eitaa logo
جملات آموزشی امر بمعروف
129 دنبال‌کننده
155 عکس
200 ویدیو
6 فایل
برای ثبت خاطره تان به آیدی @alam_yalam_beanallaha_yara ارسال بفرمایید آدرس کانال https://eitaa.com/httpsamrbmarofnahyazmonkar
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻 خاطره‌ی مهدوی ✅ با یاد شما! همه جا! در مترو نشسته بودم، بسم الله گفتم، توسّلی کردم و کنار جوانی که هدفون در گوشش بود نشستم. کاغذ سفیدی را که از کیفم بیرون آوردم، روی کیف گذاشتم و شروع کردم به نوشتن! جوان، زیر چشمی خطوط آبی نوشته‌هایم را دنبال می‌کرد. "می‌خواهم با شما صحبت کنم، اّما آن‌قدر از شما فاصله گرفته‌ام که خجالت می‌کشم! آن‌قدر هوای من را داشته‌اید که بدعادت شده‌ام!" را نوشتم و او خواند! جوان کنجکاوانه نوشته‌ام را دنبال می‌کرد: "چقدر نوشتن نامه راحت‌تر است! زیرا رو در رویتان نیستم و خجالت می‌کشم توی رویتان نگاه کنم! من  تنهای تنهایم! و فقط  شما را دارم و می‌دانم من را رها نمی‌کنید! و شما همیشه و در تمامی مشکلات، دستم را گرفته‌اید و می‌دانم به شما بد کرده‌ام! من را ببخشید .... جوان تاب نیاورد و ناگهان هدفون را از گوشش در آورد و کنجکاویش را به زبان آورد و گفت: ببخشید من به طور اتفاقی متن شما را خواندم، از نظر شما اشکالی نداشت؟ گفتم: خیر! گفت: شما به چه کسی آن قدر بدی کرده‌ای؟ و آن فرد کیست که با آن همه بدی هنوز هوای شما را دارد؟ مگر یک نفر آن‌قدر با معرفت تو این دنیا وجود دارد؟ متن، اثر خودش را گذاشته بود و ارتباطی که در ذهن داشتم، برقرار شده بود و جوان سردرگم و مشتاق به جوابش رسیده بود. از آن روز مدت زیادی نمی‌گذرد و جوان که با امام زمانش آشنا شده مشتاقانه سؤال‌هایی را که در ذهن دارد به وسیله‌ی تلگرام از من می‌پرسد. آخرین سؤالی که پرسید، این بود که من چگونه می‌توانم امام زمانم را یاری کنم؟
✍🏻 خاطره‌ی مهدوی ✅ با یاد شما! همه جا! در مترو نشسته بودم، بسم الله گفتم، توسّلی کردم و کنار جوانی که هدفون در گوشش بود نشستم. کاغذ سفیدی را که از کیفم بیرون آوردم، روی کیف گذاشتم و شروع کردم به نوشتن! جوان، زیر چشمی خطوط آبی نوشته‌هایم را دنبال می‌کرد. "می‌خواهم با شما صحبت کنم، اّما آن‌قدر از شما فاصله گرفته‌ام که خجالت می‌کشم! آن‌قدر هوای من را داشته‌اید که بدعادت شده‌ام!" را نوشتم و او خواند! جوان کنجکاوانه نوشته‌ام را دنبال می‌کرد: "چقدر نوشتن نامه راحت‌تر است! زیرا رو در رویتان نیستم و خجالت می‌کشم توی رویتان نگاه کنم! من  تنهای تنهایم! و فقط  شما را دارم و می‌دانم من را رها نمی‌کنید! و شما همیشه و در تمامی مشکلات، دستم را گرفته‌اید و می‌دانم به شما بد کرده‌ام! من را ببخشید .... جوان تاب نیاورد و ناگهان هدفون را از گوشش در آورد و کنجکاویش را به زبان آورد و گفت: ببخشید من به طور اتفاقی متن شما را خواندم، از نظر شما اشکالی نداشت؟ گفتم: خیر! گفت: شما به چه کسی آن قدر بدی کرده‌ای؟ و آن فرد کیست که با آن همه بدی هنوز هوای شما را دارد؟ مگر یک نفر آن‌قدر با معرفت تو این دنیا وجود دارد؟ متن، اثر خودش را گذاشته بود و ارتباطی که در ذهن داشتم، برقرار شده بود و جوان سردرگم و مشتاق به جوابش رسیده بود. از آن روز مدت زیادی نمی‌گذرد و جوان که با امام زمانش آشنا شده مشتاقانه سؤال‌هایی را که در ذهن دارد به وسیله‌ی تلگرام از من می‌پرسد. آخرین سؤالی که پرسید، این بود که من چگونه می‌توانم امام زمانم را یاری کنم؟