گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀
🥀🌿
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاﯾ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #ششم
#گاندو
داوودورسول رفتند و مرخصی ساعتی گرفتن تا برن پیش دکتر...
محمد هم رفت داخل اتاقش و زنگ به مجتبی تا ببینه میثم کجاست و بره دیدنش...
محمد: سلام مجتبی، خوبی؟
مجتبی: سلام. ممنون آقا... ☺️ جانم کاری داشتین؟
محمد: آره، میخواستم ببینم میثم کجاست؟
مجتبی: آقا... خونه شونه چطور؟
محمد: دکتر چی گفت؟
مجتبی: هیچی آقا... گفت پاش شکسته، ۳ماه نمیتونه بره سرکار، دست و کمرش هم ضرب دیده درد داره هنوز...
محمد: توکی بهش سر زدی؟
مجتبی: پریشب...
محمد: باشه دستت دردنکنه... راستی، گفتم داوود برگرده سر پستش، به محض اینکه اومد زود بیا سایت آقای عابدین زاده کارت داره... 🖐🏿
مجتبی: چشم
محمد: یاعلی
مجتبی: علی یارتون آقا🌹
محمد رفت سمت اتاق آقای عبدی...
درزد..
آقای عبدی: بیا تو محمد جان!
محمد رفت داخل وگفت: سلام آقا
آقای عبدی: سلام، چیزی شده؟
محمد: بله آقا یک چیز جدید پیدا کردیم...
آقای عبدی به حالت تعجب به محمد نگاه کرد...
محمد ادامه داد: آقا همونطور که ازتون اجازه گرفتم برای کیس پرونده کرکس، برای بلاروس دخویچ رو که یادتون هست.
آقای عبدی: خب، حالا چی شده؟
محمد: اقا دخویچ دیروز در یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد با مردی ملاقات داشته که کارمند امور مالی انرژی هسته ای هست...
آقای عبدی: پس منظورت اینه که....
محمد: بله آقا به نظرم ماهم همین طور هست، اما همه اینها فرضیه هست و ما طبیعتا برای اینکه اطلاعات بیشتری ازش دربیاریم، باید بیشتر روش کارکنیم.
آقای عبدی: ببین محمد ما باید اول تمام جزئیات رو کاملا موبه مو باافراد وموقعیت ها بسنجیم، حتی ممکنه ازاین کیس به کیس های مهم تری برسیم، یا حتی خود همین یک کیس مهمی باشه....!
محمد: بله آقا، حرف های شما کاملا درسته، اما آقا تا شما اجازه کتبی به ما ندید ما نمیتونیم روش کارکنیم و پرونده رو کامل کنیم...
آقای عبدی: باشه محمد، از الان تو وتیم ات روی این کیس کار کنین، واطلاعات وگزارش لحظه به لحظه اش رو بامن در میون بذارید، منم مجوز صادر میکنم.
محمد: چشم آقا پس من بااجازه میرم تا به بچه ها خبر بدم...
آقای عبدی: باش
محمدرفت...
میخواست بره به رسول بگه جلسه بذاره اما باخودش گفت اول برم یه سر به میثم بزنم عصر جلسه بذاریم.
رفت سمت پارکینگ و سوار موتورش شد و راه افتاد سمت خونه میثم.
_____________
داوود و رسول رفتند بیمارستان وقت گرفتن، نوبت شون شد و رفتند داخل آزمایشگاه تا آزمایش بدن.
______
محمد رفت میوه فروشی و دوتا هندونه بزرگ خرید.
بعد هم رفت فروشگاه و گوشت و نان هم گرفت و رفت خونه میثم...
زنگ زد....
میثم آیفون رو برداشت وگفت: بفرمائید؟
محمد: باز کن میثم جان، منم محمد😁
_______
بیمارستان
پرستار: آقای حسنی جواب آزمایش تون حاضره...
داوود: پاشو بریم آزمایش رو بگیریم☺️
------------------------------
خودمون @RRR138
ناشناس @nashnast
شماها:
https://harfeto.timefriend.net/16597027327467
Copy⁉️No❕
مثلابــریوایسیجݪـویضــریحش
بهشبگــی...
"آمــدهامکهبنگــرم
گریــهنمیدهــداَمــان💔:))"
#گل_نࢪگس
میگویند...بعد از فریاد
"جوانان بنی هاشم بیایید"
عباس"ع" به هاشمیان میگوید:« شما علی اکبر را به خیمه گاه بیاورید من زیربغل حسین"ع"را میگیرم و به خیمه میبرم(:💔»
وقتی به ظرف برادرش حسین"ع" میبیند زنی زود تر از اون رسیده و خاک های کرب و بلا را بر سر خود میریزد و میگوید
- واای برادرم،وااای پسر برادرم(((
آری آن زن زینب کبری بود،که موقع شهادت همه کنار حسین بود و از خیمه بیرون امد جز شهادت فرزندان خویش🙂...
#علیبنحسینبنعلی
۱۴۰۱/۵/۱۵
✏️فـ.شین
حُسیـٖنِمـندلمهوا؎حرمتراڪردھ
آقاجانچھگناهےزمنسرزدهڪہغم
دوریتدلمراخونڪرد..♥️'!
با داغ تو،حسین حق دارد دست به کمر باشد!
داغ تو کم داغی نیست...ای تمام لشکر حسین!
✏️فــ.شین
۱۴۰۱/۵/۱۶
#عباسبنعلی
#محرم
صدای "اخی ادرک اخی" عباس بلند شد...
سابقه نداشت او حسین"ع" را با اسم یا برادر صدا کند!
