°•°به نام او که خالق تمام زیبایی هاست°•°
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_1
#فاطمه
طبق معمول با خستگی وارد خونه شدم و با دیدن مبل چرم قهوهای رنگ، تن خستهام رو روش انداختم.
صدای سارگل رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام خسته نباشی.
با لبخند بهش سلام کردم. خستگی رو از نگاهش میخوندم.
سارگل در حالی که به سمت اتاق میرفت، گفت:
- غذا رو برات گرم کردم زود بخواب که صبح خواب نمونیم و موفق بشیم اون پریسا و یاسی تنبل رو بیدار کنیم.
با خنده باشهای گفتم و به سمت اتاق خواب پرواز کردم.
#محمد
ساعت از نصف شب گذشته بود با تمام شدن حرفهام رو به بچهها خسته نباشید گفتم. با لحن تاکیدی ادامه دادم:
- بچه ها فردا جلسه مهمی داریم به موقع بیاین.
داوود پرسید:
- ببخشید آقا جلسه فردا در مورد چیه؟
- فردا متوجه میشید.
همه از اتاق رفتن بیرون یه لیوان آب ریختم تا خواستم بخورم تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم عزیز، لبخندی روی لبم شکل گرفت. لیوان رو روی میز گذاشتم و جواب دادم.
- الو عزیز
عزیز:
- سلام پسرم، خوبی؟
لیوان رو برداشتم که خنکی لیوان به کف دستم تزریق شد.
- ممنون عزیز خوبم.
عزیز:
- خدارو شکر. پسرم از نصف شب گذشته خونه نمیای؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:«چرا عزیز الان از اداره حرکت میکنم مواظب خودتون باشید.»
عزیز:
- تو هم همینطور پسرم. خداحافظ
از عزیز خداحافظی کردم و آب رو خوردم. به طرف پارکینگ حرکت کردم تا با موتور به خونه برم.
#دانای_کل
رسول با دیدن خیابونی که چند کوچه بالاتر داروخونه داشت، رو به سعید گفت:«سعید داداش بیزحمت جلوی داروخانه نگهدار، میخوام برم قرصهای مامانم رو بگیرم.»
سعید:
- باشه داداش.
سعید با دیدن داروخونه، ماشین رو نگه داشت.
رسول زیر لب تشکری کرد و از ماشین پیاده شد.
فرشید همونطور که رسول رو نگاه میکرد گفت: «نچ نچ نچ.. بچه ها حیف رسول نیست ۳۰ سالش شده هنوز زن نگرفته.»
داوود یه تای ابروش رو بالا داد و با لحن یادآورانهای گفت:«داداش تو خودت هم ۳۰ سالته. اصلاً سعید تو چرا زن نمیگیری؟»
سعید با طنز همیشگی که داشت جواب داد:
- داداش من دیگه پیر شدم در ضمن قصد ازدواج ندارم.
با این حرف سعید، خندههای داوود و فرشید به هوا رفت.
فرشید با لحنی که رگههای خنده در اون موج میزد، گفت:«پیر شدی بعد قصد ازدواج هم نداری، عجب رویی داری پسر.»
داوود اضافه کرد:
- مردم عجیب شد والا.
سعید چپ چپ نگاهشون کرد و تا خواست حرفی بزنه رسول رسید، پرسید:
- چه خبره صدای خندتون تا داروخونه میاد. حالا بگید ببینم به چی میخندیدید ؟
داوود قضیهی پرویی سعید رو برای رسول تعریف کرد.
رسول چونهاش رو خاروند.
- عجب! من قصد ازدواج دارم اما کسی که در سطح من باشه، نیست.
فرشید روی شونش زد و گفت:«راحت بگو نمیخوای ازدواج کنی دیگه. این حرفت الان چه معنیِ داشت؟»
داوود اضافه کرد:
- داداش سطح توقعت رو بیار پایین وگرنه ما هیچ وقت دادمادیت رو نمیبینیم ها.
سعید با لحنی که اعلام میکرد توی تیم رسوله گفت: «در حد استاد رسول ما اصلاً وجود ندارن دوستان.»
رسول خندید.
- وقت دنیا رو نگیرید. سعید تندتر برو دیگه.
سعید دستش رو روی چشمش گذاشت.
- چشم استاد رسول، شما امر کن.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16464655007212
لینکپارتاول:)))♥️
منتظرنظراتشوما✨🌿
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_2
***
"صبح فردا"
#یاسی
با صدای سارگل و فاطمه که تلاش میکردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازهای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه.
اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم.
فاطمه با لحن مهربون و مادرانهای گفت:« بچهها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد میشه اگه تاخیر داشته باشیم.»
فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچهای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانهتر بود.
سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمیکنیم، داد زد:
- یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید.
از ترس لگدهای سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت.
با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمهی بزرگی رو میخوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید میدونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبههای روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم.
با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار میکنی؟»
پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد.
- پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟
در حالی که دستم و میکشید ادامه داد.
- بعداً میتونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد.
مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد.
فاطمه رانندگی میکرد. همش به ساعتش نگاه میکرد و میگفت:«بچهها دیر شد، اَه»
همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض میکرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم.
#سارگل
سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم میتونست خطرناک باشه.
به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم.
فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود.
فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟»
مرد جواب داد.
- من خوبم، جای نگرانی نیست.
یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشمهای مضطربش پرسید:
- داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد.
- شما که نمیتونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون میشینید؟ من موندم کی به این خانومها گواهینامه داده.
سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود.
فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت میکرد
آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش میکنی؟»
من که از اون موقع ساکت بودم با حرفهای اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. میبینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بیاحترامی میکنید؟»
اون رسول هم که با حرفهام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرفهای بیجایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت.
همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.»
آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.»
از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.»
سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن.
سریع گفتم:« بعداً تعریف میکنم.»
#فرشید
آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟»
همون لحظه، رسول و داوود رسیدن.
آقا محمد گفت:«کجا موندید شماها؟ بعداً راجبش حرف میزنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیروهای جدید میان.»
طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر میرسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن.
دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه میکردن رسول و داوود هم متعجب بودن
چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک میکردن.
با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد.
آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این خانومها همکارهای جدید ما هستن.»
از سمت راست شروع به معرفی کرد.
- خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی.
بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_3
آروم گفت:«ممنون.»
- خواهش میکنم.
به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام شدم.
#رسول
پس با این خانوم رادمهر همکار در اومدیم.
درسته که من زیاده روی کردم، اما خودت هم خیلی تند رفتی. مطمئن باش تلافی میکنم.
داشتم توی ذهنم برای تلافی حرفهای خانوم رادمهر نقشه میکشیدم، که دستی رو روی شونهام حس کردم.
به سمتش برگشتم و با لحن شاکی گفتم:«اِ سعید، چرا بیهوا میای؟»
سعید لبخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- دیدم توی فکری، اومدم ببینم به چی فکر میکنی.
خونسرد گفتم:«به کار. الانم برو وقت دنیا رو نگیر.»
سعید پوفی کرد.
- عجبا!
بیخیال سر و کله زدن با سعید شدم و به سمت آبدارخونه رفتم. دیدم خانوم رادمهر هم اونجاست و داره چایی میخوره.
بیتوجه بهش، برای خودم چایی ریختم و گذاشتم تا یکمی سرد بشه. یه دفعه چشمام به چشمهای عسلی رنگش افتاد که توش تنفر و مقداری عصبانیت موج میزد. بعد از خوردن چاییش، بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه از آبدارخونه بیرون رفت.
لیوان رو توی دستم گرفتم که از داغی لیوان، کف دستام گرم شد. یه دفعه سعید توی چهار چوب آبدارخونه ظاهر شد و گفت:«رسول بیا آقا محمد کارت داره.»
با چشمام به چایی توی دستم اشاره کردم.
- بذار چایمو بخورم میام.
- آقا محمد گفت کار فوری باهات داره.
پوفی کشیدم.
- باشه بریم.
و با سعید از آبدارخونه بیرون رفتیم.
#سارگل
دیدم که با آقای اکبری از آبدارخونه بیرون اومدن. دودل برای انجام کاری بودم که میخواستم انجام بدم. خیلی وقت بود هیجان رو اینطوری حس نکرده بودم و همین باعث میشد آدرنالین خونم بالا بره.
با یاد حرفهایی که زده بود، آتیش گرفتم و از تصمیمم مطمئن شدم. رفتم سراغ لیوانی که توش چایی ریخته بود. نمک و فلفل و از توی کابینت برداشتم و توی چایش ریختم و هم زدم. وای که قیافهاش چقدر موقعهی خوردن این دیدنی میشه. از این فکر، لبخند شیطانی زدم.
پشت یکی از دیوارهای راهرو قایم شدم. دیوار طوری بود که من میتونستم آبدارخونه رو ببینم اما از آبدارخونه به جایی که من بودم دید نداشت.
چند دقیقه منتظر موندم اما یه دفعه به جای اون، آقای قادری توی آبدارخونه رفت.
چایی رو که دید گفت:«بهبه! چاییش چه خوش رنگم هست.»
دستش به طرف لیوان رفت که نگران شدم. اگه اون چایی رو میخورد بدبخت که میشدم هیچ، شرمنده هم میشدم.
نگاه نگرانم بین لیوان و دست آقای قادری توی گردش بود که دستی مانع شد، خودش بود.
از خوشحالی توی دلم عروسی به پا بود.
آقای محمود گفت:«اِ، آقا داوود اون چایی مال منه.»
آقای قادری پوفی کشید.
- باشه، پس من برای خودم میریزم. قند میخوری؟
آقای محمودی نچ نچ کرد.
- نه نه، فقط کشمش. توجه کن آقا داوود توجه خیلی خوبه.
آقای محمودی لیوان چایی رو برداشت و سر کشید.
یکدفعه صورتش جمع شد و چایی که توی بیرون پرید بود رو از دهنش بیرون اومد. متاسفانه شانس با آقای قادری یار نبود که کمی از چایی آقای محمودی روی لباسش ریخت.
آقای قادری با انزجار دستی به لباسش کشید و گفت:«رسول چیکار میکنی؟ا اَه اَه لباس نازنینم رو کثیف کردی.»
اون که از اون آشی که من براش پخته بودم صورتش جمع شده بود و حتماً طعم دهنش زهرمار بود، گفت:«این چایی چرا انقدر شور و تلخه؟»
آقای قادری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- نکنه سعید کرده؟
آقا محمودی سرش و به طرفین تکون داد.
- نه بابا سعید که پیش خودم بود. ولی...فکر کنم بدونم کار کیه.
آقای محمودی سوالی پرسید.
- کی؟
گفت:«همین خانوم رادمهر. من میخواستم تلافی کنم که اون زودتر اقدام کرد.»
آقای قادری اخمهاش رو تو هم کشید.
- تو از کجا انقدر مطمئنی؟
دست آقای محمودی پشت کمر آقای قادری نشست.
- بیا بریم، بعداً برات تعریف میکنم.
همین که از رفتن اونا مطمئن شدم، از پشت دیوار بیرون اومدم و با سرعت به طرف آبدارخونه رفت و روی صندلی ولو شدم. با دیدن اینکه کسی این اطراف نیست، باد لپهای سرخ شدهام رو که بر اثر نگه داشتن خنده، داشتن بهم فشار میآوردن رو خالی کردم و آزادانه قهقههام رو رها کردم. با یادآوری قیافهی جمع شده آقای محمودی خندهم شدت گرفت جوری که اشک داشت از چشمام میاومد. همون موقع پریسا با چشمهایی که مثل توپ تنیس شده بود، توی آبدارخونه اومد. با لحن متعجبی گفت:«دیونه شدی دختر؟ صدای خندهات داره تا پایین میاد.»
