eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اینههههه😂 کدومهههه🤔 افقههههه😂😂😂😂
اینم قبل از افق😂😂😂 گفت بزار یکی بکشیم بعد بریم افق😂😂
خدایی حال میکنین چه حرفه ای😎😂 اون دود بعد از شلیک هم پیداس 😂😂
ووووووو😍 اینجا که حساب رحمانی رو گذاشت کف دستش😎😂😂😂😂
یه داوود😂😂😂 در عملیات
وووووووووو😍😂😂😂 حرفی ندارم😂
اینجااااااااا قفلییییییییی😂😂
بلههههههه😂😂
اینجا همون رحمانیه ......😂😂
به به😂😂😂😂 قسمت اول فصل اول😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد حاج قاسم...🍃 ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نام حاج قاسم لرزه به اندام رییس جمهور امریکا می اندازد ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_56 سعید: درگیر پرونده بودم و داشتم ف
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _بابا این ابراهیم گوشت تلخ اومد سر میز رسول...بعد هرچی صداش کرد خواب بود. کلی شلوغ کاری کرد بازم بیدار نشد..بعد... _بعد؟؟؟؟؟ چه دسته گلی به اب دادی؟ _الکی الکی رفت واسه رسول توبیخی رد کرد... دوبار دیگه توبیخی بگیره اخراجه... از خنده سرش را پایین انداخت. _سعیییییدددددد....میخندی؟؟؟؟؟ قبرت کنده اس...یا رسول بیچاره ات میکنه یا ابراهیم.. _خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم... _ببین...فقط مراقب باش یه دفعه ای بهش نگی....حالش بده ها.. _خب حالا...فقط امیدوارم وقتی بفهمه بزاره قبل مرگ وصیت کنم... خعلی باحال میشه.. وصیت کنم.. ریز ریز بشم... با دستای استاد... در حالی که داره وقت دنیا رو میگیره... _فعلا که تو داری وقت دنیا رو میگیری... با کف دست شانه اش ارام هل دادم.. بلند گفتم.. _برو به کارت برسسس... _فرشید میگم به نظرت فرصت میده نوع مرگم رو خودم انتخاب کنم؟ _سعیدددد...انگار دلت میخواد یکی از همونا که به خورد رسول دادی به خورد تو هم بدم...د بیا برو... خودت رو آماده کن برا جنگ جهانی... ...................... رسول: کسل چشمانم را باز کردم... استین دستم را بالا دادم و نگاهی به ساعت کردم. _اوه اوه...دیر شد... کی خواب برده بود؟ با عجله نیم ساعته پرونده ها را مرتب کردم و روی میز گذاشتم. قرار بود دنبال زینب بروم و با هم برویم خانه. بعد از تمام شدن کارها کاپشنم را از پشت صندلی برداشتم راه افتادم به سمت خروجی. داشتم پله هارا یکی دوتا میکردم و پایین میرفتم که سعید را دیدم.. تا مرا دید سرش را پایی گرفت و دستش را روی صورتش گذاشت. _سلام سعید..کجا میری؟ _علیک سلام...به مقصد خانه... _ماشین داری؟ _نه ندارم...با تاکسی میرم. _خب ماشین که هست...میرسونمت.. _عه... نه.. نمیخواد... یعنی... زحمت نمیدم.. _کلا امروز یه چیزیت هست ها.. خب گفتم که میرسونمت. سعید: گاوم زایید... اخر مگر دیوانه بودم که قبول کردم.. داخل ماشین نشستیم.. بعد از حرکت داشتم به این فکر می کردم چه کنم که بو نبرد.. رسول گفت. _سعیددد تو چرا اینطوری شدی؟؟ دستپاچه و با خنده به صورتش نگاه کردم. _چطوری؟ _نمیدونم...انگار اتفاقی افتاده. _راستش رو بخوای اره _خب.؟ _میگم حالا که داری میری دنبال زینب خانم نمیخوای یه شاخه گلی چیزی واسش بخری؟ _چرا اتفاقا...سفارش دادم. قبلش میرم تحویل بگیرم... از جواب دادن تفره نرو..اخر که میفهمم.. _ایولا...داری پیشرفت میکنی... تلفن رسول زنگ خورد... درحالی که رانندگی میکرد نگاهی به صفحه گوشی کرد.. _اقا ابراهیم.. اوه اوه... فک کنم دیگر گیر افتادم... خود ابراهیم لو میداد.. _رسول بزن کنار جواب بده.. _باشه..ولی استرس گرفتی ها.. _میترسم دوباره یه حرفی بزنه عصبی شی بزنی به درختی جانوری انسانی.. جوونیم خب.. _وقت دنیا رو میگیری... زد کنار..