حسین به سرعت خود را به عباسش می رساند..عباس به او میگوید
-برادرم..
وقتی بر زمین کرب و بلا افتادم،مادرم زهرا"س" به بالینم آمد(:
آن زمان بود که فهمیدم لیاقت فرزندی فاطمه را دارم!به همین دلیل تو را برادر خطاب کردم(:
عباس از حسین خواست تا لخته های خون چشمانش را کنار بزند تا بتواند باری دیگر، چهره زیبای حسینش را ببیند...
....
آری! عباس هم در بغل امامش،برادرش،سرورش شهید شد(:
#عباسبنعلی!
✏️فــ.شین
۱۴۰۱/۵/۱۶
یه بنده خدایی تو همین برنامه میگفت :
میدونی فرق شمع با ذغال چیه ؟
وقتی شمعو فوت میکنی خاموش میشه ولی وقتی ذغالو فوت میکنی آتیشش بیشتر میشه !
میدونی چرا ؟
آتیشِ شمع سَرشه ولی آتیش ذغال تو قلبش .
میگن خدا هر کسی رو دوست داشته باشه ؛ عشق حسین رو توی قلبش میکاره .
یعنی ذغالت میکنه ك هرچی فوتت میکنند آتیشتِ عشقت بیشتر میشه .
بیچاره و گرفتار ترت میکنه تا برافروختهتر شی واسه حسین .
اصلاً همینه ك حرارتِ این غم عمیقتر میشه .
همینه ك این خاك بعد از چندین قرن سرد نشده هیچ ،، داغه داغه .
اینارو گفتم ك بگم حتی سوختن و ذغال شدن قشنگه اگه واسه تو باشه ..
گــــاندۅ😎
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسﻤه ࢪب ﺧالق ؏شق هاۍ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هفتم
#گاندوجانمان :)
#رمان
’•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
میثم در رو باز کرد... محمد از پله ها رفت بالا و درزد در خونه میثم
میثم با عصا رفت دم در و درو باز کرد وگفت: به.... سلام آقا محمد... خوش اومدین😋😍!
محمد: سلام مهندس آسیب دیده... 😂ممنون☺️
میثم خندید وگفت: ای چه کار کنیم آقا 😂😂😁😅
محمد: بله... حالا اجازه هست بیام داخل🤨؟
میثم: اِ... ببخشید آقا من اصلا حواسم نبود 😢بفرمائید داخل😁☺️
محمد یاالله گفت و رفت داخل...
___________________
#بیمارستان
رسول و داوود رفتن پیش دکتر...
دکتر برگه ازمایش و سونوگرافی رو نگاه کرد وگفت: شما شغل تون چیه؟ 🧐
رسول: من... توی شرکت مخابرات کار میکنم
دکتر: حتما مدت های زیادی نشسته ای نه؟
رسول: بله با سیستم زیاد کار میکنم
داوود: اصلا شغلش کار باسیستمه😄☺️
دکتر: شما برادر ایشون هستین؟ 🤔
داوود: ب... بله...
دکتر: خب.. باشه...
شما بخاطر اینکه زیاد تحرک ندارید و بیشتر نشسته اید و ارثی سنگ کلیه خفیف دارید، شما سنگ کلیه ۵میلی دارید.
یکسری دارو براتون مینویسم مصرف کنید، اما اون سنگ ریزه هارو شاید ازبین ببره و بیشتر مُسَکِّن هست... به نظرم بین ۴تا ۶،۷روز دیگه باید سنگ شکن کنی!
رسول: یعنی فعلا کاری نکنم؟
دکتر: نه... من برای ۴روز دیگه عمل اورژانسی برات نوشتم، دارو هات رو هم بخور...
الانم مرخصید🖐🏿
رسول، داوود: دستتون دردنکنه... خدانگهدار 🙏🏿
دکتر: ☺️ موفق باشید
ازداخل بیمارستان اومدن بیرون...
داوود روبه رسول کرد وگفت: خب... خداروشکر چیز مهمی نبود... سه روز دیگه عمل میشی.... بعد همه چی حله😌😂
رسول: آره... 😅😓
___________________
خانم میثم برای محمد چای آورد...
مریم: بفرمایید... ☺️☕️
محمد چای برداشت وگفت: ممنون زحمت کشیدین
میثم: خیلی خوش اومدین آقا... 🌸
محمد: ممنون... خب چطوری... بهتری؟
میثم: بله ممنون
محمد: باز دوباره سهل انگاری کردی😂
میثم: نه... اتفاقی بود
محمد: انشالا زودتر بهتر بشی که تیم فنی به سرپرستش نیاز داره☺️...
میثم: انشالله 😄❤️
محمد چایش رو خورد و بلند شد تا بره...
محمد: خب ممنون زحمت کشیدین، بااجازه
میثم: اِ... شما که میوه نخوردین.🙁
محمد: نه دیگه ممنون... باید برم سایت کار دارم
انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم 😇❤️
میثم: باشه... هرجور صلاح میدونید 🌹
محمد خداحافظی کرد و رفت...
راه افتاد سمت سایت..
موتورش را گذاشت و رفت داخل سایت، سمت اتاقش...
رسول و داوود هم نیم ساعتی بود که رسیده بودن...
محمد تلفن رو برداشت و زنگ زد به رسول و گفت: الو رسول... با سعید وداوود و فرشید سریع بیاین اتاق من
رسول: چشم🌺
-------------------------------🎧♥️’’
@RRR138
@NASHNAST
Copy No❗️
Just forward ❕
#اقامحمد