🌸امام صادق عليه السلام فرمودند:
🌸پدرم مرا به سه چيز
#ادب آموخت
و از سه چيز #نهی فرمود
🌸سه نكته #ادب اين بود كه فرمودند:
🌸فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند سالم نمى ماند
👈هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود
👈و هر كس به جايگاه هاى بد
وارد شود
مورد بدگمانى قرار مى گيرد
(زير سؤال مى رود)
🌸آن سه چيز كه مرا از آن
#نهى فرمودند:
👈دوستى با كسى كه چشم ديدن
نعمت كسى را ندارد
️ 👈با كسى كه از مصيبت ديگران
شاد مى شود
👈و دوستی با سخن چين
📚 تحف العقول ص۳۷۶
https://eitaa.com/hosiniya
📢 عدهای در دنیای اسلام ضرر اختلاف مذهبی را درک نمیکنند
✏️ حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای رهبرمعظم انقلاب اسلامی یک عدّهای وحدت را مخدوش میکنند؛ بعضی دانسته، بعضی ندانسته. عوام از طرفین، ندانسته این کار را میکنند؛ خواص، خیلیشان دانسته این کار را میکنند؛ باید با اینها مقابله کرد.
✏️ نمیفهمند؛ ضرر اختلاف مذهبی را برای دنیای اسلام، برای خود اسلام، برای امّت اسلامی، برای یکایک ملّتهای مسلمان درک نمیکنند؛ انسان تعجّب میکند که چطور این معنا را متوجّه نمیشوند.
🔹بخشی از بیانات حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای در دیدار جمعی از علما و بزرگان اهل سنت کشور. ۱۴۰۳/۶/۲۶
https://eitaa.com/hosiniya
📢 وحدت یک تاکتیک نیست، بلکه امر قرآنی است
✏️ حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای رهبرمعظم انقلاب اسلامی امروز: وحدت... یک تاکتیک نیست، وحدت یک اصلی از اصول اسلام است، وحدت یک امر قرآنی است.
✏️ اینکه میفرماید «وَ اعتَصِموا بِحَبلِ اللهِ جَمیعاً وَ لاتَفَرَّقوا»، خیلی مهم است؛ یعنی در اعتصامِ به حبلالله هم که مهمترین کارها است، اجتمعوا؛ [یعنی] اتّفاق حتّی در اعتصام به حبلالله که مظهرش مثلاً حج است، مظهرش نماز جمعه است؛ یعنی اجتماع حتّی در اعتصام به حبلالله مورد نظر قرآن و شریعت اسلامی است؛ این خیلی به نظر مهم است.
🔹بخشی از بیانات حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای در دیدار جمعی از علما و بزرگان اهل سنت کشور. ۱۴۰۳/۶/۲۶
https://eitaa.com/hosiniya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌#استوری
🔸مولای من بیا که جهان بی قرار توست....
#اللهمعجللولیکالفرج #امام_زمان
https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۶)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات میخواستیم و رادیو شعار پخش میکرد. مرتضی پرسید:
- امروز چند شنبه س؟
- جداً نمیدونی امروز چه روزیه؟
- نه، چه روزیه ؟
- امروز عید قربانه
مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد.
- خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمیرسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن
روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل میشدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی میرفتند و ما تنها میشدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم.
آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود.
مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچهها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی
میشه.
هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن.
- هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره میشیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم.
- کی بیسیم زده ؟!
- از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچهها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه.
- به جهان آرا بیسیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه!
چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را میگیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچهها از شهر خارج شوند. به بیسیم چی گفتم:
- اگه میخواهی بیسیم رو بردار و برو، برید مقر تکاورها. اصلاً برید ببینید اونجا چه خبره
دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم:
- پس ما بر می گردیم.
ندادن ؟!
- برای چی میخواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟
- من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون میخواهد بکنید.
ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم.
تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت
- شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست!
- چطور ؟
- به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقیها به طرفم تیراندازی کردند.
- جاهای دیگه هم رفتی؟
- نرین! نمیشه برین جلو...
دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمیشد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂 یادش بخیر
وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر میشدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و حمام درست و حسابی میرفتیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. آنهم در آن تابستان داغِ داغِ داغ.
▪︎ محل عکس: اهواز، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 خط آرام شد. حدود ساعت یازده که آقای برقبانی آمد، خیلی ناراحت بود. کمتر میدیدم گریه کند. گفت که خواهرزاده فاضل الحسینی پشت دوشکا شهید شد. بیش از پنجاه تیر به او خورده بود. حتی وقتی این تیرها به سینهاش خورده بود دوشکای خودش را رها نکرده بود. میگفت من کنارش رفتم، هنوز نیفتاده بود. گفتم تو را به عقب ببرم؟ گفت تا زمانی که اسلحه ام فشنگ دارد و کار میکند، مرا از اسلحه ام جدا نکنید. اسلحه او آن قدر رگبار زد تا فشنگ تمام کرد. فاضل الحسینی هم تازه شهید شده بود. دو برادر او هم شهید شده بودند. این هم خواهرزاده شان بود که چهارمین شهید خانواده آنها به حساب می آمد.
🔘 با آقای قاآنی به قرارگاه رفتیم. آقای غلام پور و آقای دانایی هم آنجا بودند. قاآنی گزارش کار را به آنها داد گفت: ما آب ول کرده ایم و تانک هایشان نمیتوانند عبور کنند. اگر هم بیایند آنها را میزنیم. شما مطمئن باشید که خط از نظر پدافند تثبیت شده است. وقتی که می خواستیم از در بیرون بیاییم قاآنی سکه ای از جیب در آورد و گفت: حاج آقا نظر نژاد، آقای غلامپور و آقای دانایی این را برای شما گذاشته بودند. چون مجروح شدید و نبودید، من نگه داشتم. سکه را گرفتم و با آنها خداحافظی کردم.
لشکر ۵ نصر در ابوالخصیب خط خودش را تحویل گرفته بود و مشغول مستحکم کردن آن بود.
🔘 حدود ساعت هشت صبح دیدم که آقای ابراهیم زاده، رئیس ستاد لشکر ۵ نصر جلوی سنگر ما نشسته، خیلی خسته بود. گفت حاج آقا نظر نژاد نیروها را به ام القـصـر بـردیم. سنگرهاشان سنگرهای بدی است. عراقیها با خمپاره شصت نیروهای ما را میزنند این الوارهای معمولی استقامت ندارند. گلوله خمپاره که به آنها می خورد، فرو میریزند. ما که الوار و کیسه نداریم، آمدیم از شما الوار و کیسه بگیریم. اول به واحد مهندسی رفتم آقای یزدی گفت تنها کسی که میتواند به ما الوار بدهد، شما هستید.
گفتم: به آنجا بروید و هر چقدر میخواهید، الوار بردارید و ببرید.
من تلفن میزنم و به آقای قاآنی توضیح میدهم. یزدی به من گفت حاج آقا الوار و کیسه هست. منتها بچه های لشکر پنج نصر همیشه بدقول بوده اند. برده اند و پس نیاورده اند. گفتم شما به آدمش نگاه کنید. آقای ابراهیم زاده با دیگران فرق دارد! ایشان اگر بگوید عین همین را می آورم. شما مطمئن باشید که این کار را میکند. ایشان آدم دروغ گویی نیست.
