eitaa logo
گــــاندۅ😎
340 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌱 *** "صبح فردا" با صدای سارگل و فاطمه که تلاش می‌کردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازه‌ای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه. اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم. فاطمه با لحن مهربون و مادرانه‌ای گفت:« بچه‌ها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد می‌شه اگه تاخیر داشته باشیم.» فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچه‌ای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانه‌تر بود. سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمی‌کنیم، داد زد: - یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید. از ترس لگد‌های سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت. با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمه‌ی بزرگی رو می‌خوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید می‌دونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبه‌های روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم. با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار می‌کنی؟» پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد. - پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟ در حالی که دستم و می‌کشید ادامه داد. - بعداً می‌تونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد. مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد. فاطمه رانندگی می‌کرد. همش به ساعتش نگاه می‌کرد و می‌گفت:«بچه‌ها دیر شد، اَه» همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض می‌کرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم. سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم می‌تونست خطرناک باشه. به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم. فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود. فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟» مرد جواب داد. - من خوبم، جای نگرانی نیست. یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشم‌های مضطربش پرسید: - داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد. - شما که نمی‌تونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون می‌شینید‌؟ من موندم کی به این خانوم‌ها گواهینامه داده. سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود. فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت می‌کرد آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش می‌کنی؟» من که از اون موقع ساکت بودم با حرف‌های اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. ‌می‌بینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بی‌احترامی می‌کنید؟» اون رسول هم که با حرف‌هام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرف‌های بی‌جایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.» آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.» از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.» سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن. سریع گفتم:« بعداً تعریف می‌کنم.» آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟» همون لحظه، رسول و داوود رسیدن. آقا محمد گفت:«کجا موندید شما‌ها؟ بعداً راجبش حرف می‌زنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیرو‌های جدید میان.» طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر می‌رسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن. دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه می‌کردن رسول و داوود هم متعجب بودن‌ چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک می‌کردن. با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد. آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این‌ خانوم‌ها همکار‌های جدید ما هستن.» از سمت راست شروع به معرفی کرد. - خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی. بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت