💠 آرزو
✍ مرضیه رمضانقاسم
خانم شهبازیان کفشدارِ امامزاده محلشان بود، آرزو داشت روزی کفشدار حرم امام رضا باشد ولی با وجود شرایط خادمی امام رضا میدانست شرایطش را ندارد.
چند سالی بود خادمیار شده بود سالی دو بار در مناسبتهای ویژه ساک سورمهای کوچکش را میبست و با ایران خانم دخترِ همسایهشان میرفتند مشهد، این بار روز شهادت امام رضا را انتخاب کرده بودند.
حرم مملو از جمعیت بود، روزی که شیفت خادمیاریش بود قبل از رفتن سر شیفت، اول به حرم امام رضا رفت، در راه بازگشت پیرزنی که نوههایش را گم کرده بود و کفش خودش و نوههایش در دستش بود از خانم شهبازیان خواست تا مواظب کفشهایش باشد تا برود و نوههایش را پیدا کند او هم قبول کرد، ساعتی گذشت از پیرزن خبری نشد که نشد. نزدیک ظهر پیرزن با دو بچه که گویا نوههایش بودند برگشت خانم شهبازیان خواست لب به شکوه باز کند و بگوید از شیفت باز مانده است که یکدفعه یاد آرزوی همیشگیاش که کفشداری حرم بود افتاد و چیزی نگفت.
پیرزن با شرمندگی گفت: «الهی حاجت روا بشی مادر، بار اولم هست که بدون همراه و تنها اومدم مشهد. همهی صحنا و رواقا رو باهم قاطی کردم، را به حالم نمیبردم حلالم کن مادر.
-خانم شهبازیان : «اشکالی نداره مادر، انگار مادر خودمید چه فرقی میکنه.»
- پیرزن : «از وقتی پسرم با دو بچه طلاق گرفت نه حال و روز خوشی دارم و نه هوش و حواس درستی، بازم به همین آقای رئوف منو ببخش!»
#داستانک
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
.
💠 آسمان شهر
✍️ طیبه فرید
راننده ی میانسال کنار دکه ی روزنامه فروشی ایستاد، زن پیاده شد و چتر سرمه ای گلدارش را باز کرد و رفت سمت پیاده رو .باد می خورد توی گونه ها و پیشانی اش!با شال صورتش را پوشاند و با جلو کشیدن چادرش راه نفوذ سرما را بست.مادر و دختری که چیزی سرشان نبود از کنارش گذشتند !نگاه های معنی دارشان به هم افتاد .
با دیدن آن ها دوباره حرف های دیشب پدربزرگش حاج ابراهیم توی ذهنش جرقه زد!
_آقای خدا بیامرزم این ها خاطرات بچگی اش بود ،تعریف می کرد ،بعضی از زن ها رو به دیوار ایستاده بودند و عین بید می لرزیدند و گریه می کردند!بار اولشان بود و ازین تجربه ها نداشتند،شما فکر کن وقتی همسر و دختر رضا شاه اولش سختشان بوده زن های مومنه و عفیفه چه حال و روزی داشتند!!!!!این اگر اسمش جنایت نیست چی هست؟
✍️ متن کامل
#داستانک
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
💠 گفتوگوی شهری با یک راننده نیسان
✍️ جواد رستمی
نیسان آبی بود که روی درب اتاقک پشت نوشته بود《خدایا آرامشی عطا فرما!》 سمت راست جاده با یک سرعت معمول در حال حرکت بود که به او نزدیک شدم، کنجکاو بودم ببینم راننده یا نویسنده این دعا
کیست؟!
هنگام سبقت چشمم افتاد به یک شخص به اصطلاح کامل مرد که به صندلی تکیه داده بود دست چپ روی فرمان و دست راست هم قوطی آب معدنی..
نگاهمان که بهم گره خورد آب را پایین آورد بی مقدمه گفتم خدا گفته یاد من آرامش میده {أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ}
ذکر و یاد خدا یعنی فرمانبرداری، انجام وظیفه! یعنی عمل به واجب و ترک معصیت!
از تعجب و نگاهش خواندم که تو باغ نیست لبخندی زدم گفتم نوشتی خداوندا آرامشی عطا فرما!
سوالی گفت خب؟!
در همان حال حرکت و نیم نگاهی به جلو گفتم {كُتِبَ عَلَيكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبلِكُم}
ترجمه اش را که خواندم متوجه ماجرا شد بلافاصله گفت من مسافر بودم روزه نداشتم هر روز مجبورم از شهر خارج بشم بار ببرم و بیارم...
گفتم خسته نباشی خدا قوت روزیت حلال، اما این شغل تو مانع روزه گرفتن نیست!
وظیفه تو گرفتن روزه است مسافر محسوب نمیشی...
حرفم تمام نشده بود که گفت ان شالله از فردا میگیرم...
گفتم به سلامت... خدا نگهدار...
دستی بلند کرد و خدا حافظی و از من دور شد..
به خود که آمدم دیدم وسط جاده ام به سمت راست متمایل شدم و به این مکالمه کوتاه ناخواسته فکر کردم که خیلی راحت تر از آنچه فکر می کردم در شرایطی غیر عادی با یک گفت و گوی ساده در حال حرکت در جاده، امربه معروف و نهی از منکر داشتم..
به خودم گفتم آیا در شرایطی آسان تر از این هم انجام وظیفه(امربه معروف و نهی از منکر) کردم؟
همین تذکری که به او دادم خودم هم عامل بودم؟!
تلنگری که به او زدم زنگ صدایش در گوش خودم بیشتر پیچید و مرا به فکر فرو برد.
غرق فکر بودم که رشته افکارم از هم گسیخت وقتی به مقصد رسیدم و چشمم به گنبد طلای حضرت رضا روشن شد.
یادم آمد که امروز هم یکی از اون #چهارشنبه_های_امام_رضایی سال جدیدِ که توفیق شد منِ مجاور هم زائر باشم.
به نیت همهِ آنها که به گردنم حق دارند به ویژه پدر و مادر مرحومم دست به سینه گفتم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفا..ورحمه الله و برکاته.
#ادبی
#داستانک
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
▫️سالن کودکان👆
#کودک_کشی
✍️ پویانویسی
#داستانک
#کاریکلماتور
#فلسطین #غره
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#داستانک
⚡️از نروژ تا قم
🌻شب میلاد، بلوار پیامبر اعظم(ص)
✍️ مجید رنگی، مستندساز و پژوهشگر رسانه
صدا می آید. روی شانه پدر از خواب میپرم. سر بند سبزم را کمی بالا می زنم. بابا سعید با یک دست سربندهای سبز و سرخ را که به بچههای در مسیر هدیه میدهد، نگه داشته و با دست دیگر مرا در آن انبوه جمعیت بغل کرده است. صدای هلهله و شادی در گوشم میپیچد. پیرمردی بلند میگوید: "بر جمال نگار نازنین و یادگار آخرین حضرت زهرا(س) بلند صلوات بفرست" نوجوانان و جوانان در موکبهای مسیر پیامبر اعظم در کنار بزرگترها چای میریزند و استکان میشویند. موج جمعیت پدر را به کنار موکبی میکشد. چشمان بوف کردهام از آن بالا در آغوش پدر، به سینا همکلاسیام را میافتد. خانواده سینا تازه از نروژ به ایران آمدهاند و سینا در کلاس دوم با من هم درس است. در اولین برخورد در مدرسه حس خوبی به او نداشتم. به سختی فارسی حرف میزد و راستش چند بار بهش خندیده بودم و او سرش را پایین انداخته و صورتش سرخ شده بود. میگفت پدر و مادرش ایرانیاند؛ اما خودش نه. آن روز خانم معلم در کلاس از رفتار من سر تکان داد و لب گزید. در انبوه صدای صلوات در میان مردم از خود پرسیدم "سینا اینجا در شب میلاد امام زمان(عج) چکار میکند؟" ناخودآگاه از دور برایش دست تکان میدهم و صدایش می زنم. همان طور که به مردم شیرینی تعارف می کند صدایم را دنبال کرده تا اینکه نگاه مان به هم گره میخورد و لبخند روی صورت هر دو مان جا خشک میکند. از روی دوش پدر پایین میپرم. از بین مردم خودم را به سینا میرسانم. "سلام خوبی؟" باز سرخ میشود و شیرینی تعارفم میکند. "بفرما" دستم را روی شانهاش میزنم "ببخشید سینا جون" سر بلند میکند شکسته میگوید: "اس م ت چیه؟" پدر سربند سبزی را جلوی صورتم میگیرد و او هم لبخند میزند سر بند را روی پیشانیاش میبندم، رو آن نوشته شده است "مهدی زهرا خوش آمدی" بازویش را فشار میدهم. "من مجیدم" پدر سینا جعبه شیرینی دیگری را باز میکند و بعد از سلام و احوالپرسی از من میخواهد که به سینا کمک کنم. سپس از هر دوی ما که سر بند سبز و سرخ بر پیشانی بستهایم و به مردم شیرینی تعارف میکنیم، عکس میگیرد.
#ادبیات
#نیمه_شعبان
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN