فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂❤️🍃
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
انچه در پارت بعد میخوانید؛
متاسفانه سقف استراحت من دو روزه😅
خطرش زیاده😨😶
عمل کرانیوتومی😰
_جان زینب خودتو برسووووونننن😱😱
بوی خون💔
بازهم شروع شد...
همه چیز پخش زمین شد.
اراذل و اوباش😱😰
https://harfeto.timefriend.net/16419114976558
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای شکستن قلبمو شنیدم..
سمت چپ سینم..
درد میکنه..
چند نفر اینجوری خون دادن؟!
جون دادن؟!
چند تا بچه طعم پدرو نچشیدن؟!
چند تا پدر و مادر نصف عمرشونو منتظر بچه اشون بودن، که حداقل استخوناش برگرده؟!
به کجا رسیدیم؟!
به کجا میریم؟!
باید گریه کنیم..
باید گریه کنیم..
برای پایمال شدن خون شهدا..
برای قلب شکسته بچه های شهدا..
برای مظلومیت امام زمانمون..
😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔
#هم_پیمان
کیمیا ملکی
شیطون..
اصلا یه جا بند نمیشه🙄😁
عصبی بشه همه رو میزنه ناکار میکنه
۲۸ساله
#شخصیت_رمان
مرضیه شکوری
نیروی جدید
۲۷ساله
باهوش با قدرت تحلیل بالا
از تیم سایبری ملحق شده تیم محمد
#شخصیت_رمان
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_2
محمد:
_عطیه جان این پای مصنوعی بالاخره باید یه جا به کار بیاد یا نه؟
دکترم گفت تا وقتی قدم نزنم راه نمی افتم.
_محمد جان اون قدم زدنه نه ۲۴ ساعته سرپا واستادن..
بالا بری پایین بیای نمیذارم از این در بری بیرون...
_از من لجباز تر شدی ها عطیه خانم..
_نه خیرم...بابا شدی سخت میگیرم..
_اووو...بله...حرف حق جواب نداره..
ولی متاسفانه سقف استراحت من دو روزه
بعد دو روز باید برم سرکار..
_همونم غنیمته...
سینی چای را مقابلم گذاشت...
_دست شما درد نکنه..ماهورا خانم خوابه؟
_اره...از بس باهاش بازی میکنی خسته میشه..
_حسود نبودیاااا...
با خنده گفت
_هنوزم نیستم
رسول:
_اقای خادم من حستون رو درک میکنم میفهمم نگرانید ولی هیچ راه دیگه ای ندارید
اگه این عمل رو انجام ندید حالتون خوب نمیشه.
درسته خطرش زیاده ولی به امتحانش می ارزه
دوراه دارید
یا میشینید که مرگ بیاد سراغتون ، یا عمل میکنید..
شانستونو امتحان کنید..
جراحای سرشناس و متخصص هیپوفیز هست که میشه بهشون اعتماد کرد...
یه عمل کرانیوتومی...
_تا کی وقت دارم؟
_هرچه سریعتر اقدام کنیم بهتره..
_فقط هزینه اش...
_با شرایط به خصوصِ شما هزینه بالا میره البته میتونم با جراح حرف بزنم که اقساطی پرداخت کنید...
از روی صندلی بلند شدم
_ممنون...بهتون اطلاع میدم
_دیر نشه...
_چشم...فقط شما هم گزارش این جلسه رو برا محمد رد نکنید
با خنده گفت
_شرمنده اقای خادم...محمده دیگه...
نمیشه از دستور سرپیچی کرد
استرس تا زمان عمل ممنوع...
از درمانگاه بیرون آمدم..
عصبی و کلافه به دیوار روبه روی مطب تکیه دادم...
اگر چهار ماه مهلت زندگی داشتم چرا با دست خود کمش می کردم؟
زینب چه حالی میشد؟
گوشی ام را از جیبم در آوردم و چک کردم..
