eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
『 ﷽ 』 🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸 ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید. 1_ رمان از زبان همه‌ی شخصیت‌ها روایت می‌شود.( می‌توانید با هشتگ‌های زیر آنها را دنبال کنید) بعضی اوقات راوی داستان، است✅ 2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلش‌بک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد. https://eitaa.com/RRR138/18157 پارت‌یڪ🌿 https://eitaa.com/RRR138/18144 https://eitaa.com/RRR138/18266 معرفے‌شخصیت‌ها @RRR138 پشت صحنه🌱 @nashenas_chanel_ghando
♥️🌱 *** "صبح فردا" با صدای سارگل و فاطمه که تلاش می‌کردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازه‌ای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه. اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم. فاطمه با لحن مهربون و مادرانه‌ای گفت:« بچه‌ها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد می‌شه اگه تاخیر داشته باشیم.» فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچه‌ای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانه‌تر بود. سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمی‌کنیم، داد زد: - یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید. از ترس لگد‌های سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت. با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمه‌ی بزرگی رو می‌خوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید می‌دونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبه‌های روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم. با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار می‌کنی؟» پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد. - پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟ در حالی که دستم و می‌کشید ادامه داد. - بعداً می‌تونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد. مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد. فاطمه رانندگی می‌کرد. همش به ساعتش نگاه می‌کرد و می‌گفت:«بچه‌ها دیر شد، اَه» همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض می‌کرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم. سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم می‌تونست خطرناک باشه. به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم. فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود. فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟» مرد جواب داد. - من خوبم، جای نگرانی نیست. یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشم‌های مضطربش پرسید: - داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد. - شما که نمی‌تونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون می‌شینید‌؟ من موندم کی به این خانوم‌ها گواهینامه داده. سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود. فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت می‌کرد آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش می‌کنی؟» من که از اون موقع ساکت بودم با حرف‌های اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. ‌می‌بینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بی‌احترامی می‌کنید؟» اون رسول هم که با حرف‌هام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرف‌های بی‌جایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.» آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.» از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.» سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن. سریع گفتم:« بعداً تعریف می‌کنم.» آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟» همون لحظه، رسول و داوود رسیدن. آقا محمد گفت:«کجا موندید شما‌ها؟ بعداً راجبش حرف می‌زنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیرو‌های جدید میان.» طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر می‌رسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن. دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه می‌کردن رسول و داوود هم متعجب بودن‌ چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک می‌کردن. با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد. آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این‌ خانوم‌ها همکار‌های جدید ما هستن.» از سمت راست شروع به معرفی کرد. - خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی. بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
♥️🌱 آروم گفت:«ممنون.» - خواهش می‌کنم. به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام شدم. پس با این خانوم رادمهر همکار در اومدیم. درسته که من زیاده روی کردم، اما خودت هم خیلی تند رفتی. مطمئن باش تلافی می‌کنم. داشتم توی ذهنم برای تلافی حرف‌های خانوم رادمهر نقشه می‌کشیدم، که دستی رو روی شونه‌ام حس کردم. به سمتش برگشتم و با لحن شاکی گفتم:«اِ سعید، چرا بی‌هوا میای؟» سعید لبخندی زد و ابرو‌هاش رو بالا انداخت. - دیدم توی فکری، اومدم ببینم به چی فکر می‌کنی. خونسرد گفتم:«به کار. الانم برو وقت دنیا رو نگیر.» سعید پوفی کرد. - عجبا! بیخیال سر و کله زدن با سعید شدم و به سمت آبدارخونه رفتم. دیدم خانوم رادمهر هم اونجاست و داره چایی می‌خوره. بی‌توجه بهش، برای خودم چایی ریختم و گذاشتم تا یکمی سرد بشه. یه دفعه چشمام به چشم‌های عسلی رنگش افتاد که توش تنفر و مقداری عصبانیت موج می‌زد. بعد از خوردن چاییش، بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه از آبدارخونه بیرون رفت. لیوان رو توی دستم گرفتم که از داغی لیوان، کف دستام گرم شد. یه دفعه سعید توی چهار چوب آبدارخونه ظاهر شد و گفت:«رسول بیا آقا محمد کارت داره.» با چشمام به چایی توی دستم اشاره کردم. - بذار چایمو بخورم میام. - آقا محمد گفت کار فوری باهات داره. پوفی کشیدم. - باشه بریم. و با سعید از آبدارخونه بیرون رفتیم. دیدم که با آقای اکبری از آبدارخونه بیرون اومدن. دودل برای انجام کاری بودم که می‌خواستم انجام بدم. خیلی وقت بود هیجان رو اینطوری حس نکرده بودم و همین باعث می‌شد آدرنالین خونم بالا بره. با یاد حرف‌هایی که زده بود، آتیش گرفتم و از تصمیمم مطمئن شدم. رفتم سراغ لیوانی که توش چایی ریخته بود. نمک و فلفل و از توی کابینت برداشتم و توی چایش ریختم و هم زدم. وای که قیافه‌اش چقدر موقعه‌ی خوردن این دیدنی می‌شه. از این فکر، لبخند شیطانی زدم. پشت یکی از دیوار‌های راهرو قایم شدم. دیوار طوری بود که من می‌تونستم آبدارخونه رو ببینم اما از آبدارخونه به جایی که من بودم دید نداشت. چند دقیقه منتظر موندم اما یه دفعه به جای اون، آقای قادری توی آبدارخونه رفت. چایی رو که دید گفت:«به‌به! چاییش چه خوش رنگم هست.» دستش به طرف لیوان رفت که نگران شدم. اگه اون چایی رو می‌خورد بدبخت که می‌شدم هیچ، شرمنده هم می‌شدم. نگاه نگرانم بین لیوان و دست آقای قادری توی گردش بود که دستی مانع شد، خودش بود. از خوشحالی توی دلم عروسی به پا بود. آقای محمود گفت:«اِ، آقا داوود اون چایی مال منه.» آقای قادری پوفی کشید. - باشه، پس من برای خودم می‌ریزم. قند می‌خوری؟ آقای محمودی نچ نچ کرد. - نه نه، فقط کشمش. توجه کن آقا داوود توجه خیلی خوبه. آقای محمودی لیوان چایی رو برداشت و سر کشید. یکدفعه صورتش جمع شد و چایی که توی بیرون پرید بود رو از دهنش بیرون اومد. متاسفانه شانس با آقای قادری یار نبود که کمی از چایی آقای محمودی روی لباسش ریخت. آقای قادری با انزجار دستی به لباسش کشید و گفت:«رسول چیکار می‌کنی؟ا اَه اَه لباس نازنینم رو کثیف کردی.» اون که از اون آشی که من براش پخته بودم صورتش جمع شده بود و حتماً طعم دهنش زهرمار بود، گفت:«این چایی چرا انقدر شور و تلخه؟» آقای قادری یه تای ابروش رو بالا انداخت. - نکنه سعید کرده؟ آقا محمودی سرش و به طرفین تکون داد. - نه بابا سعید که پیش خودم بود. ولی...