملتفتی؟ همین. بعضی‌ متن‌ها نه آغازِ کوبنده‌ای دارند و نه پایانِ متحیرکننده‌ای. فقط هستند که حرفی بزنند. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
اول اینکه الحمدلله کانون پرورش امسال هم در بخش بزرگسال و هم کودک‌نوجوان، غرفه داره. دوم هم اینکه یک مجموعهٔ ده دوازده جلدی چاپ کرده با عنوان «کودکی نامداران» . زندگی‌نامهٔ آدم‌حسابی‌هایی که حتا بزرگ‌ترها هم فقط اسم‌شان را شنیده‌اند چه برسد به نوجوان‌ها و کودکان. کتاب‌ها قلم روانی دارند و تصویرسازی‌هایی فوق‌العاده و دلنشین. از جمله صیدهای لذیذ و درست امروز در نمایشگاه بود. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هفتهٔ جاری را در استراحت دادیم به همدیگر تا مقرری‌های احیانا عقب‌افتاده‌مان را برسانیم. البته من موافق نبودم اما خب اتوبوس جادوییِ ، راننده ندارد. در واقع ۳۴ راننده دارد. لذا در میانهٔ جاده تصمیم گرفتیم بزنیم بغل و به عیش و عشرت بپردازیم و از شنبه مجددا شروع کنیم. نه از آن شنبه‌های چاخانکی! از آن واقعی‌هاش... که سه‌کتابی‌های واقعی‌ترین ندیده‌هایی هستند که من تا به حال دیده‌ایم! از همین رو، این هفته نداریم و از هفتهٔ آینده ادامه خواهیم داد! (به قول خانوم سیمین)، بعدالتحریر: (به قول آقای جلال)، چقدر وراجی کردم! @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
دهمین کتاب ۰۲ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
امروز، به رسم سالانهٔ آخرین کلاس تفکر، کاغذی را به بچه‌ها دادم که رویش سمت راست تصویر و پشتش شعر سمت چپ بود. گفتم خانه‌های ردیف اول را دانه‌ به دانه تیک بزنید. زدند. گفتم حالا ردیف دوم. زدند. گفتم تا ردیف پنجم همهٔ خانه‌های مربع شکل را تیک بزنید. کم‌کم غرولندهایشان شروع شد. بعد از چند دقیقه، ندای «بعدش چه کنیم؟» بلند شد. گفتم پنج ردیف دوم رو هم تیک بزنید. آه و ناله‌ها بلند شد که دستمان درد گرفت و اصلا چه هدفی داریم؟ ده ردیف اول که تیک خورد، گفتم مرحلهٔ آخر، سه ردیف بعدی است. تمام کردند و شروع کردند به مالیدن مچ‌های دستشان. محمدحسن گفت: «۶۷۶ تا خونه تیک زدیم!» پرسیدم: «آها! چی رو ضربدر چی کردی؟» گفت: «۱۳ رو در ۵۲» گفتم: «آفرین. ۱۳ چیه و ۵۲ چیه؟» شروع کردند به جواب دادن و جواب رد شنیدن از من. یکی‌شان گفت: «۱۳ سن ماست!» لبخند زدم. بعدی‌شان گفت: «۵۲ هم تعداد هفته‌های یه ساله!» گفتم: «دقیقا. و این تیک‌ها، هفته‌هایی از عمر شماست که رفته. میانگین سن مرگ تو تهران هم ۴۹ ساله! حواستون هست که خیلی فرصت نداریم؟» سکوت، نمازخانه را بغل کرد. گفتم: «دقت داشتید که فقط خودتونید و خودتون که تیک زدید؟ اینکه خوشگل و تروتمیز تیک بزنیم به هفته‌هامون یا اینکه زشت و بی‌ریخت با خودمونه! دیدید وسط تیک زدن دست‌تون درد گرفت و بعدش زودی خوب شد؟ عمر هم همینه. الان‌ها خسته می‌شید و حوصله‌تون سر می‌ره. ولی وقتی جناب عزراییل میاد دنبالمون، دیگه خبری از خستگی نیست...» گفتم کاغذ را بچرخانید. شعر را خواندیم و کلاس‌مان تمام شد. راستش هر سال، این طرح‌درس مرا دیوانه می‌کند... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
اینکه یه معلم بتونه نوجوونای پسر رو به نقاشی علاقمند کنه واقعا هنرمندی اون آدمه! یه‌کم زیبایی ببینید از هنرمندی هفتمی‌هام و معلم‌شون. و البته که: غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