دیگه نوبت خبره❌😅😉 بسم الله الرحمن الرحیم ✨ بینندگان عزیز سلام😊❤️ اومدم با خبر☺️ آقا این ابراهیم هرچی هم خوب باشه یه کتک مفصل میخواد😐💔 به محمد بگم با رسول چیکار کردی 😐🔪 بگم ....😅🔪 بگم تا بیاد چپ و راستت کتک بزنه بهت 😅🔪 بگم ببینم بازم میخندی یا نه😐🔪 الهی رسول ... آخه اقا ابراهیم کمی درک متقابل😢💔 دلم سوخت واسه رسول آخه آدم حسابی😅💔 رسول مریضه ...کلی شکنجه شده ... نامردی دیگه😐🔪💔 محمد خودت پاشو بیا 😅💔 این رسول خواد کشت😅 آخی بیچاره سعید 😅 مرگت چجوری باشه😂 به نظرم میزاره قبل مرگ وصیت کنی😂💔 آقا به نظرم رسول بستری کنن کنار محمد امنیت بیشتره 😅💔 آقا ولی من باید ابراهیم بزنم😂🔪 حتما باید کتک بخوره به نظرم فعلا کشتن ابراهیم منتفیه😂🔪 ولی کتک زدنش هنوز سرجاشه😈🔪 یعنی الان ابراهیم به رسول بگه یه بار دیگه اخراجی 😂🔪با دست خودش گورش کنده😂🔪 ممکنه اسید خورش کنه🤣🤣🤣 آقا خیلی وقت دنیا گرفته شد 😅🔪 پایان اخبار رو اعلام میکنم😅🔪 https://harfeto.timefriend.net/16394256705113 وقت دنیا گیری چیزی بود در خدمتیم 😅 •┈┈••✾❣✾••┈┈•     @RRR138  •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۰:۰۰😉 آرزوے تعجیل در فـــــرج اقاموڹ صاحب الـــــزماڹ❤️❤️
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_57 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _با
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 سعید: بعد از اینکه ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و تماس را وصل کرد صدا را روی ایفون گذاشت.. _بله؟ _علیک سلام آقا رسول...بد نگذره.. _منظورتون چیه؟؟؟ از بلندگو برداشت و کنار گوشش گذاشت.. _........... _اتفاقی افتاده؟؟ _................ نگاهی به من انداخت... ابرویش را بالا داد.... _.............. _بله حتما... خداحافظ... دستم را اماده گذاشتم روی دستگیره در... _خب احیانا این اتفاق مربوط به من نیست سعید جان؟ _اروم باش... _یه سوال... تو نمی دونی من با ابراهیم مشکل دارم؟ _خب چرا... _پس چرااااااااااا بهانه دادی دستششش.... ارامش قبل از طوفان بود. خواستم در را باز کنم و از این طوفان فرار کنم که در را قفل کرد.. _کجا با این عجله مهندس..بودی حالا... _میگم رسول اینجا خفه است..میتونیم تو فضای باز حرف بزنیم.. _اوهوم...راس میگی... اما اینجا کتک زدن زیر دست رسول بیشتر حال میده.. با یک حرکت دستی در را بالا دادم و پیاده شدم.. هرچه توان داشتم جمع کردم در پایم و الفرار... او هم پشت سرم میدوید... پدر صلواتی کم نمی گذاشت.. _سعیددددد واستاااااا....کاریت ندارممممم... با خودم می گفتم... _اره جون عمه ات...واستم که تیکه بزرگه ام گوشمه... _ یا همین الان وایمیستی....یا بالاخره یه جا خسته میشی...اونموقع حالت رو جا میارمممم... با همون کراواتتتتت خفه ات می کنممم سعیدددد... با هزار سلام و صلوات سرعتم را بیشتر کردم و سر خیابان با عجله تاکسی گرفتم و تمام.. نفس نفس میزدم خنده ام گرفته بود. خدا فردا را بخیر بگذراند روز بعد: رسول: _علی سعید رو ندیدی؟ _فک کنم امروز مرخصی گرفته.. _مرخصی چرا؟ _چه میدونم.. با سعید تماس گرفتم.. _سلام علیکم اخوی کراواتی... _و علیک السلام اقا رسول.. _می بینم که فرار کردی.. _نه بابا..چه فراری...یه ساعت مرخصی رد کردم که از خشم و غضب جناب عالی بهره مند نشدم. _متاسفانه هرچقدر هم بخوای مرخصی بگیری از این یه مورد راه فرار نداری برادر... _اوه اوه اوه.. حیف شد... بزار معامله کنیم... تو بیخیال حساب رسی من شو... منم با یه خبر خوش میام پیشت... _سعیددددددد......مگه دستمممم بهت نرسهههه... من به خودم قول یه کتک حسابی دادم.. نمی تونمممم بزنم زیر قولم... با خنده گفت. _ای بابا...اوضاع زیادی درهم برهم شد.. این مجید منو از راه به در کرد با... _مجید... مجییییدددد... مجیییییییددددد.... سعیییییییددددددد... قبرتون کنده اسسسس... ................. حدود سه ساعتی میشد که داشتم در مورد زیر مجموعه های اصلی تحقیق می کردم. یک لحظه از پشت سرم صدایی بلد شد و پشتوانه اش دستی روی شانه ام نشست. _اقا رسول... داداش... دلم برات یه ذره شده بود.. باورم نمیشد..خودش بود... خود خودش... بلند شدم و در آغوشش گرفتم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16410295751594
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_58 سعید: بعد از اینکه ماشین را کنار
خبر خبره😅❌❌ بسم الله الرحمن الرحیم 😉 بینندگان عزیز سلامم😅 انا لله و انا الیه راجعون 😂 سعید به ملکوت علی پیوست😂💔 خدایا 😂 افرین سعید بدووووو بدوووو😂یالا بدو😂بدو بدو یالا بدو😂 آخ آخ مجیدم به ملکوت علی پیوست 😂 آخ آخ یعنی کیه🤨 احتمالا یا داووده یا محمده😅 یا امیره😀 یا ....نمیدونم😆 خماری داشت درحد اووووووووووو😀😅 تا خبر بد بدرود😀 •┈┈••✾❣✾••┈┈•     @RRR138  •┈┈••✾❣✾••┈┈•