🔘 آقای ابراهیم زاده لوازم را برداشت و برد. حاج تقی ایمانی می گفت ما در خط بودیم. دیدیم واویلا شد. قالیباف عصبانی شده بود و میگفت این آقای ابراهیم زاده کجاست و این چطور رییس ستاد لشکری است! الوارهایش کجاست؟ یک دفعه دیدم ابراهیم زاده می آید. قالیباف پرسید کو الوارها و چوبها و کیسه هایت؟ ابراهیم زاده گفت
دارند می آورند. سه روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم عین همان الوارها و هفت هزار کیسه را از لشکر پنج نصر آوردند و تحویل دادند. ابراهیم زاده می گفت تعهد داده بودم عین همان الوارها را بیاورم. رفتم از اهواز خریدم هر چند از همان الوارهای قرارگاه نیست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۷)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 با عجله خود را به کوچه شیخ محمدطاهر رساندیم. به غیر از ما، چند نفر دیگر هم بودند از جمله یک پیرمرد باز نشسته! همگی با هم قرار گذاشتیم که بمانیم و مقاومت کنیم. بلافاصله به طرف فلکه شهدا حرکت کردیم .به حوالی مسجد که رسیدیم، بالای پشت بامی رفتم تا اوضاع را بسنجیم. چند خانه آن طرف تر یک عراقی روی پشت بام ایستاده بود و برای سربازانش پست نگهبانی تعیین می کرد. یکی از سربازها که گویی از وضع موجود ناراضی بود، با دست دوبار بر سر خود زد. دوباره پیش بچه ها برگشتم. از آنجا، صدای عراقیها را که مشغول کندن سوراخ برای لوله اسلحه هایشان بودند میشنیدیم. رو به جمشید کرده و گفتم:
- جمشید چکار کنیم؟ عراقیها تو فلکه شهدا هستن. او سری تکان داد و دو نارنجک تفنگی اش را به طرف دشمن
شلیک کرد اما بی فایده بود. پیرمرد باز نشسته پرسید:
- عراقیها کجا هستن ؟
او را روی پشت بام خانه شیخ محمد طاهر بردم تا عراقیها را نشانش بدهم. پیرمرد می گفت:
- راه برو...
چرا دولا دولا راه میری؟ جلوی دشمن راست راه برو با افتخار
پیرمرد غرور و اعتماد به نفس خاصی داشت. وقتی چشمش بهعراقیها افتاد گفت:
- همین ها که هستیم خوبه با همین تعداد کار روتموم می کنیم! به یکی از بچه ها رو کرده و گفتم:
- چند نفر رفتن حزب جمهوری، تو هم برو و خودت رو به اونها برسون. شما از اون طرف تیراندازی کنید ما هم از اینور تا کاملاً روی دشمن تسلط داشته باشیم.
یک نفر دیگر برای رفتن داوطلب شد. اولی از خیابان گذشت، مچ پای نفر دوم را با تیر زدند. با نگرانی «مهرداد فرخنده پی» را صدا زدم.
- می تونی زخمی روبکشی این طرف؟
- آره.
- میبایست برای حمایت او خط آتش درست می کردیم. یکی از بچه ها رگبار میزد و من خشاب پر میکردم. وقتی مهرداد به وسط خیابان رسید و خودش را داخل چالهای انداخت، خشاب تیرانداز تمام شد و سلاحش داغ کرد. سنگرها نبش کوچه و مقابل ساختمان حزب جمهوری بود. یکی از بچه ها را دیدم که خود را برای تیراندازی آماده می کرد. «بهروز خمیسی» بود. در همان حین عراقیها دو گلوله آرپی جی به طرفمان شلیک کردند که اگر به درختهای بین راه نمیخوردند، همه ما رفتنی بودیم.
با خط آتشی که بهروز و یکی دیگر از بچه ها درست کردند مهرداد توانست زخمی را روی کولش بیاندازد. گلوله ها از کنارشان می گذشتند و مهرداد در حالی که شدیداً زیر آتش قرار داشت به سمت ما میدوید. با چند رگبار دیگر تیربار دشمن از کار افتاد و مهرداد موفق شد که زخمی را به این طرف برساند. مجروح را به مسجد جامع فرستادیم و دوباره مشغول نبرد شدیم. آن روز تا غروب جنگیدیم. فقط ده پانزده نفر در شهر مانده بودیم. و در مقابل ما سیل نیروهای دشمن. با این حال هنوز نیمی از شهر را در دست داشتیم و بچه ها شجاعانه مقاومت میکردند. «بهروز خمیسی» سر نترسی داشت. طوری که ما به زور از پیشروی اش جلوگیری میکردیم و او را با داد و بیداد بر می گرداندیم. میدانستیم اگر کشته بشود. همانجا می ماند و کسی نیست که او را بیاورد آن روز بهروز دو عراقی را به هلاکت رساند.
هفته دفاع مقدس گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
رزمندگان دفاع مقدس
https://eitaa.com/hosiniya