آرومتر ادامه داد.
- آقای محمودی یه جوری آبدارخونه رو نگاه میکرد که انگار داره نقشه قتل میکشه. چیکار کردی تو باز دختر؟
در حالی به خندهم خاتمه میدادم، بازوش رو گرفتم و در حالی که به سمت در هدایتش میکردم گفتم:«حالا بیا بریم، بعداً برای همتون تعریف میکنم.»
به سمت بچهها رفتیم که با نگاههای متعجب و سوالی نگاهمون کردن. لبخند شیطنتآمیزی زدم و شروع کردم به تعریف کردن.
یاسی در حالی که میخندید گفت:«دمت گرم آبجی، خوب کاری کردی. بعد اون حرفهایی که به فاطمه زده بود حقش بود.»
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_4
اما پریسا برعکس یاسی اخمهاش رو تو هم کشید.
- سارگل، کارت اشتباه بود. اینجا پر دوربینه. اگه بره به آقا محمد نشون بده میدونی چی میشه؟
فاطمه هم در تایید حرف پریسا، جدی گفت:«پریسا راست میگه. ما مسئولیت کارهای تو رو به عهده نمیگیریم.»
فاطمه و پریسا همیشه این شکلی بودن. اونا توی کار جدی بودن و با کسی هم شوخی نداشتن، اما یاسی همیشه و همه جا پایهی شیطنتهای من بود.
به ادامه کارمون مشغول شدیم. به آقای محمودی نگاه کردم که داشت فکر میکرد و مطمئن بودم با حدس درستی که در مورد آبدارخونه و چایی زده، جزو محالات بود که تلافی نکنه.
#رسول
تمام ماجرای آبدارخونه و تلافی خانوم رادمهر رو برای بچهها تعریف کردم که همهشون از خنده دست روی دلهاشون گذاشته بودن.
با قیافهی پوکری نگاهشون کردم.
- ناسلامتی من ضایع شدم. اونوقت شما میخندید؟
سعید تک خندهای کرد و گفت:«همیشه فکر میکردم که فقط تو و فرشید کار و جدی نمیگیرید. میبینم نه خیر نیروهای جدید هم مثل شماهان.»
داوود در حالی دستش رو مثل بادبزن که برای کباب تکون میدن، توی هوا تکون داد.
- آخ، آقا سعید. نبودی قیافهی رسول و بعد از خوردن چای، نه نه اصلاح میکنم، زهرمار ببینی.
منم که هیچوقت جلوی داوود کم نمیآوردم، گفتم:«هه، داوود جان! قیافه خودت هم وقتی اون زهرمار ریخت رو لباست دیدنی بود.»
داوود از اینکه کم آورده بود لباش آویزون شد.
- فقط خانوم رادمهر جلوی تو کم نمیاره.
فرشید سرفهای کرد.
- اهم اهم! میگم بهتر نیست بریم به کارمون برسیم دوستان؟
همگی چرایی گفتیم هر کسی به سمت میز خودش رفت و مشغول کار خودش شد.
***
#رسول
یکم از کاری که میخواستم کنم پشیمون بودم اما وقتی یاد کار خودش افتادم تصمیمم قطعی شد.
قبل از ناهار، از یکی از همکارهای خانوم پرسیدم کدوم غذا برای خانوم رادمهرِ، که به ظرف غذای آخری اشاره کرد. تشکر کردم و وقتی از رفتنش مطمئن شدم، کیسه فریزر که توش دارچین ریختم رو از جیبم در آوردم و توی غذاش خالی کردم. حالا این من بودم که قرار بود به قیافهی اون بخندم.
بچهها رو صدا کردم و نقشهم رو براشون تعریف کردم.
داوود با شک نگام کرد.
- رسول اگه اون غذا رو نخوره یا عوض کنه چی؟
فرشید دستی به گردنش کشید و گفت:«داوود جان! یه درصد هم احتمال بده خودش بخوره. انقدر ته دل رسول رو خالی نکن داداش.»
سعید در تایید حرفش ادامه داد.
- حق با فرشیده. در ضمن، خود خانوم رادمهر هم کار قشنگی نکرده.
من که نگاهم به در سالن بود با دیدن اینکه وارد غذاخوری شدن، گفتم:«هیس بچهها! اومدن.»
#پریسا
با بچهها به سمت غذاخوری رفتیم.
به طرف یه میز حرکت کردیم که یکی از خانمهایی که مسئول اونجا بود غذاها رو روی میز گذاشت و بعد با تشکری از سمت ما، ازمون دور شد.
شروع به خوردن کردیم که یه دفعه نگاهم به سمت سارگل کشیده شد که فقط با قاشق با دونههای برنج بازی میکرد و لب به غذا نزده بود.
فاطمه رد نگاهم و دنبال کرد و فهمید که یه چیزی شده وگرنه سارگل آدمی نبود که از قیمه بگذره.
فاطمه وارد عمل و شد و سر صحبت و باز کرد.
- سارگل عزیزم، چیزی شده؟ چرا نمیخوری؟
سارگل سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمندهای گفت:«اصلاً گرسنه نیستم. راستش...راستش میخوام برم از آقای محمودی عذرخواهی کنم. الان که فکر میکنم، میبینم کارم خیلی بچگانه بود.»
لبخند مهربونی بهش زدم.
- خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی. حالا هم که میل نداری نخور عزیزم.
مشغول خوردن شدیم که یاسی در حالی که لقمهاش رو قورت میداد گفت:«اگه نمیخوری غذات رو بده به من.»
سرش و انداخت پایین و با لحن مظلومی ادامه داد.
- آخه...هنوز سیر نشدم.
همین که این رو گفت، سارگل تک خندهای کرد و با لحنی که مثلاً نشون میداد حرصی شده، گفت:«بیا عزیزدلم، الهی گوشت بشه بچسبه به تنت. بلکه یه پرده گوشت به تنت بچسبه»
غذا رو به طرف یاسی گرفت و یاسی هم مثل بچههای دو ساله چشمهاش برق میزد و با ذوق دستهاش رو به هم کوبید که با چشمغرهی تیز فاطمه، سریع لب گزید. سرش و پایین انداخت و مشغول خوردن شد.
#داوود
همهی وجودمون چشم شده بود و مشغول نگاه کردن به اونا بودیم. دیدیم که خانوم رادمهر اصلاً لب به غذاش نزده.
رسول حرصی گفت:«اَه، پس چرا نمیخوره؟»
سعید:
- ببینم رسول، نکنه فهمیده؟
رسول با لحن مطمئنی گفت:«نه اصلاً. اون موقع خانوم رادمهر مشغول کار بود.»
کمی نگران بودم.
- بچهها کارمون اشتباه بود. اگه یکی از پرسنل یا کارکنان اون غذا رو بخوره، میدونین چی میشه؟
یه دفعه چشمهای رسول پر از اضطراب و نگرانی شد. رد نگاهش و دنبال کردم که دید خانم رادمهر در حالی که میخندید، ظرف غذاش رو به خانم خسروی داد. همین که اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت، انگار دهنش سوخت و سرفه کرد. چند ثانیه بعد دستی به گلوش کشید که انگار نمیتونست نفس بکشه.
و در آخر نگاه متعجب و نگران ما بود که بین هم، رد و بدل میشد.
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_6
#محمد
توی اداره هر چی چشم چرخوندم دنبال خانم خسروی گشتم، پیداشون نکردم. به طرف خانم ابراهیمی، رادمهر و شفیعی رفتم.
رو بهشون پرسیدم.
- سلام خانومها. چرا خانوم خسروی امروز نیومدن اداره؟
خانم رادمهر جدی گفت:«دیروز توی غذاشون
دارچین بود، ایشون هم که حساسیت شدید به دارچین دارن حالشون بد شد و نتونستن امروز بیان. من هم از آقای عبدی، یه روز مرخصی براش گرفتم.»
کمی شکه شدم و با ابروهای بالا رفتهای جواب دادم.
- انشالله هر چه زودتر حالشون بهتر میشه.
و در حالی که متعجب بودم، راهم رو به سمت اتاقم کج کردم.
#سعید
موقعهای که به آقا محمد در مورد حال بد خانم خسروی توضیح میدادن، زیر چشمی خیلی بد به رسول نگاه میکردن اما آقا محمد متوجه نگاهشون نشد. رسول با تعجب به خودش نگاه میکرد و سکوت کرده بود.
فرشید کمی حالش گرفته بود.
دستی به شونهش زدم و گفتم:«آقا فرشید، چیزی شده؟»
آروم جواب داد.
- چیز خاصی نیست، اما من خودم رو مقصر میبینم. ما میتونستیم جلوی رسول رو بگیریم ولی به جاش کاری نکردیم.
سری از تأسف تکون دادم و گفتم:«متأسفانه کاریه که شده.»
#یاسی
صبح که بیدار شدم، قیافهی خودم رو که توی آینه دیدم از وحشت، دستم و روی قلبم گذاشتم. تمام صورت دونههای ریز قرمز روش نقش بسته بود.
وقتی از خواب بیدار شده بودم، بچهها رفته بودن. با این اتفاقی که افتاده بود، میدونستم سارگل بیخیال ماجرا نمیشه و هر جوری شده زهرش رو به آقای محمودی میریزه. توی فکر بودم که نقشه چه طوری پیش میره که با لرزیدن گوشیم روی میز عسلی، به سمتش برگشتم و با دیدن اسم "سارگل" لبخندی روی لبهام شکل گرفت.
صداش توی گوشم پیچید.
- الو، سلام یاسی.
- سلام.
سارگل با صدای شیطونی گفت:«موقعهی اجرا نقشهست.»
سوتی زدم.
- خیالت راحت، الان انجامش میدم.
سارگل نگران گفت:«یاسی مراقب باش کسی متوجه نشه، و گرنه بدبخت میشیم.»
جواب دادم.
- خیالت راحت باشه حواسم هست. تنها نگرانی من اینه که شما اونجا ضایع بازی در بیارین. هر چیزی شد بهم خبر بده.
سارگل:
- خیالت تخت خواب. هر چی شد بهت خبر میدم.
#رسول
هنوز خیلی زود بود و بیشتر بچهها نیومده بودن. منم طبق معمول که صبح زود از خواب بیدار میشدم کمی گیج و منگ بودم که با حرفهای عجیب و غریب خانم شفیقی، حالم بدتر هم شده بود.
یه دفعه که داشتم سیستمها رو چک میکردم حس میکردم هک شدن. اگه به آقا محمد میگفتم که خیلی ضایعهبازی بود، تنها راهم زنگ زدن به سعید بود.
گوشیم و برداشتم و شماره سعید و گرفتم که جواب نداد. کلافه نفسم و بیرون فرستادم و شماره فرشید رو گرفتم. به دو بوق نکشید که جواب داد.
- جانم رسول؟
هول گفتم:«فرشید سریع بیا کار خیلی واجب باهات دارم. هر طوری شده سعید رو هم پیدا کن با خودت بیار.»
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم و ترسیده به مانیتور نگاه کردم.
***
"چند دقیقه قبل"
#پریسا
با کارایی که سارگل میکرد، آدم از دستش دیونه میشد و میخواست سرش رو توی دیوار بکوبه.
آقای اکبری رو دیدم که داره از کنارم رد میشه سریع جلوش وایستادم و هول گفتم:«سلام، آقای اکبری.»
آقای اکبری با ابروهای بالا رفته نگام کرد.
- سلام خانم ابراهیمی.
چند ثانیه گذشت و منتظر بود حرف بزنم که خودش برای باز کردن سر صحبت گفت:«با من امری دارین خانم ابراهیمی؟»
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تسلطم رو حفظ کنم که متوجهی استرسی که داشتم، نشه.
- من چند تا سوال در مورد اداره ازتون داشتم.
آقای اکبری در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت:«بفرمائید، من در خدمتم.»
از اینکه قبول کرده بود خیلی خوشحال بودم که بالاخره نقشه سارگل، کمکم داشت جواب میداد.
برای اینکه بهم شک نکنه، شروع کردم به پرسیدن سوالهایی که از قبل با بچهها روشون فکر کرده بودیم.
https://harfeto.timefriend.net/16468045630280
لینکاینپارت💖🙂
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_7
#فاطمه
مشغول انجام کارم بودم. دقیقاً نمیدونستم بچهها قرار چه بلایی سر آقای محمودی بیارن. چون دیشب قبل از اینکه سارگل بخواد نقشه رو توضیح بده، ازم خواست بهش قول بدم تا در مورد این موضوع با کسی حرف نزنم. منم اگه متوجه میشدم کاری که قراره انجام بدن غیراخلاقیِ، قطعاً به آقای محمودی خبر میدادم. اینطوری شد که من قولی بهشون ندادم و اونا هم چیزی از نقشهای که دارن بهم نگفتن.
با صدای یه مرد سرم رو بلند کردم که چشمم به آقای محمودی افتاد.
دستپاچه گفت:«خانم شفیعی، به کمکتون نیاز دارم.»
یه تای ابروم رو بالا انداختم.
- چه کمکی از من بر میاد؟
کمی هول شد.
- انگار...انگار سیستم هک شده. میشه...میشه تا آقا محمد نیومده بیاید یه چک بکنید؟
تعجب کردم. طبق گفتههای بقیه، آقای محمودی توی کارش خبره بود و همین که از من کمک خواسته بود باعث شده بود بیشتر گیج بشم. نمیدونستم چی شده که انقدر باعث نگرانیش شده.
کمی بعد، از حالت تعجب خارج شدم و خونسرد گفتم:«آقای محمودی، سیستم که به این راحتیها هک نمیشه.»
با گفتن حرفم، از جام بلند شدم و به سمت میز آقای محمودی حرکت کردم. سیستم رو چک کردم، چیزی نبود. در حالی که نگاهم به مانیتور بود گفتم:«آقای محمودی سیستم رمز داره. در ضمن سیستم امنیتی سایت انقدری پیچیده هست که هر غریبهای نتونه به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنه.»
با حرفی که زدم به فکر فرو رفتم و نگاهی به آقای محمودی انداختم که همچنان گیج و شکه بود. نکنه...نکنه این نقشهی بچهها باشه؟
یاسی توی هک کردن سیستمهای سخت و پیچیده استاد بود، ولی...ولی رمز رو از کجا آورده بود؟ حتی اگه رمز رو هم هک میکرد، یه جاهایی از سیستم، چند تا چیز انحرافی داشت که افراد خارجی خیلی خیلی سخت میتونستن از اون رد بشن. یه دفعه یاد دیروز افتادم که آقای نادری یه سری اطلاعات راجب به سیستم به یاسی داد. وای! چه خرابکاری شده بود.
رو به آقای محمودی با همون لحن همیشه جدیم، گفتم:«آقای محمودی، لطفاً امروز رو فراموش کنید.»
آقای محمودی با سوظن نگاهم کرد و پرسید.
- کار دوستهای شما بوده؟
با لحنی که سعی داشتم قانعش کنم به این بازی بچگانه پایان بده، گفتم:«مثل اینکه مساوی شدید. برای سارگل مساوی کردن تلافی کافیه. شما هم لطفاً دیگه بحث نکنید و این بازی مسخره رو تمومش کنید.»
آقای محمودی اعتراض کرد.
- خانم شفیعی میدونید من امروز چقدر ترسیدم.
آسوده نفسش رو بیرون داد و گفت:«اما خداروشکر که به خیر گذشت و تموم شد.»
سری تکون دادم و به سمت میز خودم حرکت کردم که دیدم آقای اکبری و نادری با عجله، دارن به طرف میز آقای محمودی میرن.
نگاهی به سارگل و پریسا کردم که خیلی خونسرد مشغول انجام کارشون بودن. از این هم پرویی و خونسردی خندهم گرفت بود.
#رسول
با عصبانیت گفتم:«همیشه باید در دسترس باشید، فهمیدید؟»
سعید پرسید.
- مگه حالا چی شده؟
نفسم رو پر حرص بیرون دادم.
- هم جلوی خانم شفیعی ضایع شدم هم جلوی بقیه دوستاشون.
فرشید شونهای بالا انداخت و با تک خندهای گفت:«خب به ما چه ربطی داره که تو اینقدر گیجی؟»
خواستم یه پس گردنی آبدار بهش بزنم که با صدای داوود، فرصت رو از دست دادم.
- بهبه! جمعتون جمعِ، فقط گلتون کم بود که اونم اومد.
دستهاش رو باز کرده بود و انتظار داشت بغلش کنیم. بغلش کردم و خندیدم.
- وقت دنیا رو نگیر با این طنزت.
#محمد
چند روز پیش پروندهی قبلی با همت و تلاش بچهها بسته شد و امروز بعد از چند روز، باید برای پرونده جدید جلسه برگزار میکردم تا توضیحاتی رو به بچهها بدم.
به رسول خبر دادم تا بقیه رو در جریان بذاره.
نگاهی به ساعت کردم که ۵ دقیقه به ۱۱ بود. کمکم همهی بچهها اومدن و با اشاره من به رسول، فلش رو به لپتاپ وصل کرد.
بسماللهای گفتم و شروع کردم به صحبت کردن.
- پرونده جدید در مورد یه جاسوسِ که اطلاعات مهم کشور رو در اختیار CIA میذاره. سوژه اصلی پرونده یه مرد.
عکسش رو روی برد انداختم و ادامه دادم.
- اسم این کیس، کاظم رحمتی، متولد ۱۳۵۰ زاده شیراز و فارغ التحصیل از دانشکده کالیفرنیا در سن دییگو.
برای رسیدن به رحمتی، باید با رابطهایی که داره ارتباط برقرار کنیم.
عکس رو نشون دادم و توضیحاتم رو از سر گرفتم.
- این خانم، خانم نازنین غلامی، متولد ۱۳۶۸ زاده تهرانِ و دارای لیسانس حسابداری از دانشگاه آزاد تهرانِ.
این خانم با استفاده از ارتباط بالای اجتماعی که داره با خبرنگارهای ارشد روزنامههای مطرح ایران، و یه سری افراد پر نفوذ در نهاد و اُرگانهای مهم کشور، قرار ملاقات میذاره و از اونا یه سری اطلاعات در مورد دور زدن تحریمها و روابط سیاسی بین سران مملکت رو از اونها به دست میاره. با توجه به این شواهد، اونا قصد راه انداختن یه جنگی داخلی رو هم، در پیش دارن.
روزی که قراره از ایران برن، در یک مهمانی اعلام میشه. ما تقریباً مدرک محکمی که بشه راحت اونها رو دستگیر و متهم به ج
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_8
کمی مکث کردم.
- حواستون رو جمع کنید، باید خیلی روی این پرونده دقیق کار کنید. خب، سوالی نیست؟
منتظر بقیه رو نگاه کردم که با شنیدن سوالی نیست، با گفتن خسته نباشید، بدرقهشون کردم.
«تمامی پرونده، ساخته ذهن نویسنده میباشد و هیچ گونه حقیقتی را به تصویر نمیکشد‼️»
#پریسا
با این وضعیت، از امروز کار فاطمه شروع میشد. ما هم باید تا روز مهمونی صبر میکردیم. با تموم شدن جلسه، از اتاق آقا محمد بیرون اومدم. سرم پایین بود و میخواستم از پلهها برم پایین، که سرم گیج رفت. دستم و به دیوار گرفتم تا نیفتم که با صدای شخصی، سرم و بلند کردم.
- خانوم ابراهیمی، حالتون خوبه؟
سری به نشونهی چیزی نیست برای آقای اکبری تکون دادم.
- مشکلی پیش نیومد. ممنون
خواستم برم که با حرفی که شنیدم، برگشتم.
- اون روز کارتون خیلی اشتباه بود. رسول خیلی ترسیده بود. انتظار نداشتم شما هم با دوستاتون همکاری کنید.
طبق معمول من با آرامش جواب دادم:
- اشتباه بودن کارم رو شما باید بگید؟ کار دوست شما خوب بود که توی غذای یاسی دارچین ریختید؟ بهتر بود شما جلوی دوست خودتون رو میگرفتید.
آقای اکبری که انگار حرصی شده بود گفت:«ما نمیدونستیم خانوم خسروی به دارچین حساسیت دارن. در ضمن خانوم رادمهر این بازی بچگانه رو شروع کردن.»
خونسرد جواب دادم.
- و شما و دوستاتون هم این بازی رو ادامه دادید. در ضمن آقای اکبری کارهای سارگل هیچ ارتباطی به من نداره.
و با تموم شدن حرفم از کنار آقای اکبری رد شدم.
اون لحظه انقدر از دست آقای اکبری که خیلی راحت خودشون رو حقدار میدونستن حرصی شده بودم که حد نداشت. نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سمتم میزم رفتم.
#داوود
ساعت ۳:۳۰ دقیقه ظهر بود. با این تفاسیر، نیم ساعت دیگه وقت داشتیم. خانم شفیعی مضطرب با انگشتهای دستش بازی میکرد. متوجهی نگاه خیرهم شد و سرش رو بالا آورد. نگاهم رو به جلو دوختم و پرسیدم.
- مشکلی پیش اومده خانوم شفیعی؟
خانم شفیعی آروم گفت:«راستش من توی شهر خودمون فقط درس خوندم و از وقتی که استخدام شدم این اولین ماموریت من به حساب میاد. به خاطر همین یکم نگران و مضطربم.»
یاد اولین ماموریت خودم افتادم. نگرانی از سر و صورتم مشخص بود. رنگ مثل گچ دیوار سفید شده بود و کم مونده بود پس بیفتم. رسول انقدر من رو خندوند که به کل اضطراب ماموریت فراموشم شد و با آرامش ماموریت رو تموم کردم.
یادش بخیر! زمان چقدر بیرحمانه سریع میگذشت.
با لحن آرامشبخشی گفتم:«نگرانی شما کاملاً طبیعیه. توکل به خدا همه چیز ختم به خیر میشه.»
خانم شفیعی زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد.
- انشالله.
بعد از چند دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. خانم شفیعی از ماشین پیاده شد و وارد کافه شد. من هم از توی ماشین، همه چیز رو تحت نظر داشتم.
#فاطمه
وارد کافه شدم. اطرافم رو نگاه کردم و با چشمهام دنبالش گشتم. روی یه میز کنج کافه نشسته بود. به طرف میز حرکت کردم و روی صندلی قهوهای رنگ نشستم.
با لحن گرمی گفت:«سلام.»
من هم تا جایی که میتونستم سعی کردم جوابش رو با گرمی بدم. اگه نمیدونستم چی کار میکنه فکر میکردم ممکن آدم خوبی به نظر بیاد اما با وجود آگاهی من، عادی برخورد کردن یکم سخت بود. کمی استرس داشتم و کف دستهام عرق کرده بود.
نازنین غلامی با چشمهای سبز رنگ نافذش بهم خیره شد. دستهاش رو توی هم گره زد و جدی گفت:«فکر کنم بهتره بریم سر اصل مطلب، نظرت چیه؟»
لبخندی زدم.
- موافقم.
گارسون رو صدا زد و دو تا قهوه لاته سفارش داد.
ازم پرسید.
- به شیر که حساسیت نداری؟
عینک فیکم رو، روی بینیم جا به جا کردم.
- خیر خانوم.
بعد از خوردن قهوهها، در حالی که دستش رو روی لبه فنجون میچرخوند گفت:«من به قمری اعتماد دارم. امیدوارم آدم درستی رو انتخاب کرده باشه.»
و یه کارت از توی کیفش در آورد.
- فردا به این آدرس بیا، ساعت ده منتظرتم. ساعت ده و دقیقه من شما رو نمیشناسم.
سری تکون دادم و کارت رو گرفتم.
آروم و جدی لب زد.
- فکر دور زدن ما رو هم از کلهت بیرون کن. وگرنه دودمانت و به باد میدم.
از روی صندلی بلند شد.
- فردا مشخص میشه که میتونی توی گروه ما باشی یا نه.
و از کافه بیرون رفت.
نگاهم به شیشهی میز افتاد. عکس چهرهی جدید خودم روش نمایان شده بود. یه دختر با پوست سفید بلوری و موهای فر درشت و گونههایی که روش کک نقش بسته بود. یه عینک هم برای خوشگلی مهمون چشمهام کرده بودم. قرار بود چند وقتی با این گریم سر کنم تا این عملیات تموم بشه. کلاه گیس موهام رو توی شال جا دادم و از کافه بیرون رفتم. یکم توی کوچههای اطراف چرخ زدم و وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست، به طرف ماشین آقای قادری رفتم.
سرش رو فرمون بود. از فکر اینکه خوابیده باشه خندهم گرفته بود.
سوار شدم و در ماشین رو بستم، اما بازم متوجه نشد. صداش کردم.
-آقای قادری.
جوابی نشنیدم برای همین بلندتر گفتم:«آقای قادری.»
آقای قا
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_9
اتفاقات توی کافه رو تعریف کردم.
آقای قادری چند ثانیه به فکر فرو رفت.
- به احتمال زیاد مبارزه میکنید.
خودم هم همین حدس رو میزدم. دیگه تا مسیر اداره، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. به اداره رسیدیم. اولین کار گزارش امروز به آقا محمد بود.
بعد از نوشتن گزارش و تحویل به آقا محمد، به طرف بچهها رفتم.
سارگل نگران گفت:«فاطمه، مواظب خودت باشی ها.»
لبخند مهربونی زدم.
- سارگل جان، هنوز که عملیات شروع نشده. خیالت هم راحت، مواظب هم هستم.
پریسا گفت:«انشالله به خیر میگذره.»
یاسی شیطنت نگاهم کرد.
- بچهها جدا از بحث ماموریت، توجه کردین تو و آقای قادری چقدر آروم هستین؟
حرفش درست بود. با سر تایید کردم.
پریسا و سارگل همزمان گفتن:«دقیقاً»
خندهای کردم.
- چه هماهنگ، گروه سرود خوبی هستین ها.
یکم با هم خندیدیم که اخم ظریفی کردم
- خب دیگه، بهتره بر گردیم سر کارمون.
***
"فردا"
آماده شده بودم تا به اون آدرسی که توی کارت بود برم. آقای قادری هم توی این مأموریت من رو پشتیبانی میکرد.
با آژانس به اون آدرس رفتم. قبل از اینکه داخل خونه بشم، بسم الله گفتم و وارد شدم. یه باشگاه بدنسازی بود. یه خانم ناشناس با سویشرت و شلوار زرد رنگ به سمتم اومد. جدی پرسید.
- اسم؟
لبخند ریزی زدم و گفتم:«ساناز آقایی هستم.»
با انگشت اشارهش به ته باشگاه اشاره کرد.
- برو پیش کوکب.
به ته سالن رفتم و اسمم رو به خانومی که کوکب معرفی شده بود گفتم.
کوکب نگاه خریدارانهای بهم انداخت.
- آماده مبارزه باش.
به سمت رختکن سمت چپ باشگاه اشاره کرد.
- اونجا میتونی لباسهات رو عوض کنی.
بعد از تعویض لباس به سمتش رفتم و به یه سالن نسبتاً بزرگ خالی اشاره کرده به سمتش رفتیم و مشغول مبارزه شدیم. بیشتر ضربانش و رو دفع میکردم و گاهی هم حمله میکردم. مهارتهای خوبی توی مبارزهی رزمی داشت و این کار رو برای من، سختتر میکرد. درکی از گذر زمان نداشتم و فقط ضربهها رو دفع میکردم و با حمله، بهش اجازهی پیشروی بیشتر نمیدادم. با صدای داد یه خانم، از همه جدا شدیم.
- بسه!
سر و صورتمون حسابی عرق کرده بود. دستم و روی زانوهام گذاشتم و با حرص، اکسیژن رو به داخل ریههام کشیدم. به خاطر لگد محکمی که به بازوم زده بود، کمی ورم کرده بود درد میکرد.
دست به سینه و با مغرور بهم خیره شد.
- تو توی آزمون قبول شدی. آدرس خونه و شماره تلفن؟
آقا محمد از چند روز قبل، یه خونه برای من هماهنگ کرده بود که آدرس اونجا رو بهش دادم. شمارهی خط جدیدی هم که برای ارتباط با اونها گرفته بود رو هم بهشون دادم.
اون خانم ناشناس با یادداشت کردن حرفهام ادامه داد.
- چهار روز دیگه ساعت ۷ شب میام دنبالت تا با هم به مهمونی کاظمی بریم. وقتی اونجا کاظمی تایید کرد تو یه عضو ثابت و رسمی میشی. تا اون موقع برای خودت لباس جور کن.
از اونجا خارج شدم. چند قدم برنداشته بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. از روز اولی که به اداره رفته بودیم، یه خط سفید داشتیم و تقریباً شماره بیشتر بچههای اداره رو داشتیم تا اگه مشکلی پیش اومد با هم در تماس باشیم.
پیامک از طرف آقای قادری بود.
- سلام، دارن شما رو تعقیب میکنن. به همون آدرس خونه برید. کلید خونه، کنار گلدون هست. طوری برش دارین که مشکوک نشن.
انگشتهام روی کیبورد گوشی حرکت کردند.
- سلام، خیلی ممنون حواسم هست.
وقتی به خونه رسیدم، گلدون رو دیدم. آیینهم رو از توی کیفم در آوردم روی زمین کنار گلدون انداختم. در حین برداشتن آیینه، کلید رو هم برداشتم و در خونه رو باز کردم.
خونه، یه خونهی ویلایی و نسبتاً بزرگ بود. داخل خونه رفتم و یه دوش مختصر گرفتم. لباسهام رو با یه شلوار پارچهای مشکی و یه شومیز سفید با خطهای سرمهای سیر، عوض کردم. یه چایی برای خودم ریختم و در حال گشتن خرما، توی یخچال بودم که با صدای آیفون، ابروهام بالا پرید.
با تعجب به سمت آیفون رفتم و با دیدن آقای قادری، نفس آسودهای کشیدم. در و باز کردم و روسریو چادرمو رو از روی مبل برداشتم و سر کردم. با دیدن آقای قادری، لبخندی زدم و به داخل دعوتشون کردم.
- بفرمائید.
- سلام.
- سلام، رفتن؟
نفسش رو آسوده بیرون داده.
- بله.
و یک کیف به سمتم گرفت.
#داوود
کیف رو به خانم شفیعی داد. توضیح دادم.
- داخل این کیف جیپیاس و اسلحه هست. به احتمال زیاد شاید بهشون احتیاج پیدا کنید، اما برای شب مهمونی، حتماً باید همراه خودتون ببرید. چند روزی رو هم باید اینجا بمونید، اما برای خریدهاتون از خونه خارج بشید تا بهتون شک نکنن.
خانوم شفیعی سری تکون داد و گفت:«بله حتماً. فقط به دوستهای من هم اطلاع بدین.»
تایید کردم.
- باشه چشم. اگر با من کاری ندارید من رفع زحمت کنم؟
خانوم شفیعی لبخندی زد و گفت:«اختیار دارید. راستی، من با همین خط باهاتون در تماس باشم؟»
گفتم:«بله، با اجازتون خدانگهدار.»
با خداحافظی خانم شفیعی، از خونه خارج شدم
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_10
#فرشید
کارهام رو انجام دادم. داشتم به سمت پایین میرفتم که داوود از اتاق آقا محمد بیرون اومد. با دیدن من، خودش رو بهم رسوند.
- فرشید یه دقیقه وایسا.
- جانم؟
دستی به موهاش کشید و گفت:«برو به همکارهای خانوم شفیعی بگو بخاطر مأموریت، توی خونهی دیگهای ساکن هستن و نمیتونن بیان.»
پرسیدم.
- خب، چرا خودت بهشون نمیگی؟
دستی به بازوم زد.
- من الان باید با سعید یه جایی برم. بخاطر همین نمیتونم، بیزحمت خودت بهشون خبر بده.
در حالی که ازم دور میشد دستش و بالا گرفت.
- یاعلی.
- علی یارت.
به سمت میزشون رفتم که خانم ابراهیمی و خانم رادمهر رو ندیدم. فقط خانم خسروی روی میز داشت کار میکرد. سرفهای کردم و صداشون زدم.
- خانوم خسروی.
سرش رو بالا آورد و خونسرد نگاهم کرد.
- بله آقای نادری؟
جدی گفتم:«خانوم شفیعی به دلیل اینکه الان مأموریت هستن، در خونهی دیگهای سکونت دارن و چند روزی نمیتونن برگردن. بهتون گفتم تا در جریان باشید.»
نوع نگاهش تغییری نکرد.
- متوجه شدم. خیلی ممنون از اطلاع رسانیتون.
- خواهش میکنم.
و به طرف میز کارم رفتم.
#سارگل
توی خونه بودیم. امشب نوبت من بود که آشپزی کنم. فاطمه خانم هم امشب و نیست و زحمت من خداروشکر خیلی کمتر میشه.
در حالی که آواز میخوندم و مشغول غذا درست کردن بودم، یه دفعه یاد مأموریت فاطمه افتادم. دستهام رو هوا خشک شد و دلشوره گرفتم. خدایا! خودت مراقب فاطمه باش. اگه یه بلایی سرش بیاد من چه جوابی به مادرش بدم. من بهش قول داده بودم مراقب فاطمه باشم. حالا اگه اتفاقی براش میافتاد من باید چی کار میکردم؟
توی همین فکرها بودم که تلفن خونه زنگ خورد. منتظر شدم دخترا تلفن رو جواب بدم که دیدم نخیر، هیچ آبی از اونا گرم نمیشه. به طرف پذیرایی رفتم و تلفن بیسیم رو از روی میز تلفن برداشتم. شمارهی خونهی خودمون بود.
- سلام به مامان لعیا مهربونم، خوبی؟ بابا خوبه؟ آبجی سوگل خوبه؟
مامان از پشت تلفن خندید و گفت:«سلام عزیزم. دو دقیقه صبر کن یکی یکی جواب بدم. هم من، هم بابات و آبجی سوگلت حالمون خوبه.»
کمی مکث کرد و پرسید.
- حال خودت چطوره؟ دخترا همگی خوبن؟
لبخندی زدم و روی مبل نشستم.
- خداروشکر هر چهارتاییمون خوبیم.
لحن مامان، رنگ نگرانی گرفت و گفت:«سختتون نیست عزیزم؟»
لبخندی به نگرانیش زدم و مهربون گفتم:«خیالت راحت مادر من، همه چیز امن و امانِ. شما چیکارا میکنی؟»
- طبق معمول، خودم و لیلا(مادر فاطمه)، نسترن(مادر یاسی) و پردیس(مادر پریسا) مشغول حرف زدن و گشت و گذاریم. بابات هم با آقای خسروی توی شرکت سرشون به کار گرمه.
- عجب! خب، مامان جونم حرف زدن باهات حسابی بهم انرژی داد. من برم شام درست کنم که صدای شکمهامون گوش فلک و کَر کرده.
خندیدم و ادامه دادم.
- کاری نداری مامان؟ من دیگه برم.
- نه عزیزدلم، برو به کارت برس خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم که یدفعه،صدای افتادن چیزی رو شنیدم. با دیدن دو عدد فضول به نامهای پریسا و یاسی که در حال گوش دادن بودن، به قیافههاشون خندیدم. بعد هم دست به سینه و حرصی گفتم:«تا شما باشید دیگه فال گوش واینَستید.»
به طرف آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شام شدم.
#فاطمه
بیکار توی خونه نشسته بودم. حوصلم سر رفته بود. ساعت نه صبح بود و رسماً سه روز دیگه مأموریت شروع میشد. تو فکر بودم که صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم. سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. اسلحهم رو برداشتم به طرف در رفتم. همین که در باز شد اسلحه رو به سمت اون شخص گرفتم و تا خواستم بگم تکون نخور با دیدن آقای قادری جا خوردم. با یادآوری اینکه روسری سرم نیست جیغی کشیدم و در و محکم بستم که با بینی آقا قادری اثابت کرد. با درد آخی گفتن و من با سرعت نور، به سمت اتاق رفتم. بعد از مرتب کردن لباسهام بیرون اومدم که دیدم آقای قادری روی مبل نشسته و سرش رو بالا گرفته. داشت از بینیشون خون میاومد. با یادآوری کاری که کردم، لب گزیدم. آروم به سمتشون رفتم. میخواستم بهشون سلام بدم که با یادآوری کار خودشون، اخمهام تو هم رفت و دستهام رو به کمرم زدم. طلبکارانه گفتم:«شما نمیتونید در بزنید؟ این خونه آیفون داره. اصلاً ببینم، شما کلید خونه رو از کجا آوردین؟»
آقا قادری سرفهای کرد.
- سلام.
خجالت زده لبهام رو زیر دندون کشیدم و گفتم:«سلام.»
آروم پرسیدم.
- شما نمیدونید یه دختر خانوم تنها اینجا زندگی میکنه؟ برای چی بدون اطلاع اومدین؟
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
- عذر میخوام. من فکر کردم شما برای مهمونی رفتید لباس بخرید.
اخم ظریفی کردم و جدی گفتم:«لطفاً سری بعدی قبل از اومدنتون حتماً بهم خبر بدین.»
- باز هم شرمنده. فقط یه چیزی...
ابروهام رو بالا انداختم که ادامه داد.
- فردا باید ساعت پنج بعداز ظهر به اداره بیاین.
- اگه من رو تعقیب کنن و من شناسایی بشم چی؟
آقای قادری گفت:«فکر اونجا رو کردیم خانوم شفیعی، جای نگر
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_11
#سارگل
توی اداره مشغول به کار بودیم. بعداز ظهر بود و نزدیک ساعت پنج بود. دو روزی شده بود که فاطمه رو ندیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود. با شنیدن صدای آشنایی، به عقلم برگشتم. با دیدن دختری که موهای فر درشتی داشت و از شال بیرون زده بود و لباسهای نسبتاً گشادی پوشیده بود خشکم زد. بهم خندید و گفت:«دیگه ما رو یادت رفته رفیق؟»
با یادآوری اینکه فاطمه گریم شده بود، جیغ خفهای کشیدم و محکم تو آغوش کشیدمش. چند دقیقه توی بغل هم بودیم که با صدای جدی آقا محمد از هم جدا شدیم.
- همگی لطفاً بیاین توی اتاق من، امروز جلسه داریم.
میدونستم جلسه برای چیه و قراره چی کار بکنیم. همگی توی اتاق آقا محمد جمع شدیم که همه با دیدن فاطمه، تعجب کردن. خب حق داشتن آخه فقط من به دلیل کنجکاوی بیش از حد زیادم، عکس گریم شدهش رو دیده بودم. آقای قادری هم خیلی خونسرد به آقا محمد نگاه میکرد. بقیه همچنان مات و مبهوت بودن که فاطمه بلند شد و گفت:«فاطمه شفیعی هستم.»
تک خندهای کردم.
- در حال حاضر ملقب به ساناز آقایی.
همه ابراز خوشحالی کردن و با صدای سرفهی آقا محمد، سکوت توی اتاق حکم فرما شد.
- تا اینجا به خوبی پیش رفتیم. خانوم شفیعی تونستن در قبول شدن آزمون، وارد تیم اونها بشن. برای مهمونی هم طبق نقشه پیش میریم، لطفاً همگی احتیاط کنید. خانوم خسروی و رادمهر، شماها به عنوان مستخدم در مهمونی حضور پیدا میکنید. خانوم ابراهیمی هم در سایت شما رو پشتیبانی میکنن.
رو به آقایون ادامه داد.
- شماها هم به عنوان مستخدم در مهمونی حضور پیدا میکنید. در حالی که شما کارتون رو انجام میدید، ما هم تمام راههای خروجی رو مسدود میکنیم.
دستهاش رو روی میز گذاشت و جدی گفت:«نگران شناسایی شدنتون هم نباشید. بچههای گریمور شما رو گریم میکنن تا امکان شناسایی وجود نداشته باشه.»
مکثی کرد و تاکیدی گفت:«یادآوری میکنم که اون داروها، هیچ آسیبی بهشون نمیزنه. چیپیاس همراه خودتون داشته باشید و اما اسلحه، طبق گزارش منبعمون توی یکی از اتاقها اسلحه کار گذاشته شده. امیدوارم بهشون نیاز پیدا نکنید.»
آقا محمد چند مورد دیگه هم اضافه کرد و در آخر، رو به آقای محمودی گفت:«تو هم مراقب باش آقا رسول.»
پوکر فیس لب زد.
- چشم آقا.
طبق حدسهایی که زده بودم، الان دیگه مطمئن شده بودم که آقای محمودی توی مأموریتهای زیادی شرکت نداشته و بیشتر توی سایت بوده.
با "خسته نباشید" آقا محمد، همه از اتاق بیرون اومدیم و به طرف میزهامون رفتیم.
یاسی و پریسا تا به میز رسیدن، سریع فاطمه رو بغل کردن و حسابی ابراز دلتنگی کردن.
یاسی لبخند مهربونی زد.
- حسابی دلمون تنگ شده بود. مشکلی که نداری؟
- نه عزیز دلم هیچ مشکلی ندارم. تازه دارم یه نفس راحت بدون شما میکشم.
پریسا مشتی به بازوی فاطمه زد و گفت:«خیلی پرویی تو. لیاقت مهر و محبت ما رو نداری.»
من که از بحث خسته شده بودم گفتم:«بچهها این بحث رو بیخیال بشید.»
یه دفعه با یادآوری فردا شب، هیجانی و ذوق زده ادامه دادم.
- وای! فردا چه شبی بشه. من که حسابی هیجان دارم.
یاسی و فاطمه هم تایید کردن.
- منم همینطور
پریسا حسرتبار گفت:«حیف این دفعه من نیستم.»
لبهام رو غنچه کردم و گفتم:«اهوم.»
فاطمه:
- بچهها، من دیگه باید برگردم. مراقب باشید، فعلا خداحافظ تا فردا شب.
یاسی دستی تو هوا براش تکون داد.
- خداحافظ عزیزم. راستی قیافهی جدیدت خیلی بهت میاد.
#رسول
حرصی دست به سینه شدم.
- عجب شانسی دارن. هنوز نیومده دارن توی مأموریت شرکت میکنن. من که ۶ ماه فقط پشت میز نشسته بودم.
داوود اخمی کرد و گفت:«رسول، تو الان برای چی دقیقاً داری حرص میخوری؟»
سعید که از این بحثها خسته شده بود گفت:«اَه، بسه دیگه رسول. داوود راست میگه.»
فرشید چشمکی بهم زد
- فقط مواظب باش فردا بلایی سرت نیاد.
اخمهای توی هم رفت.
- میشه انقدر نگید مواظب باش؟
همگی مثل گروه سرود گفتن.
- مواظب خودت باش.
و در آخر جمله خندیدن. حرصی نگاهشون کردم. من زیاد توی عملیاتهای میدانی شرکت نمیکردم و بیشتر توی سایت بودم و بخاطر همین بچهها همش سر به سرم میذاشتن که گند نزنم.
چند ثانیه همینطوری خندیدن که داوود سریع گفت:«بچهها، بدوید آقا محمد داره میاد. حرف اضافه هم نزنین.»
در حالی که به طرف میزش میرفت ادامه داد.
- من باید خانوم شفیعی رو برسونم.
مشکوک و با تمسخر نگاهش کردم.
- اونوقت شما کی آژانس خانوم شفیعی شدی؟
داوود با قیافهی خنثی نگاهم کرد.
- آقا محمد گفته. در ضمن، شما بهتره به کارت برسی استاد رسول. یاعلی!
و من با گفتن "علی یارت"، و بچهها با خداحافظی بدرقهش کردن.
شب سعید من رو رسوند. در خونه رو باز کردم و داخل شدم. از چراغهای خاموش خونه، میشد فهمید که همه غرق خواب شیرین هستن. با دیدن چراغ آشپزخونه که روشن بود، لبخند گرمی به این همه محبت مادرانه زدم. آروم و بی سر و صدا به اتاقم رفتم. روی
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_12
#محمد
شب موقعِ خواب، به فکر فردا بودم. امیدوار بودم
مأموریت توکل بر خدا، با موفقیت انجام بشه.
بعد از نماز صبح، آروم پیشونی عطیه رو بوسیدم که چشمهای قهوهای رنگش سریع از هم باز شدن و با نگرانی بهم نگاه کردن.
آروم نگاهش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد.
- بازم مأموریت؟
بخاطر اینکه بیدارش کرده بودم شرمنده شده بودم. سرم و پایین انداختم و گفتم:«شرمنده نمیخواستم بیدارت کنم.»
عطیه با صدایی که توش رگههای بغض جا خوش کرده بود گفت:«بیدار بودم. نگفتی، بازم مأموریت؟»
سرم و پایین انداختم که صداش توی گوشم پیچید.
- اگه نمیگفتی هم از چشمهات معلوم بود. چشمهات باهام حرف میزنن محمد.
با محبت بهش نگاه کردم که لبخندی زد. از جاش بلند شد و به سمت قرآن روی طاقچه رفت. با لبخند گفت:«تا تو بری منم میام.»
باشهای گفتم و به سمت حیاط رفتم. در رو باز کردم و موتور رو از توی حیاط در آوردم. چند بار از زیر قرآن رد شدم. داشتم به سمت موتور میرفتم که با صدای عطیه برگشتم. لبخندی عمیقی بهش زدم.
- جان دلم؟
با بغض لب زد.
- مراقب خودت باش.
و سریع توی خونه رفت تا من اشکهاش رو نبینم. نفسم رو بیرون فرستادم. آیت الکرسی خوندم و به سمت اداره رفتم.
همگی مشغول کار بودن. با دیدن من سلام کردن و بلند شدن.
رو به همگی گفتم.
- سلام، همگی خسته نباشید.
و به سمت اتاقم رفتم. تا شب باید کارهای مربوطه رو انجام میدادم.
#رسول
سخت مشغول کار بودم. با صدای داوود دستم و روی قلبم گذاشتم.
- خسته نباشی استاد رسول.
حرصی گفتم:«صد بار بهت گفتم یه دفعه نیا.»
داوود با نگاه شیطونی نگاهم کرد.
- این حرفها رو بیخیال. میگم پایهای بریم سعید و اذیت کنیم؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:«با حرفت اول مخالفم، اما با جمله دوم صدرصد موافقم.»
خودم به کوچه علی چپ زدم.
- نه بابا چه کاسهای؟ میخواستم یه سوال ازت بپرسم.
به طرف مانیتور چرخید و گفت:«خب، میشنوم.»
داوود در حالی که خیلی سعی میکرد نخنده، پرسید.
- تاریخ دقیق دامادیت رو بهمون میگی؟
سعید با کف دست به پیشونیش زد و گفت:«دوباره شروع شد.»
دست به سینه و با نیش باز نگاهش کردم.
- باز شروع شد یعنی چی؟ خب بگو دیگه. الان اگه فردا باشه من چیکار کنم؟ از الان باید به فکر لباس باشیم. راستی اسم عروس خانوم چیه؟
سعید حرصی نگاهمون کرد.
- برید سرکار خودتون. به قول خودت آقا رسول، وقت دنیا رو نگیر.
ابروهام رو بالا انداختم و شیطون گفتم:«اگه میخواستم برم حالا دیگه عمراً برم. برای چی تیکه کلام من رو استفاده میکنی؟»
- رسول جان! میدونی چند هزار نفر از تیکه کلام تو استفاده میکنن؟
با حرف داوود به سمتش برگشتم و با چشمهای گرد نگاهش کردم.
- چی؟
داوود:
- بیخیال. اسم عروس خانوم رو بچسب.
با صدای سرفه به نفر برگشتیم. خانمم ابراهیمی بود. با چشمهای گرد و دهنی باز بهمون خیره شده بود.
سعید جدی گفت:«کاری داشتید خانوم ابراهیمی؟»
خانم ابراهیمی سریع خودش و جمع و جور کرد.
- آقا محمد گفتن برید پیششون باهاتون کار دارن.
سعید سری تکون داد و گفت:«خیلی ممنون، الان میرم.»
رو به من و داوود هم چشم غره رفت.
- شما دو تا هم برید به کارِتون برسید.
خانم ابراهیمی میخواست بره، اما قبلش برگشت و رو به سعید گفت:«در ضمن، تبریک میگم. امیدوارم خوشبخت بشین.»
من و داوود سرمون رو زیر انداختیم و وقتی خانم ابراهیمی دور شد بلند خندیدیم. وای خدا عجب داستانی شد.
سعید با بیچارگی نگاهمون کرد.
- ببندید، خجالت بکشید. من از دست شماها چیکار کنم؟
و بلند شد و به طرف اتاق آقا محمد رفت.
در حالی که دستم رو دلم بود گفتم:«وای! چقدر مزه داد.»
داوود تایید کرد و گفت:«مخصوصاً حرف آخر خانوم ابراهیمی خیلی خوب بود.»
با یادآوریش دوباره خندم گرفت.
با دیدن نگاه های بقیه، خودمون رو جمع و جور کردیم و هر کسی، به طرف میز خودش رفت.
https://harfeto.timefriend.net/16471535982618
لینکجدید🌿😍
منتظرنظرات😉🌱
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_13
#فاطمه
عصر بود. ساعت ۶ بود و من آماده شده بودم. یه جیپیاس از توی کیف برداشتم. اون رو توی دندونم جاساز کردم.
روی مبل نشسته بودم که با صدای آیفون بلند شدم. با دیدن نازنین غلامی، آیفون و برداشتم و با گفتن "الان میام" آیفون رو قطع کردم.
با گفتن بسم الله، توی ماشینش نشستم. توی راه هیچ حرفی بین ما زده نشد.
به محل مورد نظر رسیدیم. یه عمارت خیلی شیک و بزرگ بود. دیوارهای عمارت سفید رنگ و منبتکاری شده بودن. وارد عمارت شدیم که با دیدن جمعیت، تعجب کردم. فکر نمیکردم مهمونی انقدر تجملاتی و پر جمعیت باشه. موسیقی لایت خارجی در حال پخش بود که با صدای صحبتهای مهمونها، ادغام شده بود.
دو طرف عمارت، پلهها مارپیچی شکل میخورد و به طبقه بالا میرفت. دیوارها با نقاشیهای نفیس و باارزش تزئین شده بودن.
نازنین روی یکی از صندلیها که کنار دیوار گذاشته شده بود نشست.
- اینجا میتونی آزاد باشی از مهمونی لذت ببر.
به طبقه بالا اشاره کرد.
- طبقهی بالا راهروی سمت چپ دومین اتاق، اونجا میتونی لباسهات رو عوض کنی.
سری تکون دادم و به طبقه بالا رفتم. بعد از عوض کردن لباسهام با یه کت شلوار خاکستری رنگ، از اتاق بیرون اومدم.
از پلهها پایین اومدم و عینکم رو روی چشمهام جا به جا کردم. دستی به موهای فر مصنوعیم کشیدم و با چشمهام، مشغول پیدا کردن دخترا شدم. دیدم دارن لیوانهای شربت و رو جمع میکنن. تغییر زیادی کرده بودن اما چون آقا محمد عکسهاشون رو برام ارسال کرده بود، خیلی راحت تونستم پیداشون کنم. با قدمهای آروم، کفشهای مشکی پاشنه بلندم رو، روی سرامیکهای براق کشیدم و به سمتشون رفتم.
#سارگل
یاد چند ساعت پیش افتادم. وقتی که گریم شدیم اصلاً نتونستم یاسی رو تشخیص بدم. واقعاً تغییر کرده بود. حتی خود من هم قابل قیاس با چهرهی خودم نبودم.
وقتی میخواستیم وارد مهمونی بشیم، از ما رمز خواستن. خداروشکر با تلاش بچههای رمزگشایی، تونستیم متوجه رمز بشیم و وارد مهمونی بشیم. بعد از گفتن رمز، ما رو به داخل عمارت هدایت کردن و یه دست کت شلوار سرمهی رنگ بهمون دادن. پذیرایی کردن با کفش پاشنه بلند هم مکافات خودش و داشت. به ما گفته شده بود ما امشب نه چشم داریم و نه گوش. یه جورایی قشنگ بهمون گفته بودن که رسماً هر چی دیدیم و شنیدیم فراموش میکنیم. بعد از توضیح دادن یه سری نکات ضروری، بهمون گفتن که مشغول به کار بشیم. چند دقیقهای بود که مشغول پذیرایی بودم که با شنیدن یه صدای آشنا، برگشتم.
- یه لیوان شربت بهم بده.
با دیدن فاطمه، لبخند ذوقزدهم رو مخفی کردم. با لباسی که انتخاب کرده بود خیلی خوشگل بود.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:«بله خانوم.»
لیوان رو ازم گرفت و به سمت نازنین غلامی رفت. یه ساعتی گذشته بود و هنوز خبری از رحمتی نبود. توی دلم، جد و آباد رحمتی رو از فحشهای قشنگم مستفیض میکردم که با شنیدن صدای پای کسی، همه به احترام اون بلند شدن. با دیدن رحمتی پوزخند کمرنگی گوشه لبم جا گرفت.
#رسول
بالاخره بعد از یه ساعت اومد. چه عجب دیگه داشت خوابم میبرد. فرشید و دیدم که با عجله به سمتم اومد.
- رسول، همه به طور کامل مسلح هستن. نقشهی خانومها همین الان باید اجرا بشه.
باشهای گفتم و با چشمهام دنبال خانم رادمهر گشتم. در حال پذیرایی بود که به سمتش رفتم.
- ببخشید.
برگشت و با ابروهای بالا رفته و لبخند معمولیِ جواب داد.
- بله؟
- میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
سری تکون داد و دنبالم راه افتاد. آروم گفتم:«همه اسلحه دارن خانوم رادمهر. باید نقشه رو اجرا کنید.»
خانم رادمهر سری به نشونه تفهیم تکون داد و ازم دور شد
صدای رسا و بلند رحمتی به گوش رسید.
- روی صحبتم با اونایی که تازه واردهایی که تازه به جمع ما اضافه شدن. برای چند روز دیگه، اطلاعاتی که به دست آوردیم رو به منبعمون توی عراق میدید. باید قاچاقی از مرز رد بشید. بعد از اینکه اطلاعات رو دادید...
به یه خانم و آقا که گوشهای از سالن نشسته بودن اشاره کرد و ادامه داد.
- با مهرداد و کوکب بر میگردید. خطایی ازتون سر بزنه، حکم مرگ خودتون رو امضا کردید.
پوزخندی توی دلم بهش زدم. عمراً اگه بذاریم نقشهتون رو عملی کنید. کمی به حرفهایی که زده بود فکر کردم. این آدم اونقدری حرفهای بود که ما مدرک کافی برای متهم کردنش نداشتیم. عمراً امکان نداره اطلاعات مهم کشور رو در اختیار یه سری تازه کار بذاره. این کار از نظرم بو دار بود و یه قضیهای پشت اون بود.
صدای یه مردی که با لحن آمرانهای حرف میزد، رو شنیدیم.
- برید کمک کنید تا میز شام رو بچینن.
به طرف آشپزخونه رفتیم و بعد از اینکه همگی جمع شدیم، در آشپزخونه که خیلی بزرگ بود رو قفل کردیم. چند تا خدمتکار مرد و زن با تعجب به ما و حرکاتمون نگاه میکردن. قبل از اینکه فرصت عکسالعملی بهشون بدیم، سریع دست هاشون رو بستم و یه پارچه روی دهنشون بستیم که سر و صدا نکنن.
عمارت
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_14
یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید.
- شما همیشه مأموریتها رو به شوخی میگیرید؟
خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همهی مأموریتها اینطوری نیستی؟»
با این حرف، همهمون با نیشهای باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت.
کارمون تموم شده بود. غذاها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خندهم گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن.
#فاطمه
داشتم با غذام بازی میکردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن داروها، همهی غذاها آلوده شده بود.
با سوال نازنین، به چشمهاش خیره شدم.
- چرا نمیخوری؟ خیلی خوشمزهاس. اگه نخوری از دستت رفته.
لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.»
نازنین باشهای گفت و مشغول خوردن غذاش شد.
تقریباً یه ساعتی گذشته بود که داروها کمکم داشت اثر میکرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کمکم همگی داشتن بیهوش میشدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف میزد.
- آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگاردها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش میشن.
اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچهها رفتم.
- بهتره هر چه سریعتر اسلحهها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید.
آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحهها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگاردها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشارهی آقای قادری، شلیکهامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچههای خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم.
- پشت سرت.
با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری میکردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون میرفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیروهای کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمیها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی میرفت اما همهی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کارهای مونده بود که باید انجام میدادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم.
- آقای قادری.
به سمتم برگشت.
- بله؟
کمی لبخندم عمیقتر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من میافتاد.»
دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد.
- خواهش میکنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه.
- انشالله.
چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم.
#یاسی
منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو میگشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم.
- بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست.
عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم.
آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- بهتر نیست اول برگهها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه.
- ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم.
آقای نادری:
- باز کنید خانوم خسروی.
بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید.
جیغی کشیدم که صدای خندهی آقایون به هوا رفت.
اخمهام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا میخندید؟»
با حرفی که زدم، خندهی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت میخندید.
در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن.
آقای قادری پرسید.
- خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟
فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟»
من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافهی نگران و سفید شدهشون، خندم گرفته بود.
آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن.
تک سرفهای کردم.
- اهم... بیاید برگهها رو ببینیم.
برگهها رو برداشتم .
با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابطشون تحویل بدن.
اقای اکبری متفکر شد.
- ما که الان دستگیرشون کردیم .
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_14
یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید.
- شما همیشه مأموریتها رو به شوخی میگیرید؟
خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همهی مأموریتها اینطوری نیستی؟»
با این حرف، همهمون با نیشهای باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت.
کارمون تموم شده بود. غذاها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خندهم گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن.
#فاطمه
داشتم با غذام بازی میکردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن داروها، همهی غذاها آلوده شده بود.
با سوال نازنین، به چشمهاش خیره شدم.
- چرا نمیخوری؟ خیلی خوشمزهاس. اگه نخوری از دستت رفته.
لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.»
نازنین باشهای گفت و مشغول خوردن غذاش شد.
تقریباً یه ساعتی گذشته بود که داروها کمکم داشت اثر میکرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کمکم همگی داشتن بیهوش میشدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف میزد.
- آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگاردها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش میشن.
اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچهها رفتم.
- بهتره هر چه سریعتر اسلحهها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید.
آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحهها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگاردها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشارهی آقای قادری، شلیکهامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچههای خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم.
- پشت سرت.
با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری میکردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون میرفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیروهای کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمیها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی میرفت اما همهی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کارهای مونده بود که باید انجام میدادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم.
- آقای قادری.
به سمتم برگشت.
- بله؟
کمی لبخندم عمیقتر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من میافتاد.»
دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد.
- خواهش میکنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه.
- انشالله.
چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم.
#یاسی
منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو میگشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم.
- بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست.
عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم.
آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- بهتر نیست اول برگهها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه.
- ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم.
آقای نادری:
- باز کنید خانوم خسروی.
بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید.
جیغی کشیدم که صدای خندهی آقایون به هوا رفت.
اخمهام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا میخندید؟»
با حرفی که زدم، خندهی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت میخندید.
در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن.
آقای قادری پرسید.
- خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟
فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟»
من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافهی نگران و سفید شدهشون، خندم گرفته بود.
آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن.
تک سرفهای کردم.
- اهم... بیاید برگهها رو ببینیم.
برگهها رو برداشتم .
با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابطشون تحویل بدن.
اقای اکبری متفکر شد.
- ما که الان دستگیرشون کردیم .
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_15
#رسول
با گیجی چشمهام رو باز کردم که نور سفید اتاق، چشمهام رو زد. کمکم پلکهام رو باز کردم تا به نور عادت کردن. پام به شدت درد می کرد. یه بار نمیشد من برم ماموریت و بلایی به سرم نیاد.
توی بیمارستان بودیم. خانم رادمهر هم روی صندلی نشسته بود. وقتی که متوجه شد چشمهام رو باز کردم به طرفم اومد.
- خداروشکر که بهوش اومدین. درد ندارین آقای محمودی؟
من هم که همیشه و در هر شرایطی قصد خوشمزگی داشتم تکخندهای کردم.
- ممنونم ولی درد دارم.
خانم رادمهر نگران نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با یه پرستار برگشت.
پرستار آمپول رو توی سرم زد.
- بهتون میگن تزریق کردم. به زودی اثر میکنه.
در حالی که هنوز درد داشتم، آروم گفتم:«ممنون.»
بعد از رفتن پرستار، خانم رادمهر همچنان با نگرانی نگاهم میکرد، آروم پرسیدم.
- مشکلی هست خانوم رادمهر؟
هول شده گفت:«نه...نه. راستش...راستش یکم نگران بودم.»
سرش و پایین انداخت و آروم ادامه داد.
- آخه خون زیادی ازتون رفته بود.
ژست مغرورانهای به خودم گرفتم.
- من تو مأموریتهای زیادی تیر خوردم، دیگه عادت کردم.
حرفی نزد و روی صندلی نشست. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. بعد از صحبت کردن با تلفن، انگار میخواست یه حرفی بهم بزنه اما روش نمیشد. برای اینکه از تردید رها کنم گفتم:«چیزی میخواید بگید؟»
- اگه بگم ناراحت نمیشید؟
با حرفش کنجکاو شدم.
- نه، بفرمائید.
- شما چطوری متوجهی اون نفر که بهتون شلیک کرد، نشدید؟ آخه حواستون هم بهش بود.
جدی جواب دادم.
- خانوم رادمهر، تیراندازی اونها حرفهای بود. من هم چون توی بیشتر مأموریتها حضور ندارم و توی سایت هستم، تیر خوردم.
خانم رادمهر با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:«اما شما که گفتید تو مأموریتها زیادی تیر میخورید.»
آخ! بازم سوتی دادم. در حالی سعی میکردم جمعش کنم جواب دادم.
- من تو همه مأموریتها نیستم.
قیافهم گرفته شد.
با سوال خانم رادمهر، سرم و بلند کردم.
- ناراحت شدید؟
- نه، چطور؟
اشارهای به صورتم کرد و گفت:«آخه قیافهتون گرفته شده.»
آهانی گفتم.
- آها، نه این گرفتگی قیافه مال دردِ.
خانم رادمهر تکخندهای کرد.
- اما تازه بهتون مسکن زدن آقای محمودی.
ای خدا! من چرا انقدر امشب سوتی میدم؟ استاد سوتی شدم رفت.
- میشه حرف نزنیم؟
خانم رادمهر خندهش شدت گرفت.
- بله حتماً.
چند دقیقه بدون حرف گذشت که در باز شد و بچهها یکییکی وارد شدن. اول از همه داوود به سمت اومد و گرم من رو بغل کرد. ازش جدا شدم لبخند پر انرژی بهش زدم که زیاد نگران نشه. به ترتیب بچهها رو بغل کردم.
داوود با چشمهای ریز شده گفت:«مگه نگفتیم مواظب باش؟»
پوکر فیس نگاهش کردم.
- بچهها! میشه دوباره شروع نکنید؟
با حرف سعید چشمغرهای بهش رفتم.
- باشه، اما توقع نداشته باش توی اداره کاریت نداشته باشیم.
فرشید رو شونهی سعید زد و گفت:«البته، دو سه روزی رو باید مهمون اینجا باشی.»
خانم رادمهر سر به زیر آروم گفت:«با اجازهتون منم دیگه باید برم.»
و از اتاق بیرون رفت.
کمی روی تخت جا به جا شدم و رو به همگی پرسیدم.
-چرا شماها نیومدین؟ فقط اسمتون رفیقه؟
داوود با لحن ملایمی جواب داد.
رسول جان! یکم منطقی باش. خب باید اتاقها رو بررسی میکردیم. حالا هم که همه چی به خوبی خوشی تموم شده.
ابروهاش رو بالا انداخت و شیطون گفت:«ببینم، نکنه باز با خانوم رادمهر بحث کردی؟»
- نه.
سعید:
- پس دیگه انقدر غر نزن.
فرشید نگاهی به ساعتش کرد و گفت:«بچهها باید بریم اداره.»
از همدیگه خداحافظی کردیم و اونا بعد از چند دقیقه رفتن.
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_16
#پریسا
همهی بچهها توی اداره بودن. خدا رو شکر بچهها سالم بودن و فقط پای آقای محمودی تیر خورده بود.. به طرف بچهها رفتم.
- چطور بود، خوش گذشت؟
یاسی:
- خوب بود.
سارگل درستی به مقنعهش کشید و گفت:«من هم که همهش نگران بودم.»
ابروهام بالا پرید.
- چرا؟
فاطمه لب گزید و گفت:
- نزدیک بود تیر بخورم.
چشمهام گرد شد که سارگل سریع جواب داد.
- که البته آقای قادری نجاتش داد.
نفس و بیرون دادم و با لحن متعجبی گفتم:
- عجب! که اینطور.
یه دفعه سرم و بلند کردم و پرسیدم.
- راستی، چرا آقای محمودی باهاتون نیست؟
یاسی:
- به پاش تیر خورده. الان هم بیمارستانه.
- اوه چقدر بد . الان حالشون خوبه؟
سارگل لبخندی زد و گفت:
- خدا رو شکر خوبن.
یاسی سوالی نگاهم کرد.
- فاطمه، تو که قصد نداری بری؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- برای چی نرم؟
یاسی نگران نگاهش کرد و دستش رو، روی شونهی فاطمه گذاشت.
- ریسکش خیلی زیاده.
من و سارگل همزمان گفتیم:
- جان؟
یاسی لب باز کرد که حرف بزنه که حرف آقای اکبری، حرفش رو قطع کرد.
- خانومها بیاید اتاق آقا محمد.
به طرف اتاق آقا محمد رفتیم. یاسی و فاطمه هر اتفاقی که افتاد رو تعریف کردن. با این اوصاف، فاطمه اصلاً نباید میرفت. اگه شناسایی شده باشه چی؟ نه نه، این ریسک بزرگی بود.
آقا محمد سرش رو به نشونهی نه تکون داد.
- نه، قطعاً نباید برید. به احتمال خیلی زیاد شناسایی شدید.
فاطمه لجوجانه جواب داد.
- اما چند نفر دیگه اطلاعات رو دارن و ممکنه اونا اطلاعات رو به منبع رحمتی بدن.
آقای قادری:
- بهتره تا از کشور خارج نشدن دستگیرشون کنیم.
آقا محمد تایید کرد و گفت:
- درسته، نباید فرصت رو از دست بدیم. سعید، فرشید و داوود سریعتر آماده بشید. الان حرکت میکنیم. خانوم شفیعی و خانوم ابراهیمی شما هم بیاید.
همگی چشم گفتیم و از اتاق خارج شدیم. مشغول آماده شدن بودیم که به فاطمه گفتم:
- فاطمه چقدر شانس داری تو
فاطمه جدی نگاهم کرد.
- دقیقاً برای چی اینو گفتی؟
خندیدم.
- آخه تو همیشه توی مأموریتها هستی.
ابروهاش رو بالا انداخت و خونسرد گفت:
- و اگر تیر بخورم چی؟
شیطون ابروهام رو بالا انداختم.
- نه دیگه، چند نفر هستن نمیذارن تیر بخوری.