فکر کنم بدونم کار کیه. آقای محمودی سوالی پرسید. - کی؟ گفت:«همین خانوم رادمهر. من می‌خواستم تلافی کنم که اون زودتر اقدام کرد.» آقای قادری اخم‌هاش رو تو هم کشید. - تو از کجا انقدر مطمئنی؟ دست آقای محمودی پشت کمر آقای قادری نشست. - بیا بریم، بعداً برات تعریف می‌کنم. همین که از رفتن اونا مطمئن شدم، از پشت دیوار بیرون اومدم و با سرعت به طرف آبدارخونه رفت و روی صندلی ولو شدم. با دیدن اینکه کسی این اطراف نیست، باد لپ‌های سرخ شده‌ام رو که بر اثر نگه داشتن خنده‌، داشتن بهم فشار می‌آوردن رو خالی کردم و آزادانه قهقهه‌ام رو رها کردم. با یادآوری قیافه‌ی جمع شده آقای محمودی خنده‌م شدت گرفت جوری که اشک داشت از چشمام می‌اومد. همون موقع پریسا با چشم‌هایی که مثل توپ تنیس شده بود، توی آبدارخونه اومد. با لحن متعجبی گفت:«دیونه شدی دختر؟ صدای خنده‌ات داره تا پایین میاد.» آروم‌تر ادامه داد. - آقای محمودی یه جوری آبدارخونه رو نگاه می‌کرد که انگار داره نقشه قتل می‌کشه. چیکار کردی تو باز دختر؟ در حالی به خنده‌م خاتمه می‌دادم، بازوش رو گرفتم و در حالی که به سمت در هدایتش می‌کردم گفتم:«حالا بیا بریم، بعداً برای همتون تعریف می‌کنم.» به سمت بچه‌ها رفتیم که با نگاه‌های متعجب و سوالی نگاهمون کردن. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و شروع کردم به تعریف کردن. یاسی در حالی که می‌خندید گفت:«دمت گرم آبجی، خوب کاری کردی. بعد اون حرف‌هایی که به فاطمه زده بود حقش بود.» @RRR138
♥️🌱 با قیافه‌ی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه می‌کرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود. با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد. هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی می‌داد. الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس می‌کشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود. داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم. پریسا پرسید. - یعنی کار کی می‌تونه باشه؟ فاطمه: - هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده. یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟» شرمنده شده بودم. - شرمنده‌ام یاسی. نفسی کشیدم و ادامه دادم. - اما من می‌دونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، می‌خواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست. یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.» برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.» انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت. - اما فقط همین یه بار‌ ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر می‌موند. - ایول پریسا. رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟» فاطمه جدی جواب داد. - نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم. پریسا: - اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمی‌شن. یاسی بی‌توجه به مخالفت‌های فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی می‌کشیم.» و لبخند شیطانی زد که هر وقت می‌خواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافه‌اش این شکلی می‌شد. یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم. اما...اما من برای چی باید نگران اون می‌شدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان‌ دوستانه‌ای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.» و همین فکر‌ها باعث می‌شد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن می‌ترسیدم. می‌ترسیدم...می‌ترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم. با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که می‌خواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم. رسول گفت:«اونا بیخیال نمی‌شن. قطعاً تلافی می‌کنن.» رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت. - بچه‌ها! به کمک شما‌ها نیاز دارم. داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.» منم که دیدم همه بچه‌ها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.» شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویس‌دهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود. برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم. یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بنده‌های خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟» پریسا تایید کرد. - راست می‌گه. سارگل با این نقشه‌ای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر می‌کنه. سارگل اخم‌هاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونه‌‌ها! اونا می‌تونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.» و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد. - سارگل خانوم! چه نقشه‌ای کشیدی؟ سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.» به حرف‌های رسول که درباره‌ی نقشه‌ش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیاده‌روی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما می‌دونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودی‌ها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یه‌دنده بود که به هیچ تسلیم نمی‌شد و اگه چیزی رو شروع می‌کرد تا تهش نمی‌رفت ول کن ماجرا نبود. فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه. *** "فردا" صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازی‌ها چیه آقای محمودی؟» گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمی‌شم.» خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبت‌های بنده شدید. فقط می‌تونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.» با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
♥️🌱 کار‌هام رو انجام دادم. داشتم به سمت پایین می‌رفتم که داوود از اتاق آقا محمد بیرون اومد. با دیدن من، خودش رو بهم رسوند. - فرشید یه دقیقه وایسا. - جانم؟ دستی به موهاش کشید و گفت:«برو به همکار‌های خانوم شفیعی بگو بخاطر مأموریت، توی خونه‌ی دیگه‌ای ساکن هستن و نمی‌تونن بیان.» پرسیدم. - خب، چرا خودت بهشون نمی‌گی؟ دستی به بازوم زد. - من الان باید با سعید یه جایی برم. بخاطر همین نمی‌تونم، بی‌زحمت خودت بهشون خبر بده. در حالی که ازم دور می‌شد دستش و بالا گرفت. - یاعلی. - علی یارت. به سمت میز‌شون رفتم که خانم ابراهیمی و خانم رادمهر رو ندیدم. فقط خانم خسروی روی میز داشت کار می‌کرد. سرفه‌ای کردم و صداشون زدم. - خانوم خسروی. سرش رو بالا آورد و خونسرد نگاهم کرد. - بله آقای نادری؟ جدی گفتم:«خانوم شفیعی به دلیل اینکه الان مأموریت هستن، در خونه‌ی دیگه‌ای سکونت دارن و چند روزی نمی‌تونن برگردن. بهتون گفتم تا در جریان باشید.» نوع نگاهش تغییری نکرد. - متوجه شدم. خیلی ممنون از اطلاع رسانی‌تون. - خواهش می‌کنم. و به طرف میز کارم رفتم. توی خونه بودیم. امشب نوبت من بود که آشپزی کنم. فاطمه خانم هم امشب و نیست و زحمت من خداروشکر خیلی کمتر می‌شه. در حالی که آواز می‌خوندم و مشغول غذا درست کردن بودم، یه دفعه یاد مأموریت فاطمه افتادم. دست‌هام رو هوا خشک شد و دلشوره گرفتم. خدایا! خودت مراقب فاطمه باش. اگه یه بلایی سرش بیاد من چه جوابی به مادرش بدم. من بهش قول داده بودم مراقب فاطمه باشم. حالا اگه اتفاقی براش می‌افتاد من باید چی کار می‌کردم؟ توی همین فکر‌ها بودم که تلفن خونه زنگ خورد. منتظر شدم دخترا تلفن رو جواب بدم که دیدم نخیر، هیچ آبی از اونا گرم نمی‌شه. به طرف پذیرایی رفتم و تلفن بی‌سیم رو از روی میز تلفن برداشتم. شماره‌ی خونه‌ی خودمون بود. - سلام به مامان لعیا مهربونم، خوبی؟ بابا خوبه؟ آبجی سوگل خوبه؟ مامان از پشت تلفن خندید و گفت:«سلام عزیزم. دو دقیقه صبر کن یکی یکی جواب بدم. هم من، هم بابات و آبجی سوگلت حالمون خوبه.» کمی مکث کرد و پرسید. - حال خودت چطوره؟ دخترا همگی خوبن؟ لبخندی زدم و روی مبل نشستم. - خداروشکر هر چهارتایی‌مون خوبیم. لحن مامان، رنگ نگرانی گرفت و گفت:«سخت‌تون نیست عزیزم؟» لبخندی به نگرانیش زدم و مهربون گفتم:«خیالت راحت مادر من، همه چیز امن و امانِ. شما چیکارا می‌کنی؟» - طبق معمول، خودم و لیلا(مادر فاطمه)، نسترن(مادر یاسی) و پردیس(مادر پریسا) مشغول حرف زدن و گشت و گذاریم. بابات هم با آقای خسروی توی شرکت سرشون به کار گرمه. - عجب! خب، مامان جونم حرف زدن باهات حسابی بهم انرژی داد. من برم شام درست کنم که صدای شکم‌هامون گوش فلک و کَر کرده. خندیدم و ادامه دادم. - کاری نداری مامان؟ من دیگه برم. - نه عزیزدلم، برو به کارت برس خداحافظ. - خداحافظ. تلفن رو قطع کردم که یدفعه،صدای افتادن چیزی رو شنیدم. با دیدن دو عدد فضول به نام‌های پریسا و یاسی که در حال گوش دادن بودن، به قیافه‌هاشون خندیدم. بعد هم دست به سینه و حرصی گفتم:«تا شما باشید دیگه فال گوش واینَستید.» به طرف آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شام شدم. بیکار توی خونه نشسته بودم. حوصلم سر رفته بود. ساعت نه صبح بود و رسماً سه روز دیگه مأموریت شروع می‌شد. تو فکر بودم که صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم. سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. اسلحه‌م رو برداشتم به طرف در رفتم. همین که در باز شد اسلحه رو به سمت اون شخص گرفتم و تا خواستم بگم تکون نخور با دیدن آقای قادری جا خوردم. با یادآوری اینکه روسری سرم نیست جیغی کشیدم و در و محکم بستم که با بینی‌ آقا قادری اثابت کرد. با درد آخی گفتن و من با سرعت نور، به سمت اتاق رفتم. بعد از مرتب کردن لباس‌هام بیرون اومدم که دیدم آقای قادری روی مبل نشسته و سرش رو بالا گرفته. داشت از بینی‌شون خون می‌اومد. با یاد‌آوری کاری که کردم، لب گزیدم. آروم به سمتشون رفتم. می‌خواستم بهشون سلام بدم که با یادآوری کار خودشون، اخم‌هام تو هم رفت و دست‌هام رو به کمرم زدم. طلبکارانه گفتم:«شما نمی‌تونید در بزنید؟ این خونه آیفون داره. اصلاً ببینم، شما کلید خونه رو از کجا آوردین؟» آقا قادری سرفه‌ای کرد. - سلام. خجالت زده لب‌هام رو زیر دندون کشیدم و گفتم:«سلام.» آروم پرسیدم. - شما نمی‌دونید یه دختر خانوم تنها اینجا زندگی می‌کنه؟ برای چی بدون اطلاع اومدین؟ شرمنده سرش رو پایین انداخت. - عذر می‌خوام. من فکر کردم شما برای مهمونی رفتید لباس بخرید. اخم‌ ظریفی کردم و جدی گفتم:«لطفاً سری بعدی قبل از اومدنتون حتماً بهم خبر بدین.» - باز هم شرمنده. فقط یه چیزی... ابرو‌هام رو بالا انداختم که ادامه داد. - فردا باید ساعت پنج بعداز ظهر به اداره بیاین. - اگه من رو تعقیب کنن و من شناسایی بشم چی؟ آقای قادری گفت:«فکر اونجا رو کردیم خانوم شفیعی، جای نگر
♥️🌱 توی اداره مشغول به کار بودیم. بعداز ظهر بود و نزدیک ساعت پنج بود. دو روزی شده بود که فاطمه رو ندیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود. با شنیدن صدای آشنایی، به عقلم برگشتم. با دیدن دختری که موهای فر درشتی داشت و از شال بیرون زده بود و لباس‌های نسبتاً گشادی پوشیده بود خشکم زد. بهم خندید و گفت:«دیگه ما رو یادت رفته رفیق؟» با یادآوری اینکه فاطمه گریم شده بود، جیغ خفه‌ای کشیدم و محکم تو آغوش کشیدمش. چند دقیقه توی بغل هم بودیم که با صدای جدی آقا محمد از هم جدا شدیم. - همگی لطفاً بیاین توی اتاق من، امروز جلسه داریم. می‌دونستم جلسه برای چیه و قراره چی کار بکنیم. همگی توی اتاق آقا محمد جمع شدیم که همه با دیدن فاطمه، تعجب کردن. خب حق داشتن آخه فقط من به دلیل کنجکاوی بیش از حد زیادم، عکس گریم شده‌ش رو دیده بودم. آقای قادری هم خیلی خونسرد به آقا محمد نگاه می‌کرد. بقیه همچنان مات و مبهوت بودن که فاطمه بلند شد و گفت:«فاطمه شفیعی هستم.» تک خنده‌ای کردم. - در حال حاضر ملقب به ساناز آقایی. همه ابراز خوشحالی کردن و با صدای سرفه‌ی آقا محمد، سکوت توی اتاق حکم فرما شد. - تا اینجا به خوبی پیش رفتیم. خانوم شفیعی تونستن در قبول شدن آزمون، وارد تیم اون‌ها بشن. برای مهمونی هم طبق نقشه پیش می‌ریم، لطفاً همگی احتیاط کنید. خانوم خسروی و رادمهر، شما‌ها به عنوان مستخدم در مهمونی حضور پیدا می‌کنید. خانوم ابراهیمی هم در سایت شما رو پشتیبانی می‌کنن. رو به آقایون ادامه داد. - شما‌ها هم به عنوان مستخدم در مهمونی حضور پیدا می‌کنید. در حالی که شما کار‌تون رو انجام می‌دید، ما هم تمام راه‌های خروجی رو مسدود می‌کنیم. دست‌هاش رو روی میز گذاشت و جدی گفت:«نگران شناسایی‌ شدن‌تون هم نباشید. بچه‌های گریمور شما رو گریم می‌کنن تا امکان شناسایی وجود نداشته باشه.» مکثی کرد و تاکیدی گفت:«یادآوری می‌کنم که اون دارو‌ها، هیچ آسیبی بهشون نمی‌زنه. چی‌پی‌اس همراه خودتون داشته باشید و اما اسلحه، طبق گزارش منبع‌مون توی یکی از اتاق‌ها اسلحه کار گذاشته شده. امیدوارم بهشون نیاز پیدا نکنید.» آقا محمد چند مورد دیگه هم اضافه کرد و در آخر، رو به آقای محمودی گفت:«تو هم مراقب باش آقا رسول.» پوکر فیس لب زد. - چشم آقا. طبق حدس‌هایی که زده بودم، الان دیگه مطمئن شده بودم که آقای محمودی توی مأموریت‌های زیادی شرکت نداشته و بیشتر توی سایت بوده‌. با "خسته نباشید" آقا محمد، همه از اتاق بیرون اومدیم و به طرف میز‌هامون رفتیم. یاسی و پریسا تا به میز رسیدن، سریع فاطمه رو بغل کردن و حسابی ابراز دلتنگی کردن. یاسی لبخند مهربونی زد. - حسابی دلمون تنگ شده بود. مشکلی که نداری؟ - نه عزیز دلم هیچ مشکلی ندارم. تازه دارم یه نفس راحت بدون شما می‌کشم. پریسا مشتی به بازوی فاطمه زد و گفت:«خیلی پرویی تو. لیاقت مهر و محبت ما رو نداری.» من که از بحث خسته شده بودم گفتم:«بچه‌ها این بحث رو بیخیال بشید.» یه دفعه با یادآوری فردا شب، هیجانی و ذوق زده ادامه دادم. - وای! فردا چه شبی بشه. من که حسابی هیجان دارم. یاسی و فاطمه هم تایید کردن. - منم همینطور پریسا حسرت‌بار گفت:«حیف این‌ دفعه من نیستم.» لب‌هام رو غنچه کردم و گفتم:«اهوم.» فاطمه: - بچه‌ها، من دیگه باید برگردم. مراقب باشید، فعلا خداحافظ تا فردا شب. یاسی دستی تو هوا براش تکون داد. - خداحافظ عزیزم. راستی قیافه‌ی جدیدت خیلی بهت میاد. حرصی دست به سینه شدم. - عجب شانسی دارن. هنوز نیومده دارن توی مأموریت شرکت می‌کنن. من که ۶ ماه فقط پشت میز نشسته بودم. داوود اخمی کرد و گفت:«رسول، تو الان برای چی دقیقاً داری حرص می‌خوری؟» سعید که از این بحث‌ها خسته شده بود گفت:«اَه، بسه دیگه رسول. داوود راست می‌گه.» فرشید چشمکی بهم زد‌ - فقط مواظب باش فردا بلایی سرت نیاد. اخم‌های توی هم رفت. - می‌شه انقدر نگید مواظب باش؟ همگی مثل گروه سرود گفتن. - مواظب خودت باش. و در آخر جمله خندیدن. حرصی نگاهشون کردم. من زیاد توی عملیات‌های میدانی شرکت نمی‌کردم و بیشتر توی سایت بودم و بخاطر همین بچه‌ها همش سر به سرم می‌ذاشتن که گند نزنم. چند ثانیه همینطوری خندیدن که داوود سریع گفت:«بچه‌ها، بدوید آقا محمد داره میاد. حرف اضافه هم نزنین.» در حالی که به طرف میزش می‌رفت ادامه داد. - من باید خانوم شفیعی رو برسونم. مشکوک و با تمسخر نگاهش کردم. - اون‌وقت شما کی آژانس خانوم شفیعی شدی؟ داوود با قیافه‌ی خنثی نگاهم کرد. - آقا محمد گفته. در ضمن، شما بهتره به کارت برسی استاد رسول. یاعلی! و من با گفتن "علی یارت"، و بچه‌ها با خداحافظی بدرقه‌ش کردن. شب سعید من رو رسوند. در خونه رو باز کردم و داخل شدم. از چراغ‌های خاموش خونه، می‌شد فهمید که همه غرق خواب شیرین هستن. با دیدن چراغ آشپزخونه که روشن بود، لبخند گرمی به این همه محبت مادرانه زدم. آروم و بی سر و صدا به اتاقم رفتم. روی
♥️🌱 عصر بود. ساعت ۶ بود و من آماده شده بودم. یه جی‌پی‌اس از توی کیف برداشتم. اون رو توی دندون‌م جاساز کردم. روی مبل نشسته بودم که با صدای آیفون بلند شدم. با دیدن نازنین غلامی، آیفون و برداشتم و با گفتن "الان میام" آیفون رو قطع کردم. با گفتن بسم الله، توی ماشینش نشستم. توی راه هیچ حرفی بین ما زده نشد. به محل مورد نظر رسیدیم. یه عمارت خیلی شیک و بزرگ بود. دیوار‌‌های عمارت سفید رنگ و منبت‌کاری شده بودن. وارد عمارت شدیم که با دیدن جمعیت، تعجب کردم. فکر نمی‌کردم مهمونی انقدر تجملاتی و پر جمعیت باشه‌. موسیقی لایت خارجی در حال پخش بود که با صدای صحبت‌های مهمون‌ها، ادغام شده بود. دو طرف عمارت، پله‌ها مارپیچی شکل می‌خورد و به طبقه بالا می‌رفت. دیوار‌ها با نقاشی‌های نفیس و با‌ارزش تزئین شده بودن. نازنین روی یکی از صندلی‌ها که کنار دیوار گذاشته شده بود نشست‌. - اینجا می‌تونی آزاد باشی‌ از مهمونی لذت ببر. به طبقه بالا اشاره کرد. - طبقه‌ی بالا راهروی سمت چپ دومین اتاق، اونجا می‌تونی لباس‌هات رو عوض کنی. سری تکون دادم و به طبقه بالا رفتم. بعد از عوض کردن لباس‌هام با یه کت شلوار خاکستری رنگ، از اتاق بیرون اومدم. از پله‌ها پایین اومدم و عینکم رو روی چشم‌هام جا به جا کردم. دستی به موهای فر مصنوعی‌م کشیدم و با چشم‌هام، مشغول پیدا کردن دخترا شدم. دیدم دارن لیوان‌های شربت و رو جمع می‌کنن. تغییر زیادی کرده بودن اما چون آقا محمد عکس‌هاشون رو برام ارسال کرده بود، خیلی راحت تونستم پیداشون کنم. با قدم‌های آروم، کفش‌های مشکی پاشنه بلندم رو، روی سرامیک‌های براق کشیدم و به سمتشون رفتم. یاد چند ساعت پیش افتادم. وقتی که گریم شدیم اصلاً نتونستم یاسی رو تشخیص بدم. واقعاً تغییر کرده بود. حتی خود من هم قابل قیاس با چهره‌ی خودم نبودم. وقتی می‌خواستیم وارد مهمونی بشیم، از ما رمز خواستن. خداروشکر با تلاش بچه‌های رمزگشایی، تونستیم متوجه رمز بشیم و وارد مهمونی بشیم. بعد از گفتن رمز، ما رو به داخل عمارت هدایت کردن و یه دست کت شلوار سرمه‌ی رنگ بهمون دادن. پذیرایی کردن با کفش پاشنه بلند هم مکافات خودش و داشت. به ما گفته شده بود ما امشب نه چشم داریم و نه گوش. یه جورایی قشنگ بهمون گفته بودن که رسماً هر چی دیدیم و شنیدیم فراموش می‌کنیم. بعد از توضیح دادن یه سری نکات ضروری، بهمون گفتن که مشغول به کار بشیم. چند دقیقه‌ای بود که مشغول پذیرایی بودم که با شنیدن یه صدای آشنا، برگشتم. - یه لیوان شربت بهم بده. با دیدن فاطمه، لبخند ذوق‌زده‌م رو مخفی کردم. با لباسی که انتخاب کرده بود خیلی خوشگل بود. لبخند ملیحی زدم و گفتم:«بله خانوم.» لیوان رو ازم گرفت و به سمت نازنین غلامی رفت. یه ساعتی گذشته بود و هنوز خبری از رحمتی نبود. توی دلم، جد و آباد رحمتی رو از فحش‌های قشنگم مستفیض می‌کردم که با شنیدن صدای پای کسی، همه به احترام اون بلند شدن. با دیدن رحمتی پوزخند کم‌رنگی گوشه لبم جا گرفت. بالاخره بعد از یه ساعت اومد. چه عجب دیگه داشت خوابم می‌برد. فرشید و دیدم که با عجله به سمتم اومد. - رسول، همه به طور کامل مسلح هستن. نقشه‌ی خانوم‌ها همین الان باید اجرا بشه. باشه‌ای گفتم و با چشم‌هام دنبال خانم رادمهر گشتم. در حال پذیرایی بود که به سمتش رفتم. - ببخشید. برگشت و با ابرو‌های بالا رفته و لبخند معمولیِ جواب داد. - بله؟ - می‌شه یه لحظه تشریف بیارید؟ سری تکون داد و دنبالم راه افتاد. آروم گفتم:«همه‌ اسلحه دارن خانوم رادمهر. باید نقشه رو اجرا کنید.» خانم رادمهر سری به نشونه تفهیم تکون داد و ازم دور شد صدای رسا و بلند رحمتی به گوش رسید. - روی صحبتم با اونایی که تازه وارد‌هایی که تازه به جمع ما اضافه شدن. برای چند روز دیگه، اطلاعاتی که به دست آوردیم رو به منبع‌مون توی عراق می‌دید. باید قاچاقی از مرز رد بشید. بعد از اینکه اطلاعات رو دادید... به یه خانم و آقا که گوشه‌ای از سالن نشسته بودن اشاره کرد و ادامه داد. - با مهرداد و کوکب بر می‌گردید. خطایی ازتون سر بزنه، حکم مرگ خودتون رو امضا کردید. پوزخندی توی دلم بهش زدم. عمراً اگه بذاریم نقشه‌تون رو عملی کنید. کمی به حرف‌هایی که زده بود فکر کردم. این آدم اون‌قدری حرفه‌ای بود که ما مدرک کافی برای متهم کردنش نداشتیم. عمراً امکان نداره اطلاعات مهم کشور رو در اختیار یه سری تازه کار بذاره. این کار از نظرم بو دار بود و یه قضیه‌ای پشت اون بود. صدای یه مردی که با لحن آمرانه‌ای حرف می‌زد، رو شنیدیم. - برید کمک کنید تا میز شام رو بچینن. به طرف آشپزخونه رفتیم و بعد از اینکه همگی جمع شدیم، در آشپزخونه که خیلی بزرگ بود رو قفل کردیم. چند تا خدمتکار مرد و زن با تعجب به ما و حرکاتمون نگاه می‌کردن. قبل از اینکه فرصت عکس‌العملی بهشون بدیم، سریع دست ‌هاشون رو بستم و یه پارچه روی دهنشون بستیم که سر و صدا نکنن. عمارت
♥️🌱 حیف اون همه گریم که به باد رفت. شب بعد از برگشتن از مأموریت همه رو پاک کردیم. صبح شده بود و همگی مشغول خوردن صبحونه شده بودیم. به یاسی نگاه کردم که خیلی گرفته و ناراحت بود. صبحانه نمی‌‌خورد و فقط با قاشق چایی‌خوری توی چایی بازی می‌کرد. کمی نگران شده بودم. - یاسی چیزی شده؟ پریسا حرفم و تایید کرد و گفت:«از دیشب حالت بد بود. بگو ببینیم چی شده؟» سرش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد. - راستش...راستش دیشب عمه زنگ زد. همگی با چشم‌های گرد و دهنی باز بهش خیره شدیم. فاطمه پرسید. - خب، چی گفت؟ یاسی کلافه جواب داد. - طبق معمول همون حرف‌های همیشگی.اما...اما ایندفعه... کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد. - این‌دفعه راشان میاد تهران تا من و ببره. پریسا عصبی مشت گره کرده‌ش رو روی میز کوبید. - غلط کرده پسر عوضی. تو چرا به بابات نمی‌گی؟ بگو پسره بره پی کارش دیگه. یاسی درمونده گفت:«آخه اون عمه منه. خواهر بابامه؛ دلم نمی‌خواد روابط خانوادگی‌مون بهم بخوره.» مشکوک و با چشم‌های ریز شده بهش نگاه کردم. - وایسا ببینم، نکنه تو هنوز به اون پسره‌ی عوضی علاقه داری؟ یاسی تند تند سرش و تکون داد. - نه نه، اصلاً. من ازش متنفرم. فاطمه جدی گفت:«پس اگر ازش متنفری، همین الان زنگ بزن به بابات و ماجرا رو بگو.» یاسی کمی تردید داشت اما تلفنش رو برداشت و شماره‌ی باباش رو گرفت. از روی صندلی بلند شدم. - یاسی ما می‌ریم پایین، تو هم تلفنت تموم شد بیا. یاسی آروم باشه‌ای لب زد که باباش تلفن رو جواب داد. بعد از اینکه لباس‌هامون رو پوشیدیم، به سمت پارکینگ رفتیم . راشان، پسر عمه یاسی بود که یه مدت کوتاهی با هم نامزد بودن. راشان پسر خوبی نبود؛ یه روز که پارک رفته بودیم اون و با یه دختر دیدیم و مچشو گرفتیم. یاسی هم بعد از اون ماجرا، نامزدی رو به بهانه‌ی دیگه‌ای بهم زد و ماجرای اون دختر و پارک، یه راز بین ما بود. اما نمی‌دونم اون عمه‌ش چرا نمی‌فهمه. توی ماشین نشستیم. چند دقیقه‌ای گذشت که یاسی هم اومد پریسا پرسید. - چی شد؟ یاسی نفسش کلافه بیرون فرستاد و گفت:«اولش که خیلی عصبانی شد، اما بعدش گفت با عمه حرف می‌زنه. فاطمه لبخندی زد و از توی آینه نگاهش کرد. - خب پس، تموم شد دیگه؟ یاسی: چادرش رو مرتب کرد و لب زد. - تقریباً. پریسا: - فاطمه حرکت کن. به موقع رسیدیم. بعد از سلام و خسته نباشید گفتن، سر میزمون رفتیم. یک ساعت گذشته بود که آقا محمد فاطمه رو صدا زد تا بره توی اتاق بازجویی. من از خانوم‌ها بازجویی می‌کردم؛ دوربین رو روشن کردم. اخم ظریفی کردم و شروع کردم. - اون اطلاعات رو از کجا بدست آوردید؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت:«من اطلاعی ندارم. ما فقط قرار بود اطلاعات رو به عراق بدیم.» دست‌هام روی توی هم گره زدم. - اسم شخصی که قرار بود در عراق اطلاعات رو به اون بدید چیه؟ - قاسم رحمانی. کمی روی میز خم شدم و گفتم:«ایرانیه.» - آره چند تا سوال دیگه پرسیدم بعد بازجویی به آقا محمد گزارش دادم و به سمت میزم رفتم. احساس سنگینی یه نگاه رو به خودم حس کردم. سرم و بالا آوردم. آقای قادری بود داشت با نگاه خیره‌ای نگاهم می‌کرد. نگاه من رو که دید سرش و پایین انداخت و مشغول انجام کارش شد. بر اساس بازجویی‌ها ما باید قاسم رحمانی رو پیدا کنیم، اما اون توی عراق بود و باید یه تیم رو به عراق اعزام می‌کردم. کلافه نفسم و بیرون دادم. امروز زیاد سرم شلوغی نبود؛ گوشیم رو برداشتم و عطیه که "جانان" سیو شده بود زنگ زدم. چند ثانیه گذشت که صدای گرم و مهربون عطیه توی گوشم پیچید. - به‌به! سلام آقا محمد لبخند روی لب‌هام عمیق‌‌تر شد. سرزنده گفتم:«سلام عطیه خانوم، احوال شما؟» عطیه: الحمدلله عالی، تو چطوری؟ - منم خوبم شکر خدا. خودت خوبی؟ عزیز و میلاد خوبن؟ عطیه خوشحال گفت:«بله همه خوبیم.» - عطیه، شب با میلاد و عزیز رو آماده باشید که برای شام بریم بیرون. عطیه: چشم، امر امر شماست آقا. کاری نداری؟ - نه مواظب خودتون باشید. یاعلی عطیه آروم زمزمه کرد: مراقب خودت باش آقای من. علی یارت. لبخندی زدم و تلفن رو قطع کردم. @RRR138 https://harfeto.timefriend.net/16484053552416 ناشناسسسس😆😍