🔹دوره راهنمایی بود که من بخاطر یک بیماری سخت معدهام، در بیمارستان تهران بستری شدم و جراحی انجام دادم. احسان بخاطر دلبستگی شدیدی که به من و خانواده داشت بخاطر دوریام خیلی بی قراری میکرد. در طول روز چند بار زنگ میزد و گریه میکرد و میگفت مامان کی برمیگردد. من هم بهش وابسته بودم دلم طاقت دوریاش را نداشت مدام میگفتم من را ببرید خانه.
🔹دو هفتهای میگذشت که تهران مانده بودم تا اینکه بالاخره مرخص شدم. از وقتی که پا به داخل خانه گذاشتم مدام دورم می چرخید و من را میبوسید و حالم را می پرسید.
🔹بااینکه دیگه مرخص شده بودم اما باز هم استراحت مطلق بودم و نباید در خانه کار میکردم. با این وضعیت احسان خیلی کمک کارم بود. از خرید بیرون تا پخت و پز و جارو کشیدن در خانه.
با اینکه درسهایش سنگین بود اما مدرسه و درس مانع نشد که حواسش از من پرت بشود. مثل پروانه دور من میچرخید.
🔹این خصلتش تا زمان جوانیاش ادامه داشت. حتی وقتیکه خسته از سرکار و دانشگاه به خانه برمیگشت و باز هم در کمک کردن به من و همسرش دریغ نمیکرد.
🔰آغاز پروژه تاریخ شفاهی #شهید__احسان_قدبیگی در #حسینیه_هنر_اراک
@hoseiniyehonar_arak