یهرفیقیهمباشه
پایهیهمهچیتباشه :)
هیئترفتنات…
گریهکردنات…
سینهزدنات…
نوکریکردنات..
چیمیخوامدیگهاززندگی؟
#رفیقهیئتی
استرسقبلِسفرسازهمونجاشروعشد..
همونجاییکهتوهیئتیهسهشنبهشبی
کنارِیکیازرفیقایهیئتشنشستهبود
همونرفیقشکهتاچندماهبعدمیشد
همسفرِبهترینسفرعمرش،کنارهمدوتایی
اولحسینیهنشستهبودنوراجبکربلاحرف
میزدنورفیقشازسفرایقبلیشمیگفواون
یجاهاییاشکمیریختوسربهزیراشکاشو
پاکمیکردیجاهاییهموسطبغضپُقیمیزد
زیرخندهیجاهاییازحسرتآهمیکشید
یجاهاییبهیهنقطهازفرشحسینیهخیره
میشدوفقطدربرابرخاطرهگفتنایرفیقش
سرتکونمیدادواصنیجاهاییازدست
بغضگلوشنمیتونستحرفبزنهو
عکسالعملیبهحرفایرفیقشنشونبده..
یهوبهخودشاومدودیدهمسفرشصحبتش
روقطعکردهودارهبهشمیگه :
+منماهدیگهمیخوامبرمدوبارهکربلا ،
میایباهمبریم ؟
-هعییی،فککردیخانوادهمیزارنمنبیامتو
کشورغریبخیلیحساسندربرابرمن
عمرابزارن
+حالاتوبگوبهشونبقیشروبسپاربه
امامحسین
-دِآخهمیدونمنمیزارنچرابگمکهرومو
بزننزمین
+بهحرفرفیقتبکن،امشبرفتیخونهکمکم
بحثروبازکن
-هوففففباشهببینمچیکارمیکنم،ولی
مطمئنمراضینمیشنکههیچعصبانی
هممیشن.
+عههچقدنفوذبدمیزنیبچه،کتریروآوردن
بلندشوبروچایبریزالانمیانمردم
یهخندهتلخیکردورفت . . .
#پارت1
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
استرسقبلِسفرسازهمونجاشروعشد.. همونجاییکهتوهیئتیهسهشنبهشبی کنارِیکیازرفیقایهیئتشنشسته
رفت سمت آشپزخونه،چند سالی میشد چای
ریزهیئتشون بود کارش همین بود تا به عزادرای امام حسین چای بده و درحین
چای ریختن زیر لبش ذکرالحمدالله میگفت
اون شب ذکر الحمدالله نگفت که هیچ؛
چند باری از فرط حواس پرتی دستش رو میسوزوند یا چای میریخت رودستش
یادستش به کتری داغ میخوردوتنهاکاری
که میکرد گوشه لبش رو گاز میگرفت و یجاهایی سرش روپایین میگرفت تا کسی چشای اشکیش رونبینه.
ولی فقط خودش میدونست اشک گوشه
چشمش بخاطرداغی چای و کتری نبود
اشکش بخاطر مرورحرفای رفیقش بود
+ من دوباره میخوام برم کربلا . .
+ به خانوادت بگو . .
+ میای باهم بریم . .
+ از امشب رفتی بحثُ بازکن . .
رفیقاش که کنارش تو آشپزخونه بودن حالشو
فهمیدن هرچند دقیقه میگفتن خوبی؟چته امشب؟ چرا انقدبی قراری؟
ولی هیچی نمیگفت هیچی نداشت که بگه
فقط میگفت کی روضه شروع میشه؟
چرا نمیاد مداح؟
بعد چند دقیقه مداح اومد..
بدون اینکه به کسی حرفی بزنه چفیه سبزش رو برداشت و رفت ته حسینیه
تقریبا همه میدونستن پاتوقش اونجاس
یجای خلوت ِخلوت وتاریک
رو به کربلا مثل هر هفته نشست و تکیه دادبه ستون و چفیش رو انداخت رو
سرش و دستاشو فروکرد تو سرش..
