『 ﷽ 』
🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸
ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز
لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید.
1_ رمان از زبان همهی شخصیتها روایت میشود.( میتوانید با هشتگهای زیر آنها را دنبال کنید)
#محمد
#عطیه
#رسول
#سارگل
#داوود
#فاطمه
#سعید
#پریسا
#فرشید
#یاسی
بعضی اوقات راوی داستان، #دانای_کل است✅
2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلشبک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد.
https://eitaa.com/RRR138/18157
پارتیڪ🌿
https://eitaa.com/RRR138/18144
https://eitaa.com/RRR138/18266
معرفےشخصیتها
@RRR138
پشت صحنه🌱
@nashenas_chanel_ghando
°•°به نام او که خالق تمام زیبایی هاست°•°
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_1
#فاطمه
طبق معمول با خستگی وارد خونه شدم و با دیدن مبل چرم قهوهای رنگ، تن خستهام رو روش انداختم.
صدای سارگل رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام خسته نباشی.
با لبخند بهش سلام کردم. خستگی رو از نگاهش میخوندم.
سارگل در حالی که به سمت اتاق میرفت، گفت:
- غذا رو برات گرم کردم زود بخواب که صبح خواب نمونیم و موفق بشیم اون پریسا و یاسی تنبل رو بیدار کنیم.
با خنده باشهای گفتم و به سمت اتاق خواب پرواز کردم.
#محمد
ساعت از نصف شب گذشته بود با تمام شدن حرفهام رو به بچهها خسته نباشید گفتم. با لحن تاکیدی ادامه دادم:
- بچه ها فردا جلسه مهمی داریم به موقع بیاین.
داوود پرسید:
- ببخشید آقا جلسه فردا در مورد چیه؟
- فردا متوجه میشید.
همه از اتاق رفتن بیرون یه لیوان آب ریختم تا خواستم بخورم تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم عزیز، لبخندی روی لبم شکل گرفت. لیوان رو روی میز گذاشتم و جواب دادم.
- الو عزیز
عزیز:
- سلام پسرم، خوبی؟
لیوان رو برداشتم که خنکی لیوان به کف دستم تزریق شد.
- ممنون عزیز خوبم.
عزیز:
- خدارو شکر. پسرم از نصف شب گذشته خونه نمیای؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:«چرا عزیز الان از اداره حرکت میکنم مواظب خودتون باشید.»
عزیز:
- تو هم همینطور پسرم. خداحافظ
از عزیز خداحافظی کردم و آب رو خوردم. به طرف پارکینگ حرکت کردم تا با موتور به خونه برم.
#دانای_کل
رسول با دیدن خیابونی که چند کوچه بالاتر داروخونه داشت، رو به سعید گفت:«سعید داداش بیزحمت جلوی داروخانه نگهدار، میخوام برم قرصهای مامانم رو بگیرم.»
سعید:
- باشه داداش.
سعید با دیدن داروخونه، ماشین رو نگه داشت.
رسول زیر لب تشکری کرد و از ماشین پیاده شد.
فرشید همونطور که رسول رو نگاه میکرد گفت: «نچ نچ نچ.. بچه ها حیف رسول نیست ۳۰ سالش شده هنوز زن نگرفته.»
داوود یه تای ابروش رو بالا داد و با لحن یادآورانهای گفت:«داداش تو خودت هم ۳۰ سالته. اصلاً سعید تو چرا زن نمیگیری؟»
سعید با طنز همیشگی که داشت جواب داد:
- داداش من دیگه پیر شدم در ضمن قصد ازدواج ندارم.
با این حرف سعید، خندههای داوود و فرشید به هوا رفت.
فرشید با لحنی که رگههای خنده در اون موج میزد، گفت:«پیر شدی بعد قصد ازدواج هم نداری، عجب رویی داری پسر.»
داوود اضافه کرد:
- مردم عجیب شد والا.
سعید چپ چپ نگاهشون کرد و تا خواست حرفی بزنه رسول رسید، پرسید:
- چه خبره صدای خندتون تا داروخونه میاد. حالا بگید ببینم به چی میخندیدید ؟
داوود قضیهی پرویی سعید رو برای رسول تعریف کرد.
رسول چونهاش رو خاروند.
- عجب! من قصد ازدواج دارم اما کسی که در سطح من باشه، نیست.
فرشید روی شونش زد و گفت:«راحت بگو نمیخوای ازدواج کنی دیگه. این حرفت الان چه معنیِ داشت؟»
داوود اضافه کرد:
- داداش سطح توقعت رو بیار پایین وگرنه ما هیچ وقت دادمادیت رو نمیبینیم ها.
سعید با لحنی که اعلام میکرد توی تیم رسوله گفت: «در حد استاد رسول ما اصلاً وجود ندارن دوستان.»
رسول خندید.
- وقت دنیا رو نگیرید. سعید تندتر برو دیگه.
سعید دستش رو روی چشمش گذاشت.
- چشم استاد رسول، شما امر کن.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16464655007212
لینکپارتاول:)))♥️
منتظرنظراتشوما✨🌿
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_5
#سارگل
با قیافهی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه میکرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود.
با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد.
هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی میداد.
الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس میکشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود.
داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم.
پریسا پرسید.
- یعنی کار کی میتونه باشه؟
فاطمه:
- هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده.
یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟»
شرمنده شده بودم.
- شرمندهام یاسی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
- اما من میدونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، میخواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست.
یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.»
برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.»
انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- اما فقط همین یه بار
ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر میموند.
- ایول پریسا.
رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟»
فاطمه جدی جواب داد.
- نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم.
پریسا:
- اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمیشن.
یاسی بیتوجه به مخالفتهای فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی میکشیم.»
و لبخند شیطانی زد که هر وقت میخواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافهاش این شکلی میشد.
#فرشید
یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم.
اما...اما من برای چی باید نگران اون میشدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان دوستانهای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.»
و همین فکرها باعث میشد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن میترسیدم. میترسیدم...میترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم.
با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که میخواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم.
رسول گفت:«اونا بیخیال نمیشن. قطعاً تلافی میکنن.»
رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت.
- بچهها! به کمک شماها نیاز دارم.
داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.»
منم که دیدم همه بچهها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.»
#فاطمه
شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویسدهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود.
برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بندههای خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟»
پریسا تایید کرد.
- راست میگه. سارگل با این نقشهای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر میکنه.
سارگل اخمهاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونهها! اونا میتونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.»
و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد.
- سارگل خانوم! چه نقشهای کشیدی؟
سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.»
#داوود
به حرفهای رسول که دربارهی نقشهش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیادهروی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما میدونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودیها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یهدنده بود که به هیچ تسلیم نمیشد و اگه چیزی رو شروع میکرد تا تهش نمیرفت ول کن ماجرا نبود.
فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه.
***
"فردا"
#رسول
صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازیها چیه آقای محمودی؟»
گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمیشم.»
خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبتهای بنده شدید. فقط میتونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.»
با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_7
#فاطمه
مشغول انجام کارم بودم. دقیقاً نمیدونستم بچهها قرار چه بلایی سر آقای محمودی بیارن. چون دیشب قبل از اینکه سارگل بخواد نقشه رو توضیح بده، ازم خواست بهش قول بدم تا در مورد این موضوع با کسی حرف نزنم. منم اگه متوجه میشدم کاری که قراره انجام بدن غیراخلاقیِ، قطعاً به آقای محمودی خبر میدادم. اینطوری شد که من قولی بهشون ندادم و اونا هم چیزی از نقشهای که دارن بهم نگفتن.
با صدای یه مرد سرم رو بلند کردم که چشمم به آقای محمودی افتاد.
دستپاچه گفت:«خانم شفیعی، به کمکتون نیاز دارم.»
یه تای ابروم رو بالا انداختم.
- چه کمکی از من بر میاد؟
کمی هول شد.
- انگار...انگار سیستم هک شده. میشه...میشه تا آقا محمد نیومده بیاید یه چک بکنید؟
تعجب کردم. طبق گفتههای بقیه، آقای محمودی توی کارش خبره بود و همین که از من کمک خواسته بود باعث شده بود بیشتر گیج بشم. نمیدونستم چی شده که انقدر باعث نگرانیش شده.
کمی بعد، از حالت تعجب خارج شدم و خونسرد گفتم:«آقای محمودی، سیستم که به این راحتیها هک نمیشه.»
با گفتن حرفم، از جام بلند شدم و به سمت میز آقای محمودی حرکت کردم. سیستم رو چک کردم، چیزی نبود. در حالی که نگاهم به مانیتور بود گفتم:«آقای محمودی سیستم رمز داره. در ضمن سیستم امنیتی سایت انقدری پیچیده هست که هر غریبهای نتونه به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنه.»
با حرفی که زدم به فکر فرو رفتم و نگاهی به آقای محمودی انداختم که همچنان گیج و شکه بود. نکنه...نکنه این نقشهی بچهها باشه؟
یاسی توی هک کردن سیستمهای سخت و پیچیده استاد بود، ولی...ولی رمز رو از کجا آورده بود؟ حتی اگه رمز رو هم هک میکرد، یه جاهایی از سیستم، چند تا چیز انحرافی داشت که افراد خارجی خیلی خیلی سخت میتونستن از اون رد بشن. یه دفعه یاد دیروز افتادم که آقای نادری یه سری اطلاعات راجب به سیستم به یاسی داد. وای! چه خرابکاری شده بود.
رو به آقای محمودی با همون لحن همیشه جدیم، گفتم:«آقای محمودی، لطفاً امروز رو فراموش کنید.»
آقای محمودی با سوظن نگاهم کرد و پرسید.
- کار دوستهای شما بوده؟
با لحنی که سعی داشتم قانعش کنم به این بازی بچگانه پایان بده، گفتم:«مثل اینکه مساوی شدید. برای سارگل مساوی کردن تلافی کافیه. شما هم لطفاً دیگه بحث نکنید و این بازی مسخره رو تمومش کنید.»
آقای محمودی اعتراض کرد.
- خانم شفیعی میدونید من امروز چقدر ترسیدم.
آسوده نفسش رو بیرون داد و گفت:«اما خداروشکر که به خیر گذشت و تموم شد.»
سری تکون دادم و به سمت میز خودم حرکت کردم که دیدم آقای اکبری و نادری با عجله، دارن به طرف میز آقای محمودی میرن.
نگاهی به سارگل و پریسا کردم که خیلی خونسرد مشغول انجام کارشون بودن. از این هم پرویی و خونسردی خندهم گرفت بود.
#رسول
با عصبانیت گفتم:«همیشه باید در دسترس باشید، فهمیدید؟»
سعید پرسید.
