فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید | #صبر_و_بصیرت قسمت آخر
▫️بدان ، عمل کن▫️
🔹علت نترسیدنها و خسته نشدنهای سربازان امام زمان(عج) چیست؟
🔸چه کنیم تا در مسیر بندگی نترسیم و خسته نشویم؟
[ @Pakbaz_ir ]
🖇✨فال گاندویی✨🖇
با توجه به حالی که داری👇👇👇
آروم : علی افشار❤
ناراحت : مجید نوروزی🙃
عصبانی : وحید رهبانی😎
خون سرد : اشکان دلاوری🙂
سایر : پندار اکبری😉
با توجه به اینکه گشنته یا نه👇👇👇
گشنمه : تو دستشویی😂
گشنت نیس : تو پل هوایی🥺
با توجه به احساس الانت👇👇👇
از یه نفر متنفر شدی : بهت میگه آیا خر تشریف داری🤪🤨
شکست عشقی خوردی : بهت میگه خر و گاو چه فرقی با هم دارن🤪🔪😐😂
گریه میکنی : بهت میگه صدا دوربین حرکت برو گمشو😌🤟🏽
عالی داری منفجر میشی از خنده : بهت میگه خیلی خلی دیونه🔪😐😂🤪
#جواب_فال_ها_تون_رو_همراه_با_لینک_کانال_پیوی_بفرستین
@aaaaaaaaaaaaasssss
#ادمین_علی_افشار
هدایت شده از گاندو
20.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروهی جهت پاسخگویی به سوالات پیرامون موضوع مهدویت و قرب به امام زمان ارواحنا فداه
لینک گروه👈 #پرسش_مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/2456617095Cfecfcf2266
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترونه خاص🖤
نوکر حسینیمツ🖤
پروفایل💕
کلاس_درس📖
شهیدانه🖤
ایستگاه_فکر🤔
و کللی چیزهای عالی دیگه😍
@fateme_sadat_m
ارتباط با من😉
https://harfeto.timefriend.net/16279108846859
لینک ناشناسمون🍬
https://eitaa.com/dokhtaroone_khasss
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#گاندو
#لبیک_یا_حسین
#پارت_آخر
🕊️🖤🕊️
🖤🕊️🖤
احمد:پس باید از بانوان هم استفاده کنیم چون به اندازه دوتا ماموریت بزرگ نیرو نداریم
محمد سرش رو به نشانه تایید تکان داد
و گفت:خب سعید و فرشید شما با نیرو هاتون برید برای اسکورت من و داود و احمد هم با باقی بچه های تمرین بافته میریم برای دستگیری لیام و دارو دستش نیلوفر خانم شما و خانم حسینی نژاد باید برید سراغ سیمین و گمرکی
احمد تو هم باید با پنج نفر از بچه ها بری سراغ اون مغازه فست فودی مدیرش رو هم دستگیر کن
مصطفی توهم با دوازده نفر از بچه ها پنج نفر زن هفت نفر مرد میری سراغ آموزشگاه
آرش توهم با سه تا از آقایون میری سر بیمارستان معاونش رو دستگیر میکنی
من و داوود و خانم مرادی و بقیه بچه ها میریم سر لیام به احتمال صد درصد نقشه پشتیبانی داره هرکاری میکنن تا دستگیر نشن
خیلی خب بچه ها وقت کافی نداریم انبار مهمات بازه برید جلیقه و تفنگ و دست بند بگیرید و خیلی سریع وارد عمل بشید
همه :اطاعت
محمد:راستی توجه داشته باشید که همه دستورات فقط از طریق رسول که تو سایت هست اعلام میشه
خب یاعلی مدد
آقای عبدی همه مون رو از زیر قرآن رد کرد
دلشوره عجیبی داشتم برعکس من و داوود زهرا خیلی خونسرد بود و توی و در حین مسیر زیارت عاشورا میخوند
محمد:داوود از در پشتی برو من هم زنگ میزنم بچه ها پرواز لیام رو عقب بندازن
زهرا:نه آقا شک میکنه
راوی : اگر یادتون باشه بچه ها به لیام جی پی اس وصل کرده بودن .
زهرا:ع آقا لیام فرودگاه چرا نمیره
محمد:یعنی چی ؟
زهرا:نمیدونم به جای اینکه مستقیم بره دور برگردون رو رفت
داوود :منو زهرا میریم دنبالش شماهم برید فرودگاه سرش
محمد مکس یک دقیقه ایی کرد و گفت : خیلی مراقب باشید
زهرا:چشم قربان
زهرا و داوود با موتور رفتن سراغ لیام
داوود:این چرا داره میره سمت جاده فرعی ؟
زهرا:نمیدونم ، به آقا رسول بگو نیرو پشتیبانی بفرسته
داوود:از شاهین به یاسر از شاهین به یاسر
رسول:یاسر به گوشم
داوود:نیروی پشتیبانی میخوایم
رسول: باشه الان میفرستم
به یه سوله رسیدیم که یه جای پرت بود آنتن هم نداشت
داوود :نریم باید صبر کنیم نیرو بیاد
زهرا:داوود سرت رو بدزد
داود سرش رو دزدید و زهرا با یه تیر یه مرده قول شماغ رو خلاص کرد
داوود: نقشه بوده مارو بکشونن اینجا زهرا فاطی کماندو نشیاااا
زهرا:بامزه بود
ععععععع(صدای جیغ)
چشم هایم رو با صدای داوود که روی صندلی بسته شده بود بیدار شدم
داوود:تو خوبی
سرفه ای کردم سرفه ای همراه با خون نگاهی به سر و وضعم کردم لباس های خاکی احساس کردم پهلوم شدید درد میکنه
داود نگران گفت: پهلوت درد نمیکنه؟
زهرا: چطور مگه ؟
داوود:ب بیهوش که بودی نامردا انقدر زدنت شرمنده بسته بودنم
زهرا:اش
صدای آشنایی که شنیدم حرفم رو برید
لیام بود لیام گرینجر
لیام:هی باید چی صدات کنم؟ ستاره؟ سحر؟ کدوم اصلا اسم اصلیت چیه آن زهرا
هه ی زن هزار چهره بالاخره شغلت چیه ؟ میهمان داری یا شاید هم ی ویزیتور یاهم مدلینگ آخ حواسم نبود تو ی ماموری ه
ی مامور احمق
زهرا:خودت چی بالاخره زنی یا مرد ؟ شغلت چی ؟و اسمتون چی ؟
لیام خنده مزخرفی کرد که حالم از صدای خندش بهم میخرد با خودم گفتم ای کاش گوش هام برای مدتی توانایی شنیدنش رو از دست میداد تا صدای شیطانی کثافتش رو نمیشه نیدم درست رو به رویم ایستاده بود
داوود حسابی غیرتی شده بود صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و دندون هایش رو روی هم فشار میداد و زیر لب چیز هایی میگفت که نمی شنیدم چی میگه لیام خیلی نزدیکم سده بود با پاهام ضربه ای به قفسه سینه اش زدم افتاد زمین خنده یی از روی عصبانیت کرد و گفت :ه ببین دختره خیره دوتا انتخاب داری یک با من ازدواج میکنی دو نه تو رنگ کسایی که دوست داری رو میبینی و اونایی که دوست دارن رنگت رو
داود با صدای بلد فوش خیلی بدی به لیام داد که نمیتونم بگم چی گفت.
