eitaa logo
حُسینیه‌دل
292 دنبال‌کننده
463 عکس
231 ویدیو
0 فایل
- به دلت بقبولان دنیا فانی است ! | اَمیرالمومِنین'علیه‌السلام' | - کپی؟ فعلا فقط فورواد
مشاهده در ایتا
دانلود
بگم‌هوامونداری‌که‌دروغ ِ ولی‌خب‌اربعینِ‌وتوسرت‌شلوغِ(:
حُسینیه‌دل
بلاخره بعد چند ساعت رفت خونه - سلااامممم من اومدم + سلام قبول باشه زیارتت ، تموم شد خداحافظی هات
+ من میرم یکم استراحت کنم ساعت ۱ بیدار میشم که بریم سمت حرم یه سلام بدی و ان‌شاءالله ببریمت فرودگاه - وای نههه دیر میشه + بچه کجا دیر میشه هنوز ساعت ۱۰:۳۰ - باشه پس من بیدارم شما برید استراحت کنید باباجان + چشات ُ نگاه کن چ قرمز شده چند هفته اس درست و حسابی نخوابیدی ‌برو یکم بخواب حداقل جون داشته باشی میری اونور - قول نمیدم بخوابم ولی نگران نباشید شما همش چشمش به ساعت بود - اوففف چرا نمیگذره لعنتی یهو چشمش افتاد به عکس کربلا که توی اتاقش بود بغضش تبدیل به گریه شد ، گریه های بی صدا .. حالش طبیعی بود چون بارها بادیدن این عکس که روش نوشته شده دلم‌برای‌حرمت‌‌پرمیزنه‌ارباب اشکاش جاری شده بود ولی ایندفعه وسط گریه و بغضش خندید و گفت : - تاچند ساعت دیگه حرمتم ‌‌عزیزدلم اشکاشو پاک کرد و بوسه ای روی عکس گذاشت رفت سمت چمدونش که گوشه اتاقش بود زیپش رو باز کرد و وسایل هاشو چک کرد تا چیزی فراموش نکرده باشه + میدونم ذوق داری قربون اشکات برم - عهه مامان جان نخوابیدید که + مگه خوابم میبره ؟ منم مثل تو انگار ذوق سفر دارم خواب به چشمم نمیاد - از کِی اینجا بودید؟ + از همون موقعی که وسط گریه یهو بعد از چند هفته خندیدی - دیدی مامان بلاخره دعاهات جواب داد ؟ + توهم دیدی بلاخره هیئت رفتنات جواب داد ؟ حرم امام رضا رفتنات اون چای ریختنات کی فکرشو میکرد بابات راضی بشه - راستی چیشد باباراضی شدن ؟ یهو داشتم میرفتم حرم زنگ زدن گفتن قبول کردن + از سرکار برگشت سراغت رو گرفت منم گفتم رفتی حرم بعد خندید گفت یه هفته اس هر روز میره حرم چیکار منم گفتم توکه اجازه نمیدی بچم بره کربلا میره بقول خودش از بابارضاش اجازه بگیره دیگه هیچی نگفت بابات دیدم یجا نشسته همینطوری به صفحه زمینش که گفت تو براش بزاری عکس کربلاس خیره شد و گفت مارو که امام حسین نمیطلبه لااقل بچمو طلبیده باید افتخارم بکنم نکه نزارم نره دیگه دیدم شماره توروگرفت - . . . + چرا بغض کردی ؟ باز بابات راضی شده تو اینطوری میکنی - از خوشحالیه مامان جان .. + خب حالا زیپ چمدونت رو ببند بزار جلوی درکه نیم ساعت دیگه راه بیوفتیم کفشاشو پاش کرد و چمدونش رو برداشت داشت میرفت سمت آسانسور - مامان جان بیاین بابامنتظرن پایین + بیا اینجا از زیر قرآن ردت کنم - 🚶🏻‍♂ + برگرد دوباره ، ان‌شاءالله به سلامتی برگردی و قشنگ استفاده کرده باشی از سفرت رفتن ‌سمت حرم ساعت ۱:۳۰ ، ۲ بامداد سه شنبه دل تو دلش نبود داشت فک میکرد به همچی به گریه کردنا و ضجه زدناش تو هیئت برای رسیدن این روز برای خاطره هایی که قرار بود با رفیقش بسازن یهو یاد رفیقش اوفتاد خندش گرف ، اخه زیادی شوخ‌طبع بود و مطمئن بود با همچین آدمی خوش میگذره بهش و میدونست که وقتی برگردن حسابش جدا میشه بابقیه اخه میشه همسفربهترین‌‌سفرعمرش چشمش به گنبد افتاد تار دید گنبد و اشکاشو کنار زد و از ماشین پیاده شد خودشم نمیدونست چرا ولی اشک چشماشو از پدرش پنهون میکرد وایستادن جلوی ماشین روبروی گنبد کنار پدرش + یادت باشه من رضایت کربلاتو ندادم ترسید یهو برگشت سمت پدرش + اره من اجازه کربلاتو ندادم ، بابارضات پای کربلاتو امضا کرد وقتی اشک پدرشو دید به خودش اجازه نداد اشک های خودشو پنهون کنه یهو قطره های اشکش میریخت بدون اینکه با دستش پاکشون کنه - مطمئن باشید بیشتر از منی که الان میرم و زیارت میکنم اجر میبرید چون رضایت دادید برم + عهه ینی اگه نمیزاشتم بری گناه میکردم؟ - نهه ولی میومدم جای بابارضا میگفتم که بابام نزاشته برم ولی الان میگم (سمت گنبد گف ) - بابارضا حواست به این بابای مهربون ما باشه از دوری ما دلتنگ نشه + خب دیگه حالا سوارشو تا دیر نشده - اوخ یادم شده بود کلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه‌دنیابه‌کامم‌بود‌الان‌بایدحرم‌ بودم🚶🏻‍♂ - چندماه‌پیش‌همین‌ساعتا -
حُسینیه‌دل
+ من میرم یکم استراحت کنم ساعت ۱ بیدار میشم که بریم سمت حرم یه سلام بدی و ان‌شاءالله ببریمت فرودگاه
+ دیگه سفارش نکنم ، حواست به خودت باشه الانم رفتی تو هواپیما بخواب تا برسین نجف فکروخیال نکن این یه ماهه که نه درست خوابی نه درست خوردی بخاطر رسیدن همین روز الانم که رسیده خداروشکر امام حسین طلبیدت استراحت کن جون داشته باشی - . . . (مامانش دست دراز کرد و اشکاشو پاک کرد) + اشک نریز دیگه خوشحال باش داری میری پیش امام حسینی که تو هیئتش سینه میزدی و خادمی میکردی - چشم من دیگه اشک نمیریزم شماهم گریه نکنید + خوش بِحال بچه‌من که چشماش ضریح امام حسینو میبینه تو جوونی - همش از شیرپاک و نون حلال شماوبابابوده والا من از خودم هیچی ندارم قربونت برم + برای خودت دعاکن ، دعاکن که زود به زود بری ، دعاکن همیشه تو همین راه باشی - تنهاکسی که اونجا بیشتربه فکرشم شما و بابایید ان‌شاءالله دفعه بعدی باهم + برو بگو دوستت بیاد من تورو به اون بسپارم - عهه مامان جان بچه که نیستم + تو برو اونطرف با بقیه خداحافظی کن ، باباتو نگاه کن از دیشبه تو خودشِ الانم که چشماش اشکیه گناه داره برو یکم ببینتت داشت میرفت سمت پدرش که گوشیش زنگ خورد - الوو کجایی تو؟ (@tarighalhussein128) + سلام تا نیم ساعت ۴۰ دقیقه دیگه فرودگاهم - اوه من ۱۰ دقیقه یه‌ربع دیگه از گیت رد میشم + واای نهه - اگه ندیدیم همو خداحافظت ، به یادت هستم حلال کن بدی دیدی (صدای بغض دار رفیقش به گریه تبدیل شد دیدن انقد گریه و بغض موقع رفتنش قلبشو مچاله میکرد ، بی‌قراری‌های‌پدرش و گریه های مادرش و الانم تبدیل صدای بغض آلود صمیمی رفیقش به گریه ) - بازم خودتو برسون شاید شد همو ببینیم + باشه باشه الان میام رفت سمت پدرش چشای اشکی باباش زانو هاشو خالی کرد ولی کم نیاورد و رفت جلو (دستشو دراز کرد سمت باباش) - خب دیگه دوهفته از دست من راحتید خونه آروم ِآرومِ + خونه باوجود تو آروم بود ، از آرامش تو آروم بود الان سوت و کوره - میگم که این حرفارو میزنید پشیمون نمیشم از رفتنم که هیچ بیشتر مطمئنم میشم برم قدرمو بدونید + . . . - عاا حالا شد بخند پدرمن عهه دارن صدامون میکنن شماره پرواز مارو گفت باعجله برگشت که رفیقشو پیداکنه دید مامانش داره با گوشه چادرش اشکاشو پاک میکنه و رفیقش میگه چشم حواسم هست یهو خندش گرف و باخودش گف : - نگاکن توروبه‌ امام حسین منو دارن به کی میسپارن دِ آخه مامان جان نمدونی این بشر عجب آدمیه نگاه به قیافه موجهش نکن + به چی میخندی؟ - جان؟ نه هیچی باباجان حواستون به مامان و خودتون باشه ، سعی میکنم روزی چندبار باهاتون تماس تصویری بگیرم دوباره رفت سمت مامانش و همون مراحل و همون سفارشات مادرانه چمدونش رو حرکت داد و شونه رفیقش رفتن سمت گِیت هرچند ثانیه برمیگشت و پشت سرشو نگاه میکرد هنوزم برای برگشت دیر نشده بود همش میخواست برگرده بگه - مامان جان گریه نکن جان من درهمین حین هم چشمش به گوشیش بود و منتظر زنگ رفیقش . . .
