🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_45
#محمد
رسیدیم دم خونه خودم در رو باز کردم دیدم عطیه خانم و عزیز لب حوض نشستن...
+سلااممم احیانا شما مهمون نمیخایید؟
_سلامممم صد در صد خیر.
¢سلام دورت بگردم. خوش اومدی
+ممنونم.
از پله ها رفتیم پایین.
سر سفره شام...
+عه عطیه عزیز کجا رفت!
_سرش درد میکرد بهش یه مسکن دادم خورد رفت استراحت کنه...
+به به دست شما درد نکنه....چه ماکارونی شود...
_نوش جان من که میدونم شما چقد دوس دارید...
+بعلههه دیگه....
_میگم محمد؟!
+؟!
_فردا یه سر وقت داری بریم خرید البته دو نفره؟!
+آره می تونن بگم دو سه ساعت دیر تر میام من که میدونم واسه چی میگی؟
_واسه چی میگم؟
+سیسمونی دیگه این فرشته کوچولو چهار ماهه دیگه میاد...
به این حرفا لبخند قشنگی رو لبش نشست...
_محمد تو خودت خوب میدونی دلم نمیخاد که ...
+میدونم میخایی چی بگی...ولی باور کن هر چی خدا بخواد همونه..
_این دفه فرق میکنه این دفه دخترم هست...میدونی که...
سرمو انداختم پایین...حق داشت بگه شاید به اندازه ایی که اون میخاست پیششون نبودم اما شاید از این دفعه به بعد شاید بدتر بشه به هر حال پرونده سنگینی بهمون خورده...سعی میکردم دلداریش بدم هر چی بگه حق داشت.... نمیدونم خدا از این به بعدش رو چی میخاد .
فردا صبح....
+عطیه خانم عطیه...
سرش رو از رو بالشت بلند کرد....
_محمد نرفتی هنوز؟
+نچ مگه دیروز نگفتی کت بسته در خدمت شما باشم الانم کت بسته در خدمت شمام..
خندید..
_خیلی ممنون.... صبحونه خوردی..
+آره خوردم صبحانم حاضره....
_اوهههه چه کردی پس....
+بععله...
بعد چن دقیقه...
از خونه اومدیم بیرون...سوار ماشین شدیم رفتیم تو یه پاساژ...
#عطیه
رفتیم جلو یه ویترین مغازه وایسادیم...چه چیزی خوشگل موشگلی بود رفتیم تو اول از همه....محمد چن تا عروسک خرسی قرمز و صورتی برداشت...
+محمد ما که عروسک خریده بودیم..
_این جداست این از طرف بابا محمدشه.
خندیدم....
این دفعه رفتیم سراغ لباس و کفشش...
لباسش من برداشتم کفشش به سلیقه ی محمد بود..
_به نظرت این خوشگله؟
+خیلی قشنگه(دور کفش با پولک های نقره ای پر شده بود به خاطر کوچیک بودنش جلوه خاصی به کفش میداد)
یهودستش رو برد سمت یه مغازه دیگه لوازم نظامی بود برا بچه ها...
_میگم خوب از اون لباس پلیسیه براش بخریم دیگه به هر حال باید یکمی خشن باشه عین باباش.
+وا محمد مگه تو خشنی!
_معلومه که نه ولی باید یه ته خشنی باشه دیگه...
خندیدم...(از دست تو)
خرید هامون رو کردیم و سوار ماشین شدیم...
که یه دفعه ماشین رو وایسوند....رفتم تو یه گل فروشی و شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی و یه دسته گل خرید....
_من تورو میرسونم سرکار خودمم از اون ور میرم بیمارستان...
+ باشه...
من رو رسوند سرکار و خودش رفت...
#داوود
پشت میز نشسته بودم...(گوشیم زنگ خورد.....)
جانم آقا محمد....الان....بچه هام بیان....باشه....ممنون...یاعلی...
+سعید رسول صادق پاشید آقا محمد گفت میریم پیشه فرشید...
+بجنبین...
از سایت اومدیم بیرون آقا محمد تو راهرو بیمارستان منتظر ما بود...ماهم رفتیم پیشش...
_سلا بچه ها... ماشاالله همتونم که یه چیزی آوردین...که
یه نگاه به خودم و بچه ها کردم اروم زدیم زیر خنده....رفتیم تو اتاقش... دکتر داشت معاینه میکرد...
_چطوره حالش ؟
+خدا روشکر به روزای قبل بهترن..
از خوشحالی داشتیم بال درمیوردیم...
دکتر رفت بیرون... رفتیم کنار تختش..
فرشید تا ما رو دید سلام کرد ..
¥سسلام..
+سلام،کیف میکنیا...
&سلام آقای اراذل و اوباش ..
_عه رسول.... وقت دنیا رو میگیری ها.
از خجالت سرشو انداخت پایین...
~گرفت آقا گرفت بدجوریم گرفت..
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گــــاندۅ😎
بسمالله... مازندهبہآنیمڪہآࢪامنگیࢪیم... کاناݪےپࢪازعکسۆاستۅࢪےهاێࢪفیقانہۆحماسےازسࢪیاݪ
اۆنایےکہاهݪࢪمانایےگاندۅیےۆھیجانےهسټنزۅدعضۆشنټاپاڪنشدہ♨️
اینمقسمټےازࢪمانش😁👇🏻
#داوود
بالاخره رسیدیم...
نمی دونم ماشین ایستاد یا من خودمو پرت کردم بیرون...
یه خرابه بود...
فقط می دویدم تا شاید یه ردی از برادرام پیدا کنم...
یه چیزی که گواهی بده زندن...
هنوز قلبشون می زنه...
تنهام نزاشتن...🙂😭💔
اگہمشټاقینبخونینش،حتماعضۅشین😄🌿
اینملینک👇🏻
~ http://Eitaa.com/Gandoomy ~
⭕️بااحتࢪام،ۅࢪۆدآقایانممنۅ؏ۆحࢪام❌
『 ﷽ 』
🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸
ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز
لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید.
1_ رمان از زبان همهی شخصیتها روایت میشود.( میتوانید با هشتگهای زیر آنها را دنبال کنید)
#محمد
#عطیه
#رسول
#سارگل
#داوود
#فاطمه
#سعید
#پریسا
#فرشید
#یاسی
بعضی اوقات راوی داستان، #دانای_کل است✅
2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلشبک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد.
https://eitaa.com/RRR138/18157
پارتیڪ🌿
https://eitaa.com/RRR138/18144
https://eitaa.com/RRR138/18266
معرفےشخصیتها
@RRR138
پشت صحنه🌱
@nashenas_chanel_ghando
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_4
اما پریسا برعکس یاسی اخمهاش رو تو هم کشید.
- سارگل، کارت اشتباه بود. اینجا پر دوربینه. اگه بره به آقا محمد نشون بده میدونی چی میشه؟
فاطمه هم در تایید حرف پریسا، جدی گفت:«پریسا راست میگه. ما مسئولیت کارهای تو رو به عهده نمیگیریم.»
فاطمه و پریسا همیشه این شکلی بودن. اونا توی کار جدی بودن و با کسی هم شوخی نداشتن، اما یاسی همیشه و همه جا پایهی شیطنتهای من بود.
به ادامه کارمون مشغول شدیم. به آقای محمودی نگاه کردم که داشت فکر میکرد و مطمئن بودم با حدس درستی که در مورد آبدارخونه و چایی زده، جزو محالات بود که تلافی نکنه.
#رسول
تمام ماجرای آبدارخونه و تلافی خانوم رادمهر رو برای بچهها تعریف کردم که همهشون از خنده دست روی دلهاشون گذاشته بودن.
با قیافهی پوکری نگاهشون کردم.
- ناسلامتی من ضایع شدم. اونوقت شما میخندید؟
سعید تک خندهای کرد و گفت:«همیشه فکر میکردم که فقط تو و فرشید کار و جدی نمیگیرید. میبینم نه خیر نیروهای جدید هم مثل شماهان.»
داوود در حالی دستش رو مثل بادبزن که برای کباب تکون میدن، توی هوا تکون داد.
- آخ، آقا سعید. نبودی قیافهی رسول و بعد از خوردن چای، نه نه اصلاح میکنم، زهرمار ببینی.
منم که هیچوقت جلوی داوود کم نمیآوردم، گفتم:«هه، داوود جان! قیافه خودت هم وقتی اون زهرمار ریخت رو لباست دیدنی بود.»
داوود از اینکه کم آورده بود لباش آویزون شد.
- فقط خانوم رادمهر جلوی تو کم نمیاره.
فرشید سرفهای کرد.
- اهم اهم! میگم بهتر نیست بریم به کارمون برسیم دوستان؟
همگی چرایی گفتیم هر کسی به سمت میز خودش رفت و مشغول کار خودش شد.
***
#رسول
یکم از کاری که میخواستم کنم پشیمون بودم اما وقتی یاد کار خودش افتادم تصمیمم قطعی شد.
قبل از ناهار، از یکی از همکارهای خانوم پرسیدم کدوم غذا برای خانوم رادمهرِ، که به ظرف غذای آخری اشاره کرد. تشکر کردم و وقتی از رفتنش مطمئن شدم، کیسه فریزر که توش دارچین ریختم رو از جیبم در آوردم و توی غذاش خالی کردم. حالا این من بودم که قرار بود به قیافهی اون بخندم.
بچهها رو صدا کردم و نقشهم رو براشون تعریف کردم.
داوود با شک نگام کرد.
- رسول اگه اون غذا رو نخوره یا عوض کنه چی؟
فرشید دستی به گردنش کشید و گفت:«داوود جان! یه درصد هم احتمال بده خودش بخوره. انقدر ته دل رسول رو خالی نکن داداش.»
سعید در تایید حرفش ادامه داد.
- حق با فرشیده. در ضمن، خود خانوم رادمهر هم کار قشنگی نکرده.
من که نگاهم به در سالن بود با دیدن اینکه وارد غذاخوری شدن، گفتم:«هیس بچهها! اومدن.»
#پریسا
با بچهها به سمت غذاخوری رفتیم.
به طرف یه میز حرکت کردیم که یکی از خانمهایی که مسئول اونجا بود غذاها رو روی میز گذاشت و بعد با تشکری از سمت ما، ازمون دور شد.
شروع به خوردن کردیم که یه دفعه نگاهم به سمت سارگل کشیده شد که فقط با قاشق با دونههای برنج بازی میکرد و لب به غذا نزده بود.
فاطمه رد نگاهم و دنبال کرد و فهمید که یه چیزی شده وگرنه سارگل آدمی نبود که از قیمه بگذره.
فاطمه وارد عمل و شد و سر صحبت و باز کرد.
- سارگل عزیزم، چیزی شده؟ چرا نمیخوری؟
سارگل سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمندهای گفت:«اصلاً گرسنه نیستم. راستش...راستش میخوام برم از آقای محمودی عذرخواهی کنم. الان که فکر میکنم، میبینم کارم خیلی بچگانه بود.»
لبخند مهربونی بهش زدم.
- خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی. حالا هم که میل نداری نخور عزیزم.
مشغول خوردن شدیم که یاسی در حالی که لقمهاش رو قورت میداد گفت:«اگه نمیخوری غذات رو بده به من.»
سرش و انداخت پایین و با لحن مظلومی ادامه داد.
- آخه...هنوز سیر نشدم.
همین که این رو گفت، سارگل تک خندهای کرد و با لحنی که مثلاً نشون میداد حرصی شده، گفت:«بیا عزیزدلم، الهی گوشت بشه بچسبه به تنت. بلکه یه پرده گوشت به تنت بچسبه»
غذا رو به طرف یاسی گرفت و یاسی هم مثل بچههای دو ساله چشمهاش برق میزد و با ذوق دستهاش رو به هم کوبید که با چشمغرهی تیز فاطمه، سریع لب گزید. سرش و پایین انداخت و مشغول خوردن شد.
#داوود
همهی وجودمون چشم شده بود و مشغول نگاه کردن به اونا بودیم. دیدیم که خانوم رادمهر اصلاً لب به غذاش نزده.
رسول حرصی گفت:«اَه، پس چرا نمیخوره؟»
سعید:
- ببینم رسول، نکنه فهمیده؟
رسول با لحن مطمئنی گفت:«نه اصلاً. اون موقع خانوم رادمهر مشغول کار بود.»
کمی نگران بودم.
- بچهها کارمون اشتباه بود. اگه یکی از پرسنل یا کارکنان اون غذا رو بخوره، میدونین چی میشه؟
یه دفعه چشمهای رسول پر از اضطراب و نگرانی شد. رد نگاهش و دنبال کردم که دید خانم رادمهر در حالی که میخندید، ظرف غذاش رو به خانم خسروی داد. همین که اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت، انگار دهنش سوخت و سرفه کرد. چند ثانیه بعد دستی به گلوش کشید که انگار نمیتونست نفس بکشه.
و در آخر نگاه متعجب و نگران ما بود که بین هم، رد و بدل میشد.
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_8
کمی مکث کردم.
- حواستون رو جمع کنید، باید خیلی روی این پرونده دقیق کار کنید. خب، سوالی نیست؟
منتظر بقیه رو نگاه کردم که با شنیدن سوالی نیست، با گفتن خسته نباشید، بدرقهشون کردم.
«تمامی پرونده، ساخته ذهن نویسنده میباشد و هیچ گونه حقیقتی را به تصویر نمیکشد‼️»
#پریسا
با این وضعیت، از امروز کار فاطمه شروع میشد. ما هم باید تا روز مهمونی صبر میکردیم. با تموم شدن جلسه، از اتاق آقا محمد بیرون اومدم. سرم پایین بود و میخواستم از پلهها برم پایین، که سرم گیج رفت. دستم و به دیوار گرفتم تا نیفتم که با صدای شخصی، سرم و بلند کردم.
- خانوم ابراهیمی، حالتون خوبه؟
سری به نشونهی چیزی نیست برای آقای اکبری تکون دادم.
- مشکلی پیش نیومد. ممنون
خواستم برم که با حرفی که شنیدم، برگشتم.
- اون روز کارتون خیلی اشتباه بود. رسول خیلی ترسیده بود. انتظار نداشتم شما هم با دوستاتون همکاری کنید.
طبق معمول من با آرامش جواب دادم:
- اشتباه بودن کارم رو شما باید بگید؟ کار دوست شما خوب بود که توی غذای یاسی دارچین ریختید؟ بهتر بود شما جلوی دوست خودتون رو میگرفتید.
آقای اکبری که انگار حرصی شده بود گفت:«ما نمیدونستیم خانوم خسروی به دارچین حساسیت دارن. در ضمن خانوم رادمهر این بازی بچگانه رو شروع کردن.»
خونسرد جواب دادم.
- و شما و دوستاتون هم این بازی رو ادامه دادید. در ضمن آقای اکبری کارهای سارگل هیچ ارتباطی به من نداره.
و با تموم شدن حرفم از کنار آقای اکبری رد شدم.
اون لحظه انقدر از دست آقای اکبری که خیلی راحت خودشون رو حقدار میدونستن حرصی شده بودم که حد نداشت. نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سمتم میزم رفتم.
#داوود
ساعت ۳:۳۰ دقیقه ظهر بود. با این تفاسیر، نیم ساعت دیگه وقت داشتیم. خانم شفیعی مضطرب با انگشتهای دستش بازی میکرد. متوجهی نگاه خیرهم شد و سرش رو بالا آورد. نگاهم رو به جلو دوختم و پرسیدم.
- مشکلی پیش اومده خانوم شفیعی؟
خانم شفیعی آروم گفت:«راستش من توی شهر خودمون فقط درس خوندم و از وقتی که استخدام شدم این اولین ماموریت من به حساب میاد. به خاطر همین یکم نگران و مضطربم.»
یاد اولین ماموریت خودم افتادم. نگرانی از سر و صورتم مشخص بود. رنگ مثل گچ دیوار سفید شده بود و کم مونده بود پس بیفتم. رسول انقدر من رو خندوند که به کل اضطراب ماموریت فراموشم شد و با آرامش ماموریت رو تموم کردم.
یادش بخیر! زمان چقدر بیرحمانه سریع میگذشت.
با لحن آرامشبخشی گفتم:«نگرانی شما کاملاً طبیعیه. توکل به خدا همه چیز ختم به خیر میشه.»
خانم شفیعی زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد.
- انشالله.
بعد از چند دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. خانم شفیعی از ماشین پیاده شد و وارد کافه شد. من هم از توی ماشین، همه چیز رو تحت نظر داشتم.
#فاطمه
وارد کافه شدم. اطرافم رو نگاه کردم و با چشمهام دنبالش گشتم. روی یه میز کنج کافه نشسته بود. به طرف میز حرکت کردم و روی صندلی قهوهای رنگ نشستم.
با لحن گرمی گفت:«سلام.»
من هم تا جایی که میتونستم سعی کردم جوابش رو با گرمی بدم. اگه نمیدونستم چی کار میکنه فکر میکردم ممکن آدم خوبی به نظر بیاد اما با وجود آگاهی من، عادی برخورد کردن یکم سخت بود. کمی استرس داشتم و کف دستهام عرق کرده بود.
نازنین غلامی با چشمهای سبز رنگ نافذش بهم خیره شد. دستهاش رو توی هم گره زد و جدی گفت:«فکر کنم بهتره بریم سر اصل مطلب، نظرت چیه؟»
لبخندی زدم.
- موافقم.
گارسون رو صدا زد و دو تا قهوه لاته سفارش داد.
ازم پرسید.
- به شیر که حساسیت نداری؟
عینک فیکم رو، روی بینیم جا به جا کردم.
- خیر خانوم.
بعد از خوردن قهوهها، در حالی که دستش رو روی لبه فنجون میچرخوند گفت:«من به قمری اعتماد دارم. امیدوارم آدم درستی رو انتخاب کرده باشه.»
و یه کارت از توی کیفش در آورد.
- فردا به این آدرس بیا، ساعت ده منتظرتم. ساعت ده و دقیقه من شما رو نمیشناسم.
سری تکون دادم و کارت رو گرفتم.
آروم و جدی لب زد.
- فکر دور زدن ما رو هم از کلهت بیرون کن. وگرنه دودمانت و به باد میدم.
از روی صندلی بلند شد.
- فردا مشخص میشه که میتونی توی گروه ما باشی یا نه.
و از کافه بیرون رفت.
نگاهم به شیشهی میز افتاد. عکس چهرهی جدید خودم روش نمایان شده بود. یه دختر با پوست سفید بلوری و موهای فر درشت و گونههایی که روش کک نقش بسته بود. یه عینک هم برای خوشگلی مهمون چشمهام کرده بودم. قرار بود چند وقتی با این گریم سر کنم تا این عملیات تموم بشه. کلاه گیس موهام رو توی شال جا دادم و از کافه بیرون رفتم. یکم توی کوچههای اطراف چرخ زدم و وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست، به طرف ماشین آقای قادری رفتم.
سرش رو فرمون بود. از فکر اینکه خوابیده باشه خندهم گرفته بود.
سوار شدم و در ماشین رو بستم، اما بازم متوجه نشد. صداش کردم.
-آقای قادری.
جوابی نشنیدم برای همین بلندتر گفتم:«آقای قادری.»
آقای قا
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_9
اتفاقات توی کافه رو تعریف کردم.
آقای قادری چند ثانیه به فکر فرو رفت.
- به احتمال زیاد مبارزه میکنید.
خودم هم همین حدس رو میزدم. دیگه تا مسیر اداره، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. به اداره رسیدیم. اولین کار گزارش امروز به آقا محمد بود.
بعد از نوشتن گزارش و تحویل به آقا محمد، به طرف بچهها رفتم.
سارگل نگران گفت:«فاطمه، مواظب خودت باشی ها.»
لبخند مهربونی زدم.
- سارگل جان، هنوز که عملیات شروع نشده. خیالت هم راحت، مواظب هم هستم.
پریسا گفت:«انشالله به خیر میگذره.»
یاسی شیطنت نگاهم کرد.
- بچهها جدا از بحث ماموریت، توجه کردین تو و آقای قادری چقدر آروم هستین؟
حرفش درست بود. با سر تایید کردم.
پریسا و سارگل همزمان گفتن:«دقیقاً»
خندهای کردم.
- چه هماهنگ، گروه سرود خوبی هستین ها.
یکم با هم خندیدیم که اخم ظریفی کردم
- خب دیگه، بهتره بر گردیم سر کارمون.
***
"فردا"
آماده شده بودم تا به اون آدرسی که توی کارت بود برم. آقای قادری هم توی این مأموریت من رو پشتیبانی میکرد.
با آژانس به اون آدرس رفتم. قبل از اینکه داخل خونه بشم، بسم الله گفتم و وارد شدم. یه باشگاه بدنسازی بود. یه خانم ناشناس با سویشرت و شلوار زرد رنگ به سمتم اومد. جدی پرسید.
- اسم؟
لبخند ریزی زدم و گفتم:«ساناز آقایی هستم.»
با انگشت اشارهش به ته باشگاه اشاره کرد.
- برو پیش کوکب.
به ته سالن رفتم و اسمم رو به خانومی که کوکب معرفی شده بود گفتم.
کوکب نگاه خریدارانهای بهم انداخت.
- آماده مبارزه باش.
به سمت رختکن سمت چپ باشگاه اشاره کرد.
- اونجا میتونی لباسهات رو عوض کنی.
بعد از تعویض لباس به سمتش رفتم و به یه سالن نسبتاً بزرگ خالی اشاره کرده به سمتش رفتیم و مشغول مبارزه شدیم. بیشتر ضربانش و رو دفع میکردم و گاهی هم حمله میکردم. مهارتهای خوبی توی مبارزهی رزمی داشت و این کار رو برای من، سختتر میکرد. درکی از گذر زمان نداشتم و فقط ضربهها رو دفع میکردم و با حمله، بهش اجازهی پیشروی بیشتر نمیدادم. با صدای داد یه خانم، از همه جدا شدیم.
- بسه!
سر و صورتمون حسابی عرق کرده بود. دستم و روی زانوهام گذاشتم و با حرص، اکسیژن رو به داخل ریههام کشیدم. به خاطر لگد محکمی که به بازوم زده بود، کمی ورم کرده بود درد میکرد.
دست به سینه و با مغرور بهم خیره شد.
- تو توی آزمون قبول شدی. آدرس خونه و شماره تلفن؟
آقا محمد از چند روز قبل، یه خونه برای من هماهنگ کرده بود که آدرس اونجا رو بهش دادم. شمارهی خط جدیدی هم که برای ارتباط با اونها گرفته بود رو هم بهشون دادم.
اون خانم ناشناس با یادداشت کردن حرفهام ادامه داد.
- چهار روز دیگه ساعت ۷ شب میام دنبالت تا با هم به مهمونی کاظمی بریم. وقتی اونجا کاظمی تایید کرد تو یه عضو ثابت و رسمی میشی. تا اون موقع برای خودت لباس جور کن.
از اونجا خارج شدم. چند قدم برنداشته بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. از روز اولی که به اداره رفته بودیم، یه خط سفید داشتیم و تقریباً شماره بیشتر بچههای اداره رو داشتیم تا اگه مشکلی پیش اومد با هم در تماس باشیم.
پیامک از طرف آقای قادری بود.
- سلام، دارن شما رو تعقیب میکنن. به همون آدرس خونه برید. کلید خونه، کنار گلدون هست. طوری برش دارین که مشکوک نشن.
انگشتهام روی کیبورد گوشی حرکت کردند.
- سلام، خیلی ممنون حواسم هست.
وقتی به خونه رسیدم، گلدون رو دیدم. آیینهم رو از توی کیفم در آوردم روی زمین کنار گلدون انداختم. در حین برداشتن آیینه، کلید رو هم برداشتم و در خونه رو باز کردم.
خونه، یه خونهی ویلایی و نسبتاً بزرگ بود. داخل خونه رفتم و یه دوش مختصر گرفتم. لباسهام رو با یه شلوار پارچهای مشکی و یه شومیز سفید با خطهای سرمهای سیر، عوض کردم. یه چایی برای خودم ریختم و در حال گشتن خرما، توی یخچال بودم که با صدای آیفون، ابروهام بالا پرید.
با تعجب به سمت آیفون رفتم و با دیدن آقای قادری، نفس آسودهای کشیدم. در و باز کردم و روسریو چادرمو رو از روی مبل برداشتم و سر کردم. با دیدن آقای قادری، لبخندی زدم و به داخل دعوتشون کردم.
- بفرمائید.
- سلام.
- سلام، رفتن؟
نفسش رو آسوده بیرون داده.
- بله.
و یک کیف به سمتم گرفت.
#داوود
کیف رو به خانم شفیعی داد. توضیح دادم.
- داخل این کیف جیپیاس و اسلحه هست. به احتمال زیاد شاید بهشون احتیاج پیدا کنید، اما برای شب مهمونی، حتماً باید همراه خودتون ببرید. چند روزی رو هم باید اینجا بمونید، اما برای خریدهاتون از خونه خارج بشید تا بهتون شک نکنن.
خانوم شفیعی سری تکون داد و گفت:«بله حتماً. فقط به دوستهای من هم اطلاع بدین.»
تایید کردم.
- باشه چشم. اگر با من کاری ندارید من رفع زحمت کنم؟
خانوم شفیعی لبخندی زد و گفت:«اختیار دارید. راستی، من با همین خط باهاتون در تماس باشم؟»
گفتم:«بله، با اجازتون خدانگهدار.»
با خداحافظی خانم شفیعی، از خونه خارج شدم