تماس های از دست رفته...
ویسی از طرف داوود ...
دانلود کردم، شنیدم
ولی جوابی نداشتم جز...
_داوود بگذر.
اگه دل نکنی با من خاکش میکنن
خیلی برام رفیقی ولی من رفیق نیمه راه میشم...
خیلی زود..
همین
همین
این بار زینب بود که تماس میگرفت
_الو... جانم خانم دکتر؟
_رسوللل کجایی؟؟؟خودتو برسون بیمارستاننننن...
_چیشدههه؟؟
هرچه در توان داشت جیغ کشید.
_رسووووللل جان زینب خودتوو برسونننن...
صدای بوق...
قطع شد..
سمت یکی از ایستگاه های تاکسی دویدم..
سوار ماشین شدم..
استرس تمام وجودم را در بر گرفته بود..
پشت سر هم به شماره زینب زنگ میزدم ولی خاموش بود..
_آقا سریعتررر برووو...
بعد از دادن کرایه به سرعت از ماشین پیاده شدم..
با تمام سردردی که داشتم خودم را رساندم مقابل در بیمارستانی که حالا از شلوغی جای سوزن انداختن هم نداشت
همهمه و شلوغی...
پرستارهارا کنار زدم و در چهارچوب در ایستادم...
از همان ورودی بوی خون را شنیدم...
قلبم قرار نداشت...
برگشتم و نگاهی به ان جمع کردم..
زینب میانشان نبود
پس...
اگر داخل ساختمان بود...
بازهم شروع شد...
دستی که مانع راهم بود به زور کنار زدم و بالا رفتم...
از ان پشت صدایم میکردند.
_آقااااا نرو بالا خطرررر دارهههه...
صدای ناله و داد و فریاد از طبقات بالا به گوش میرسید
از بین ان جیغ ها صدای دختری شنیده میشد..
شماره سعید را گرفتم..
نمیدانم چرا بین ان همه رفیق سعید؟
ارام و با زمزمه گفتم.
_سعید بیاید بیمارستانِ........
_چیشده؟چرا اروم حرف میزنی؟
_درگیری پیش اومده....نمیتونم زیاد حرف بزنم..
قطعش کردم..
سرم را کمی مایل کردم تا ببینم ان طرف چه خبر است...
زینب درحالی که دختری را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد زخمی گوشه ای افتاده بود...
چندین زن و بچه در گوشه کنار دیوار ها افتاده بودند....
رد خون از سر و صورتشان جاری بود
هفت نفر مرد...
دقت که کردم فهمیدم از اراذل و اوباشند...
چطور تا امدن بچه ها صبر میکردم؟
اصلا چرا خبری از پلیس ویژه نبود؟
یکی از همان اراذل به سمت زینب رفت تا دختر را از اغوشش بیرون بکشد...
زینب دستش را به میز کناری اش قفل کرد و هلش داد روی سر مرد...
همه چیز پخش زمین شد...
دختر پشت سر هم جیغ میکشید...
تا به خواستم به سمتشان هجوم آورم مشتی به صورتش نشست و مقعنه از سرش کشیده شد...
هرچه در توان داشتم دویدم سمتش
سرم را محکم کوبیدم به پیشانی اش...
با فریاد زینب افتادم زمین...
_رسولللللل....
https://harfeto.timefriend.net/16419114056556
ســــــــلام ســــــــلام صبـــــــــح🖐 قشنــــــــــگتــــون گانــــــــدویی🐊
امیـــــــــــدوارم روز خـــــــوبی رو شــــــــروع کنید🦋
منتظــــــــر فعالیـــــــــت ها باشـــــــین👍
نظــــــرات انتقـــــــــادات و پیشـــــــنهاد هاتـــــــون رو توی ناشــــــناس زیـــر بگیــــد👇😉
https://harfeto.timefriend.net/16411839161110
#فاتح 💜
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•