حُسینیه‌دل
+ دیگه سفارش نکنم ، حواست به خودت باشه الانم رفتی تو هواپیما بخواب تا برسین نجف فکروخیال نکن این یه
توی صف منتظربود شونه به شونه رفیقش که رد بشن از گیت چمدونش رو گذاشت تا بازرسی بشه،برای آخرین بار برگشت تا پدر و مادرش رو ببینه ولی مگه ادم میتونه با چشمای اشکی کسی رو ببینه؟ + برو جلو نوبت ماشد اشکاشو پاک کرد و رفت جلو + خب گفتن که پرواز ساعت ۶ ، بریم بالا منتظرباشیم - چهه خبرهه مردمو منتظر میزارن هنوز ساعت ۳:۳۰ + همینه دیگه فرودگاه چند ساعت قبلش میگن بیاین رفتن طبقه بالا و سرش و گذاشت رو شونه رفیقش دوتاییشون ذوق داشتن وبه زمانی که میرسن کربلا فکر میکردن . . رفیقش که چند باری اومده بود و عجیب دلتنگ و اونیکه تصویری تو خاطرش نداشت از کربلا و نمیدونست چندماه دیگه اونم با خاطراتش خاطره بازی میکنه و با دیدن هر عکسی که یهویی میگیره چندماه بعد چ اشک هایی که نمیریزه و چ حرفهایی که نمیزنه چشماشو روی هم گذاشته بود ولی نخوابیده بود داشت زیر لب با تسبیحی که دستش بود الحمدالله میگفت درست مثل وقتایی که چای میریخت تو هیئت و ذکر لبش الحمدالله بود یهویی گوشیش زنگ خورد - الوو + الوسلام کجایی ؟ من رسیدم - ای‌وای من از گیت رد شدم نیم‌ساعتی میشه + بیا پایین منم اینور گیتم - عهه چجوری الان میام - میگم که رفیقم اومده همونیکه چند باری دیدیش توی هیئت + باشه برو من همینجا هستم فقط زود بیا بدو بدو رفت پایین و همو بغل کردن هق هق‌های‌ رفیقش تنش رو میلرزوند ولی چی میتونست بگه .. چی داشت که بگه چن دقیقه‌ای همینطوری گذشت .. + التماس ِدعا دیگه ، فقط چفیه‌و انگشترمو تبرک کن لطفا - مگه میشه تورو یادم بره ، اره حتما بدشون + . . - عه فقط چفیه‌ات رو بگیرش که پاسپورت و کارت واکسنم رو توی کیف گردنیم بزارم + بده من - وای رفیقم گف زود بیا دیرشد دارن شماره پرواز مارو میگن خداحافظی کردن و بدو بدو رفت بالا - وای دیر شد؟ + نه فقط بریم نماز بخونیم تو نماز خونه نمازصبحشون رو خوندن دورکعت نماز ِشکر هم زد تنگش یهو صدای پیامک گوشیش اومد + چفیم رو یادم رفت😂 - ای واییی ببخشید شرمنده + اشکال نداره همون انگشترم که دستته خوبه ، رسیدید خبرم کن بلند شدن و رفتن سمت هواپیما . .
حُسینیه‌دل
توی صف منتظربود شونه به شونه رفیقش که رد بشن از گیت چمدونش رو گذاشت تا بازرسی بشه،برای آخرین بار برگ
حواسش به پاسپورتش و چمدونش پرت شد و رفیقش جلو تر رفت و اون چندنفر عقب تر بود ازش میخواست بره جلو پشت سر رفیقش ولی صبر کرد تا زائرای اباعبدالله اول برن سربه زیر وایستاد تا رد بشن و اونم پشت سرشون رفت رفیقشم کارت پرواز و شماره صندلی خودشو گرفت و جلو تر وایستاده بود منتظرش بلاخره رسید و گذرنامش رو داد مردی که اونطرف ِ سیستم نشسته بود صفحه اول گذرنامه‌رو باز کرد یه نگاه به چهرش انداخت و یه نگاه به عکس ِ گذرنامه و شماره پرواز و گذرنامش رو برگردونند رفت سمت رفیقش و گفت: - ببخشید معطل شدی + نه چه حرفیه از پله های هواپیما رفتن بالا + صندلی من اینجاست - عهه پس مال من ته هواپیماست + اره دیگه - باشه پس من رفتم ۶ تا ردیف صندلی با رفیقش فاصله داشت نشست رو صندلی