🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_29
#فرشید
رسیدیم پارکینگ سایت سرگیجه امونم رو بریده بود ولی به رو خودم نیاوردم....آروم پیاده شدیم...سعید هم که الحمدالله همش عطسه میکرد....
+آی بابا چقد عطسه میکنی تو.... مغزمون رفت...
_(عطسه) چیکار کنم خوب به خاطر جناب عالی اینجور شدم..
&آره دیگه به خاطر تو بود اصن به خاطر تو شهیدم دادیم...
+کییییییییییی.
&داووود
همشون زدن زیر خنده...
سرمو به نشانه تأسف تکون دادم...
همون جور داشتن میخندیدن که پشت سرشون آقا محمد اومده بود آخ که چقد دلم براش تنگ شده بود....یهو یه فکر شیطانی به سرم زد.....
از پشت سر بهم فهموند که لو ندم منم از خدا خواسته قبول کردم....
+امممم میدونستید با این کاراتون یه نفر خیلیییییی عذاب میدید از دستتون زجر میکشه.... الان هم داره ذهنتون رو میخونه.. پوزخندی زدم...
_کییی؟!
&آقا محمد؟!
-اره دیگه....بیین فرشید جان آقا الان نماز خونن!
_(عطسه) ام آره دقیقاً
+که اینطور....
_اما جدا از شوخی آقا محمد تا موقعی که فرشید نبود خیالش خیلیییییییییی راحت بودددددد.
~ که راحت بود....
با صدای پشت سرشون جا خوردند برگشتن طرفش آخه که چقد لحظه خوبی بودددد....
عین این بچه های مظلوم آقا محمد رو نگاه میکردن مخصوصا سعید... منم اومدم جلو رفتم پیشش آروم بغلم کرد...
~خیلی نگرانت بودیم فرشید جان... بهتری
-اره بهترم
+خدارو شکر
سرگیجه بدی اومد سراغم کم مونده بود بیفتم که آقا محمد گرفت منو
+فرشیدددد خوبی؟
-خوبم،خوبم چیزی نیست
+چیشد تورو؟؟
-هیچی خوبم
سعید:حالش بد فک کنم
محمد:آره؟
+نه آقا خوبم
-چ خبر بود اینجا
سعید:هیچی آقا
داوود:اتفاق خاصی نیفتاد
خندم گرف
محمد:خیلی خب بسه بریم بالا
تو چخبر؟
-هیچی آقا سلامتی
+دستت..پات چیشده؟
-به اتل کوچیکه
+خب تعریف کن..
#خوابگاه
سعید:منو میخواستی لو بدی نه؟
فرشید:باورکن نمیخواستم...
سعید:ارهههه
داوود:آقا فرشید کارت تمومه سعید میدونه چیکارت کنه!!
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ 🖤ــاریکی
#پارت_30
#فرشید
مهم نی
داوود:آرههههه،مهم نی!؟
صادق میاد
صادق:فرشید !!!!!
+صاااادق
-سلام رفیق
+سلااام
-باباتو کجا بودی؟؟
داوود:اسیرداعشی ها
+راست میگ داوود؟؟
-یه قسمتشو..
داوود:چی چی رو یه قسم....
#سعید
ی فکر شیطانی اومد سراغم بچه ها ی سازمانم نصفشون داشتن صبحونه میخوردن تازه
رفتم سراغ یخچال
+اینجا که چیزی نیست اینجا هم همینطور،،،اهاپیداش کردم...
3تا آبمیوه پرتغال بود...برداشتمشون
رفتم پیش بچه ها
+داوود
-جان؟
ابمیوه رو پرت کردم طرفش
-ممنون.
+هی!
صادق برگشت
+بیا صادق جان ابمیوه بخور حالت درست شه
-دستت درد نکنه
فرشید گفت
+پَ من چی؟
-نداریم
+دست شما درد نکنه ،من برگشتمااااخستم از من باید پذیریی کنید...
-ببین داداش این به اون دری که جلو اقا محمد داشتی خیتم میکردی!
+دست خوس کاکا
-قابلی نداشت...
رسول میاد تو
رسول:به به رزمنده سلام
فرشید:سلام
رسول:چطوری
فرشید:خوب
رسول:توهم از دهقان یاد گرفتی نه؟؟
+چ رو؟
-جان فشانی رو
+ایَ باباااااا ول کنید بابااااااا شماهم
-الان تیرخوردی؟ ارپیچی خوردی؟ هفت تیر خوردی ؟چی خوردی؟
داوود:رسول جان از روش تانگ رد شده
-اره؟
فرشید:وقت گیر اوردی؟؟ رسول داری وقت دنیا و کائنات رو میگیریاااا
+هه هه من خودم میدونم کی وقت نگیرم
-..اخ اخ موبایل زنگ خورد
الو.......سلام آقامحمد....بله....خب؟
موبایل فرشید خاموش میشه..
+ای لعنتییییی اخ اخ
داوود:چ شد؟؟؟؟؟
+شارژ برقیش تموم شد
-سعید:عهههههههه منم گفتم حالا چیشدددددددد
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ 🖤ــاریکی
#پارت_31
#امیر
از خونه میخاستم بیام بیرون ....بعد اون همه اتفاق تقریباً اخرای شب بود که یهو زنگ آیفون رو زدند....رفتم جلو آیفون تصویری بود ولی کسی جلوش نبود خواستم بیخیال بشم ولی دوباره زنگ زد ....گوشی رو وبرداشتم
+بله؟
_سلام سفارشیتون رو آوردم پیتزا.
+اشتباه اومدید ما اصلا چیزی سفارش ندادیم...
_به من این ادرس رو دادن منم اوردم..
+آقای محترم کسی اینجا سفارش نداده کن مطمئنم.
_ ای بابا
+خیلی خب من الان میام پایین ولی کسی پیتزا سفارش نداده بود.رفتم پایین دیدم نه موتوریه بود نه رانندش....کنار آپارتمان یه باغچه ای بود که توش بوته بوده یه جعبه پیتزا بود بازش کردم....
درش رو بستم....زنگ زدم به محمد بوق دوم برداشت....
+محمد.....فرشید .....فرشید کجاست....یعنی چی که نیست......چرا تنهاش گذاشتین نباید تنهایی می رفت خونه.....یا حسین.......بعد بهت زنگ میزنم.
قطع کردم.....
وقت نمیشد با ماشین رفت موتور رو از پارکینگ ساختمان برداشتم رفتم سمت خونش.....
#فرشید
اوففففف فقط بلدن مخمو بخورن بعد از کلی سر به سری و جر و بحث رفتم سمت خونه چقد دلم تنگ شده بود مطمین بودم تا الان نگران بودن....نم نم بارون میبارید بوی خاک و بارون قاطی شده بود....با خودم گفتم دست خالی نرم خونه بهتره واسه همین رفتم تو مغازه چیزایی که لازم داشتیم خریدم دم کوچه پیاده شدم بقیش خودم رفتم فقط چند قدم مونده بود که برسم دم در که صدای تیر بلند شد یه لحظه شانه ام گر گرفت بوی خون اومد .... وبعدش....
#؟؟؟؟؟
دیگه می دونی باید چیکار کنی اوکی؟! میزنیش میاریش.
_باشه.
+تمیز و حسابی.البته سایه.
سرش رو به معنای آره تکون داد پیاده شد من تو ماشین منتظر موندم..نیم ساعت بعد اومد...
+خب چیشد.
عکسش رو نشون دادم...
_همونیه که تیر خورده یعنی تیر خورد..
+خب کجاس؟!
_به طبق حرف خودت گذاشتم چن دقیقه اونجا بمونه درد بکشه بعد بیارمش اوکی.
سرمو به نشونه آره تکون دادم سوار شد و رفتیم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_34
#فرشید
کتفم بدجوری درد میکرد اصلا نمیتونستم تکون بدم مچ دستم با زنجیر بسته بودخیلی درد میکرد....
صداشونو میشنیدم...
یکیشون اومد جلو.....
یه عکس آورد نشونم داد اگه میخوای بلایی سر مادرت نیاد...
+من هیچی نمیگم خودتون رو خسته نکنید.
_اها باشه...
با پاش کبوند تو شکمم اخم بلند شد....از من فاصله گرفت ...یه نفر رو اوردن از اون چادر های گلگلیش فهمیدم مامانه
+عوضضضضی بی غیرت طرف حسابت منممممممم.
اصلا دلم نمیخواست که اون شکنجه بشه به خاطر من...اما.... پرتش کردن کنار من....
یهو یه خانمی اومد تو یه بطری آب دستش بود اول شک داشتم اومد طرف مامانم بلند داد زدم......
+نخووررررررررررر اسییییییییید.
مامانم که فهمید چی گفتم با مشت بطری رو انداخت اونور خیالم راحت شد.
یه یه نفر که پوشش دکتر داشت اومد طرفم یه سرنگ بزرگی تو دستش چشمام رو بستم فقط فهمیدم سوزن رو تو گردنم فرو کرد و بعدش سیاهی مطلق.......
#امیر
با موتور رفتم سمت لوکیشن... یه انباری بود پشت چن تا دار و درخت...آروم آروم رفتم سمت انبار که چشمم خورد چن نفر دارن میان بیرون فهمیدم فرشید بود تو این چند ساعت معلوم نبود چه بلا هایی سرش اومد...
بردنش یه جای دیگه بیهوش بود...
یه سگ وحشی هم اونجا دم در خواب بود زنجیرشم بسته بود...
نقشه داشتم البته معلوم نبود جواب بده یا نه اما به ریسک کردنش می ارزید چشمم خورد به تکه فلز که تیز بود اروم برش داشتم وگذاشتم زیر کاپشنم و زیپش رو تا اخر بستم...
رفتم سراغ یکی از نگهبانا....سرش پایین بود رو اتیش کنم ندید...خواست هلم بده که اسلحمو دراوردم و گذاشتم رو سرش با علامت سکوت بهش فهموندم.. دستم رو گذاشتم رو دهنش
آروم بهش گفتم...
+خب گوش چی بهت میگم....دست از پا خطا کنی میری اون دنیا فقط به من بگو کل کسایی که تو سولن کن نفرن...
با دست گفت بیست نفر البته جاهای مختلف...تازه کن تاشون نبودن...
نقشم رو بهش فهموندم..به ناچار قبول کرد... کم کم داشتیم به ساعت یک نصف شب نزدیک میشدیم.....اما محمد هنوز نیومد میدونستم....کسی اطراف سوله فرشید نبود در رو برام باز کرد بیهوش بود ...
داشتم میرفتم طرف فرشید که حرارت بدن یه نفر رو نزدیک خودم حس کردم وقت تعلل نبود خیلی اروم اون ورقه تیز رو دروردم بهش حمله ور شدم .خورد زمین بلند شد چی خورده بود که انقد هیکلی بود خدا میدونست. بعد ازچن دقیقه درگیری دوباره خواستم برم سمتش که یهو از پشت منو محکم گرفت هولم داد با سر رفتم تو چوب هایی که گوشه انبار بود بلند شدم خیسی یه چیزی رو رو صورتم حس کردم می سوخت کلی مهم نبود داشت میومد طرفم که چوب بلند که کلفتم بود ر وبرداشتم زدم تو گردنش تلو تلو خوران افتاد رو زمین بعدشم بلند نشد لبه چوب خیلی تیز بود دست خودمم برید رفتم طرفش چشماش نیمه باز بود تکونم نخورد فهمیدم به درک واصل شده. رفتم طرف فرشید.سرش به دیوار تکیه داده بود خواب بود چشمم خورد به گردنش کبود بود فهمیدم یه سرنگ زدن خدا خدا میکردم چیزی که فک میکردم نباشه.....حالش تقریباً خوب بود بلند شدم رفتم بیرون محوطه...که دیدمشون فوری خودم رو پشت بوته ها مخفی کردم رفت سمت فرشید....یه سطل بزرگ بود توش آب بود.... دیدم یکیشون رفت اون رو آورد از پشت سرش رو محکم گرفت رو گذاشت تو آب سی ثانیه گذشت....دوباره کشوند بالا دوباره گذاشت ای لعنت... دیدم چشمای کبود شدش رو باز کرد برای نفس کشیدن به تقلا افتاده بودد....خدا میدونه آمپوله چی بود....
یه نفر با لهجه ی عجیبی باهاش حرف میزد!
_چیههههههه بازم شکنجه میخاییی نه مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه نه...سه نفر بودن اون سه تا رفتن دنبال یه چیز دیگه فقط خودش بود بهترین موقع برای ضربه زدن یه میله داغ آورده بود به غیر از اون یه فلج کننده موقتم دستش بود...
_خب با کدومشش درد بیشتری میکشی...
میله داغ از حرارت سرخ شده بود یه چاقو جیبی رو آورده بودم اروم اروم رفتم سمتش پشت سرش بودم جلوی فرشید بود اون دیدی به من نداشت اما میتونستم بفهمم چه حالیه...یه قدم رفتم عقب همین که سرش رو برگردوند با چاقو زدم تو دل و رودش چن باز زدم تا اینکه از پا افتاد از خونش چاقو کامل خونی بود انداختمش زمین رفتم سمتش نفساش به شماره افتاده بود.....
+فرشید خوبی..
نا حرف زدنم نداشت سرش رو به بالا تکون داد حالش خوب نبود گذاشتمش رو کولم رو رفتیم طرف موتور....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_38
#فرشید
سعی میکردم خودم رو آروم کنم اما مگه میشد انگار تا چن ساعت پیش اختیارم دست خودم نبود....نمیدوستم داشتم چیکار میکردم.... داشتم با دستای خودم رفیقم رو میکشتم......
#محمد
از اتاق اومدم بیرون....
دیدم رسول رفت سمت آبخوری دنبالش رفتم آبجوش رو باز کرد ریخت تو لیوان حس کردم لیوان داره پره میشه میریزه دویدم سمتش شیرش رو بستم تا نریزه تو دستش..
+عه عه چیکار داری میکنی رسول حواست به خودت هست؟!
_ببخشید یه لحظه رفتم تو فکر معذرت می خوام...
+خیلی خب عیب نداره.
از رسول دور شدم رفتم سمت اتاق امیر که دکترش اومد بیرون....
+چیزی شده دکتر..
_نه نگران نباشید......میتونن دوسه ساعت دیگه مرخص بشن فقط باید یه نفر از اعضای خانواده بیاد و برگه ترخیص رو بگیره.
+خیلی ممنون.
باید زنگ. میزدم دخترش بیاد. هعی خدا ولی نمیدونست...چاره ای نبود اروم رفتم تو اتاقش گوشیش رو درارودم و رفتم بیرون بهش زنگ زدم....
بعد پنج بوق برداشت....
#پریا
تو رخت خواب بودم...که یهو گوشیم زنگ خورد.....
برش داشتم...نوشته بود بابا اخیش بالاخره. زنگ زد...
خیلی خوشحال شدم...گوشی رو جواب دادم..
+سلام بابا نمیگی اینجا دخترت زهر ترک میشه انقد زنگ نمیزنی
_سلام...پریا خانم..خوب هستید محمدم
+سلام آقا مم اتفاقی افتاده با گوشی بابام تماس گرفتید...
_ راستش بله.
+چیشده...
_نگران نباش دخترم چیزی نشده بابات یه سر بیمارستانه...
+چچییییی چرااا.حالش..
_نگران نباش خوبه فقط بیا برا برگه ترخیص رو امضا کنی حالش خوبه.
+باشه..... اومدم.خدانگهدار....
وایییییییی نمی دونم چجور لباسم رو عوض کردم چادرمو پوشیدم خواستم سوییچمو بردارم گفتم تا بخام از پارکینگ درش بیارم طول میکشه با دو رفتم طرف آسانسور.....
اومدم بیرون با اولین ماشین رفتم سمت بیمارستان.... در باز شد رفتم تو.....نفسم بالا نمیومد ...با دو رفتم سمت پذیرش...چن ثانیه واسادم تا نفسم جا بیاد......
+ببخشید خانم...
_بله بفرمایید...
+بابام رو آوردن اینجا...نمیدونین کدوم اتاقه؟؟؟!
_اسمشون رو بگید...
+امیر افشار.
چن ثانیه گذشت....
_طبقه بالان تو بخش....اتاق۱۶۵
+ممنون ..