- مگه حالا چی شده؟
نفسم رو پر حرص بیرون دادم.
- هم جلوی خانم شفیعی ضایع شدم هم جلوی بقیه دوستاشون.
فرشید شونهای بالا انداخت و با تک خندهای گفت:«خب به ما چه ربطی داره که تو اینقدر گیجی؟»
خواستم یه پس گردنی آبدار بهش بزنم که با صدای داوود، فرصت رو از دست دادم.
- بهبه! جمعتون جمعِ، فقط گلتون کم بود که اونم اومد.
دستهاش رو باز کرده بود و انتظار داشت بغلش کنیم. بغلش کردم و خندیدم.
- وقت دنیا رو نگیر با این طنزت.
#محمد
چند روز پیش پروندهی قبلی با همت و تلاش بچهها بسته شد و امروز بعد از چند روز، باید برای پرونده جدید جلسه برگزار میکردم تا توضیحاتی رو به بچهها بدم.
به رسول خبر دادم تا بقیه رو در جریان بذاره.
نگاهی به ساعت کردم که ۵ دقیقه به ۱۱ بود. کمکم همهی بچهها اومدن و با اشاره من به رسول، فلش رو به لپتاپ وصل کرد.
بسماللهای گفتم و شروع کردم به صحبت کردن.
- پرونده جدید در مورد یه جاسوسِ که اطلاعات مهم کشور رو در اختیار CIA میذاره. سوژه اصلی پرونده یه مرد.
عکسش رو روی برد انداختم و ادامه دادم.
- اسم این کیس، کاظم رحمتی، متولد ۱۳۵۰ زاده شیراز و فارغ التحصیل از دانشکده کالیفرنیا در سن دییگو.
برای رسیدن به رحمتی، باید با رابطهایی که داره ارتباط برقرار کنیم.
عکس رو نشون دادم و توضیحاتم رو از سر گرفتم.
- این خانم، خانم نازنین غلامی، متولد ۱۳۶۸ زاده تهرانِ و دارای لیسانس حسابداری از دانشگاه آزاد تهرانِ.
این خانم با استفاده از ارتباط بالای اجتماعی که داره با خبرنگارهای ارشد روزنامههای مطرح ایران، و یه سری افراد پر نفوذ در نهاد و اُرگانهای مهم کشور، قرار ملاقات میذاره و از اونا یه سری اطلاعات در مورد دور زدن تحریمها و روابط سیاسی بین سران مملکت رو از اونها به دست میاره. با توجه به این شواهد، اونا قصد راه انداختن یه جنگی داخلی رو هم، در پیش دارن.
روزی که قراره از ایران برن، در یک مهمانی اعلام میشه. ما تقریباً مدرک محکمی که بشه راحت اونها رو دستگیر و متهم به ج
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_8
کمی مکث کردم.
- حواستون رو جمع کنید، باید خیلی روی این پرونده دقیق کار کنید. خب، سوالی نیست؟
منتظر بقیه رو نگاه کردم که با شنیدن سوالی نیست، با گفتن خسته نباشید، بدرقهشون کردم.
«تمامی پرونده، ساخته ذهن نویسنده میباشد و هیچ گونه حقیقتی را به تصویر نمیکشد‼️»
#پریسا
با این وضعیت، از امروز کار فاطمه شروع میشد. ما هم باید تا روز مهمونی صبر میکردیم. با تموم شدن جلسه، از اتاق آقا محمد بیرون اومدم. سرم پایین بود و میخواستم از پلهها برم پایین، که سرم گیج رفت. دستم و به دیوار گرفتم تا نیفتم که با صدای شخصی، سرم و بلند کردم.
- خانوم ابراهیمی، حالتون خوبه؟
سری به نشونهی چیزی نیست برای آقای اکبری تکون دادم.
- مشکلی پیش نیومد. ممنون
خواستم برم که با حرفی که شنیدم، برگشتم.
- اون روز کارتون خیلی اشتباه بود. رسول خیلی ترسیده بود. انتظار نداشتم شما هم با دوستاتون همکاری کنید.
طبق معمول من با آرامش جواب دادم:
- اشتباه بودن کارم رو شما باید بگید؟ کار دوست شما خوب بود که توی غذای یاسی دارچین ریختید؟ بهتر بود شما جلوی دوست خودتون رو میگرفتید.
آقای اکبری که انگار حرصی شده بود گفت:«ما نمیدونستیم خانوم خسروی به دارچین حساسیت دارن. در ضمن خانوم رادمهر این بازی بچگانه رو شروع کردن.»
خونسرد جواب دادم.
- و شما و دوستاتون هم این بازی رو ادامه دادید. در ضمن آقای اکبری کارهای سارگل هیچ ارتباطی به من نداره.
و با تموم شدن حرفم از کنار آقای اکبری رد شدم.
اون لحظه انقدر از دست آقای اکبری که خیلی راحت خودشون رو حقدار میدونستن حرصی شده بودم که حد نداشت. نفسم رو حرصی بیرون دادم و به سمتم میزم رفتم.
#داوود
ساعت ۳:۳۰ دقیقه ظهر بود. با این تفاسیر، نیم ساعت دیگه وقت داشتیم. خانم شفیعی مضطرب با انگشتهای دستش بازی میکرد. متوجهی نگاه خیرهم شد و سرش رو بالا آورد. نگاهم رو به جلو دوختم و پرسیدم.