فاطمه نگاهی بهم کرد که ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از آماده شدن از سایت خارج شدیم.
#سعید
بیرون تهران منتظر بودیم. نباید میذاشتیم از تهران خارج بشن. فکر کنم ۳ نصفه شب بود. تلفن اقا محمد زنگ خورد. از ماشین پیاده شد و ومی دورتر وایساد؛ نمیدونم چی پشت تلفن شنید اما با سرعت به طرفمون اومد و توی ماشین نشست.
آقا محمد:
- ماشینشون رو پیدا کردیم. دارن نزدیک میشن. راهها رو جدا کنید به مردم اصلاً نباید اسیبی برسه. مفهوم بود؟
همگی سر تکون دادیم و مشغول اجرای نقشه آقا محمد شدیم.
صدای آقا محمد توی ایرپاد پیچید.
- رسیدن.
دو تا ماشین بودن که تعقیبشون کردیم و دستوری توقف دادیم. دو تا مرد و دو تا زن توی ماشین بودن. به مردها دست بند زدم و خانم شفیعی هم به خانمها دست بند زد و سوار ماشین داوود کرد. بعد از تحویل دادن اونا، فرشید رو به خونه رسوندم و به طرف خونه حرکت کردم.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16482226879608
منتظرنظراتجطوربووود؟😉🚶🏿♂
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_17
#رسول
اوف نشستم به درو دیوار و پنجره نگاه میکنم. حسابی از بیکاری خسته شده بودم. ای کاش یه نفر از بچهها الان اینجا بود تا باهاش حرف بزنم.
در باز شد که چهرهی آقا محمد توی چهارچوب در نمایان شد. آقا محمد این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟
سریع توی جام جا به جا شدم.
- سلام آقا.
آقا محمد لبخند گرمی زد و بغلم کرد.
- بهبه! سلام استاد رسول، حالت چطوره؟
لبخندم عمیقتر شد.
- ممنون آقا، الحمدلله خوبم.
تک خندهای کرد و گفت:«بهت گفتم مواظب باشی ها.»
پوکر فیس نگاهش کردم.
- عه آقا! شمام آره؟
خندهش شدت گرفت که گفت:«فقط با شما آره.»
قیافهاش جدی شد و پرسید.
- چند روز دیگه باید اینجا بمونی؟
- دو روز دیگه آقا.
آقا محمد دستی به موهاش کشید و گفت:«پس این دو روز و میگم علی جای تو بیاد.»
سرم و پایین انداختم.
- آقا محمد میشه...میشه...
دستش و بالا آورد و تک خندهای کرد.
- میدونم رسول جان. میگم رو میز تو کار نکنه.
آقا محمد همیشه خیلی راحت ذهن همگی رو میخوند، اما مال من رو بهتر از بقیه.
نیشم باز شد؛ با ذوق گفتم:«مرسی آقا.»
جدی بهش خیره شدم و ادامه دادم.
- راستی آقا محمد، چیشد؟
آقا محمد روی شونم زد.
- به موقع دستگیرشون کردیم.
نفسم رو آسوده بیرون دادم "خداروشکری" زمزمه کردم.
لبخند مهربونی بهم زد و آروم گفت:«میخوای با هم حرف بزنیم؟»
آخ آقا محمد، حرف دل خودم و زدین. متقابلاً لبخندی به روش زدم.
- بله آقا حتماً.
دسته به سینه با اخم ظریفی نگاهم کرد و پرسید.
- رسول تو چرا بیشتر وقتها اداره میمونی و خونه نمیری؟
سکوت کردم. چی میگفتم؟ سرم و پایین انداختم و آروم زمزمه کردم.
- آقا، من خونه نمیرم تا نگرانی خانوادم رو نبینم. اینکه هر روز قبل از اینکه بیام اداره نگرانی توی چشمهای قشنگ مادرم بشینه و خواهرم و با بغض و صلواتهای زیر لبی من رو راهی کنه خیلی اذیتم میکنه.
آقا محمد توی چشمهام زل زد و گفت:«اینجوری بیشتر نگران میشن.
سرم و پایین انداختم و دستی به گردنم کشیدم.
- نه آقا. فکر نمیکنم اینطوری باشه.
سرم و بالا آوردم که آقا محمد لبخندی رو لبهاش شکل گرفت.
- باشه، این حرفت یعنی موضوع رو عوض کنیم.
ریز به اینکه آقا محمد تکتک رفتار و حرکاتم رو بلد بود خندیدم.
با صدای آقا محمد، با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
- رسول تو نمیخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای عین من پدر بشی؟
منم که انتظار این حرف نداشتم بدون فکر جواب دادم.
- سعید میگه هر کی زن داره عقل نداره.
آقا محمد ابروهاش رو بالا انداخت و پوکر فیس نگاهم کرد.
وای! چی گندی زدم. سعید کارت ساختهس.
آقا محمد:
- پس سعید اینو گفته! تو کی به حرف سعید گوش کردی که این بار دومت باشه؟ با خودشم حرف میزنم ببینم قضیه چیه.
هول شدم. باید هر جور شده جمع و جورش میکردم.
- آقا محمد سعید داشت شوخی میکرد. بعدش هم گفت ازدواج خیلی خوبه. پدر شدن هم که اصلاً عالیه.
کمی نزدیکم شد و گفت:«موضوع رو نپیچون. چرا ازدواج نمیکنی؟»
بازم بدون فکر جواب دادم.
- فعلا که فرشید در مرحله ازدواجه. بعد از فرشید اگه دیدم خوبه، منم زن میگیرم.
آقا محمد با چسمهای متعجب نگام کرد.
- فرشید در مرحله ازدواجه؟ پس چرا به ما نگفته؟
هول کرده گفتم:«امم...ام...»
آقا محمد خندهای کرد.
- نمیخواد چیزی بگی استاد رسول. استراحت کن منم دیگه باید برم شب بخیر.
- شبتون بخیر آقا.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16484053552416
نظراتزیباتون✊😍
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_18
#سارگل
حیف اون همه گریم که به باد رفت. شب بعد از برگشتن از مأموریت همه رو پاک کردیم. صبح شده بود و همگی مشغول خوردن صبحونه شده بودیم. به یاسی نگاه کردم که خیلی گرفته و ناراحت بود. صبحانه نمیخورد و فقط با قاشق چاییخوری توی چایی بازی میکرد. کمی نگران شده بودم.
- یاسی چیزی شده؟
پریسا حرفم و تایید کرد و گفت:«از دیشب حالت بد بود. بگو ببینیم چی شده؟»
سرش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد.
- راستش...راستش دیشب عمه زنگ زد.
همگی با چشمهای گرد و دهنی باز بهش خیره شدیم. فاطمه پرسید.
- خب، چی گفت؟
یاسی کلافه جواب داد.
- طبق معمول همون حرفهای همیشگی.اما...اما ایندفعه...
کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد.
- ایندفعه راشان میاد تهران تا من و ببره.
پریسا عصبی مشت گره کردهش رو روی میز کوبید.
- غلط کرده پسر عوضی. تو چرا به بابات نمیگی؟ بگو پسره بره پی کارش دیگه.
یاسی درمونده گفت:«آخه اون عمه منه. خواهر بابامه؛ دلم نمیخواد روابط خانوادگیمون بهم بخوره.»
مشکوک و با چشمهای ریز شده بهش نگاه کردم.
- وایسا ببینم، نکنه تو هنوز به اون پسرهی عوضی علاقه داری؟
یاسی تند تند سرش و تکون داد.
- نه نه، اصلاً. من ازش متنفرم.
فاطمه جدی گفت:«پس اگر ازش متنفری، همین الان زنگ بزن به بابات و ماجرا رو بگو.»
یاسی کمی تردید داشت اما تلفنش رو برداشت و شمارهی باباش رو گرفت.
از روی صندلی بلند شدم.
- یاسی ما میریم پایین، تو هم تلفنت تموم شد بیا.
یاسی آروم باشهای لب زد که باباش تلفن رو جواب داد. بعد از اینکه لباسهامون رو پوشیدیم،
به سمت پارکینگ رفتیم . راشان، پسر عمه یاسی بود که یه مدت کوتاهی با هم نامزد بودن. راشان پسر خوبی نبود؛ یه روز که پارک رفته بودیم اون و با یه دختر دیدیم و مچشو گرفتیم. یاسی هم بعد از اون ماجرا، نامزدی رو به بهانهی دیگهای بهم زد و ماجرای اون دختر و پارک، یه راز بین ما بود. اما نمیدونم اون عمهش چرا نمیفهمه. توی ماشین نشستیم. چند دقیقهای گذشت که یاسی هم اومد
پریسا پرسید.
- چی شد؟
یاسی نفسش کلافه بیرون فرستاد و گفت:«اولش که خیلی عصبانی شد، اما بعدش گفت با عمه حرف میزنه.
فاطمه لبخندی زد و از توی آینه نگاهش کرد.
- خب پس، تموم شد دیگه؟
یاسی: چادرش رو مرتب کرد و لب زد.
- تقریباً.
پریسا:
- فاطمه حرکت کن.
به موقع رسیدیم. بعد از سلام و خسته نباشید گفتن، سر میزمون رفتیم. یک ساعت گذشته بود که آقا محمد فاطمه رو صدا زد تا بره توی اتاق بازجویی.
#فاطمه
من از خانومها بازجویی میکردم؛ دوربین رو روشن کردم. اخم ظریفی کردم و شروع کردم.
- اون اطلاعات رو از کجا بدست آوردید؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت:«من اطلاعی ندارم. ما فقط قرار بود اطلاعات رو به عراق بدیم.»
دستهام روی توی هم گره زدم.
- اسم شخصی که قرار بود در عراق اطلاعات رو به اون بدید چیه؟
- قاسم رحمانی.
کمی روی میز خم شدم و گفتم:«ایرانیه.»
- آره
چند تا سوال دیگه پرسیدم بعد بازجویی به آقا محمد گزارش دادم و به سمت میزم رفتم. احساس سنگینی یه نگاه رو به خودم حس کردم. سرم و بالا آوردم. آقای قادری بود داشت با نگاه خیرهای نگاهم میکرد. نگاه من رو که دید سرش و پایین انداخت و مشغول انجام کارش شد.
#محمد
بر اساس بازجوییها ما باید قاسم رحمانی رو پیدا کنیم، اما اون توی عراق بود و باید یه تیم رو به عراق اعزام میکردم. کلافه نفسم و بیرون دادم. امروز زیاد سرم شلوغی نبود؛ گوشیم رو برداشتم و عطیه که "جانان" سیو شده بود زنگ زدم.
چند ثانیه گذشت که صدای گرم و مهربون عطیه توی گوشم پیچید.
- بهبه! سلام آقا محمد
لبخند روی لبهام عمیقتر شد. سرزنده گفتم:«سلام عطیه خانوم، احوال شما؟»
عطیه: الحمدلله عالی، تو چطوری؟
- منم خوبم شکر خدا. خودت خوبی؟ عزیز و میلاد خوبن؟
عطیه خوشحال گفت:«بله همه خوبیم.»
- عطیه، شب با میلاد و عزیز رو آماده باشید که برای شام بریم بیرون.
عطیه: چشم، امر امر شماست آقا. کاری نداری؟
- نه مواظب خودتون باشید. یاعلی
عطیه آروم زمزمه کرد: مراقب خودت باش آقای من. علی یارت.
لبخندی زدم و تلفن رو قطع کردم.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16484053552416
ناشناسسسس😆😍