eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
『 ﷽ 』 🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸 ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید. 1_ رمان از زبان همه‌ی شخصیت‌ها روایت می‌شود.( می‌توانید با هشتگ‌های زیر آنها را دنبال کنید) بعضی اوقات راوی داستان، است✅ 2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلش‌بک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد. https://eitaa.com/RRR138/18157 پارت‌یڪ🌿 https://eitaa.com/RRR138/18144 https://eitaa.com/RRR138/18266 معرفے‌شخصیت‌ها @RRR138 پشت صحنه🌱 @nashenas_chanel_ghando
♥️🌱 اما پریسا برعکس یاسی اخم‌هاش رو تو هم کشید. - سارگل، کارت اشتباه بود. اینجا پر دوربینه. اگه بره به آقا محمد نشون بده می‌دونی چی می‌شه؟ فاطمه هم در تایید حرف پریسا، جدی گفت:«پریسا راست می‌گه. ما مسئولیت کار‌های تو رو به عهده نمی‌گیریم.» فاطمه و پریسا همیشه این شکلی بودن. اونا توی کار جدی بودن و با کسی هم شوخی نداشتن، اما یاسی همیشه و همه جا پایه‌ی شیطنت‌های من بود. به ادامه کارمون مشغول شدیم. به آقای محمودی نگاه کردم که داشت فکر می‌کرد و مطمئن بودم با حدس درستی که در مورد آبدارخونه و چایی زده، جزو محالات بود که تلافی نکنه. تمام ما‌جرای آبدارخونه و تلافی خانوم رادمهر رو برای بچه‌ها تعریف کردم که همه‌شون از خنده دست روی دل‌هاشون گذاشته بودن. با قیافه‌ی پوکری نگاهشون کردم. - ناسلامتی من ضایع شدم. اونوقت شما می‌خندید؟ سعید تک خنده‌ای کرد و گفت:«همیشه فکر می‌کردم که فقط تو و فرشید کار و جدی نمی‌گیرید. می‌بینم نه خیر نیرو‌های جدید هم مثل شماهان.» داوود در حالی دستش رو مثل بادبزن که برای کباب تکون می‌دن، توی هوا تکون داد. - آخ، آقا سعید. نبودی قیافه‌ی رسول و بعد از خوردن چای، نه نه اصلاح می‌کنم، زهرمار ببینی. منم که هیچوقت جلوی داوود کم نمی‌آوردم، گفتم:«هه، داوود جان! قیافه خودت هم وقتی اون زهرمار ریخت رو لباست دیدنی بود.» داوود از اینکه کم آورده بود لباش آویزون شد. - فقط خانوم رادمهر جلوی تو کم نمیاره. فرشید سرفه‌ای کرد. - اهم اهم! می‌گم بهتر نیست بریم به کارمون برسیم دوستان؟ همگی چرایی گفتیم هر کسی به سمت میز خودش رفت و مشغول کار خودش شد. *** یکم از کاری که می‌خواستم کنم پشیمون بودم اما وقتی یاد کار خودش افتادم تصمیمم قطعی شد. قبل از ناهار، از یکی از همکار‌های خانوم پرسیدم کدوم غذا برای خانوم رادمهرِ، که به ظرف غذای آخری اشاره کرد. تشکر کردم و وقتی از رفتنش مطمئن شدم، کیسه فریزر که توش دارچین ریختم رو از جیبم در آوردم و توی غذاش خالی کردم. حالا این من بودم که قرار بود به قیافه‌ی اون بخندم. بچه‌ها رو صدا کردم و نقشه‌م رو براشون تعریف کردم. داوود با شک نگام کرد. - رسول اگه اون غذا رو نخوره یا عوض کنه چی؟ فرشید دستی به گردنش کشید و گفت:«داوود جان! یه درصد هم احتمال بده خودش بخوره. انقدر ته دل رسول رو خالی نکن داداش.» سعید در تایید حرفش ادامه داد. - حق با فرشیده. در ضمن، خود خانوم رادمهر هم کار قشنگی نکرده. من که نگاهم به در سالن بود با دیدن اینکه وارد غذاخوری شدن، گفتم:«هیس بچه‌ها! اومدن.» با بچه‌ها به سمت غذا‌خوری رفتیم. به طرف یه میز حرکت کردیم که یکی از خانم‌هایی که مسئول اونجا بود غذا‌ها رو روی میز گذاشت و بعد با تشکری از سمت ما، ازمون دور شد. شروع به خوردن کردیم که یه دفعه نگاهم به سمت سارگل کشیده شد که فقط با قاشق با دونه‌های برنج بازی می‌کرد و لب به غذا نزده بود. فاطمه رد نگاهم و دنبال کرد و فهمید که یه چیزی شده وگرنه سارگل آدمی نبود که از قیمه بگذره. فاطمه وارد عمل و شد و سر صحبت و باز کرد. - سارگل عزیزم، چیزی شده؟ چرا نمی‌خوری؟ سارگل سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمنده‌ای گفت:«اصلاً گرسنه نیستم. راستش...راستش می‌خوام برم از آقای محمودی عذر‌خواهی کنم. الان که فکر می‌‌کنم، می‌بینم کارم خیلی بچگانه بود.» لبخند مهربونی بهش زدم. - خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی. حالا هم که میل نداری نخور عزیزم. مشغول خوردن شدیم که یاسی در حالی که لقمه‌اش رو قورت می‌داد گفت:«اگه نمی‌خوری غذات رو بده به من.» سرش و انداخت پایین و با لحن مظلومی ادامه داد. - آخه...هنوز سیر نشدم. همین که این رو گفت، سارگل تک خنده‌ای کرد و با لحنی که مثلاً نشون می‌داد حرصی شده، گفت:«بیا عزیزدلم، الهی گوشت بشه بچسبه به تنت. بلکه یه پرده گوشت به تنت بچسبه» غذا رو به طرف یاسی گرفت و یاسی هم مثل بچه‌های دو ساله چشم‌هاش برق می‌زد و با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید که با چشم‌غره‌ی تیز فاطمه، سریع لب گزید. سرش و پایین انداخت و مشغول خوردن شد. همه‌ی وجودمون چشم شده بود و مشغول نگاه کردن به اونا بودیم. دیدیم که خانوم رادمهر اصلاً لب به غذاش نزده. رسول حرصی گفت:«اَه، پس چرا نمی‌خوره؟» سعید: - ببینم رسول، نکنه فهمیده؟ رسول با لحن مطمئنی گفت:«نه اصلاً. اون موقع خانوم رادمهر مشغول کار بود.» کمی نگران بودم. - بچه‌ها کارمون اشتباه بود. اگه یکی از پرسنل یا کارکنان اون غذا رو بخوره، می‌دونین چی می‌شه؟ یه دفعه چشم‌های رسول پر از اضطراب و نگرانی شد. رد نگاهش و دنبال کردم که دید خانم رادمهر در حالی که می‌خندید، ظرف غذاش رو به خانم خسروی داد. همین که اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت، انگار دهنش سوخت و سرفه کرد. چند ثانیه بعد دستی به گلوش کشید که انگار نمی‌تونست نفس بکشه. و در آخر نگاه متعجب و نگران ما بود که بین هم، رد و بدل می‌شد.
♥️🌱 توی اداره هر چی چشم چرخوندم دنبال خانم خسروی گشتم، پیداشون نکردم. به طرف خانم ابراهیمی، رادمهر و شفیعی رفتم. رو بهشون پرسیدم. - سلام خانوم‌ها. چرا خانوم خسروی امروز نیومدن اداره؟ خانم رادمهر جدی گفت:«دیروز توی غذاشون دارچین بود، ایشون هم که حساسیت شدید به دارچین دارن حالشون بد شد و نتونستن امروز بیان. من هم از آقای عبدی، یه روز مرخصی براش گرفتم.» کمی شکه شدم و با ابرو‌های بالا رفته‌ای جواب دادم. - انشالله هر چه زودتر حالشون بهتر می‌شه. و در حالی که متعجب بودم، راهم رو به سمت اتاقم کج کردم. موقعه‌ای که به آقا محمد در مورد حال بد خانم خسروی توضیح می‌دادن، زیر چشمی خیلی بد به رسول نگاه می‌کردن اما آقا محمد متوجه نگاهشون نشد. رسول با تعجب به خودش نگاه می‌کرد و سکوت کرده بود. فرشید کمی حالش گرفته بود. دستی به شونه‌ش زدم و گفتم:«آقا فرشید، چیزی شده؟» آروم جواب داد. - چیز خاصی نیست، اما من خودم رو مقصر می‌بینم. ما می‌تونستیم جلوی رسول رو بگیریم ولی به جاش کاری نکردیم. سری از تأسف تکون دادم و گفتم:«متأسفانه کاریه که شده.» صبح که بیدار شدم، قیافه‌ی خودم رو که توی آینه دیدم از وحشت، دستم و روی قلبم گذاشتم. تمام صورت دونه‌های ریز قرمز روش نقش بسته بود. وقتی از خواب بیدار شده بودم، بچه‌ها رفته بودن. با این اتفاقی که افتاده بود، می‌دونستم سارگل بیخیال ماجرا نمی‌شه و هر جوری شده زهرش رو به آقای محمودی می‌ریزه. توی فکر بودم که نقشه چه طوری پیش می‌ره که با لرزیدن گوشیم روی میز عسلی، به سمتش برگشتم و با دیدن اسم "سارگل" لبخندی روی لب‌هام شکل گرفت. صداش توی گوشم پیچید. - الو، سلام یاسی. - سلام. سارگل با صدای شیطونی گفت:«موقعه‌ی اجرا نقشه‌ست.» سوتی زدم. - خیالت راحت، الان انجامش می‌دم. سارگل نگران گفت:«یاسی مراقب باش کسی متوجه نشه، و گرنه بدبخت می‌شیم.» جواب دادم. - خیالت راحت باشه حواسم هست. تنها نگرانی من اینه که شما اونجا ضایع‌ بازی در بیارین. هر چیزی شد بهم خبر بده. سارگل: - خیالت تخت خواب. هر چی شد بهت خبر می‌دم. هنوز خیلی زود بود و بیشتر بچه‌ها نیومده بودن. منم طبق معمول که صبح زود از خواب بیدار می‌شدم کمی گیج و منگ بودم که با حرف‌های عجیب و غریب خانم شفیقی، حالم بدتر هم شده بود. یه دفعه که داشتم سیستم‌ها رو چک می‌کردم حس می‌کردم هک شدن. اگه به آقا محمد می‌گفتم که خیلی ضایعه‌بازی بود، تنها راهم زنگ زدن به سعید بود. گوشیم و برداشتم و شماره سعید و گرفتم که جواب نداد. کلافه نفسم و بیرون فرستادم و شماره فرشید رو گرفتم. به دو بوق نکشید که جواب داد. - جانم رسول؟ هول گفتم:«فرشید سریع بیا کار خیلی واجب باهات دارم. هر طوری شده سعید رو هم پیدا کن با خودت بیار.» بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم گوشی رو قطع کردم و ترسیده به مانیتور نگاه کردم. *** "چند دقیقه قبل" با کارایی که سارگل می‌کرد، آدم از دستش دیونه می‌شد و می‌خواست سرش رو توی دیوار بکوبه. آقای اکبری رو دیدم که داره از کنارم رد می‌شه سریع جلوش وایستادم و هول گفتم:«سلام، آقای اکبری.» آقای اکبری با ابرو‌های بالا رفته نگام کرد. - سلام خانم ابراهیمی. چند ثانیه گذشت و منتظر بود حرف بزنم که خودش برای باز کردن سر صحبت گفت:«با من امری دارین خانم ابراهیمی؟» نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تسلطم رو حفظ کنم که متوجه‌ی استرسی که داشتم، نشه. - من چند تا سوال در مورد اداره ازتون داشتم. آقای اکبری در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت:«بفرمائید، من در خدمتم.» از اینکه قبول کرده بود خیلی خوشحال بودم که بالاخره نقشه سارگل، کم‌کم داشت جواب می‌داد. برای اینکه بهم شک نکنه، شروع کردم به پرسیدن سوال‌هایی که از قبل با بچه‌ها روشون فکر کرده بودیم. https://harfeto.timefriend.net/16468045630280 لینک‌این‌پارت💖🙂 @RRR138
♥️🌱 کمی مکث کردم. - حواستون رو جمع کنید، باید خیلی روی این پرونده دقیق کار کنید. خب، سوالی نیست؟ منتظر بقیه رو نگاه کردم که با شنیدن سوالی نیست، با گفتن خسته نباشید، بدرقه‌شون کردم. «تمامی پرونده‌، ساخته ذهن نویسنده می‌باشد و هیچ گونه حقیقتی را به تصویر نمی‌کشد‼️» با این وضعیت، از امروز کار فاطمه شروع می‌شد. ما هم باید تا روز مهمونی صبر می‌کردیم. با تموم شدن جلسه، از اتاق آقا محمد بیرون اومدم. سرم پایین بود و می‌خواستم از پله‌ها برم پایین، که سرم گیج رفت. دستم و به دیوار گرفتم تا نیفتم که با صدای شخصی، سرم و بلند کردم. - خانوم ابراهیمی، حالتون خوبه؟ سری به نشونه‌ی چیزی نیست برای آقای اکبری تکون دادم. - مشکلی پیش نیومد. ممنون خواستم برم که با حرفی که شنیدم، برگشتم. - اون روز کارتون خیلی اشتباه بود. رسول خیلی ترسیده بود. انتظار نداشتم شما هم با دوستاتون همکاری کنید. طبق معمول من با آرامش جواب دادم: - اشتباه بودن کارم رو شما باید بگید؟ کار دوست شما خوب بود که توی غذای یاسی دارچین ریختید؟ بهتر بود شما جلوی دوست خودتون رو می‌گرفتید. آقای اکبری که انگار حرصی شده بود گفت:«ما نمی‌دونستیم خانوم خسروی به دارچین حساسیت دارن. در ضمن خانوم رادمهر این بازی بچگانه رو شروع کردن.» خونسرد جواب دادم. - و شما و دوستاتون هم این بازی رو ادامه دادید. در ضمن آقای اکبری کار‌های سارگل هیچ ارتباطی به من نداره. و با تموم شدن حرفم از کنار آقای اکبری رد شدم. اون لحظه انقدر از دست آقای اکبری که خیلی راحت خودشون رو حق‌دار می‌دونستن حرصی شده بودم که حد نداشت. نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سمتم میزم رفتم. ساعت ۳:۳۰ دقیقه ظهر بود. با این تفاسیر، نیم ساعت دیگه وقت داشتیم. خانم شفیعی مضطرب با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد. متوجه‌ی نگاه خیره‌م شد و سرش رو بالا آورد. نگاهم رو به جلو دوختم و پرسیدم. - مشکلی پیش اومده خانوم شفیعی؟ خانم شفیعی آروم گفت:«راستش من توی شهر خودمون فقط درس خوندم و از وقتی که استخدام شدم این اولین ماموریت من به حساب میاد. به خاطر همین یکم نگران و مضطربم.» یاد اولین ماموریت خودم افتادم. نگرانی از سر و صورتم مشخص بود. رنگ مثل گچ دیوار سفید شده بود و کم مونده بود پس بیفتم. رسول انقدر من رو خندوند که به کل اضطراب ماموریت فراموشم شد و با آرامش ماموریت رو تموم کردم. یادش بخیر! زمان چقدر بی‌رحمانه سریع می‌گذشت. با لحن آرامش‌بخشی گفتم:«نگرانی شما کاملاً طبیعیه. توکل به خدا همه چیز ختم به خیر می‌شه.» خانم شفیعی زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد. - انشالله. بعد از چند دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. خانم شفیعی از ماشین پیاده شد و وارد کافه شد. من هم از توی ماشین، همه چیز رو تحت نظر داشتم‌. وارد کافه شدم. اطرافم رو نگاه کردم و با چشم‌هام دنبالش گشتم. روی یه میز کنج کافه نشسته بود. به طرف میز حرکت کردم و روی صندلی قهوه‌ای رنگ نشستم. با لحن گرمی گفت:«سلام.» من هم تا جایی که می‌تونستم سعی کردم جوابش رو با گرمی بدم‌. اگه نمی‌دونستم چی کار می‌کنه فکر می‌کردم ممکن آدم خوبی به نظر بیاد اما با وجود آگاهی من، عادی برخورد کردن یکم سخت بود. کمی استرس داشتم و کف دست‌هام عرق کرده بود. نازنین غلامی با چشم‌های سبز رنگ نافذش بهم خیره شد. دست‌هاش رو توی هم گره زد و جدی گفت:«فکر کنم بهتره بریم سر اصل مطلب، نظرت چیه؟» لبخندی زدم. - موافقم. گارسون رو صدا زد و دو تا قهوه لاته سفارش داد. ازم پرسید. - به شیر که حساسیت نداری؟ عینک فیکم رو، روی بینی‌م جا به جا کردم. - خیر خانوم. بعد از خوردن قهوه‌ها، در حالی که دستش رو روی لبه فنجون می‌چرخوند گفت:«من به قمری اعتماد دارم. امیدوارم آدم درستی رو انتخاب کرده باشه‌.» و یه کارت از توی کیفش در آورد. - فردا به این آدرس بیا‌، ساعت ده منتظرتم. ساعت ده و دقیقه من شما رو نمی‌شناسم. سری تکون دادم و کارت رو گرفتم. آروم و جدی لب زد. - فکر دور زدن ما رو هم از کله‌ت بیرون کن. وگرنه دودمانت و به باد میدم. از روی صندلی بلند شد. - فردا مشخص می‌شه که می‌تونی توی گروه ما باشی یا نه. و از کافه بیرون رفت. نگاهم به شیشه‌ی میز افتاد. عکس چهره‌ی جدید خودم روش نمایان شده بود. یه دختر با پوست سفید بلوری و موهای فر درشت و گونه‌هایی که روش کک‌ نقش بسته بود. یه عینک هم برای خوشگلی مهمون چشم‌هام کرده بودم. قرار بود چند وقتی با این گریم سر کنم تا این عملیات تموم بشه. کلاه گیس موهام رو توی شال جا دادم و از کافه بیرون رفتم. یکم توی کوچه‌های اطراف چرخ زدم و وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست، به طرف ماشین آقای قادری رفتم‌. سرش رو فرمون بود. از فکر اینکه خوابیده باشه خنده‌م گرفته بود. سوار شدم و در ماشین رو بستم، اما بازم متوجه نشد. صداش کردم. -آقای قادری. جوابی نشنیدم برای همین بلندتر گفتم:«آقای قادری.» آقای قا
♥️🌱 همه‌ی بچه‌ها توی اداره بودن. خدا رو شکر بچه‌ها سالم بودن و فقط پای آقای محمودی تیر خورده بود.. به طرف بچه‌ها رفتم. - چطور بود، خوش گذشت؟ یاسی: - خوب بود. سارگل درستی به مقنعه‌ش کشید و گفت:«من هم که همه‌ش نگران بودم.» ابرو‌هام بالا پرید. - چرا؟ فاطمه لب گزید و گفت: - نزدیک بود تیر بخورم. چشم‌هام گرد شد که سارگل سریع جواب داد. - که البته آقای قادری نجاتش داد. نفس و بیرون دادم و با لحن متعجبی گفتم: - عجب! که اینطور. یه دفعه سرم و بلند کردم و پرسیدم. - راستی، چرا آقای محمودی باهاتون نیست؟ یاسی: - به پاش تیر خورده. الان هم بیمارستانه. - اوه چقدر بد . الان حالشون خوبه؟ سارگل لبخندی زد و گفت: - خدا رو شکر خوبن. یاسی سوالی نگاهم کرد. - فاطمه، تو که قصد نداری بری؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: - برای چی نرم؟ یاسی نگران نگاهش کرد و دستش رو، روی شونه‌ی فاطمه گذاشت. - ریسکش خیلی زیاده. من و سارگل همزمان گفتیم: - جان؟ یاسی لب باز کرد که حرف بزنه که حرف‌ آقای اکبری، حرفش رو قطع کرد. - خانوم‌ها بیاید اتاق آقا محمد. به طرف اتاق آقا محمد رفتیم. یاسی و فاطمه هر اتفاقی که افتاد رو تعریف کردن. با این اوصاف، فاطمه اصلاً نباید می‌رفت. اگه شناسایی شده باشه چی؟ نه نه، این ریسک بزرگی بود. آقا محمد سرش رو به نشونه‌‌ی نه تکون داد. - نه، قطعاً نباید برید. به احتمال خیلی زیاد شناسایی شدید. فاطمه لجوجانه جواب داد. - اما چند نفر دیگه اطلاعات رو دارن و ممکنه اونا اطلاعات رو به منبع رحمتی بدن. آقای قادری: - بهتره تا از کشور خارج نشدن دستگیرشون کنیم. آقا محمد تایید کرد و گفت: - درسته، نباید فرصت رو از دست بدیم. سعید، فرشید و داوود سریع‌تر آماده بشید. الان حرکت می‌کنیم. خانوم شفیعی و خانوم ‌ابراهیمی شما هم بیاید. همگی چشم گفتیم و از اتاق خارج شدیم. مشغول آماده شدن بودیم که به فاطمه گفتم: ‌ - فاطمه چقدر شانس داری تو فاطمه جدی نگاهم کرد. - دقیقاً برای چی اینو گفتی؟ خندیدم. - آخه تو همیشه توی مأموریت‌ها هستی. ابرو‌هاش رو بالا انداخت و خونسرد گفت: - و اگر تیر بخورم چی؟ شیطون ابرو‌هام رو بالا انداختم. - نه دیگه، چند نفر هستن نمی‌ذارن تیر بخوری. فاطمه نگاهی بهم کرد که ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از آماده شدن از سایت خارج شدیم. بیرون تهران منتظر بودیم. نباید می‌ذاشتیم از تهران خارج بشن. فکر کنم ۳ نصفه شب بود. تلفن اقا محمد زنگ خورد. از ماشین پیاده شد و ومی دور‌تر وایساد؛ نمی‌دونم چی پشت تلفن شنید اما با سرعت به طرف‌مون اومد و توی ماشین نشست. آقا محمد: - ماشینشون رو پیدا کردیم. دارن نزدیک می‌شن. راه‌ها رو جدا کنید به مردم اصلاً نباید اسیبی برسه. مفهوم بود؟ همگی سر تکون دادیم و مشغول اجرای نقشه آقا محمد شدیم. صدای آقا محمد توی ایرپاد پیچید. - رسیدن. دو تا ماشین بودن که تعقیب‌شون کردیم و دستوری توقف دادیم. دو تا مرد و دو تا زن توی ماشین بودن. به مرد‌ها دست بند زدم و خانم شفیعی هم به خانم‌ها دست‌ بند زد و سوار ماشین داوود کرد. بعد از تحویل دادن اونا، فرشید رو به خونه رسوندم و به طرف خونه حرکت کردم. @RRR138 https://harfeto.timefriend.net/16482226879608 منتظر‌نظرات‌جطور‌بووود؟😉🚶🏿‍♂