- مشکلی پیش اومده خانوم شفیعی؟
خانم شفیعی آروم گفت:«راستش من توی شهر خودمون فقط درس خوندم و از وقتی که استخدام شدم این اولین ماموریت من به حساب میاد. به خاطر همین یکم نگران و مضطربم.»
یاد اولین ماموریت خودم افتادم. نگرانی از سر و صورتم مشخص بود. رنگ مثل گچ دیوار سفید شده بود و کم مونده بود پس بیفتم. رسول انقدر من رو خندوند که به کل اضطراب ماموریت فراموشم شد و با آرامش ماموریت رو تموم کردم.
یادش بخیر! زمان چقدر بیرحمانه سریع میگذشت.
با لحن آرامشبخشی گفتم:«نگرانی شما کاملاً طبیعیه. توکل به خدا همه چیز ختم به خیر میشه.»
خانم شفیعی زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد.
- انشالله.
بعد از چند دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم. خانم شفیعی از ماشین پیاده شد و وارد کافه شد. من هم از توی ماشین، همه چیز رو تحت نظر داشتم.
#فاطمه
وارد کافه شدم. اطرافم رو نگاه کردم و با چشمهام دنبالش گشتم. روی یه میز کنج کافه نشسته بود. به طرف میز حرکت کردم و روی صندلی قهوهای رنگ نشستم.
با لحن گرمی گفت:«سلام.»
من هم تا جایی که میتونستم سعی کردم جوابش رو با گرمی بدم. اگه نمیدونستم چی کار میکنه فکر میکردم ممکن آدم خوبی به نظر بیاد اما با وجود آگاهی من، عادی برخورد کردن یکم سخت بود. کمی استرس داشتم و کف دستهام عرق کرده بود.
نازنین غلامی با چشمهای سبز رنگ نافذش بهم خیره شد. دستهاش رو توی هم گره زد و جدی گفت:«فکر کنم بهتره بریم سر اصل مطلب، نظرت چیه؟»
لبخندی زدم.
- موافقم.
گارسون رو صدا زد و دو تا قهوه لاته سفارش داد.
ازم پرسید.
- به شیر که حساسیت نداری؟
عینک فیکم رو، روی بینیم جا به جا کردم.
- خیر خانوم.
بعد از خوردن قهوهها، در حالی که دستش رو روی لبه فنجون میچرخوند گفت:«من به قمری اعتماد دارم. امیدوارم آدم درستی رو انتخاب کرده باشه.»
و یه کارت از توی کیفش در آورد.
- فردا به این آدرس بیا، ساعت ده منتظرتم. ساعت ده و دقیقه من شما رو نمیشناسم.
سری تکون دادم و کارت رو گرفتم.
آروم و جدی لب زد.
- فکر دور زدن ما رو هم از کلهت بیرون کن. وگرنه دودمانت و به باد میدم.
از روی صندلی بلند شد.
- فردا مشخص میشه که میتونی توی گروه ما باشی یا نه.
و از کافه بیرون رفت.
نگاهم به شیشهی میز افتاد. عکس چهرهی جدید خودم روش نمایان شده بود. یه دختر با پوست سفید بلوری و موهای فر درشت و گونههایی که روش کک نقش بسته بود. یه عینک هم برای خوشگلی مهمون چشمهام کرده بودم. قرار بود چند وقتی با این گریم سر کنم تا این عملیات تموم بشه. کلاه گیس موهام رو توی شال جا دادم و از کافه بیرون رفتم. یکم توی کوچههای اطراف چرخ زدم و وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست، به طرف ماشین آقای قادری رفتم.
سرش رو فرمون بود. از فکر اینکه خوابیده باشه خندهم گرفته بود.
سوار شدم و در ماشین رو بستم، اما بازم متوجه نشد. صداش کردم.
-آقای قادری.
جوابی نشنیدم برای همین بلندتر گفتم:«آقای قادری.»
آقای قا
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_10
#فرشید
کارهام رو انجام دادم. داشتم به سمت پایین میرفتم که داوود از اتاق آقا محمد بیرون اومد. با دیدن من، خودش رو بهم رسوند.
- فرشید یه دقیقه وایسا.
- جانم؟
دستی به موهاش کشید و گفت:«برو به همکارهای خانوم شفیعی بگو بخاطر مأموریت، توی خونهی دیگهای ساکن هستن و نمیتونن بیان.»
پرسیدم.
- خب، چرا خودت بهشون نمیگی؟
دستی به بازوم زد.
- من الان باید با سعید یه جایی برم. بخاطر همین نمیتونم، بیزحمت خودت بهشون خبر بده.
در حالی که ازم دور میشد دستش و بالا گرفت.
- یاعلی.
- علی یارت.
به سمت میزشون رفتم که خانم ابراهیمی و خانم رادمهر رو ندیدم. فقط خانم خسروی روی میز داشت کار میکرد. سرفهای کردم و صداشون زدم.
- خانوم خسروی.
سرش رو بالا آورد و خونسرد نگاهم کرد.
- بله آقای نادری؟
جدی گفتم:«خانوم شفیعی به دلیل اینکه الان مأموریت هستن، در خونهی دیگهای سکونت دارن و چند روزی نمیتونن برگردن. بهتون گفتم تا در جریان باشید.»
نوع نگاهش تغییری نکرد.
- متوجه شدم. خیلی ممنون از اطلاع رسانیتون.
- خواهش میکنم.
و به طرف میز کارم رفتم.
#سارگل
توی خونه بودیم. امشب نوبت من بود که آشپزی کنم. فاطمه خانم هم امشب و نیست و زحمت من خداروشکر خیلی کمتر میشه.
در حالی که آواز میخوندم و مشغول غذا درست کردن بودم، یه دفعه یاد مأموریت فاطمه افتادم. دستهام رو هوا خشک شد و دلشوره گرفتم. خدایا! خودت مراقب فاطمه باش. اگه یه بلایی سرش بیاد من چه جوابی به مادرش بدم. من بهش قول داده بودم مراقب فاطمه باشم. حالا اگه اتفاقی براش میافتاد من باید چی کار میکردم؟
توی همین فکرها بودم که تلفن خونه زنگ خورد. منتظر شدم دخترا تلفن رو جواب بدم که دیدم نخیر، هیچ آبی از اونا گرم نمیشه. به طرف پذیرایی رفتم و تلفن بیسیم رو از روی میز تلفن برداشتم. شمارهی خونهی خودمون بود.
- سلام به مامان لعیا مهربونم، خوبی؟ بابا خوبه؟ آبجی سوگل خوبه؟
مامان از پشت تلفن خندید و گفت:«سلام عزیزم. دو دقیقه صبر کن یکی یکی جواب بدم. هم من، هم بابات و آبجی سوگلت حالمون خوبه.»
کمی مکث کرد و پرسید.
- حال خودت چطوره؟ دخترا همگی خوبن؟
لبخندی زدم و روی مبل نشستم.
- خداروشکر هر چهارتاییمون خوبیم.
لحن مامان، رنگ نگرانی گرفت و گفت:«سختتون نیست عزیزم؟»
لبخندی به نگرانیش زدم و مهربون گفتم:«خیالت راحت مادر من، همه چیز امن و امانِ. شما چیکارا میکنی؟»
- طبق معمول، خودم و لیلا(مادر فاطمه)، نسترن(مادر یاسی) و پردیس(مادر پریسا) مشغول حرف زدن و گشت و گذاریم. بابات هم با آقای خسروی توی شرکت سرشون به کار گرمه.
- عجب! خب، مامان جونم حرف زدن باهات حسابی بهم انرژی داد. من برم شام درست کنم که صدای شکمهامون گوش فلک و کَر کرده.
خندیدم و ادامه دادم.
- کاری نداری مامان؟ من دیگه برم.
- نه عزیزدلم، برو به کارت برس خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم که یدفعه،صدای افتادن چیزی رو شنیدم. با دیدن دو عدد فضول به نامهای پریسا و یاسی که در حال گوش دادن بودن، به قیافههاشون خندیدم. بعد هم دست به سینه و حرصی گفتم:«تا شما باشید دیگه فال گوش واینَستید.»
به طرف آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شام شدم.
#فاطمه
بیکار توی خونه نشسته بودم. حوصلم سر رفته بود. ساعت نه صبح بود و رسماً سه روز دیگه مأموریت شروع میشد. تو فکر بودم که صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم. سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. اسلحهم رو برداشتم به طرف در رفتم. همین که در باز شد اسلحه رو به سمت اون شخص گرفتم و تا خواستم بگم تکون نخور با دیدن آقای قادری جا خوردم. با یادآوری اینکه روسری سرم نیست جیغی کشیدم و در و محکم بستم که با بینی آقا قادری اثابت کرد. با درد آخی گفتن و من با سرعت نور، به سمت اتاق رفتم. بعد از مرتب کردن لباسهام بیرون اومدم که دیدم آقای قادری روی مبل نشسته و سرش رو بالا گرفته. داشت از بینیشون خون میاومد. با یادآوری کاری که کردم، لب گزیدم. آروم به سمتشون رفتم. میخواستم بهشون سلام بدم که با یادآوری کار خودشون، اخمهام تو هم رفت و دستهام رو به کمرم زدم. طلبکارانه گفتم:«شما نمیتونید در بزنید؟ این خونه آیفون داره. اصلاً ببینم، شما کلید خونه رو از کجا آوردین؟»
آقا قادری سرفهای کرد.
- سلام.
خجالت زده لبهام رو زیر دندون کشیدم و گفتم:«سلام.»
آروم پرسیدم.
- شما نمیدونید یه دختر خانوم تنها اینجا زندگی میکنه؟ برای چی بدون اطلاع اومدین؟
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
- عذر میخوام. من فکر کردم شما برای مهمونی رفتید لباس بخرید.
اخم ظریفی کردم و جدی گفتم:«لطفاً سری بعدی قبل از اومدنتون حتماً بهم خبر بدین.»
- باز هم شرمنده. فقط یه چیزی...
ابروهام رو بالا انداختم که ادامه داد.
- فردا باید ساعت پنج بعداز ظهر به اداره بیاین.
- اگه من رو تعقیب کنن و من شناسایی بشم چی؟
آقای قادری گفت:«فکر اونجا رو کردیم خانوم شفیعی، جای نگر
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_13
#فاطمه
عصر بود. ساعت ۶ بود و من آماده شده بودم. یه جیپیاس از توی کیف برداشتم. اون رو توی دندونم جاساز کردم.
روی مبل نشسته بودم که با صدای آیفون بلند شدم. با دیدن نازنین غلامی، آیفون و برداشتم و با گفتن "الان میام" آیفون رو قطع کردم.
با گفتن بسم الله، توی ماشینش نشستم. توی راه هیچ حرفی بین ما زده نشد.
به محل مورد نظر رسیدیم. یه عمارت خیلی شیک و بزرگ بود. دیوارهای عمارت سفید رنگ و منبتکاری شده بودن. وارد عمارت شدیم که با دیدن جمعیت، تعجب کردم. فکر نمیکردم مهمونی انقدر تجملاتی و پر جمعیت باشه. موسیقی لایت خارجی در حال پخش بود که با صدای صحبتهای مهمونها، ادغام شده بود.
دو طرف عمارت، پلهها مارپیچی شکل میخورد و به طبقه بالا میرفت. دیوارها با نقاشیهای نفیس و باارزش تزئین شده بودن.
نازنین روی یکی از صندلیها که کنار دیوار گذاشته شده بود نشست.
- اینجا میتونی آزاد باشی از مهمونی لذت ببر.
به طبقه بالا اشاره کرد.
- طبقهی بالا راهروی سمت چپ دومین اتاق، اونجا میتونی لباسهات رو عوض کنی.
سری تکون دادم و به طبقه بالا رفتم. بعد از عوض کردن لباسهام با یه کت شلوار خاکستری رنگ، از اتاق بیرون اومدم.
از پلهها پایین اومدم و عینکم رو روی چشمهام جا به جا کردم. دستی به موهای فر مصنوعیم کشیدم و با چشمهام، مشغول پیدا کردن دخترا شدم. دیدم دارن لیوانهای شربت و رو جمع میکنن. تغییر زیادی کرده بودن اما چون آقا محمد عکسهاشون رو برام ارسال کرده بود، خیلی راحت تونستم پیداشون کنم. با قدمهای آروم، کفشهای مشکی پاشنه بلندم رو، روی سرامیکهای براق کشیدم و به سمتشون رفتم.
#سارگل
یاد چند ساعت پیش افتادم. وقتی که گریم شدیم اصلاً نتونستم یاسی رو تشخیص بدم. واقعاً تغییر کرده بود. حتی خود من هم قابل قیاس با چهرهی خودم نبودم.
وقتی میخواستیم وارد مهمونی بشیم، از ما رمز خواستن. خداروشکر با تلاش بچههای رمزگشایی، تونستیم متوجه رمز بشیم و وارد مهمونی بشیم. بعد از گفتن رمز، ما رو به داخل عمارت هدایت کردن و یه دست کت شلوار سرمهی رنگ بهمون دادن. پذیرایی کردن با کفش پاشنه بلند هم مکافات خودش و داشت. به ما گفته شده بود ما امشب نه چشم داریم و نه گوش. یه جورایی قشنگ بهمون گفته بودن که رسماً هر چی دیدیم و شنیدیم فراموش میکنیم. بعد از توضیح دادن یه سری نکات ضروری، بهمون گفتن که مشغول به کار بشیم. چند دقیقهای بود که مشغول پذیرایی بودم که با شنیدن یه صدای آشنا، برگشتم.
- یه لیوان شربت بهم بده.
با دیدن فاطمه، لبخند ذوقزدهم رو مخفی کردم. با لباسی که انتخاب کرده بود خیلی خوشگل بود.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:«بله خانوم.»
لیوان رو ازم گرفت و به سمت نازنین غلامی رفت. یه ساعتی گذشته بود و هنوز خبری از رحمتی نبود. توی دلم، جد و آباد رحمتی رو از فحشهای قشنگم مستفیض میکردم که با شنیدن صدای پای کسی، همه به احترام اون بلند شدن. با دیدن رحمتی پوزخند کمرنگی گوشه لبم جا گرفت.
#رسول
بالاخره بعد از یه ساعت اومد. چه عجب دیگه داشت خوابم میبرد. فرشید و دیدم که با عجله به سمتم اومد.
- رسول، همه به طور کامل مسلح هستن. نقشهی خانومها همین الان باید اجرا بشه.
باشهای گفتم و با چشمهام دنبال خانم رادمهر گشتم. در حال پذیرایی بود که به سمتش رفتم.
- ببخشید.
برگشت و با ابروهای بالا رفته و لبخند معمولیِ جواب داد.
- بله؟
- میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
سری تکون داد و دنبالم راه افتاد. آروم گفتم:«همه اسلحه دارن خانوم رادمهر. باید نقشه رو اجرا کنید.»
خانم رادمهر سری به نشونه تفهیم تکون داد و ازم دور شد
صدای رسا و بلند رحمتی به گوش رسید.
- روی صحبتم با اونایی که تازه واردهایی که تازه به جمع ما اضافه شدن. برای چند روز دیگه، اطلاعاتی که به دست آوردیم رو به منبعمون توی عراق میدید. باید قاچاقی از مرز رد بشید. بعد از اینکه اطلاعات رو دادید...
به یه خانم و آقا که گوشهای از سالن نشسته بودن اشاره کرد و ادامه داد.
- با مهرداد و کوکب بر میگردید. خطایی ازتون سر بزنه، حکم مرگ خودتون رو امضا کردید.
پوزخندی توی دلم بهش زدم. عمراً اگه بذاریم نقشهتون رو عملی کنید. کمی به حرفهایی که زده بود فکر کردم. این آدم اونقدری حرفهای بود که ما مدرک کافی برای متهم کردنش نداشتیم. عمراً امکان نداره اطلاعات مهم کشور رو در اختیار یه سری تازه کار بذاره. این کار از نظرم بو دار بود و یه قضیهای پشت اون بود.
صدای یه مردی که با لحن آمرانهای حرف میزد، رو شنیدیم.
- برید کمک کنید تا میز شام رو بچینن.
به طرف آشپزخونه رفتیم و بعد از اینکه همگی جمع شدیم، در آشپزخونه که خیلی بزرگ بود رو قفل کردیم. چند تا خدمتکار مرد و زن با تعجب به ما و حرکاتمون نگاه میکردن. قبل از اینکه فرصت عکسالعملی بهشون بدیم، سریع دست هاشون رو بستم و یه پارچه روی دهنشون بستیم که سر و صدا نکنن.
عمارت
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_14
یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید.
- شما همیشه مأموریتها رو به شوخی میگیرید؟
خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همهی مأموریتها اینطوری نیستی؟»
با این حرف، همهمون با نیشهای باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت.
کارمون تموم شده بود. غذاها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خندهم گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن.
#فاطمه
داشتم با غذام بازی میکردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن داروها، همهی غذاها آلوده شده بود.
با سوال نازنین، به چشمهاش خیره شدم.
- چرا نمیخوری؟ خیلی خوشمزهاس. اگه نخوری از دستت رفته.
لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.»
نازنین باشهای گفت و مشغول خوردن غذاش شد.
تقریباً یه ساعتی گذشته بود که داروها کمکم داشت اثر میکرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کمکم همگی داشتن بیهوش میشدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف میزد.
- آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگاردها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش میشن.
اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچهها رفتم.
- بهتره هر چه سریعتر اسلحهها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید.
آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحهها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگاردها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشارهی آقای قادری، شلیکهامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچههای خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم.
- پشت سرت.
با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری میکردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون میرفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیروهای کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمیها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی میرفت اما همهی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کارهای مونده بود که باید انجام میدادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم.
- آقای قادری.
به سمتم برگشت.
- بله؟
کمی لبخندم عمیقتر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من میافتاد.»
دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد.
- خواهش میکنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه.
- انشالله.
چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم.
#یاسی
منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو میگشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم.
- بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست.
عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم.
آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- بهتر نیست اول برگهها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه.
- ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم.
آقای نادری:
- باز کنید خانوم خسروی.
بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید.
جیغی کشیدم که صدای خندهی آقایون به هوا رفت.
اخمهام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا میخندید؟»
با حرفی که زدم، خندهی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت میخندید.
در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن.
آقای قادری پرسید.
- خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟
فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟»
من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافهی نگران و سفید شدهشون، خندم گرفته بود.
آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن.
تک سرفهای کردم.
- اهم... بیاید برگهها رو ببینیم.
برگهها رو برداشتم .
با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابطشون تحویل بدن.
اقای اکبری متفکر شد.
- ما که الان دستگیرشون کردیم .
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_14
یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید.
- شما همیشه مأموریتها رو به شوخی میگیرید؟
خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همهی مأموریتها اینطوری نیستی؟»
با این حرف، همهمون با نیشهای باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت.
کارمون تموم شده بود. غذاها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خندهم گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن.
#فاطمه
داشتم با غذام بازی میکردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن داروها، همهی غذاها آلوده شده بود.
با سوال نازنین، به چشمهاش خیره شدم.
- چرا نمیخوری؟ خیلی خوشمزهاس. اگه نخوری از دستت رفته.
لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.»
نازنین باشهای گفت و مشغول خوردن غذاش شد.
تقریباً یه ساعتی گذشته بود که داروها کمکم داشت اثر میکرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کمکم همگی داشتن بیهوش میشدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف میزد.
- آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگاردها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش میشن.
اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچهها رفتم.
- بهتره هر چه سریعتر اسلحهها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید.
آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحهها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگاردها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشارهی آقای قادری، شلیکهامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچههای خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم.
- پشت سرت.
با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری میکردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون میرفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیروهای کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمیها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی میرفت اما همهی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کارهای مونده بود که باید انجام میدادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم.
- آقای قادری.
به سمتم برگشت.
- بله؟
کمی لبخندم عمیقتر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من میافتاد.»
دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد.
- خواهش میکنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه.
- انشالله.
چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم.
#یاسی
منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو میگشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم.
- بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست.
عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم.
آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- بهتر نیست اول برگهها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه.
- ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم.
آقای نادری:
- باز کنید خانوم خسروی.
بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید.
جیغی کشیدم که صدای خندهی آقایون به هوا رفت.
اخمهام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا میخندید؟»
با حرفی که زدم، خندهی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت میخندید.
در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن.
آقای قادری پرسید.
- خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟
فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟»
من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافهی نگران و سفید شدهشون، خندم گرفته بود.
آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن.
تک سرفهای کردم.
- اهم... بیاید برگهها رو ببینیم.
برگهها رو برداشتم .
با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابطشون تحویل بدن.
اقای اکبری متفکر شد.
- ما که الان دستگیرشون کردیم .
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_18
#سارگل
حیف اون همه گریم که به باد رفت. شب بعد از برگشتن از مأموریت همه رو پاک کردیم. صبح شده بود و همگی مشغول خوردن صبحونه شده بودیم. به یاسی نگاه کردم که خیلی گرفته و ناراحت بود. صبحانه نمیخورد و فقط با قاشق چاییخوری توی چایی بازی میکرد. کمی نگران شده بودم.
- یاسی چیزی شده؟
پریسا حرفم و تایید کرد و گفت:«از دیشب حالت بد بود. بگو ببینیم چی شده؟»
سرش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد.
- راستش...راستش دیشب عمه زنگ زد.
همگی با چشمهای گرد و دهنی باز بهش خیره شدیم. فاطمه پرسید.
- خب، چی گفت؟
یاسی کلافه جواب داد.
- طبق معمول همون حرفهای همیشگی.اما...اما ایندفعه...
کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد.
- ایندفعه راشان میاد تهران تا من و ببره.
پریسا عصبی مشت گره کردهش رو روی میز کوبید.
- غلط کرده پسر عوضی. تو چرا به بابات نمیگی؟ بگو پسره بره پی کارش دیگه.
یاسی درمونده گفت:«آخه اون عمه منه. خواهر بابامه؛ دلم نمیخواد روابط خانوادگیمون بهم بخوره.»
مشکوک و با چشمهای ریز شده بهش نگاه کردم.
- وایسا ببینم، نکنه تو هنوز به اون پسرهی عوضی علاقه داری؟
یاسی تند تند سرش و تکون داد.
- نه نه، اصلاً. من ازش متنفرم.
فاطمه جدی گفت:«پس اگر ازش متنفری، همین الان زنگ بزن به بابات و ماجرا رو بگو.»
یاسی کمی تردید داشت اما تلفنش رو برداشت و شمارهی باباش رو گرفت.
از روی صندلی بلند شدم.
- یاسی ما میریم پایین، تو هم تلفنت تموم شد بیا.
یاسی آروم باشهای لب زد که باباش تلفن رو جواب داد. بعد از اینکه لباسهامون رو پوشیدیم،
به سمت پارکینگ رفتیم . راشان، پسر عمه یاسی بود که یه مدت کوتاهی با هم نامزد بودن. راشان پسر خوبی نبود؛ یه روز که پارک رفته بودیم اون و با یه دختر دیدیم و مچشو گرفتیم. یاسی هم بعد از اون ماجرا، نامزدی رو به بهانهی دیگهای بهم زد و ماجرای اون دختر و پارک، یه راز بین ما بود. اما نمیدونم اون عمهش چرا نمیفهمه. توی ماشین نشستیم. چند دقیقهای گذشت که یاسی هم اومد
پریسا پرسید.
- چی شد؟
یاسی نفسش کلافه بیرون فرستاد و گفت:«اولش که خیلی عصبانی شد، اما بعدش گفت با عمه حرف میزنه.
فاطمه لبخندی زد و از توی آینه نگاهش کرد.
- خب پس، تموم شد دیگه؟
یاسی: چادرش رو مرتب کرد و لب زد.
- تقریباً.
پریسا:
- فاطمه حرکت کن.
به موقع رسیدیم. بعد از سلام و خسته نباشید گفتن، سر میزمون رفتیم. یک ساعت گذشته بود که آقا محمد فاطمه رو صدا زد تا بره توی اتاق بازجویی.
#فاطمه
من از خانومها بازجویی میکردم؛ دوربین رو روشن کردم. اخم ظریفی کردم و شروع کردم.
- اون اطلاعات رو از کجا بدست آوردید؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت:«من اطلاعی ندارم. ما فقط قرار بود اطلاعات رو به عراق بدیم.»
دستهام روی توی هم گره زدم.
- اسم شخصی که قرار بود در عراق اطلاعات رو به اون بدید چیه؟
- قاسم رحمانی.
کمی روی میز خم شدم و گفتم:«ایرانیه.»
- آره
چند تا سوال دیگه پرسیدم بعد بازجویی به آقا محمد گزارش دادم و به سمت میزم رفتم. احساس سنگینی یه نگاه رو به خودم حس کردم. سرم و بالا آوردم. آقای قادری بود داشت با نگاه خیرهای نگاهم میکرد. نگاه من رو که دید سرش و پایین انداخت و مشغول انجام کارش شد.
#محمد
بر اساس بازجوییها ما باید قاسم رحمانی رو پیدا کنیم، اما اون توی عراق بود و باید یه تیم رو به عراق اعزام میکردم. کلافه نفسم و بیرون دادم. امروز زیاد سرم شلوغی نبود؛ گوشیم رو برداشتم و عطیه که "جانان" سیو شده بود زنگ زدم.
چند ثانیه گذشت که صدای گرم و مهربون عطیه توی گوشم پیچید.
- بهبه! سلام آقا محمد
لبخند روی لبهام عمیقتر شد. سرزنده گفتم:«سلام عطیه خانوم، احوال شما؟»
عطیه: الحمدلله عالی، تو چطوری؟
- منم خوبم شکر خدا. خودت خوبی؟ عزیز و میلاد خوبن؟
عطیه خوشحال گفت:«بله همه خوبیم.»
- عطیه، شب با میلاد و عزیز رو آماده باشید که برای شام بریم بیرون.
عطیه: چشم، امر امر شماست آقا. کاری نداری؟
- نه مواظب خودتون باشید. یاعلی
عطیه آروم زمزمه کرد: مراقب خودت باش آقای من. علی یارت.
لبخندی زدم و تلفن رو قطع کردم.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16484053552416
ناشناسسسس😆😍