دقیق نمیدونستم آسانسور بیمارستان کجاست با پله رفتم بالا رسیدم چشمم خورد به آقا رسول با دو رفتم سمتشون نزدیک بود جلوش بخورم زمین..
+سسسلام بابام کجاست؟!
_عه سسلام پریا خانم....چرا اومدید اینجا..
+اقا محمد بهم گفتن منم اومدم....
_عه خب بریم سمت پذیرش امضا کنید برگه ترخیص رو..
+اها باشه پس بریم.
بلند شدیم رفتیم سمت پذیرش..
#رسول
رو صندلی نشسته بودم که یهو پریا خانم اومدن دوباره اون حال و هوا اومد سراغم اما این دفعه بد تر از قبل بود سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.رفتیم سمت پذیرش...
داشتن فرم رو پر میکردن چشمم خورد به دست خطشون خیلی قشنگ بود یه لحظه به خودم اومدم و سرمو انداختم پایین....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_49
#فرشید
حالم خوب شده بود ولی بازم حالم بد میشد به گفته آقا محمد باید خونه میموندم....چیکار میکردم اگه حالم خوب میشد باید این کارو میکردم.
یهو آقا محمد اومد...
_سلاممم آقا فرشید..
+سلام آقا
_چطوری
+بد نیستم آقا یکمی گردنم درد میکنه اونم به خاطر امپوله...
_ پس خدا رو شکر ...لباساتو عوض کن بریم ،بیام کمکت؟
+نه آقا لازم نیست...خودم میتونم...
_باشه پس من بیرون منتظرت میمونم.
از اتاق بیرون رفت....منم با درد لباسام رو پوشیدم ....بلند شدم که یهو سرم گیج رفتم نزدیک بود پخش زمین بشم ،تخت رو تکیه گاه خودم کردم و بلند شدم خدا روشکر کشی نبود از اتاق رفتم بیرون...داوود و سعید با آقا محمد بودن...
بعد چن دقیقه گپ..
+راستی رسول کجاست؟
_نگران رسول نباش مرخص میشه
+م..مگه چی شده؟
&هیچی گشنش بوده چاقو خورده...
_عه سعید!!!
+چیییی حالش چطوره؟
_خدا روشکر بخیر گذشت خب بچه ها بریم پیش رسول...
رفتیم پیش رسول خواب بود اول آقا محمد رفت پیشش..
#محمد
رفتیم پیش رسول ....دیدم امیر جلو در وایساده...بعد از احوال پرسی رفتم تو بیدار بود...
+ سلااااام رسول خان.
_عه سلام آقا....
خواست بلند شه بشینه که مانعش شدم..
+ نمیخاد بشینی..
_ببخشید..
+بهتری درد نداری..
_چرا اما در حدی نیست که زمین گیرم کنه..
(خندیدم)...
+به هرحال دو هفته خونه نشین میشی.
_چ... چییییییییی؟
+عه رسول جان آروم شوخی کردما اااا.
+امیر باهات حرف زد...؟
_ب..بله حرفزدن ولی راجب امر خیر چیزی نگفتن...
+مرد حسابی میخایی همون بار اول...بهت جواب بله بده....ناز دختر خریدار میخاد رسول خان...باید نازشو بخری...
_میگم آقا بچه ها که نفهمیدن...
+نگران نباش اما به وقتش میفهمن.
_عه آقا تو رو خدا نزارید بفهمن....بفهمن کارم زاره.
+باشه نگران نباش...
بعد چن دقیقه گپ زدن بچه هام اومدن تو...نیم ساعت بعدش آقا رسول هم مرخصی شد....
تو راهرو بودیم...خبری از امیر نبود...که خودش زنگ زد..
+جانم....کجایی...نمیایی اداره...جدی...چه خوب....باشه....فعلا...
گوشیرو قطع کردم وبا بچه ها از بیمارستان اومدیم بیرون....
فرشید رو رسوندیم خونه و با بقیه رفتیم سمت اداره...
+راستی فرشید؟
_جانم...
+احیانا اگه خواستی بری بیرون رو رفت و امدات کنترل داشته باش...
_چشم ولی چرا..؟
+ ممکنه دنبالت باشن برا اطلاعات به خانوادتم بگو...
_چشم...
#امیر
رفتم کلانتری...دنبال همون پسره...