لیام:خیلی دوسش داری آره ه زهرا با من ازدواج کن کل نیویورک رو میریزم زیر پات جوری هم میچینم که کسی نفهمه تو مامور بودی
زهرا:دهنت رو ببند کثافت حتی نمیتونم ریختت رو هم ببینم چه برسه ... الله اکبر
نگاهی به داود کرد و گفت:ه انتخابش رو کرد کاری میکنم که سر قبرش التماس کنی که بیاد تو خوابت هه
سمت داود رو و از رو صندلی بازش کرد ولی هنوز دست هاش باز بود یک آن احساس کردم داود با شنیدن کشته شدن من چند سال پیر شد چشم هاش نگران بود نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم گفتم نترس جای بدی نمیرم
داود درست روبه روی من با فاصله حدود پنج متر وایساده بود ی مرد هیکل گنده هم از پشت گرفته بودش لیام پوز خندی به داود زد نگاهی به من کرد و گفت :میتونی تصمیمت رو عوض کنی ها هنوز آخه این پسره چی داره که من ندارم
زهرا:ه نجابت شرافت ی سوال تو چی داری آخه که قبول کنم ؟
لیام:دیگه داری زیادی فک میزنی
تیری به سمت قلبم نشونه گرفت
و زد شتاب تیر زیاد بود اما جلیقه جلوش رو گرفت و نزاشت توی بدنم بره به خاطر شتابش خیلی دردم گرفت چهره ام درهم رفت از زور درد
لیام: جلیقه تنت هس نه ؟
یه زنه پشتم بود بهش علامت داد اومد و جلیقه ام رو که روی مانتوم پوشیده بودم رو در اورد
لیام: می تونستم بزنم تو مخت ولی دلم میخواد داوود خان جون دادنت رو ببینه داداشت هم الاناس که برسه به اون یارو که داوود رو از پشت گرفته بود علامت داد که داوود رو سفت بگیره و ........
تمام
روی زمین افتادم به اون یارو علامت داد که داود رو ول کنه داوود به سرعت سمت من اومد چادرم رو محکم روی جای تیر فشار داد
زهرا: د داوود ا امروز ..آه امروز ی شعر تو تو ماشین دااشتتم
داوود: آهان زهرا تورو خدا حرف نزن خون زیادی از دست دادی
یه یارو اومد و داد زد :آقا آقا مأمور ها اومدن ریختن اینجا
لیام به سرعت سمت لپ تاپی که اونجا بود دودیم اصلح داوود رو به زور برداشتم و تیری به دوتا پاهای لیام زدم داشت داود رو نشونه میگرفت که ی تیر هم حروم دستش کردم
جونی دیگه تو تنم نداشتم اصلحه از دستم رها شد و ناخود آگاه شعری رو که برای داوود تو ماشین داشتم میخوندم به زبون اوردم: اگر دل میبری ج جانان روا بباشد ک که دل داری میان میان دلبران ال الحق به دلبردن س سزاواری
بچه ها لیام و دارو دستش رو دستگیر کردن
محمد اومد بالای سرم چشم هام تار میدید لب هایم سفید شده بود خونه زیادی از دست داده بودن
لبخندی زدم و نفس نفس زنان گفتم :ه محمد خوشحالم که ا ال آن الان می میبینمت داداش
چشم هایم بسته شد
......
زهرای من چشم هایش بسته شد و دنیا روی سر من خراب شد در آغوش کشیدمش و با صدای بلند گریه میکردم صدای آژیر آمبولانس رو که شنیدم زهرا رو از رو زمین بلند کردم و با تمام سرعت به سمت آمبولانس دویدم و روی تخت برانکارد گذاشتمش و خودم هم به همراهش به بیمارستان رفتم
برده بودنش اتاق عمل محمد و میترا و مادر و پدر زهرا هم اومده بودن مادر زهرا گریه میکرد و میترا سعی میکرد مادر زهرا رو آروم کنه و من هم پشت در اتاق عمل رو زانو هام نشسته بودم و به زهرا فکر میکردم بغضم داشت خفم میکرد که از جام بلند شدم و سمت نماز خونه رفتم و بغضم رو ترکوندم تازه داشت گریم بند میومد که محمد اومد پیشم کنارم نشست و سعی کرد با جملات برادرانه و مهربانانه اش آرومم کنه
ولی فایده ای نداشت و دوباره اشک هام جاری شد
داوود: نامردا دست و پام رو باز کردن درست وایسون منو جلوش ولی از پشت گرفته بودنم جلوی چشمام تیر خورد جلوی چشمان رو زمین افتاد و من هیچ کاری نتونستم واسش بکنم محمد هیچ کاریی
محمد سرم رو که بین دوتا دستام گرفتن بودم رو بلند کرد و برام برادری کرد
محمد: داوود زهرا اگر بهوش هم نیاد جای بدی نمیره گریه نکن مطمئنم که بیدار بشه و ببینه و بفهمه که یه لقمه غذا هم نخوردی و فقط اشک ریختی خیلی خیلی ناراحت میشه حالا پاشو بریم پاشو پسر خوب خدا بزرگه حتی اگه زهرا دیگه بیدار هم نشه معنیش اینه که خدا خیلی خیلی خیلی دوسش داشته که بردش پیش خودش بیشتر از تو
با محمد از نماز خونه بیرون اومدیم و رفتیم سمت اتاق عمل حدود یک ساعت بعد دکتر اومد بیرون
دکتر:عمل رو انجام دادیم اما خب سطح هوشیاریش پایینه و الان انتقال باید بشه به آی سی یو براش دعا کنید
یک هفته بعد ...........
یک هفته شده بود و زهرا به هوش نیومده بود هنوز یک هفته بود از رو صندلی جلوی پنجره آی سی یو بلند نشده بودم با صدای آقای عبدی از جام بلند شدم
از زبان آقای عبدی: داوود خوش قیافه و رعنا حسابی شکسته چند تار موی سفید در جلوی موهاش در اومده بود چشم هاش از شدت بی خوابی و گریه سرخ شده بود
عبدی:سلام داود جان
داود:ع سلام آقا
عبدی:حالت خوبه زهرا خانم چطوره؟
داوود: وضعش تعریفی نداره
عبدی :خودت چی ؟
داوود:من خوبم
عبدی : داوود جان کاری چیزی داشتی حتما بگو تو ام مثل پسر من
داوود:چشم حتما ممنون آقا
آقای عبدی حدود نیم ساعتی اونجا بود ولی زود رفت چون جلسه داشت اذان شده بود به سمت نماز خونه رفتم بعد از خوندن نماز نشستم با خدا خلوت کردن
داوود:خدا جونم دلم راضی نیست زهرا انقدر درد بکشه اگه میخوای ببریش زودتر ببرش پیش خودت هرچند که دیونه میشم از دوریش ولی از طرفی هم از اینکه عشقم نفسم زنم اینجور روتخت بیمارستان بیهوش افتاده باشه و عذاب بکشه بدتر دیونم میکنه اگر هم که میخوای بهم برش گردونی زود تر برش گردون بهم که دلم خیلی براش تنگ شده خدایا فقط یه بار یه بار چشم هاش رو باز کنه فقط یه بار دیگه بهم بگه داوود ازت خواهش میکنم خدا دلم خیلی برای صداش و نگاش تنگ شده
از زور گریه به هق هق افتاده بودم اشک هام رو پاک کردم و رفتم به هوای زهرا لباس های استریل شده یی که آبی رنگ بود رو پوشیدم و و رفتم کنارش روی صندلی نشستم و شروع کردم به حرف زدن باهاش: زهرا زهرای من پاشو پاشو دیگه آخر این هفته عروسی مونه ها پاشو دیگه پاشو لباست
رو بپوش پاشو بریم خونمون رو بچینیم پاشو دیگه نامرد همه فهمیدن من و تو زن و شوهریم پاشو ناسلامتی آخر هفته عروسیه ها هنوز نه مهمون هارو دعوت کردیم نه کارت گرفتیم و نه کیک سفارش دادیم
شروع به خوندن زیارت عاشورا کردم که دیدم زهرا انگشتش رو تکون داد و بعد خیلی آروم چشم های قشنگش رو باز کرد و اولین حرفی که زد اسمم رو صدا زد
زهرا:د داوود
اشک از چشم هایم جاری شد
داوود: جانم خانم من جانم عزیز من
لبخندی زد و گفت :چقدر مرد تر شدی
لبخندی زدم گفتم:من برم دکتر رو صدا کنم بیاد
زهرا:نن داوود اونقدری نمیتونم پیشت بمونم ، برای همین به حرف هام خوب گوش کن خوب خوب گوشیم توی قسمت ضبط صوتش یه صدا برات ضبط کردم خب
اشک همینجور از چشم هایم جاری میشد
و مدام پلک میزدم تا حتی یک ثانیه از دیدن چهره اش رو هم از دست ندم
زهرا ادامه داد: داوود تورو گریه نکن باور کن جای بدی نمیرم بهم قول بده که انقدر خوب باشی که خدا خیلی زود تورو هم ببره پیش خودش و اینکه ازدواج کنی حتما هااا داوود همیشه خدا باهات هست یه وقت شیطون گولت نزنه هااا همیشه پیشتم خداحافظ
بییییییییییییییبببببب و زهرا رفت............
برای همیشه
داوود سه سال بیشتر دوم نیاورد
محمد اسم دخترش رو گذاشت زهرا و پدر و مادر زهرا طبق خواسته زهرا جهیزیه اش رو دادن به نیازمند ها
ممنون که مارو تا اینجا همراهی کردید
اگر دوست داشتید میتونید رمان رو در کانال های خودتون نشر دهید اما لطفاً اگر اینکار رو کردید لطف کنید لینک کانال مارو هم زیرش بزارید ممنون از همراهیتون
نویسنده :زهرا مرادی
°•فال گاندویی•°
😂😐🔪نصفه شبی🔪😐😂
با هر بازیگری که دوست داری بگو راحت باش با من🔪😐😂👇
با توجه به خواب بودن و نبودنت👇🔪😐😂
خوابم ولی روحم داره پیام میده😴👻 : تو دریا
بیدارم ولی خوابم😃😴 : تو دریا
آقا بیدارم من شب زنده دارن😂 : تو دریا
با توجه به استعداد های درخشانت🔪😐😂👇
زود عصبانی میشی😡 : پرتت میکنه تو آب🔪😐😂
زود غیرتی میشی واسه عشقت😌 : پرتت میکنه تو آب🔪😐😂
زود جوش میاری🤬: پرتت میکنه تو آب🔪😐😂
از حرفایی خیلی مثبت استفاده میکنی😈 : پرتت میکنه تو آب🔪😐😂
سایر🤨 : پرتت میکنه تو آب🔪😐😂
خب خب اینم فال دوم🔪😐😂
خوش بگذره آب بازی🔪😐😂
#جواب_فال_ها_تون_رو_همراه_با_لینک_کانال_پیوی_بفرستین✨💎
@aaaaaaaaaaaaasssss
#ادمین_علی_افشار
https://harfeto.timefriend.net/16300060958106
منتظر نظرات نقد و انتقادات تون هستم
در رابطه با رمان پرواز 😉
🖤🕊️🕊️🕊️🖤
سلام به همه💛✨
ادمین جدیدم☺️💜فعالیت های منو میتونید با
#ادمین_گاندو دنبال کنید ❤️🧚🏼♀
#ادمین_گاندو👩🏼💻💕
چھ ڪۅھا ڪہ نذاشـتـــــن رو سَࢪ این خونھ خـــــاڪستـر ببارھ👊🏻❤️
#آقامـحـمـد🙃✨
#گاندو😎✌️🏻
#خدم_ساز☁️
#ادمین_گاندو💜
♢﴾@RRR138 ﴿♢