#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_16
#پریسا
همهی بچهها توی اداره بودن. خدا رو شکر بچهها سالم بودن و فقط پای آقای محمودی تیر خورده بود.. به طرف بچهها رفتم.
- چطور بود، خوش گذشت؟
یاسی:
- خوب بود.
سارگل درستی به مقنعهش کشید و گفت:«من هم که همهش نگران بودم.»
ابروهام بالا پرید.
- چرا؟
فاطمه لب گزید و گفت:
- نزدیک بود تیر بخورم.
چشمهام گرد شد که سارگل سریع جواب داد.
- که البته آقای قادری نجاتش داد.
نفس و بیرون دادم و با لحن متعجبی گفتم:
- عجب! که اینطور.
یه دفعه سرم و بلند کردم و پرسیدم.
- راستی، چرا آقای محمودی باهاتون نیست؟
یاسی:
- به پاش تیر خورده. الان هم بیمارستانه.
- اوه چقدر بد . الان حالشون خوبه؟
سارگل لبخندی زد و گفت:
- خدا رو شکر خوبن.
یاسی سوالی نگاهم کرد.
- فاطمه، تو که قصد نداری بری؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- برای چی نرم؟
یاسی نگران نگاهش کرد و دستش رو، روی شونهی فاطمه گذاشت.
- ریسکش خیلی زیاده.
من و سارگل همزمان گفتیم:
- جان؟
یاسی لب باز کرد که حرف بزنه که حرف آقای اکبری، حرفش رو قطع کرد.
- خانومها بیاید اتاق آقا محمد.
به طرف اتاق آقا محمد رفتیم. یاسی و فاطمه هر اتفاقی که افتاد رو تعریف کردن. با این اوصاف، فاطمه اصلاً نباید میرفت. اگه شناسایی شده باشه چی؟ نه نه، این ریسک بزرگی بود.
آقا محمد سرش رو به نشونهی نه تکون داد.
- نه، قطعاً نباید برید. به احتمال خیلی زیاد شناسایی شدید.
فاطمه لجوجانه جواب داد.
- اما چند نفر دیگه اطلاعات رو دارن و ممکنه اونا اطلاعات رو به منبع رحمتی بدن.
آقای قادری:
- بهتره تا از کشور خارج نشدن دستگیرشون کنیم.
آقا محمد تایید کرد و گفت:
- درسته، نباید فرصت رو از دست بدیم. سعید، فرشید و داوود سریعتر آماده بشید. الان حرکت میکنیم. خانوم شفیعی و خانوم ابراهیمی شما هم بیاید.
همگی چشم گفتیم و از اتاق خارج شدیم. مشغول آماده شدن بودیم که به فاطمه گفتم:
- فاطمه چقدر شانس داری تو
فاطمه جدی نگاهم کرد.
- دقیقاً برای چی اینو گفتی؟
خندیدم.
- آخه تو همیشه توی مأموریتها هستی.
ابروهاش رو بالا انداخت و خونسرد گفت:
- و اگر تیر بخورم چی؟
شیطون ابروهام رو بالا انداختم.
- نه دیگه، چند نفر هستن نمیذارن تیر بخوری.
فاطمه نگاهی بهم کرد که ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از آماده شدن از سایت خارج شدیم.
#سعید
بیرون تهران منتظر بودیم. نباید میذاشتیم از تهران خارج بشن. فکر کنم ۳ نصفه شب بود. تلفن اقا محمد زنگ خورد. از ماشین پیاده شد و ومی دورتر وایساد؛ نمیدونم چی پشت تلفن شنید اما با سرعت به طرفمون اومد و توی ماشین نشست.
آقا محمد:
- ماشینشون رو پیدا کردیم. دارن نزدیک میشن. راهها رو جدا کنید به مردم اصلاً نباید اسیبی برسه. مفهوم بود؟
همگی سر تکون دادیم و مشغول اجرای نقشه آقا محمد شدیم.
صدای آقا محمد توی ایرپاد پیچید.
- رسیدن.
دو تا ماشین بودن که تعقیبشون کردیم و دستوری توقف دادیم. دو تا مرد و دو تا زن توی ماشین بودن. به مردها دست بند زدم و خانم شفیعی هم به خانمها دست بند زد و سوار ماشین داوود کرد. بعد از تحویل دادن اونا، فرشید رو به خونه رسوندم و به طرف خونه حرکت کردم.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16482226879608
منتظرنظراتجطوربووود؟😉🚶🏿♂