هنوز مداح شروع نکرده شونه هاش شروع کردن به لرزیدن چندثانیه بعد هق هقاش بود که فضا رو پر کرد
حتی موقع سینه زنیِ هم بلند نشد بره تو حلقه سینه زنا با اینکه پای ثابت تموم سینه زنیا بود و دیوانه وار به سینه میکوبید
شاید امضای اولی کربلاشو همونجاگرفت
ته حسینیه ،وسطِ التماساش به امام حسین
برای رضایت پدرمادرش . . .
#پارت2
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
رفت سمت آشپزخونه،چند سالی میشد چای ریزهیئتشون بود کارش همین بود تا به عزادرای امام حسین
با اینکه همیشه با توجه به روضه و حرفای مداحعشق بازی میکردوسینه میزدواشک میریختولی اون شب تنهاشبی بود توی این چندسال هیئت رفتنش که حتی یک کلمه از حرفای مداح رو نشنید و فقط لبش تکون میخورد از حرفای خودش به امام حسین گاهی با گریه میگف ، گاهی با التماس :
- مشتی این همه سال برات نوکری کردم ،
- خادمی روضه ها توکردم ،
- هرجا فهمیدم روضس با کله رفتم
- همه منو به چای ریز هیئتت میشناسن ، خودت شاهدی هروقت چای ریختم ذکرلبم
بهشکرانهی این نعمت نوکری الحمدالله بوده
- کی تاحالاازت مزدنوکریخواستم؟
ولی الان میخوام ، میخوام خودت درست کنی قربونت برم
یهو به خودش اومد دید برقاروشن شده
با چفیه اش اشکاشُ پاک کرد و
سریع بلند شد بره سمت آشپزخونه تا
چای آخرروضه رو بریزه یکی یکی لیوانارو
باوسواس مثل همیشه چیند تو سینی و تند تند ریخت ..
همیشه ازونایی بود که تا آخر هیئت
میشست و با رفیقاش از شادی بعد روضه استفاده میکرد
اصن دقیقا همون آخر ِ هیئتا بود که به شادی بعد روضه ایمان آورد و از اعماق وجودش حس میکرد اصن ازیه جایی به بعد هیچ شادی رو با اون شادی بعد روضه عوض نکرد
ولی اون شب تصیم گرف زود تر بره تا با خانوادش حرف بزنه راجب سفرش
لیوانای گوشه و کنارِ هیئت رو جمع کرد و برد تا بشوره
سریع یه دوری تو آشپز خونه زد تا ببینه همچی مرتب ِ و برق و خاموش کرد و رفت
یکی یکی باهمه خداحافظی کرد رفیقاش خندیدن گفتن
+ چ عجب زود داری میری
لبخندی تحویلشون داد و گفت :
- حلال کنید میدونم بدون من بهتون اصلا خوش نمیگذره ولی باید برم کار دارم
رفت سمتِ اون رفیقش که قرارشد باهم برن دم ِگوشش بهش گفت
- دعاکن ،دعاکن بشه
+ نگران نباش خیره ان شاءالله
باچشایی اشکی و پف کرده رفت سمت
خونه و تو راه باخودش حرفایی که میخواست بزنه رو مرور میکرد . . .
#پارت3
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبِروضههاتتسکینمِ♥️.
حُسینیهدل
با اینکه همیشه با توجه به روضه و حرفای مداحعشق بازی میکردوسینه میزدواشک میریختولی اون
کلید و انداخت تو قفل در و واردخونه شد
- سلام
هرچی باشه مادره ، میفهمه حال بچش رو
اونم بچه ای که هر هفته که از هیئت میاد با اوج خستگیش خنده از قاب صورتش کنار نمیره
آخه دوست نداره بایه اخم و خستگی اجرِ گریه کردنا و سینه زنیا و نوکریش دود بشه بره تو چشمش
رفت تو اتاق و درو پشت سرش بست به
ثانیه نکشید که دراتاقش زده شد
مطمئن بود مامانش ِحتما متوجه شده بود که مثل همیشه نیست
- مامان جان ، بیاین تو
+ خوبی ؟ چیزی شده ؟ از کسی ناراحتی ؟
بگو دیگه نگرانتمممم
- قربونت برم دِآخه امون بدید میگم
مامانش اومد نشست رو تخت روبروش
+ باشه بگو
- چیزه حالا فردا میگم
+ ببین چقد حرصم میدی میگی یامیخوای
تا صب حرص بخورم
نتونست در مقابل چشما و صدای نگران مامانش مقاومت کنه به هر سختی بود از اول ماجرا گفت
- توکه بابات رو میشناسی میدونی
چقد حساسِ روت ازون گذشته خودمم
دلم رضانیس دور باشی ازم
+ مامان جان جون من کوتاه بیا خودتون که نمیتونین بیاین لااقل بزارین خودم برم با رفیقم
- باشه حالا ، به بابات بگم ببینم چی میگه بلندشو لباسات رو عوض کن
نفس ِ عمیقی کشید و روبه عکس کربلا
که گوشه اتاقش بود گف آقانوکرتم!
بعد چند ثانیه گوشیش رو برداشت تا به رفیقش پیام بده
- سلام قبول باشه ، مامانم راضی شدن فقط مونده بابام که ایشونم راضی بشن
+ خداروشکر دیدی گفتم نگران نباش
اون شب خوابش نمیبرد با اینکه نصف راه رو رفته بود یه ترسی توی وجودش بود
کارش تو اون چند روز شده بود هیئت رفتن و حرم امام رضا رفتن بیشتر وقتا با رفیقاش میرفت حرم ولی اون روزا تنهایی میرفت و خلوت میکرد و ساعتها یه کنج حرم میشست
بلاخره بعد دوهفته راضی شدن خانوادش
تو راه رفت حرم بود که پدرش زنگ زد بهش و گفت:
+ زود تر از من و مامانت رفتنی شد ،
میدونستم این هفته ای چندبار حرم رفتنات و هیئت رفتنات بی جواب نمیمونن
به رفیقت زنگ بزن زمان دقیق رفتن رو بپرس تا راه بیوفتی دنبال کارای
پاسپورتت اولین باری بود که لرزش
صدای پدرش رو حس کرد ته دلش
خالی شد بعد از قطع کردن گوشی
دو دل شده بود ازینکه پدر مادرش نرفتن و اون الان میخواد راهی شه . . .
#پارت4
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
کلید و انداخت تو قفل در و واردخونه شد - سلام هرچی باشه مادره ، میفهمه حال بچش رو اونم بچه ای که هر
از فرداش افتاد دنبال کارای گذرنامش
بهترین دوندگی بود توی عمرش
از صب میرفت تا ظهر
ازیه طرف شوق ِوصال ازیه طرف ترس نرسیدن
+ آقاببخشید کی گذرنامم آماده میشه؟
- آدرس خونتون رو که نوشتی هروقت آماده شد میرسه دستت
+ بله نوشتم ، میخوام بدونم کی میاد
- دوهفته یا شایدم سه هفته
+ دوسه هفتههههه ، آقا یه هفته دیگه حرکت باید بکنم دوسه هفته دیگه چ دردم میخوره
- همینه دیگه ، براهمه همینه
عصبی رفت خونه قضیه رو به رفیقش گفت
- چیکار کنم حالا ؟ گفتن دوسه هفته دیگه
+ اونا میگن ولی زود تر میاد
- اگه نیومد چی؟
+ بسپار به امام حسین
فکر و ذکرش شده بود پاسپورت
دو روز بعدش بچه های بسیج قرار گذاشتن برن یه هیئتی اصرار داشتن که اونم بره
+ بیا دیگه توکه پایه تموم هیئتایی
- اره ولی الان درگیرم حسش نیست
+ منتظرتیم جلوی مسجد ساعت ۳ دیرنکنی
باشه ای گفت و قطع کرد
ناهارش رو خورد و رفت سمت مسجد
سوار اتوبوس شدن و رفتن هیئت
ولی فکرش یه لحظه هم از فکر گذرنامش آزاد نمیشد همش باخودش میگفت نکنه بخاطر نیومدن گذرنامم رفیقم بره من جا بمونم
۴روزدیگهحرکتِ هنوز نیومده گذرنامم
رسیدن هیئت ، بعد سخنرانی مداح گفت مهمون داریم ، بلندشید برای بدرقه
بابی جونی بلندشد انگار یه چیزی میکشوندش همراه جمعیت کشیده شد سمت در
یهو چشمش افتاد به تابوت چشاش تار دید جمعیت رو کنار زد تا بره زیر تابوت رو بگیره
مطمئن شد که اومدنش به این هیئت اتفاقی نبود و دعوت شده
تابوت روی شونش سنگینی میکرد ولی با این وجود زیر لب خواستشو زمزمه میکرد
یهو حس کرد گوشیش زنگ میخوره مامانش بود رد تماس داد ، دوباره زنگ خورد بازم رد تماس داد
تابوت رو گذاشتن زمین قبل ازینکه کمرشو صاف کنه بوسه ای زد رو تابوت شهید گمنام و گفت :
- سپردمش به خودت مشتی
رفت یجای خلوت که با مادرش تماس بگیره
- الووو مامان جان
+ کجایی نگرانت شدم صد دفه گفتم اون گوشیتو رو بی صدا نزار
- رو بی صدا نبود قربونت برم شهید گمنام آوردن رفتم زیر تابوتش رو گرفتم نمیشد بین جمعیت جواب بدم گوشیمو شرمندم
+ دعا کردی برای گذرنامت جای شهید؟
- اره خیلی ..
+ پس خودش درست کرده برات
نیم ساعت پیش داشتم نماز حاجت میخوندم برات که زود تر گذرنامت بیاد یهو تا سلام نماز رو گفتم زنگ زدن از آیفون گفتن گذرنامت رو آوردن
- چیی ؟ مامان جون من راست میگین؟
+ عهه مگه شوخی دارم باهات
- وای وای خدایا شکرت مامانجان یه عکس میفرستی ازش لطفا؟
+ حرف منو که باورنداری وایسا الان میفرستم برات
از همون موقع ارادتش به شهدای گمنام چندین برابر شد ازیه جایی به بعد مزار هر شهید گمنامی که میرفت احساس میکرد همون شهیدیه که زیر تابوتش رو گرفت و
زیر دینش موند . . .
#پارت5
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
از فرداش افتاد دنبال کارای گذرنامش بهترین دوندگی بود توی عمرش از صب میرفت تا ظهر ازیه طرف شوق ِوصا
از روز بعدِ اومدن گذرنامه سفارشای مادرش شروع شد
+ رفتی اونجا حواست به خورد و خوراکت باشه ها دوستت که چند بار رفته بپرس ازش ببین چیا خوبه همونارو بخور شلوغ بازی نکنی گم بشی کشور غریب کم نخوابی که سردرد و کلافه بشی هرشب بهم زنگ بزنیا من منتظرتم
- باشه چشم مامان جان نگران نباشید
+ چجوری نگرانت نباشم داری میری کشور غریب ؟
- بسپارم به امام حسین قربونت برم
+ سپردمت ، ازهمون اولش که هیئتی شدی سپردمت از همون وقتی که گفتی میرم هیئت فلان جا خودم برمیگردم سپردمت به امام حسین
- خب حالاااا گریه پشت سر مسافر خوب نیس رفتم هواپیما سقوط کرد نگین امام حسین بچمو سالم برنگردونییی
+ از دست تو
حتی اون لبخند رو لب مامانشم دلش رو کمی آروم نکرد بااینکه خیالش از رفتن آروم بود