کنار پنجره و سرش رو تکیه داد بهش طلوع خورشید بود و کم کم داشت هواروشن میشد دقیقا ۷۲ ساعت بود درست نخوابیده بود یعنی اصلا نخوابیده بود و بدنش داغ شده بود و چشماش کم سو .. از بچگی همین عادت رو داشت وقتی کم میخوابید بدنش داغ میشد و حرارت بالایی داشت به‌طوری که نفساش هم داغ بود و خودش از گرماش کلافه میشد و سردرداش که پای ثابت بی‌خوابیاش بود بعد از ۲۰ دقیقه هواپیما راه افتاد زمانی که روی آسمون رفتن هندزفریش رو از کیف گردنیش که پاسپورت و کارت واکسنش و مفاتیح و تسبیحش و شارژرش داخلش بود در آورد پیچش رو باز کرد و سیمش رو متصل کرد به گوشیش و رفت تو پلی‌لیست مداحیاش . . . روی مراحی دوباره‌حال ِقلبمونگات‌عوض‌کرد پلی کرد و چشماشو بست با دستش چشماش رو نوازش کرد تا درد رو ازتوشون بکشه بیرون اشکی که از شوق وصال از گوشه چشمش جاری میشد برای کاهش حرارت ِبدنش خوب بود یادحرف مادرش افتاد : - رفتی تو هواپیما بخوابی‌ها بهم قول بدی هندزفریش رو از گوشش کشید بیرون و داخل کیف گردنیش گذاشت و خوابید .. ولی هر ۱۰ دقیقه بیدار میشد و ساعت گوشیش رو نگاه میکرد و چشماشو می‌بست ساعتای ۹ بود رسیدن نجف ، از پله‌های هواپیما اومد پایین بعد از یک ماه نفس ِراحت کشید اصلا معنی حال خوب و احساس امنیت رو اولین بار تو خاک نجف حس کرد باید با اتوبوس میرفتن سمت کربلا تا دوتا شب جمعه کربلا باشن یه لحظه با یادآوری اینکه بدون زیارت از نجف میرن بیرون ته دلش خالی شد خودشم نمیدونست چرا ولی هم دلش میخواست دوتا شب جمعه کربلا باشه هم دلش میخواست بره و تو خونه پدریش نفس بکشه ، دستش رو گذاشت رو قلبش و : - السلامُ‌علیک یاامیرالمومنین السلامُ علیک پدر ِاربابم ، راست میگن پدرِ سینه زنای امام حسینی آقا دمت گرم هوامو داشتی رفتن سمت اتوبوس‌ها دوباره هندزفریش رو گذاشت به حال خوبش فکر میکرد و باخودش میگفت اون خاک چی داشت که حتی وارد حرمش نشده اینطوری شد ازهمونجا بود که دیگه اون‌آدم‌‌سابق‌نشد(: ساعتای ۱۲ ، ۱۲:۳۰ بود که رسیدن به کربلا اولین بار گنبدِ علمدار رو توی اتوبوس دید انگار یچیزی رو قلبش سنگینی میکرد و مانع نفس کشیدن و حرف زدنش میشد تو چند لحظه بیخیال ِ دورو ورش شد و هق هقاش تو فضای اتوبوس پرشد و شونه هاش به لرزه افتاده بودن اتوبوس دور زد و ساختمونا مانع دیدش شد ولی هنوز امید داشت و سرش رو اینور اونور میکرد بلکه دوباره چشمش ضریح علمدارو ببینه رفتن سمت هتل ، از اتوبوس پیاده شدن با چشمای پف کرده و اشکی رفیقش زد رو شانه‌اش : + گنبد امام حسین رو ببین - کوو ؟ + برگرد - السلام علیک .. گریه امونش رو برید توان ادامش رو نداشت یهو یادش اومد امروز سه‌شنبه اس و اون روزیه که چندساله هرهفته میره هیئشون و خادمی میکنه اصلا از همون جا بود که روش لقب ِ چای ریز هیئت بیت‌الحسن گذاشتن شک نداشت که این یادآوریه اتفاقی نبوده یه لحظه تمام اتفاقای تو هیئت اومد جلوی چشماش ، همون چشمایی که اشکی بودن و گنبد امام حسین مقابلشون بود از همون نقطه ی تو کربلا مطمئن شد اگر الان اینجای از صدقه سر هیئتی بودنش والله اون چ کار خیری کرده جز خادمی تو هیئتای امام حسین که طلبیدنش ؟ . .
