#دیوانه_تر_از_مجنون.
#نویسنده_مه_گل
#پارت_300
به خودش اومد و با یه
-آها جعبه رو گرفت.
نشستیم و بزرگ تر ها بحث و شروع کردن و من هم ساکت و بودم و دم نمیزدم اما به شدت فکرم برخلافه ذهنم درگیر بود.
فکر حسام که با غیرتی که ازش سراغ داشتم.معلوم نبود چه واکنشی داشته باشه و فکر هیوا که جواب منفیش هنوزم منفیه.
غلط کرده منفی باشه من آبرو دارم.
نگاهم رو چرخوندم خبری از هیوا نبود اما حسام سخت درگیر افکارش بود و به یه نقطه زل زده بود.
با حرف آقا بزرگ به خودم اومدم.
-بله شازده پسرتون رو دیدم دوست حسام جان هستش.تو مراسم دیدمشون.
-بله به خدمتشون رسیدم.
آقا بزرگ:پسرم؛ حالا که برای خواستگاری اومدی میشه شرایطتو بگی؟ میدونی که هیوا یدونه دخترمون بوده و در همه حال تو ناز و نعمت بزرگ شده.
-بله پدرجان، حتما.
-بفرمایید.-من امشب با عمو و زن عموم اومدم متاسفانه تو یه حادثه من خانوادمو از دست دادم و عمو و زن عموم درحقم بزرگواری کردن.
وضعیت درسیم هم فوق تخصصم رو از آلمان گرفتم، شرایط رفاهی دخترتورو هم در حال حاضر میتونم فراهم کنم.
عمو با لبخندتسکین بخشی به حال بدم آرامش داد.
هیوا سینی به دست به سمت جمع اومد.
دلم یه لحظه از دیدنش فرو ریخت اولین باری نبود که میدیدمش اما تو این شرایط حتی تصورشم برای دلم که همیشه بهش فهموندم هیوا واسش محاله خیلی سخت بود و خیلی بی قراری میکرد. بیخیال هیوا داره مال اون میشه به من که رسید نگاهی بهش کردم که با لبخند جوابمو داد چایی رو برداشتم.
زن دایی هیوا،نگاهش رو من بود نمیدونم چرا نسبت به این نگاه حس خوبی نداشتم.
و گاهی فکر میکردم حرفاش رو با کنایه میزنه.
و بعد از خوردن چای و ادامه حرف ها.
زن عمو رو به جمع مخصوصا آقا بزرگ؛
-اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن و با هم صحبت کنن.
-هیوا جان بابا پاشو.
هیوا بعد یه مکثی که از اون عشوه دخترونه هاش بود پاشد و من هم نگاهی به حسام کردم و دستم رو روی پاش گذاشتم (ینی مثلا با اجازه).که دستشو رو دستم گذاشت و فشار کم وارد کرد.
...
از کنار بقیه رفتم تو یه سالن(نشیمن) خصوصی روی مبلای کنار تلوزیون نشستیم.
هیوا سرشو پایین گرفته بود.
باید من سر صحبت رو باز میکرد.
نگاهی به اطراف کردم؛
از تلوزیون خاموش متوجه شدم تو راهرویی روبروی تلوزیون کسی هست رومو برنگردوندم نگاهش کنم.
-هیوا خانم؛ شما منو خوب میشناسین.منتظرم هر سوالیم که واستون هست و هر ملاکی که واسه زندگی دارین رو بگین بشنوم.
هیوا از لحن خشک و رسمی من تعجب کردو نگاهشو به من دوخت.
با اشاره ای که با چشم و ابروم به اون نقطه کردم هیوا ب خودش اومد.انگار توقع چنین چیزی رو داشت.
و شروع کرد به گفتن ملاک هاش و من در طول حدف زدنش با تموم وجودم و عشق به حرفاش گوش میدادم این اولین باری بود که هیوا داشت هیوا منو مخاطب ملاکاش قرار میداد.
ملاک هایی که شاید الان فقط یه دکلمه واسه به پایان رسیدن نمایشمون بود اما بازم با جون دل خریدارشون بودم به هر قیمتی. با پایان رسیدن جملش نوبت به من رسید باید طوری دکلمه امو به زبون میوردم که تموم عشق و علاقه امو توش خلاصه میکرد.
-هیوا خانم من نمیگم که اگه مال من شی همه چی واست فراهمه چون این جمله با این لحن مثل یه شعاره، اما من میگم که با عشق و علاقه ای که تو دلم نسبت به شما دارم، تموم سعی و تلاشمو میکنم که تو زندگی مشترکمو چیزی رو واست کم نزارم.
نمیدونم از عشق چه تصور دارید اما میخوام بدونید به حدی عاشقم و به عشقم اطمینان دارم که مطمئنم تا آخرین
🍀
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🌻دوستان🌻
#رمان_تا_آخرش تو کانال vip گذاشته شده
حق عضویتش 20 تومنه
@MNGholami