ولی دلش میخواست مادر و پدرشم باشن تو سفر اولش
از دوروز قبل چمدونش رو بسته بود قبل حاضر کردن چمدون دوربین گوشیش رو روشن کرد تا این لحظه رو ثبت کنه دقیقا همون چیزایی که رفیقش گفته بود لازمه رو همونطوری که با وسواس لیوانای هیئت رو تو سینی میچیند وسایلشم چیند
چند دست لباس
جانمازش
مفاتیح کوچیکش
وسایلی که رفیقاش داده بودن براشون تبرک کنه
و یه بالشت و پتوی کوچیک یه نفره
یهو چشمش افتاد به پرچمِ یاحسینش که
به دیوار اتاقش زده و با دیدنش سلام میداد به صاحب ِ پرچم
دستش رو دراز کرد و پرچم و کند و یه بوسه روش زد و تاکرد یه گوشه چمدونش گذاشت
یادش اومد از چفیه اش
همون چفیه سبز رنگی که تو هیئتا اشکش
رو باهاش پاک میکرد
بلندشد و چفیه تاشدش رو برداشت و اونم جا داد و چمدون رو بست و یه گوشه اتاقش
- مامان جانممم چمدونم رو چیدم میشه بازم خودتون یبار دیگه نیگا کنین یه وقتی کم و کسری نباشه
+ ببینم میتونی زیپ اون چمدون رو نرسیده به عراق خراب کنی از صب دهبار باز کردی بسته کردی بهت گفتم بزار خودم برات آماده میکنم
- باشه باشه بنده عذرمیخوام هرچی شمابگی
دیگه بازش نمیکنم اصن شوخی کردم خوبه؟
+ خستگی درکن که بعداز ظهر حسابی کار داری
- یاحسین چِ کاری؟
+ باید بری از دوست و آشناها حلالیت بطلبی و خداحافظی کنی دیگه
- اوههه اوهههه بچه های بسیج ، بچه های هیئت فامیل فک کنم تا دم آخر باید خداحافظی کنم نمیشه فقط پیامک بدم یا زنگ بزنم؟
+ بچه های هیئت رو که ۳،۴ روز پیش رفتی هیئت دیدی بهشون نگفتی؟
- نه ، به هیشکی نگفتم هنوز گذاشتم تا دم آخربگم گفتم خدایی نکرده حرفش نپیچه گره بخوره تو رفتنم
+ آفرین کار خوبی کردی ، بچه های بسیج چی؟ اوناکه امروز دیدیشون رفتی مسجد
- امممم نه اونارم نگفتم
+ پس یکی یکی میری دم خونشون و خداحافظی میکنی حالا که نگفتی
- بل بل چش . . .
#پارت6
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
ماعهد کرده ایم درهر بزم ِروضه ای ِ اول برای ظهورِتو دعاکنیم:)
حواستهستجمکرانتشدهآرزوی ِ
یهکربلایی ؟!💔
حُسینیهدل
از روز بعدِ اومدن گذرنامه سفارشای مادرش شروع شد + رفتی اونجا حواست به خورد و خوراکت باشه ها دوستت که
اولین کاری که کرد زنگ زد به رئیس هیئتشون
یک بوق . . دو بوق . .
+ الوو ؟
- الو سلام خوب هستید؟
+ بهه سلام به نیروی مخلص هیئتمون
- ای بابا ای بابا خجالتمون ندید ببخشید اگه بد موقع زنگتون زدم یکاری داشتم باهاتون میخواستم اجازه بگیرم بیام دم خونتون تشریف دارید منزل ؟
+ برای همون بحث اون شب هیئت ؟
ببین من خودم حواسم هست به قند و چاییها تو نگران نباش خوبه ها به فکری ولی نگرانتم انقد استرس کارارو داری اذیت میشی ها بجای اینکه من رئیس جلسه ام حرص بخورم برای کارا تو داری
داغ میکنی بعدشم من الان جاییام
پس فردا شب هیئتِ دیگه بیا باهم
حرف میزنیم خادم جان
(خنده ای کرد )
- نههه نههه برای اون نیست الله وکیلی
راستش پس فردا عازمم زنگ زدم حلالیت بطلبم
+ کجا به سلامتی؟
- کربلا . .
+ وای راست میگی توروخدا ؟ نمدونی چقد برات خوشحالمممم خداروشکرالحمدالله
امام حسین دید داری زیادی واسه هیئتش حرص میخوری گفته بیای یکم سرت هوا بخوره ماهم از دست غرغرات راحت شیم
- از دست شما ، میگم که دوهفته ای که نیستم به یکی از بچه ها میسپرم چای بریزه و حواسش باشه به آشپزخونه
+ نگاکن تورو خدا جای صاحب مجلس هم داره میره ولی حواسش پرت هیئتِ
فک کردی الان تو بری آشپزخونه میره رو هوا؟
درسته چندسالی مسئول چای ریز هیئتی ولی دیگه مایم درس پس میدیم
- خودتون که منو میشناسید دم مرگمم وصیت میکنم حواستون به هیئت باشه خلاصه که حلال کنید دیگه ، هیئت به یادم باشید که اونجا حسابی به یادتونم
+ قربون معرفتت ، خداحافظت
التماس دعا کربلایی مواظب خودت باش که ما منتظرتیم بیای برامون چای بریزی
تا شب یکی یکی رفت دم خونه ی هم هیئتیاش فقط یکی موند اون روز که
قرار شد باهم برن حرم فردا صبح
بهترین رفیق هیئتش هم تو بسیج باهم بودن هم تو هیئت ازون رفاقتایی بود که بوی امام حسینُ میداد
+ تو هیئت شونه به شونه هم سینه میزدن
+ چای میریختن و نوکری میکردن
+ اشکای همو پاک میکردن
تو هیئت رفیقای زیادی داشت ولی اون یطور دیگه بود براش ، و یه طور دیگه هست براش..
- میگم که چیزه من دارم میرم کربلا
+ اره میدونم خوشحالم برات
- ببین درکم کن که زود تر نگفتم بهت آخه درگیر بودم ازیه طرفم گفتم حرفش میپیچه تو دهن مردم گذاشتم روزای آخر بگم
+ درکت میکنم ولی به منکه رفیقتم باید زودتر میگفتی
- خب حالااا ناراحت نشو دفعه دیگه از همه زود تر میگم خوبه ؟ حالا هم باشو بریم جای پنجره فولاد که دلم عجیب تنگ میشه واسه اینجا
+ مگه دوباره نمیای حرم برای وداع؟
- نه دیگه امروز ساعت ۶ صب حرکته باید از ساعت ۲:۳۰ ، ۳ برم فرودگاه قبلش میام حرم ولی یه سلام میدم میرم سمت فرودگاه
رفت جای پنجره فولاد چجوری میتونست دوهفته نیاد کنار این پنجره اونیکی هفته ای ۲،۳ بار حرم اومدنش قطع نمیشد
معنی واقعی وداع رو همونجا فهمید
میرفت یه بوسه میزد به پنجره هعیی میرفت عقب .. دوباره میرفت جلو .. باز میرفت عقب
حالش جنون آمیز بود از شوق وصال و تلخی وداع
دم آخری به رفیق هیئتش گفت
- دیگه رفتنی شدیم ، جون تو و جون آشپزخونه و عزادارای ارباب حواست باشه به همچی
چای میریزی خیلی یاد من کن
+ . . .
- نکن اینطوری بغض،منم گریهام میگیره
+ باشه خیالت راحت ولی تو باید یاد من باشی اونجایی نه من که اینجام
- مگه میشه تورو یادم بره ؟ میتونم به جرئت بگم بعد مامان بابام تنها کسی که یادم نمیره تویی و سفارشای رفیقانت و حرفای امیدوارکنندت و آرامش بخشت
بهترین رفیق هیئتیم . . .
#پارت7
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
اولین کاری که کرد زنگ زد به رئیس هیئتشون یک بوق . . دو بوق . . + الوو ؟ - الو سلام خوب هستید؟ + به
بلاخره بعد چند ساعت رفت خونه
- سلااامممم من اومدم
+ سلام قبول باشه زیارتت ، تموم شد خداحافظی هات ؟ باهمه خداحافظی کردی؟
- اره ولی(@tarighalhussein128) مونده
+ ببین وقتی میزاری دم آخر بگی همین میشه
شماکه تو این هفته همو سه چهار بار دیدید چرا نگفتی بهش؟
- بهش گفتم میخوام برم ولی زمانش رو نگفتم دقیق که کی میخوام برم
+ الان میخوای چیکار کنی ساعت ۲ شب باید بری فرودگاه ؟
- اخه خودش گفت شاید بتونه بیاد فرودگاه
+ وای بنده خدا سخته که بخواد بیاد
- نمدونم والله بهش گفتم اذیت نکن خودتو
حالا دوباره بهش زنگ میزنم ببینم چیکار میکنه
یه بوق . . دو بوق . .