حُسینیه‌دل
حواسش به پاسپورتش و چمدونش پرت شد و رفیقش جلو تر رفت و اون چندنفر عقب تر بود ازش میخواست بره جلو پشت
+ بریم چمدونا رو بزاریم تو هتل بعدش بریم زیارت رفتن سمت هتل ، توی سالن نیم ساعتی نشستن تا کارای هماهنگی اتاقاشون درست بشه چشمش خورد به سماور چای و شکر رفت برای خودشون چای ریخت و آورد اولین بار همونجا چای ِعراقی خورد با اینکه از تلخیش صورتش جمع شد بازم براش حکم احلی‌من‌العسل‌ رو داشت! - وااااای چ تلخههه + شکر بریز دیوونه یه قاشق شکر ریخت خورد دید هیچ تغیری نکرده دوتا قاشق شکر ریخت خورد دید یکم بهترشد تصمیم گرف ۴تا قاشق بریزه یعنی نصف لیوانش شکر بود نصفش چای ولی انقدر تشنه بود و خوش طعم دوباره یه لیوان دیگه خورد کارای هماهنگی اتاقشون تموم شد و شماره و طبقه اتاقشون رو پرسیدن و هرکدومشون رفتن طبقه‌ی خودشون تا چمدونشون رو بزارن و نیم ساعت دیگه بیاین لابی هتل تا باهم برن زیارت اتاقش طبقه‌ی سوم بود شماره اتاقش رو پیداکرد و کارت رو داخل جا کارتی کرد و در باز شد ، برق رو روشن کرد و چمدونش رو گذاشت گوشه اتاقش و خودشو پرت کرد رو تخت انقدر ذوق داشت یادش شد به رفیقش و خانوادش خبربده رسیده بعد از ۱۰ دقیقه بلندشد از روتخت و رفت تجدید وضو کرد و دست و صورتش رو شست زیپ چمدونش رو باز کرد و یه دست لباس برداشت تا لباسای تنش رو عوض کنه گوشیش و تسبیحش رو برداشت اومد جلوی در کفشش هم پوشید و در رو پشت سرش بست رفت سوار آسانسور شد طبقه ۱ رو زد و رفت لابی هتل + به مامانتون گفتی رسیدی؟ - وااااای نهه یادم شد بگم + به من پیام دادن گفتم تو گوشیتو جواب نمیدی منم گفتم حتما یادت شده از نگرانی دراومدن - دستت درد نکنه از حرم برگشتیم حتما زنگشون میزنم بعد از ۵ دقیقه راه افتادن سمت حرم از کوچه هتل بیرون اومد پیچیدن سمت چپ یهو چشمش خورد به گنبد اباعبدالله دوباره چشاش تار دید دستشو گذاشت رو سینه گفت: دیدی دستُ دلم سمت کسی نمیره بلاخره طلبیدی ، نوکرتم آقا ولی سریع راه افتاد سمت حرم تا زود تربرسه تو کل راه چشمش به گنبد بود که هعی مقابل چشماش بزرگ تر میشد بعد از ۵دقیقه رسیدن ، ازسمت باب‌القبله رفتن پاهاش سست شد نمیتونست راه بره قلبش داش از جا کنده میشه انگار میخواست یچی بگه ، بگه که دیدی بلاخره اومدی همش منو الکی بخاطر نیومدنت میشکوندی🚶🏻‍♂ آشنابودبراش اینجا .. اره ، این صحنه هارو توی عکسا دیده بود ولی اینجا باشکوه تر و با عضمت تر ازون تصاویری بود که قبلا دیده بود ۵ دقیقه ای وایستاده بودن و بعدش رفتن سمت بین‌الحرمین . . ..
گفت که : چیکارکردی‌بهت‌کربلا‌دادن ؟ گفتم : ضجه‌زدم!
حُسینیه‌دل
+ بریم چمدونا رو بزاریم تو هتل بعدش بریم زیارت رفتن سمت هتل ، توی سالن نیم ساعتی نشستن تا کارای هما
نمازظهرش رو تو حرم خوند و ساعتای ۲ بود برگشت هتل برای ناهار ، ناهارش رو خورد دلش میخواست بره دوباره زیارت کنه ولی خسته بود تصمیم گرف بره تا اذان مغرب بخوابه و برای اذان دوباره بره حرم تا اذان صبح رفت روی تخت دراز کشید چشمش به سقف بود و دستش زیر سرش داشت به زیارتش فکر میکرد ضریح ازون چیزی که تو عکسادیده بود رویایی تر بود ، بزرگ تر بود ، طلایی تر بود اصلا انگار باهمه ضریح‌ها فرق داشت ضریح امام حسین ، اونم بخاطر شیش گوشه بودنش که با بقیه ضریحا متفاوتش میکرد اون عطری که داخل حرم بود رو یجای دیگه استشمام کرده بود اره توی حرم امام رضا دقیقا همون عطر بود چشم ِسرش رو بست و یه نفس عمیق جلوی ضریح کشید یادش اومد از دخیل بستنش به امام رضا ، تقریبا کارش قبل اومدن همین بود که هر روز یا روز درمیون میرفت حرم و دست به دامن امام رضا میشد دستش رو گذاشت رو سینه اش و به نیت امام رضا تو حرم اباعبدالله سلام داد باصدای‌ ‌هشدار گوشیش از خواب بلندشد سریع رفت وضو گرفت و رفت سمت حرم وقتی رسید تازه قیام کردن + السلامُ‌علیکم‌والرحمة‌الله‌وبراکات.. تسبیحاتش رو گفت و دو رکعت نماز زیارت خوند هندزفریش و گذاشت و رفت سمت حرم اباعبدالله و چفیش‌هم‌ رو سرش انداخت و کفشاش هم گذاشت یه گوشه بین‌الحرمین یهو مداحیه باورم‌نمیشه‌من‌حرم‌رودیدم پلی شد خودشم باچشای اشکی زمزه میکرد - باورم نمیشه که به تو رسیدم باورم نمیشه گریه هامو دیدی باورم نمیشه که منم خریدی هق هقاشم شروع شده بود و بغضش مانع حرف زدن میشد بااین حال بازم زمزمه میکرد - خوابم یا بیدارم اینجا کربلاست این لطف ِآقامه آقام با وفاس با چفیه اش اشکاشو پاک کرد دو رکعت نماز زیارت به نیت پدرومادرش خوند و گوشیش رو نیگا کرد ساعتای ۱۰ شب سه شنبه بود ، یادش از هیئت افتاد اگر الان اینجا نبود مطمئنن توی هیئت بود و داشت چای میریخت و برای کربلا ضجه میزد .. ولی الان توی کربلاست و به یاد رفیقای هیئتیش بلندشد و به نیتشون ۲رکعت نماز خوند و یادشون کرد رفت سمت ضریح انگار همه چی جور شده بود که اون بره کنار ضریح و ساعتا بشینه و برای خودش مداحی کنه داشت میخوند که یکی زد به شونش .. + چقد قشنگ بازم بخون - حلال کنید مزاحم زیارتتون شدم حالم خوش نیس یا شایدم خوشی زده زیر دلم + حالت خوش نیس ولی حال مارو خوش کردی کیف کردم بازم بخون + چشامو می بندم دوباره وا می کنم تو گریه می خندم صحنو نگاه می کنم خواب نیست رویا نیست انگاری واقعا منم تو حرمم . . .
حُسینیه‌دل
نمازظهرش رو تو حرم خوند و ساعتای ۲ بود برگشت هتل برای ناهار ، ناهارش رو خورد دلش میخواست بره دوباره
تقریبا همه جای حرمو یاد گرفته بود ، ولی نه به واردی حرم امام‌رضا همش باخودش تصور میکرد دست مادرشو میگیره و میگه مامان بیا اینجا ببرمت خیلی خوبه من بار اولی اینجارو اومدم یا بهش بگه : - دیدی آوردمت کربلا ؟ دیدی ایندفعه باهم اومدیم ؟ تو اتاقش بود که داشت فکر و خیال میکرد یهو گوشیش زنگ خورد مادرش بود باخودش گفت - ‌واااای اخه الان که بغض دارم وقتشه؟ میخواست جواب نده ولی ترسید نگرانش بشن ساعتای ۱۲:۳۰ ، ۱ بود تماس رو وصل کرد پدر و مادرش بودن تماس تصویری گرفته بودن + الووو سلام زیارتت قبول کربلایی من بغضش رو قورت داد - سلام مامان جان ، سلام باباجان خوبید ؟ چ خبر + ما خوبیم فقط دلتنگ توعیم ولی تو نگران مانباش - اینجا جاتون خالیه کنارم اشکاشو داشت با گوشه لباسش پاک میکرد مث یه بچه ۳،۴ ساله شده بود که مامان باباش رفتن بیرون و اونو خونه بابابزرگش گذاشتن - مامان ، بابا به‌والله‌ دیگه بدون شما نمیام + عههه ازدواج کردی یادت میره حرفت بعد دستشو میگیری دوتایی میاید وسط بغض خندش گرفت تا چندثانیه میخندید پدرش روبه مادرش کرد و گفت: + میبینی خانم بجای اینکه بگه نه قبلش میایم باهم میخنده عجب رویی داره - از دست شما بابا ، راستی خونه نیستید کجایید ؟ + اومدیم حرم با ، بابات از وقتی رفتی شب درمیون میایم انگار دلمون برای تو تنگ میشه به امام رضا پناه میبریم دوباره اشکاش جاری شد - خب من برم مراقب خودتون باشید خداحافظ دستشو فرو کرد میون موهاش کلافه بود ، دلتنگ بود ، گوشیشو برداشت و رفت تو صفحه چت همسفرش : - حالممم بدههه دلم برا مامان بابام تنگ شده + ( استیکرخنده‌فرستاد ) - عهه نخند مسخره نگا دارم به کی میگم + حاضرشو بیا تو لابی هتل باهم بریم حرم - عااا دمت گرم ، الان میام سریع بلندشد و لباساش رو عوض کرد و تسبیح و گوشیش و برداشت و چفیش هم انداخت رو سرش انگار عادت کرده بود سایه چفیش رو سرش باشه و عطر ضریح بپیچه تو ریه هاش رفتن یه گوشه بین الحرمین نشستن و یه مداح ایرانی کنارشون بود و داشت روضه میخوند اون لحظه هیچ شکایتی نداشت ازینکه چرا پدر و مادرش نیستن انگار فقط خودش بود و گنبداباعبدالله بعداز نیم ساعت ، یه ساعت رفتن سمت هتل چون دوتاییشون خسته بودن توی راه برگشت بودن رسیدن تو کوچه هتل - اوه اوه اینا برا ما واینستادن خاموشی زدن رفیقش با خنده گف : + چ سوت و کور و ترسناک شده کوچه - وای وای ترسیدممم فضای کوچه پرشد از خندشون که یهو صدای وحشیانه یه گربه اومد رفیقش که پرید بغلش خودشم که بلند گف: - یاااحسیینننننن بدو بدو رفتن سمت هتل از دم در هتل تا خود اتاقشون دستشون به دلشون بود و میخندیدن .. ۳روزی که توی کربلا بودن مث یه چشم به هم زدن گذشت و یه دنیا خاطره که تو این ۳روز امام‌حسین براش رقم زد و رفیقش وسیله‌ی ساختن این خاطرات بود همون شبی که فرداش قرار بود برن سمت نجف برای نماز صب رفت حرم تا یه ساعت بعد نماز حرم بود همش به دلش میگفت بی‌تاب نباش یه هفته دیگه برمیگردیم دوباره دم اخری دستش روی سینه گذاشت و گف: اقاتاهمینجاشم که اومدم فکر اینم برگشتم چجوری جبران کنم این همه لطفت ُ الانم دارم میرم جای پدرت ولی هیجا برام کربلات نمیشه سرش تکیه به شیشه اتوبوس بود وچشمش به عمودهای جاده کربلا به نجف ، بعضی وقتا از شدت بیکاری عمود هارو تعدادشون رو اندازه میگرفت درحال که روشون شماره داشت خودشم خودشو درک نمیکرد که چرا توی اتوبوسی که مداحی گذاشتن اون هندزفری میزاره و مداحیای خودشو گوش میکنه یهو رفیقش صداش کرد ، هندزفریش رو در آورد و گف - جان ؟ + این چرا اینطوری میخونه؟🤣 - کییی؟😐 + همین . . . (اسم‌مداح) جان ما ببین صداشو چجوری میکنههه (به علاوه ادا درآوردن) - دیوانهههه خدالعنتت نکنه تو کل راه داشتن به همون سوژه میخندیدن کلا عادت کرده بود به کارای رفیقش که یچی میبینه یا میشنوه سوژه درست کنه باهاش و باعث بشه این جـ . بخوره از خنده 🚶🏻‍♂ ۳ روزی هم که نجف بودن گذشت ولی تنها چیزی که نگذشته براش اون خداحافظی تلخ دم رفتنی بود و خاطرات کوچه پس کوچه های نجف و گوشه‌ی دنج روبروی ایوون طلا که تو این ۳ شب و روز پاتوقش شده بود حتی عکسایی که شب اخر تو نجف گرفته هم چشاش اشکی و پف کرده افتاده دقیقا وقت جدایی از نجف همون حالی رو داشت که تو فرودگاه با پدرش تجربه کرد ولی چندین برابر بدتر به همون دلیل از وقتی با نجف وداع کرد امام‌علی براش حکم پدرش رو گرفت و شد باباعلیش!
حُسینیه‌دل
تقریبا همه جای حرمو یاد گرفته بود ، ولی نه به واردی حرم امام‌رضا همش باخودش تصور میکرد دست مادرشو می
رفتن سمت سامرا و کاظمین سامرا به دلیل کوچیک بودن اون شهر باید توی خود حرم میخوابیدن موقعی که رسیدن شهر سامرا شهادت امام هادی بود و حال و هوای اربعین و موکبایی که اطراف و داخل حرم بود وسایلشون رو گذاشتن یه گوشه حرم و رفتن دنبال شام - اوووه اووووه خداکنه غذای ایرانی هم باشه که حسابی گرسنمه رفتن سمت موکبا بلاخره بعد یه ساعت یه غذای ترکیبی از ایرانی و عراقی پیداکردن و به علاوه اب و ماست گرفتن و رفتن سمت حرم رفتن و میون جمعیت یجا پیداکردن و بالشت و پتوشون رو گذاشتن و دراز کشیدن از شدت تنگی جا نمیتونست تکون بخوره اونم همچین ادمی که وقتی ایرانه رو پرقو میخوابید الان پتو امانت گرفته بودن و کنار ادمایی که از کشورهای دیگه اومده بودن خوابیده بود بعد ۲ ساعت : + چرا نمیخوابی - خوابم نمیاد + بریم زیارت ؟ - ارههه ارههه بریم چفیش رو برداشت و رفتن جای ضریح بعد یه ساعت که برگشتن دیدن جاشون کسی خوابیده با هزار بدبختی و بگو بخند یجای دیگه پیداکردن و ساعتای ۳ ، ۳:۳۰ خوابیدن با تکونای رفیقش بیدار شد - هاااا + بیدار شو اذان ِ سریع نماز بخونیم میخوایم بریم کاظمین بعدخوندن نماز و وداع رفتن سمت کاظمین ، شباهت عجیب ِاون حرم با حرم امام رضا قابل ستایش بود با اینکه چشاش پر اشک بود ولی بازم اون شباهت رو حس میکرد رفت جای ضریح پدرامام‌رضا : - اقا فک کنم منو خوب میشناسید ، حتما تعریف منو بابارضا بهتون کرده و گفته یکی هس چپ میره راس میاد راهش و کج میکنه سمت حرم من و هردفعه میاد تو گوش ضریحم میگه : - امام رضا میدونی که با تو دلخوشم امام رضا آرزومه خادمت بشم - اره اقا من همونم ، الانم اومدم جواز خادمی حرم ِپسرت و بگیرم میطلبی منو به خادمی پسرت ؟ این یه هفته سفر ِنجف و کاظمین و سامراشون تموم شد و داشتن برمیگشتن سمت کربلا - آقااا داشتیم با اینکه یه هفته ازت دور بودم انقد دلتنگ بشم و بهونه گیرباشم؟ زشت نبود تو هرحرمی که میرفتم میگفتم ولی حرم امام حسین یچی دیگس یهو وسط حرف زدنش توی شبکه های ضریح و زیر قبه گریه‌اش گرف به حال خودش صداشو درآورد و بدون توجه به دورورش گفت: - حسین رحم کن ، رحم کن به این کربلایی وقتی برگرده کشورش ، نزار دوریمون زیادطول بکشه نوکرتم بزا هنو یه سال نشده بیام دوباره هق هقش تو فضای ضریح پیچید این ۴ شب هم مث چشم بهم زدن گذشت ازین رو به این رو شده بود عزا گرفته بود برا اینکه میخواس برگرده کارش روز اخر این شده بود پایین پا کنار ضریح زیر قُبه مینشست و چفیش هم مینداخت رو سرش و دستش رو قفل ِ شبکه های ضریح میکرد و سرش و بهشون تکیه میداد شروع کرد به خوندن برا خودش : - ‌هرکس‌یه‌شب ِجمعه‌بین‌الحرمین‌باشه بایدتموم‌عمرهم‌‌دلتنگ‌حسین‌باشه لطفت‌‌میمونه‌یادم‌توشلوغیا‌راهمو‌بازکردی نزدیک ِتوایستادم‌آقاجونم‌حسین.. 🚶🏻‍♂
جمیعا‌سلام‌وعرض‌ادب؛ اگرنمیگید‌که‌داری‌دل‌میسوزونی‌‌وهرچیز‌ دیگه‌ای‌‌الحمدالله‌تاچندساعت‌دیگه‌دوباره عازمِ‌عتبات‌عالیات‌هستم،ان‌شاءالله‌درحرمِ‌‌ آقااباعبدالله‌دعاگوتونم . امیدوارم‌‌به‌حُرمت‌این‌حرم‌ملکوتی‌ حقیر‌رو‌حلال‌کنند درضمن‌فیلم‌و‌عکس‌ان‌شاءالله‌ارسال‌میکنم و‌دلتون‌و‌همراهِ‌جاده‌‌اگرهرکس‌احیانا دلش‌میشکنه‌وتصمیم‌داره‌وقتی‌برگشتم‌‌ننگِ‌ ریاکار‌و‌بچسبونه‌به‌مالفت‌بده‌خواهشا‌ ! ². - التماس‌دعا ، یاعلی
ازینکه‌‌‌بازم‌سفردومم همسفرم‌‌یکی‌ازرفیقام ِمعلومه‌که‌‌چقد رفیق‌بازم؟ رفیق‌امام‌حسینیش‌خوبه‌ ، یعنی‌همین :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُسینیه‌دل
دوباره‌رسید‌اون‌شبایی‌که‌همه‌خواب‌بودن‌و من‌تاصب‌خیره‌به‌راهت!🚶🏻‍♂
حُسینیه‌دل
هعیییی :)) - قم -
نطلبیدید‌،نطلبیدید‌یهو‌جورشدقمی‌که‌ تهش‌برسه‌به‌کربلا‌بایه‌زیارت‌یه‌ربع ِ.. .
رسیدیم‌کربلاتموم‌خستگیم‌میره خودآقامیادمنوبه‌سینه‌میگیره :)
ولی‌‌مولاخوب‌نشونم‌دادی حواست‌بهم‌هست :)) ♥️.
فقط‌اوجایی‌که‌مامانم‌پشت‌‌تلفن‌ باگریه‌گفتن: ایندفعه‌هم‌که‌بدون‌من‌رفتی‌‌کربلا 💔
د‌آخه‌چ‌ِ‌حکمتیه‌توسه‌شنبه‌ها ؟ این‌ازسه‌شنبه‌‌‌چندماه‌پیش‌که‌رسیدم‌کربلا اینم‌ازسه‌شنبه‌هفته‌پیش‌که‌نجف‌بودم اینم‌ازامروز‌که‌باید‌وداع‌کنم‌ . . ولی‌همش‌از‌هیئت‌‌‌سرچشمه‌میگیره‌واون سه‌شنبه‌شبا!..