_یعنی شما میخاید شکایتتون رو پس بگیرید؟
+بله باید کجا رو امضا کنم...
_ممکنه دوباره سراغتون بیاد مخصوصاً دخترتون...
+میدونم ولی میدونم خودم چجوری گوش مالیش کنم.
_اینجا رو امضا کنید..
امضا کردم...اوردنش بیرون....
از کلانتری اومدیم بیرون...
+این دفعرو گذشتم فقط به خاطر مادر پیرت ولی دیگه این ورا پیدات نشه...
_اون پسره حالش چطوره...
+زدی ناکاراش کردی بعدم دنبال حالشی؟
سرش رو و انداخت پایین..
گردنبند رو سمتش گرفتم...
+به جا اینکه دنبال ناموس این و اون باشی و گردنبند بخری پیش مادرت باش جر تو کسی رو نداره... دستش رو آوردم گردنبند رو گذاشتم تو دستش مشت کردم....
ازش دور شدم رفتم سمت خونه...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_51
#فرشید
یکمی تو پارک کنار کوچمون قدم زدم...هوا سرد....نشستم رو صندلی داشتم به اتفاق هایی که افتاد فک میکردم...
چرا باید ..سر مامانم داد میزدم...چه ربطی به اون داشت به هرحال...پاشدم رفتم سمت خیابان اصلی...تو یه مغازه که ....یه سجاده و چادر که بوی گل محمدی میداد...
خریدم رفتم سمت خونه در رو باز کردم...دیدم نشسته داره نگاه تلوزیون میکنه...آروم رفتم پشتش چادر. ور درآوردم و سرش کردم...برگشت سمتم...تو بغل خودم جاش داد بعد چن دقیقه از بغلم اومد بیرون دستش رو ماچ کردم.
+حلالم کن..مامان
_دورت بگردم تو که کاری نکردی...
سرمو اندختم پایین سجاده رو بهش دادم از ته دل خوشحال بود...خیلی خوشحال بودم که تونستم شادش کنم...بعدش رفتم مست اتاق خودم.... پناهگاهی که تو فکر و خیالم مالا مال شده بود...
#امیر
ناهار که خوردیم از خونه اومدم بیرون...امشب باید سایت میموندم... در پارکینگ که به ورودی راهرو آپارتمان راه داشت..باز کردم...نوشته ایی رو شیشه ماشین توجهمو جلب کرد...
به یه زبان عجیب قریبی بود...(אני עדיין מחפש אותך ואת החברים שלך, במיוחד את זה שיש לו הפרעה ומי ששמו זהה לאחיך הוא מוחמדבאמת לדאוג למשפחה שלי)
با یه اسپری رنگ نوشته بودن...رفتن تو انباری بنزین رو دراوردم شروع کردم به پاک کردن من دقیقه بعد...پاکش کردم(از نوشتش عکس گرفتم)میدونم منظورش چی بوده...
چن دقیقه بعد با کلی سفید کردن رفتم سمت سایت...
محمد رو دیدم..
_باورم نمیشه بازم شروع به تهدید کردن کردن..
+آره....
_باید حواسمون رو بیشتر. جمع کنیم...ممکنه دنبال بچه هام باشن...
+نتونستن به فرشید ضربه بزنن....ممکنه بیفتن دنبال بقیشون...
_دقیقا...
『 ﷽ 』
🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸
ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز
لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید.
1_ رمان از زبان همهی شخصیتها روایت میشود.( میتوانید با هشتگهای زیر آنها را دنبال کنید)
#محمد
#عطیه
#رسول
#سارگل
#داوود
#فاطمه
#سعید
#پریسا
#فرشید
#یاسی
بعضی اوقات راوی داستان، #دانای_کل است✅
2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلشبک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد.
https://eitaa.com/RRR138/18157
پارتیڪ🌿
https://eitaa.com/RRR138/18144
https://eitaa.com/RRR138/18266
معرفےشخصیتها
@RRR138
پشت صحنه🌱
@nashenas_chanel_ghando
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_2
***
"صبح فردا"
#یاسی
با صدای سارگل و فاطمه که تلاش میکردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازهای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه.
اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم.
فاطمه با لحن مهربون و مادرانهای گفت:« بچهها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد میشه اگه تاخیر داشته باشیم.»
فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچهای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانهتر بود.
سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمیکنیم، داد زد:
- یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید.
از ترس لگدهای سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت.
با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمهی بزرگی رو میخوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید میدونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبههای روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم.
با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار میکنی؟»
پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد.
- پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟
در حالی که دستم و میکشید ادامه داد.
- بعداً میتونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد.
مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد.
فاطمه رانندگی میکرد. همش به ساعتش نگاه میکرد و میگفت:«بچهها دیر شد، اَه»
همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض میکرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم.
#سارگل
سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم میتونست خطرناک باشه.
به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم.
فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود.
فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟»
مرد جواب داد.
- من خوبم، جای نگرانی نیست.
یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشمهای مضطربش پرسید:
- داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد.
- شما که نمیتونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون میشینید؟ من موندم کی به این خانومها گواهینامه داده.
سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود.
فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت میکرد
آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش میکنی؟»
من که از اون موقع ساکت بودم با حرفهای اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. میبینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بیاحترامی میکنید؟»
اون رسول هم که با حرفهام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرفهای بیجایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت.
همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.»
آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.»
از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.»
سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن.
سریع گفتم:« بعداً تعریف میکنم.»
#فرشید
آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟»
همون لحظه، رسول و داوود رسیدن.
آقا محمد گفت:«کجا موندید شماها؟ بعداً راجبش حرف میزنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیروهای جدید میان.»
طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر میرسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن.
دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه میکردن رسول و داوود هم متعجب بودن
چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک میکردن.
با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد.
آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این خانومها همکارهای جدید ما هستن.»
از سمت راست شروع به معرفی کرد.
- خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی.
بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_10
#فرشید
کارهام رو انجام دادم. داشتم به سمت پایین میرفتم که داوود از اتاق آقا محمد بیرون اومد. با دیدن من، خودش رو بهم رسوند.
- فرشید یه دقیقه وایسا.
- جانم؟
دستی به موهاش کشید و گفت:«برو به همکارهای خانوم شفیعی بگو بخاطر مأموریت، توی خونهی دیگهای ساکن هستن و نمیتونن بیان.»
پرسیدم.
- خب، چرا خودت بهشون نمیگی؟
دستی به بازوم زد.
- من الان باید با سعید یه جایی برم. بخاطر همین نمیتونم، بیزحمت خودت بهشون خبر بده.
در حالی که ازم دور میشد دستش و بالا گرفت.
- یاعلی.
- علی یارت.
به سمت میزشون رفتم که خانم ابراهیمی و خانم رادمهر رو ندیدم. فقط خانم خسروی روی میز داشت کار میکرد. سرفهای کردم و صداشون زدم.
- خانوم خسروی.
سرش رو بالا آورد و خونسرد نگاهم کرد.
- بله آقای نادری؟
جدی گفتم:«خانوم شفیعی به دلیل اینکه الان مأموریت هستن، در خونهی دیگهای سکونت دارن و چند روزی نمیتونن برگردن. بهتون گفتم تا در جریان باشید.»
نوع نگاهش تغییری نکرد.
- متوجه شدم. خیلی ممنون از اطلاع رسانیتون.
- خواهش میکنم.
و به طرف میز کارم رفتم.
#سارگل
توی خونه بودیم. امشب نوبت من بود که آشپزی کنم. فاطمه خانم هم امشب و نیست و زحمت من خداروشکر خیلی کمتر میشه.
در حالی که آواز میخوندم و مشغول غذا درست کردن بودم، یه دفعه یاد مأموریت فاطمه افتادم. دستهام رو هوا خشک شد و دلشوره گرفتم. خدایا! خودت مراقب فاطمه باش. اگه یه بلایی سرش بیاد من چه جوابی به مادرش بدم. من بهش قول داده بودم مراقب فاطمه باشم. حالا اگه اتفاقی براش میافتاد من باید چی کار میکردم؟
توی همین فکرها بودم که تلفن خونه زنگ خورد. منتظر شدم دخترا تلفن رو جواب بدم که دیدم نخیر، هیچ آبی از اونا گرم نمیشه. به طرف پذیرایی رفتم و تلفن بیسیم رو از روی میز تلفن برداشتم. شمارهی خونهی خودمون بود.
- سلام به مامان لعیا مهربونم، خوبی؟ بابا خوبه؟ آبجی سوگل خوبه؟
مامان از پشت تلفن خندید و گفت:«سلام عزیزم. دو دقیقه صبر کن یکی یکی جواب بدم. هم من، هم بابات و آبجی سوگلت حالمون خوبه.»
کمی مکث کرد و پرسید.
- حال خودت چطوره؟ دخترا همگی خوبن؟
لبخندی زدم و روی مبل نشستم.
- خداروشکر هر چهارتاییمون خوبیم.
لحن مامان، رنگ نگرانی گرفت و گفت:«سختتون نیست عزیزم؟»
لبخندی به نگرانیش زدم و مهربون گفتم:«خیالت راحت مادر من، همه چیز امن و امانِ. شما چیکارا میکنی؟»
- طبق معمول، خودم و لیلا(مادر فاطمه)، نسترن(مادر یاسی) و پردیس(مادر پریسا) مشغول حرف زدن و گشت و گذاریم. بابات هم با آقای خسروی توی شرکت سرشون به کار گرمه.
- عجب! خب، مامان جونم حرف زدن باهات حسابی بهم انرژی داد. من برم شام درست کنم که صدای شکمهامون گوش فلک و کَر کرده.
خندیدم و ادامه دادم.
- کاری نداری مامان؟ من دیگه برم.
- نه عزیزدلم، برو به کارت برس خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم که یدفعه،صدای افتادن چیزی رو شنیدم. با دیدن دو عدد فضول به نامهای پریسا و یاسی که در حال گوش دادن بودن، به قیافههاشون خندیدم. بعد هم دست به سینه و حرصی گفتم:«تا شما باشید دیگه فال گوش واینَستید.»
به طرف آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شام شدم.
#فاطمه
بیکار توی خونه نشسته بودم. حوصلم سر رفته بود. ساعت نه صبح بود و رسماً سه روز دیگه مأموریت شروع میشد. تو فکر بودم که صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم. سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. اسلحهم رو برداشتم به طرف در رفتم. همین که در باز شد اسلحه رو به سمت اون شخص گرفتم و تا خواستم بگم تکون نخور با دیدن آقای قادری جا خوردم. با یادآوری اینکه روسری سرم نیست جیغی کشیدم و در و محکم بستم که با بینی آقا قادری اثابت کرد. با درد آخی گفتن و من با سرعت نور، به سمت اتاق رفتم. بعد از مرتب کردن لباسهام بیرون اومدم که دیدم آقای قادری روی مبل نشسته و سرش رو بالا گرفته. داشت از بینیشون خون میاومد. با یادآوری کاری که کردم، لب گزیدم. آروم به سمتشون رفتم. میخواستم بهشون سلام بدم که با یادآوری کار خودشون، اخمهام تو هم رفت و دستهام رو به کمرم زدم. طلبکارانه گفتم:«شما نمیتونید در بزنید؟ این خونه آیفون داره. اصلاً ببینم، شما کلید خونه رو از کجا آوردین؟»
آقا قادری سرفهای کرد.
- سلام.
خجالت زده لبهام رو زیر دندون کشیدم و گفتم:«سلام.»
آروم پرسیدم.
- شما نمیدونید یه دختر خانوم تنها اینجا زندگی میکنه؟ برای چی بدون اطلاع اومدین؟
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
- عذر میخوام. من فکر کردم شما برای مهمونی رفتید لباس بخرید.
اخم ظریفی کردم و جدی گفتم:«لطفاً سری بعدی قبل از اومدنتون حتماً بهم خبر بدین.»
- باز هم شرمنده. فقط یه چیزی...
ابروهام رو بالا انداختم که ادامه داد.
- فردا باید ساعت پنج بعداز ظهر به اداره بیاین.
- اگه من رو تعقیب کنن و من شناسایی بشم چی؟
آقای قادری گفت:«فکر اونجا رو کردیم خانوم شفیعی، جای نگر