+ الوو
- الو سلام خوبی؟
+ سلام الحمدالله شما خوبی؟
- قربونت ، میخواستم بگم که امشب حرکته
+ امشبب؟ من فک کردم سه شنبه شبش
- اره خودمم همین فکرو کردم که میرم هیئتمون سه شنبه شب بعدش ازونور میریم فرودگاه
+ ساعت چند پرواز؟
- اممم گفتن ۳صب اونجا باشیم ولی همون ۵،۶ پرواز ِ ، میای ببینمت؟
- انشاءالله اگه شد میام جای خونتون وگرنه که میام فرودگاه
+ باشه ولی خودتو اذیت نکن خداحافظ
- خب مامان جان اینم ازین گفتش که میاد فرودگاه
+ بنده خدا اذیت میشن
- دیگه من بهش گفتم خودش گفت میخوام بیام
- عهه سلام باباجان خسته نباشید
+ سلام عزیزبابا قربونت
- میگم که به رئیس کاروان زنگ زدید؟ رفیقم ساعت پرواز رو گفت ولی بازم گفتش که از رئیس کاروان دوباره بپرسیم
+ اره زنگش زدم گفت امشب پرواز کنسل شده باید وایستیم تا خبر قطعی رفت رو بدن
- چییی ؟ ینی چی ؟ براچی کنسل شده؟
وااای یاحسین
+ عهه اذیت نکن بچمو چیکارش داری میزنی تو ذوقش الان گریه میکنه
(باباش خندید )
+ باشه حالا گریه نکن شوخی کردم باهات
- بابابخدا قلبم وایستاد دم رفتنی شوخی قشنگی نبود
+ الان یچیزی میگم قلبت راه بیوفته ،
رئیس کاروان گفت ۲روزم به سفرتون اضافه شد بجای ۱۰ روز ۱۲ روز شده
- ینی ۷ روز تو کربلاییم ؟ وای وای خدایا شکرت
+ اول ۴ روز میرید کربلا ، بعدش ۱ روز سامرا ، ۱ روز کاظمین ، ۳ روزم میرید نجف دوباره ۳ روز برمیگردید کربلا . . .
#پارت8
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
بلاخره بعد چند ساعت رفت خونه - سلااامممم من اومدم + سلام قبول باشه زیارتت ، تموم شد خداحافظی هات
+ من میرم یکم استراحت کنم ساعت ۱ بیدار میشم که بریم سمت حرم یه سلام بدی و انشاءالله ببریمت فرودگاه
- وای نههه دیر میشه
+ بچه کجا دیر میشه هنوز ساعت ۱۰:۳۰
- باشه پس من بیدارم شما برید استراحت کنید باباجان
+ چشات ُ نگاه کن چ قرمز شده چند هفته اس درست و حسابی نخوابیدی برو یکم بخواب حداقل جون داشته باشی میری اونور
- قول نمیدم بخوابم ولی نگران نباشید شما
همش چشمش به ساعت بود
- اوففف چرا نمیگذره لعنتی
یهو چشمش افتاد به عکس کربلا که توی
اتاقش بود بغضش تبدیل به گریه شد ،
گریه های بی صدا ..
