#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_17
#رسول
اوف نشستم به درو دیوار و پنجره نگاه میکنم. حسابی از بیکاری خسته شده بودم. ای کاش یه نفر از بچهها الان اینجا بود تا باهاش حرف بزنم.
در باز شد که چهرهی آقا محمد توی چهارچوب در نمایان شد. آقا محمد این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟
سریع توی جام جا به جا شدم.
- سلام آقا.
آقا محمد لبخند گرمی زد و بغلم کرد.
- بهبه! سلام استاد رسول، حالت چطوره؟
لبخندم عمیقتر شد.
- ممنون آقا، الحمدلله خوبم.
تک خندهای کرد و گفت:«بهت گفتم مواظب باشی ها.»
پوکر فیس نگاهش کردم.
- عه آقا! شمام آره؟
خندهش شدت گرفت که گفت:«فقط با شما آره.»
قیافهاش جدی شد و پرسید.
- چند روز دیگه باید اینجا بمونی؟
- دو روز دیگه آقا.
آقا محمد دستی به موهاش کشید و گفت:«پس این دو روز و میگم علی جای تو بیاد.»
سرم و پایین انداختم.
- آقا محمد میشه...میشه...
دستش و بالا آورد و تک خندهای کرد.
- میدونم رسول جان. میگم رو میز تو کار نکنه.
آقا محمد همیشه خیلی راحت ذهن همگی رو میخوند، اما مال من رو بهتر از بقیه.
نیشم باز شد؛ با ذوق گفتم:«مرسی آقا.»
جدی بهش خیره شدم و ادامه دادم.
- راستی آقا محمد، چیشد؟
آقا محمد روی شونم زد.
- به موقع دستگیرشون کردیم.
نفسم رو آسوده بیرون دادم "خداروشکری" زمزمه کردم.
لبخند مهربونی بهم زد و آروم گفت:«میخوای با هم حرف بزنیم؟»
آخ آقا محمد، حرف دل خودم و زدین. متقابلاً لبخندی به روش زدم.
- بله آقا حتماً.
دسته به سینه با اخم ظریفی نگاهم کرد و پرسید.
- رسول تو چرا بیشتر وقتها اداره میمونی و خونه نمیری؟
سکوت کردم. چی میگفتم؟ سرم و پایین انداختم و آروم زمزمه کردم.
- آقا، من خونه نمیرم تا نگرانی خانوادم رو نبینم. اینکه هر روز قبل از اینکه بیام اداره نگرانی توی چشمهای قشنگ مادرم بشینه و خواهرم و با بغض و صلواتهای زیر لبی من رو راهی کنه خیلی اذیتم میکنه.
آقا محمد توی چشمهام زل زد و گفت:«اینجوری بیشتر نگران میشن.
سرم و پایین انداختم و دستی به گردنم کشیدم.
- نه آقا. فکر نمیکنم اینطوری باشه.
سرم و بالا آوردم که آقا محمد لبخندی رو لبهاش شکل گرفت.
- باشه، این حرفت یعنی موضوع رو عوض کنیم.
ریز به اینکه آقا محمد تکتک رفتار و حرکاتم رو بلد بود خندیدم.
با صدای آقا محمد، با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
- رسول تو نمیخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای عین من پدر بشی؟
منم که انتظار این حرف نداشتم بدون فکر جواب دادم.
- سعید میگه هر کی زن داره عقل نداره.
آقا محمد ابروهاش رو بالا انداخت و پوکر فیس نگاهم کرد.
وای! چی گندی زدم. سعید کارت ساختهس.
آقا محمد:
- پس سعید اینو گفته! تو کی به حرف سعید گوش کردی که این بار دومت باشه؟ با خودشم حرف میزنم ببینم قضیه چیه.
هول شدم. باید هر جور شده جمع و جورش میکردم.
- آقا محمد سعید داشت شوخی میکرد. بعدش هم گفت ازدواج خیلی خوبه. پدر شدن هم که اصلاً عالیه.
کمی نزدیکم شد و گفت:«موضوع رو نپیچون. چرا ازدواج نمیکنی؟»
بازم بدون فکر جواب دادم.
- فعلا که فرشید در مرحله ازدواجه. بعد از فرشید اگه دیدم خوبه، منم زن میگیرم.
آقا محمد با چسمهای متعجب نگام کرد.
- فرشید در مرحله ازدواجه؟ پس چرا به ما نگفته؟
هول کرده گفتم:«امم...ام...»
آقا محمد خندهای کرد.
- نمیخواد چیزی بگی استاد رسول. استراحت کن منم دیگه باید برم شب بخیر.
- شبتون بخیر آقا.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16484053552416
نظراتزیباتون✊😍