بچه‌جان! امروز اولین روضهٔ عمرت رو رفتی. منظورم از عمر، عمریه که در این یک‌ماه کنار مایی. وگرنه که روضهٔ شب‌های قدر و روضه‌های قبل‌ترش که آن بالاها پَر می‌زدی هم حسابه. امروز که عمومجتبات داشت روضهٔ امام صادق می‌خوند، شروع کردم واگویه که: «من روم سیاهه آقا. روم سیاهه که شما رو درست حسابی نمی‌شناسم...» بعد یه مکثی کردم و اصلاح کردم که: «روم سیاهه که شما رو اصلا نمی‌شناسم. ما اسما شیعهٔ شماییم ولی رسما، اوضاع خیطه! ولی این بچه، روضهٔ اولش، روضهٔ شماست. تربیتش هم با خودتون لطفا. منم نوکر شمام دربست. من که هنوز نشناختم‌تون، ولی شما یه لطفی کنید این بچه و باقی شیعه‌زاده‌ها، شماشناس باشند.» بعدترش که عمومجتبات، به خاطر تو شروع کرد به خوندنِ روضهٔ علی‌اصغر دیگه حرفم بریده شد... هِق شدم... بابا! از خدا می‌خوام شیعهٔ درست‌درمونِ آدم‌حسابی بشی ان‌شاءالله. راستی ریزه‌خانوم! تو چرا انقدر زود یه‌ماهه شدی؟! یه‌کم آروم بگیر بچه‌جان. می‌ترسم. می‌ترسم که ازت عقب بمونم... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
این، چندمین یادداشت محمدحسین در روزنامه ایران است. برای محمدحسین و پرهام و محمدطه و علی و باقی رفقایشان خوشحالم. خوشحالم که در ۱۵-۱۶ سالگی در حال زیستنِ یک تجربهٔ حرفه‌ای هستند. در کنار یک تیم کاردرست و حرفه‌ای یادداشت‌هایشان چاپ می‌شود، دستمزد می‌گیرند، خوانده می‌شوند و از همه مهم‌تر، رشید می‌شوند... من به آیندهٔ ایرانی که این بچه‌ها می‌سازند امیدوارم. خیلی زیاد! روزنامه ایران https://irannewspaper.ir/sp-193/9/18380 کاش تاریخی وجود نداشت به احترام دخترکانی که زندگی نکردند دانش‌آموز پایه دهم متوسطه پسرانه از وقتی پای اینترنت و فضای مجازی به زندگی ما باز شده است، تاریخ جور دیگری بیان شده و بیشتر در قد و قواره اطلاعات عمومی یا دانستنی‌ها مرورش می‌کنیم. ولی همیشه هم همین‌قدر ژیگول و جذاب نیست. تاریخ به عنوان داستان زندگی بشر بالا و پایین دارد و نمی‌شود فقط در یک قاب نگاهش کرد. مخصوصاً اتفاقات تلخ و ناگوارش اثر دیگری بر ما می‌گذارد و می‌تواند نگاه ما را تغییر دهد. «لالایی برای دختر مرده» روایت اتفاقی عجیب و ناملموس در سال‌های دور از ما و در اثنای تاریخ است. زمانی که خانواده‌ها برای پرداخت مالیات و گذراندن امور زندگی‌شان مجبور به فروختن دختران خردسال و عزیزشان می‌شوند. آنها را می‌فروشند و به دست مأموران ترکمن می‌سپارند تا سرنوشتشان در جای دیگری رقم بخورد. حکیمه یکی از همین دختران است که بعد از فروخته شدن اتفاقات ناخوشی را سپری می‌کند و حالا از آن زمان‌ها به شهرک ارغوان آمده است. شهرک ارغوان در حوالی تهران است و حالا اوضاع چندان مطلوبی ندارد وفقط چند ساختمانش از خانوار تکمیل شده. زهره ومینا هم در مدرسه مختص به همین شهرک درس می‌خوانند و در همینجا ساکن‌اند. روح حکیمه به سراغ زهره می‌رود و زندگی تلخش را برای او می‌گوید. زهره هم در مواجهه با او عوض می‌شود. اول کمی احساس ترس می‌کند اما پای صحبت‌های حکیمه که می‌نشیند جذب زندگی‌اش می‌شود. وقتی هم که در مدرسه برای مینا تعریفش می‌کند، مینا و البته بقیه بچه‌ها فکر می‌کنند خیالاتی شده است. داستان حکیمه و زهره و مینا به همینجا ختم نمی‌شود و زهره و مینا درگیر ماجرا می‌شوند. کتاب «لالایی برای دختر مرده» صفحه جدیدی در روایت کردن تاریخ است. به گونه‌ای که هم به صحت تاریخ پرداخته شده و هم داستان رنگ و لعاب دارد. شخصیت‌های داستان به درستی ایفای نقش کرده‌اند و پیامی را که باید انتقال می‌دهند. سیر داستان هم با عبور کردن هر بخش از زبان هر شخصیت تکمیل می‌شود و در آخر با یک پایان‌بندی قوی و قابل اعتنا‌، هنر نویسنده را نشان می‌دهد. آقای شاه‌آبادی که تجربه خوب و پر ثمره‌ای در حوزه داستان‌ها و رمان‌های تاریخی دارند، به خوبی از عهده این داستان برآمده‌اند و حق مطلب را ادا کرده‌اند. در آخر، رمان «لالایی برای دختر مرده» را به تاریخ دوستان پیشنهادش می‌کنم با اینکه غم دارد. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف