eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 •┈┈••✾❣✾••┈┈ @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『 ﷽ 』 🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸 ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید. 1_ رمان از زبان همه‌ی شخصیت‌ها روایت می‌شود.( می‌توانید با هشتگ‌های زیر آنها را دنبال کنید) بعضی اوقات راوی داستان، است✅ 2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلش‌بک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد. https://eitaa.com/RRR138/18157 پارت‌یڪ🌿 https://eitaa.com/RRR138/18144 https://eitaa.com/RRR138/18266 معرفے‌شخصیت‌ها @RRR138 پشت صحنه🌱 @nashenas_chanel_ghando
♥️🌱 *** "صبح فردا" با صدای سارگل و فاطمه که تلاش می‌کردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازه‌ای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه. اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم. فاطمه با لحن مهربون و مادرانه‌ای گفت:« بچه‌ها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد می‌شه اگه تاخیر داشته باشیم.» فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچه‌ای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانه‌تر بود. سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمی‌کنیم، داد زد: - یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید. از ترس لگد‌های سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت. با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمه‌ی بزرگی رو می‌خوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید می‌دونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبه‌های روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم. با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار می‌کنی؟» پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد. - پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟ در حالی که دستم و می‌کشید ادامه داد. - بعداً می‌تونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد. مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد. فاطمه رانندگی می‌کرد. همش به ساعتش نگاه می‌کرد و می‌گفت:«بچه‌ها دیر شد، اَه» همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض می‌کرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم. سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم می‌تونست خطرناک باشه. به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم. فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود. فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟» مرد جواب داد. - من خوبم، جای نگرانی نیست. یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشم‌های مضطربش پرسید: - داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد. - شما که نمی‌تونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون می‌شینید‌؟ من موندم کی به این خانوم‌ها گواهینامه داده. سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود. فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت می‌کرد آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش می‌کنی؟» من که از اون موقع ساکت بودم با حرف‌های اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. ‌می‌بینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بی‌احترامی می‌کنید؟» اون رسول هم که با حرف‌هام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرف‌های بی‌جایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.» آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.» از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.» سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن. سریع گفتم:« بعداً تعریف می‌کنم.» آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟» همون لحظه، رسول و داوود رسیدن. آقا محمد گفت:«کجا موندید شما‌ها؟ بعداً راجبش حرف می‌زنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیرو‌های جدید میان.» طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر می‌رسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن. دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه می‌کردن رسول و داوود هم متعجب بودن‌ چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک می‌کردن. با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد. آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این‌ خانوم‌ها همکار‌های جدید ما هستن.» از سمت راست شروع به معرفی کرد. - خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی. بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
♥️🌱 توی اداره هر چی چشم چرخوندم دنبال خانم خسروی گشتم، پیداشون نکردم. به طرف خانم ابراهیمی، رادمهر و شفیعی رفتم. رو بهشون پرسیدم. - سلام خانوم‌ها. چرا خانوم خسروی امروز نیومدن اداره؟ خانم رادمهر جدی گفت:«دیروز توی غذاشون دارچین بود، ایشون هم که حساسیت شدید به دارچین دارن حالشون بد شد و نتونستن امروز بیان. من هم از آقای عبدی، یه روز مرخصی براش گرفتم.» کمی شکه شدم و با ابرو‌های بالا رفته‌ای جواب دادم. - انشالله هر چه زودتر حالشون بهتر می‌شه. و در حالی که متعجب بودم، راهم رو به سمت اتاقم کج کردم. موقعه‌ای که به آقا محمد در مورد حال بد خانم خسروی توضیح می‌دادن، زیر چشمی خیلی بد به رسول نگاه می‌کردن اما آقا محمد متوجه نگاهشون نشد. رسول با تعجب به خودش نگاه می‌کرد و سکوت کرده بود. فرشید کمی حالش گرفته بود. دستی به شونه‌ش زدم و گفتم:«آقا فرشید، چیزی شده؟» آروم جواب داد. - چیز خاصی نیست، اما من خودم رو مقصر می‌بینم. ما می‌تونستیم جلوی رسول رو بگیریم ولی به جاش کاری نکردیم. سری از تأسف تکون دادم و گفتم:«متأسفانه کاریه که شده.» صبح که بیدار شدم، قیافه‌ی خودم رو که توی آینه دیدم از وحشت، دستم و روی قلبم گذاشتم. تمام صورت دونه‌های ریز قرمز روش نقش بسته بود. وقتی از خواب بیدار شده بودم، بچه‌ها رفته بودن. با این اتفاقی که افتاده بود، می‌دونستم سارگل بیخیال ماجرا نمی‌شه و هر جوری شده زهرش رو به آقای محمودی می‌ریزه. توی فکر بودم که نقشه چه طوری پیش می‌ره که با لرزیدن گوشیم روی میز عسلی، به سمتش برگشتم و با دیدن اسم "سارگل" لبخندی روی لب‌هام شکل گرفت. صداش توی گوشم پیچید. - الو، سلام یاسی. - سلام. سارگل با صدای شیطونی گفت:«موقعه‌ی اجرا نقشه‌ست.» سوتی زدم. - خیالت راحت، الان انجامش می‌دم. سارگل نگران گفت:«یاسی مراقب باش کسی متوجه نشه، و گرنه بدبخت می‌شیم.» جواب دادم. - خیالت راحت باشه حواسم هست. تنها نگرانی من اینه که شما اونجا ضایع‌ بازی در بیارین. هر چیزی شد بهم خبر بده. سارگل: - خیالت تخت خواب. هر چی شد بهت خبر می‌دم. هنوز خیلی زود بود و بیشتر بچه‌ها نیومده بودن. منم طبق معمول که صبح زود از خواب بیدار می‌شدم کمی گیج و منگ بودم که با حرف‌های عجیب و غریب خانم شفیقی، حالم بدتر هم شده بود. یه دفعه که داشتم سیستم‌ها رو چک می‌کردم حس می‌کردم هک شدن. اگه به آقا محمد می‌گفتم که خیلی ضایعه‌بازی بود، تنها راهم زنگ زدن به سعید بود. گوشیم و برداشتم و شماره سعید و گرفتم که جواب نداد. کلافه نفسم و بیرون فرستادم و شماره فرشید رو گرفتم. به دو بوق نکشید که جواب داد. - جانم رسول؟ هول گفتم:«فرشید سریع بیا کار خیلی واجب باهات دارم. هر طوری شده سعید رو هم پیدا کن با خودت بیار.» بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم و ترسیده به مانیتور نگاه کردم. *** "چند دقیقه قبل" با کارایی که سارگل می‌کرد، آدم از دستش دیونه می‌شد و می‌خواست سرش رو توی دیوار بکوبه. آقای اکبری رو دیدم که داره از کنارم رد می‌شه سریع جلوش وایستادم و هول گفتم:«سلام، آقای اکبری.» آقای اکبری با ابرو‌های بالا رفته نگام کرد. - سلام خانم ابراهیمی. چند ثانیه گذشت و منتظر بود حرف بزنم که خودش برای باز کردن سر صحبت گفت:«با من امری دارین خانم ابراهیمی؟» نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تسلطم رو حفظ کنم که متوجه‌ی استرسی که داشتم، نشه. - من چند تا سوال در مورد اداره ازتون داشتم. آقای اکبری در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت:«بفرمائید، من در خدمتم.» از اینکه قبول کرده بود خیلی خوشحال بودم که بالاخره نقشه سارگل، کم‌کم داشت جواب می‌داد. برای اینکه بهم شک نکنه، شروع کردم به پرسیدن سوال‌هایی که از قبل با بچه‌ها روشون فکر کرده بودیم. https://harfeto.timefriend.net/16468045630280 لینک‌این‌پارت💖🙂 @RRR138
♥️🌱 یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید. - شما همیشه مأموریت‌ها رو به شوخی می‌گیرید؟ خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همه‌ی مأموریت‌ها اینطوری نیستی؟» با این حرف، همه‌مون با نیش‌های باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت. کارمون تموم شده بود. غذا‌ها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خنده‌م گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن. داشتم با غذام بازی می‌کردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن دارو‌ها، همه‌ی غذا‌ها آلوده شده بود. با سوال نازنین، به چشم‌هاش خیره شدم. - چرا نمی‌خوری؟ خیلی خوشمزه‌اس. اگه نخوری از دستت رفته. لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.» نازنین باشه‌ای گفت و مشغول خوردن غذاش شد. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که دارو‌ها کم‌کم داشت اثر می‌کرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کم‌کم همگی داشتن بیهوش می‌شدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف می‌زد. - آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگارد‌ها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش می‌شن. اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچه‌ها رفتم. - بهتره هر چه سریع‌تر اسلحه‌ها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید. آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحه‌ها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگارد‌ها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشاره‌ی آقای قادری، شلیک‌هامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچه‌های خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم. - پشت سرت. با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری می‌کردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون می‌رفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیرو‌های کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمی‌ها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی می‌رفت اما همه‌ی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کار‌های مونده بود که باید انجام می‌دادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم‌. - آقای قادری. به سمتم برگشت. - بله؟ کمی لبخندم عمیق‌تر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من می‌افتاد.» دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد. - خواهش می‌کنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه. - انشالله. چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم. منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو می‌گشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم. - بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست. عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم. آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت. - بهتر نیست اول برگه‌ها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه. - ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم. آقای نادری: - باز کنید خانوم خسروی. بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید. جیغی کشیدم که صدای خنده‌ی آقایون به هوا رفت. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا می‌خندید؟» با حرفی که زدم، خنده‌ی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت می‌خندید. در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن. آقای قادری پرسید. - خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟ فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟» من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافه‌ی نگران و سفید شده‌شون، خندم گرفته بود. آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن. تک سرفه‌ای کردم. - اهم... بیاید برگه‌ها رو ببینیم. برگه‌ها رو برداشتم . با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابط‌شون تحویل بدن. اقای اکبری متفکر شد. - ما که الان دستگیرشون کردیم .
♥️🌱 یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید. - شما همیشه مأموریت‌ها رو به شوخی می‌گیرید؟ خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همه‌ی مأموریت‌ها اینطوری نیستی؟» با این حرف، همه‌مون با نیش‌های باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت. کارمون تموم شده بود. غذا‌ها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خنده‌م گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن. داشتم با غذام بازی می‌کردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن دارو‌ها، همه‌ی غذا‌ها آلوده شده بود. با سوال نازنین، به چشم‌هاش خیره شدم. - چرا نمی‌خوری؟ خیلی خوشمزه‌اس. اگه نخوری از دستت رفته. لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.» نازنین باشه‌ای گفت و مشغول خوردن غذاش شد. تقریباً یه ساعتی گذشته بود که دارو‌ها کم‌کم داشت اثر می‌کرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کم‌کم همگی داشتن بیهوش می‌شدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف می‌زد. - آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگارد‌ها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش می‌شن. اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچه‌ها رفتم. - بهتره هر چه سریع‌تر اسلحه‌ها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید. آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحه‌ها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگارد‌ها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشاره‌ی آقای قادری، شلیک‌هامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچه‌های خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم. - پشت سرت. با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری می‌کردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون می‌رفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیرو‌های کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمی‌ها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی می‌رفت اما همه‌ی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کار‌های مونده بود که باید انجام می‌دادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم‌. - آقای قادری. به سمتم برگشت. - بله؟ کمی لبخندم عمیق‌تر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من می‌افتاد.» دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد. - خواهش می‌کنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه. - انشالله. چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم. منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو می‌گشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم. - بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست. عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم. آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت. - بهتر نیست اول برگه‌ها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه. - ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم. آقای نادری: - باز کنید خانوم خسروی. بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید. جیغی کشیدم که صدای خنده‌ی آقایون به هوا رفت. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا می‌خندید؟» با حرفی که زدم، خنده‌ی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت می‌خندید. در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن. آقای قادری پرسید. - خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟ فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟» من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافه‌ی نگران و سفید شده‌شون، خندم گرفته بود. آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن. تک سرفه‌ای کردم. - اهم... بیاید برگه‌ها رو ببینیم. برگه‌ها رو برداشتم . با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابط‌شون تحویل بدن. اقای اکبری متفکر شد. - ما که الان دستگیرشون کردیم .