حالش طبیعی بود چون بارها بادیدن این عکس که روش نوشته شده
دلمبرایحرمتپرمیزنهارباب اشکاش جاری
شده بود ولی ایندفعه وسط گریه و بغضش خندید و گفت :
- تاچند ساعت دیگه حرمتم عزیزدلم
اشکاشو پاک کرد و بوسه ای روی عکس گذاشت
رفت سمت چمدونش که گوشه اتاقش بود
زیپش رو باز کرد و وسایل هاشو چک کرد تا چیزی فراموش نکرده باشه
+ میدونم ذوق داری قربون اشکات برم
- عهه مامان جان نخوابیدید که
+ مگه خوابم میبره ؟ منم مثل تو انگار ذوق سفر دارم خواب به چشمم نمیاد
- از کِی اینجا بودید؟
+ از همون موقعی که وسط گریه یهو
بعد از چند هفته خندیدی
- دیدی مامان بلاخره دعاهات جواب داد ؟
+ توهم دیدی بلاخره هیئت رفتنات جواب داد ؟ حرم امام رضا رفتنات اون چای ریختنات کی فکرشو میکرد بابات راضی بشه
- راستی چیشد باباراضی شدن ؟
یهو داشتم میرفتم حرم زنگ زدن گفتن قبول کردن
+ از سرکار برگشت سراغت رو گرفت منم گفتم رفتی حرم بعد خندید گفت یه هفته اس هر روز میره حرم چیکار منم گفتم توکه اجازه نمیدی بچم بره کربلا میره بقول خودش از بابارضاش اجازه بگیره
دیگه هیچی نگفت بابات دیدم یجا نشسته همینطوری به صفحه زمینش که گفت تو براش بزاری عکس کربلاس خیره شد و گفت مارو که امام حسین نمیطلبه لااقل بچمو طلبیده باید افتخارم بکنم نکه نزارم نره
دیگه دیدم شماره توروگرفت
- . . .
+ چرا بغض کردی ؟
باز بابات راضی شده تو اینطوری میکنی
- از خوشحالیه مامان جان ..
+ خب حالا زیپ چمدونت رو ببند بزار جلوی درکه نیم ساعت دیگه راه بیوفتیم
کفشاشو پاش کرد و چمدونش رو برداشت
داشت میرفت سمت آسانسور
- مامان جان بیاین بابامنتظرن پایین
+ بیا اینجا از زیر قرآن ردت کنم
- 🚶🏻♂
+ برگرد دوباره ، انشاءالله به سلامتی برگردی و قشنگ استفاده کرده باشی از سفرت
رفتن سمت حرم ساعت ۱:۳۰ ، ۲ بامداد سه شنبه دل تو دلش نبود داشت فک میکرد
به همچی به گریه کردنا و ضجه زدناش تو هیئت برای رسیدن این روز
برای خاطره هایی که قرار بود با رفیقش بسازن یهو یاد رفیقش اوفتاد
خندش گرف ، اخه زیادی شوخطبع بود
و مطمئن بود با همچین آدمی خوش میگذره بهش و میدونست که وقتی برگردن حسابش جدا میشه بابقیه اخه میشه
همسفربهترینسفرعمرش
چشمش به گنبد افتاد تار دید گنبد و اشکاشو کنار زد و از ماشین پیاده شد خودشم نمیدونست چرا ولی اشک چشماشو از پدرش پنهون میکرد وایستادن جلوی ماشین روبروی گنبد کنار پدرش
+ یادت باشه من رضایت کربلاتو ندادم
ترسید یهو برگشت سمت پدرش
+ اره من اجازه کربلاتو ندادم ، بابارضات
پای کربلاتو امضا کرد
وقتی اشک پدرشو دید به خودش اجازه نداد اشک های خودشو پنهون کنه یهو قطره های اشکش میریخت بدون اینکه با دستش پاکشون کنه
- مطمئن باشید بیشتر از منی که الان میرم و زیارت میکنم اجر میبرید چون رضایت دادید برم
+ عهه ینی اگه نمیزاشتم بری گناه میکردم؟
- نهه ولی میومدم جای بابارضا میگفتم که بابام نزاشته برم ولی الان میگم
(سمت گنبد گف )
- بابارضا حواست به این بابای مهربون ما باشه
از دوری ما دلتنگ نشه
+ خب دیگه حالا سوارشو تا دیر نشده
- اوخ یادم شده بود کلا
#پارت9
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگهدنیابهکاممبودالانبایدحرم
بودم🚶🏻♂
- چندماهپیشهمینساعتا -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلینوکریمآقا((((: