eitaa logo
گــــاندۅ😎
325 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی _چیه چرا چیزی نمیگی؟ +..... _اره هنگ کردی محمد عین برادرت میمونه. _هیچ‌کس حتی بچه‌های سایتتونم نمیدونستن.اما من میدونستم. یه کاغذ دیگه سمتم داد. _اون آدرس جایی که خاک شده اینم ادرس اون منطقه. +خیلی خب. _پریا چی؟؟؟ +؟؟؟؟؟؟ _پریا اونم عین تو فکر می کنه. +.. _از موقعی که با آرزو ازدواج کردی ازت بدم میومد از شغلت از اون آرامشی که داری که هر کسی نداره از ارزوم متنفر شدم تو اونو کشوندی تو این راه. +تا جایی که من میدونم آرزو از اول دوست داشت تو راه کشورش خدمت کنه. _واقعا؟؟؟ تو که اسم خودت رو میزاری مرد چرا بهش اجازه دادی بره تل آویو. + ماموریتش بود منم نمیتونستم بهش نه بگم. _ فک نکن فراموش کردم نه نکردم هر لحظه ممکنه عین سایه جلوت سبز شم پس باید حواست باشه. سوار ماشینش شد و رفت..... رفتم دم خونشون.اولش تردید داشتم زنگ بزنم یا نه دلمو به دریا زدم و زنگ رو زدم. بعد از احوال پرسی رفتم تو ... +ممم ببخشید میشه جعبه ابزارتون رو بیارید.تا این قطعرو عوض کنم. _هاا بله حتماااااااا. یه حس عجیبی آمد سراغم بیخیالش شدم اما اروم آروم بیشتر شد. جعبرو رو آورد پشت لبتاپ رو باز کردم سوکت قدیمی رو برداشتم و جدیدرو گذاشتم سر جاش. +بفرمایید تموم شد. _واقعا ممنونم. +هر اتفاقی افتاد حتما بهم خبر بدید. +بله حتما. با اجازتون...از خونه شون اومدم بیرون رفتم سمت سایت. از اون حال و هوا خبری نبود. دکتر اومد بالا سرم. بعداز معاینه .... _تا شب مرخصی ولی از کار سنگین خبری نیست .... &...... +یه چی میخندید؟ &این بشر رییس کمک های دوستانس ها _چطور مگه؟؟! &ایشون انقد لحن حرف زدنشون سنگینه نه تنها کمر ما خم میشه پهلو خودشم جر میخوره. +ههههههه با نمک. _به هر حال باید حواستون به خودتون باشه. +خب خب بزار پام برسه سایت با اقا محمد یه اشی میپزیم یه وجب روش روغن باشه. _شما خوب شو خودم کشکشو میارم.... یادم نبود.... زنگ بزنم عطیه.... گوشی رو برداشتم بعد سه بوق صداش تو گوشم پیچید... +سلاممم بانو. _سلام آقا محمد چه عجب یادی از ما کردید. +ببخشید دیگه سرم شلوغ بود نتونستم زنگ بزنم واقعا ببخشید. _هعیییی ما به این شلوغ کاریای شما عادت داریم اما دختر خانومتون فک نکنم. +عه چرا؟؟ _برا اینکه چون دختره باباش رو میخاد. +باباش فداش بشه الهی. _جالب شد هنو نیومده دلبری می‌کنه. خندیدم... +نه نه شما که تاج سری. + خب من دیگه برم کاری نداری؟؟ _نه مواظب خودت باش یا علی. +علی یارت. گوشیمو قط کردم ورفتم پایین..... خدا روشکر لبتاپم درست شد خیالم راحت شد کارام رو که انجام داد نیم ساعتی طول کشید.رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم و آوردم داشتم قهوم رو میخوردم که ناگهان یه ایمیلی برام اومد ناشناس بود. ترسیدم ...... ولی گفتم بازش نکنم بهتره. چن لحظه بعد یه برنامه اومد رو صفحه اصلی..... داشت دانلود میشد فورا نتم روقطع کردم اما داشت نصب میشد...... ترسیدم.......فوری لبتاپم رو بستم......... خیلی ترسیده بودم هنوز یه ساعتم باهاش کار نکردم ولی بازم انگار داشت همون جور میشد دو دل بودم . آقا رسول شماره محل کارشون رو دادند بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم زنگ زدم...... گوشی زنگ خورد برداشتم.. الو........سلام بفرمایید......هه ببخشید نشناختم.....چیشده...........مطمئنید.........خیلی خوب فعلا کاری باهاش نداشته باشید...... بزارید به .......خیلی خب اومدم..... _چیشده رسول کجا؟؟؟ +ببخشید آقا من الان یه کاری برام پیش اومده باید برم برمیگردم _خیلی خوب به سلامت. از سایت اومدم بیرون....حس کردم یه نفر دنبالمه با ترفندی خودم گمش کردم .... دوباره رفتم خونشون ای خداااا.. در رو که باز کرد معلوم بود خیلی نگرانه... _سسلام +سلام چی شده _نمیدونم فقط لبتاپم رو بستم... رفتم سراغ لپتابش.... اعلان ایملش رو هنوز نبسته بود از رو اون خوندم.... (You play with me) اولش فک کردم همون موجود مزاحم باشه اما نه اون نبود قضیه جدی تر از اینا بود.... +آقا رسول مشکلش چیه؟ _یه نفر اکانت جیمیلتون رو پیدا کرده. +کی هیچکس اصلا خبر نداره. _ احیانا کسی بهش فلشی وصل نکرده ..... همه چی مبهم بود ... + نه یعنی نمیدونم. تو فکر فرو رفت ....خیلی نگران بودم میترسیدم. با خودم گفتم اگه مربوط به شغل بابام باشه چی ولی.... _خیلی خب من میبرمش سایت اونجا بررسیش میکنم.... با اجازه. راستش ترسیدم بگم... یه دوستی داشتم به اسم ملیکا یه دو سه روزی میشه نیومده دانشگاه همیشه سر موقع میومد و می‌رفت خیلیم مهربون بود، یادمه چند باری به بچه های کار کمک میکرد.... تنها چیزی که ارومم میکرد دو رکعت نماز بود....وضو گرفتم و شروع کردم به خوندن.....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 چــشم تــ🖤ــاریکی از اونجا اومدم بیرون یه حس عجیبی اومده بود سراغم،هیچ وقت. تا حالا تجربه نکرده بودم هر ثانیه بیشتر از قبل میشد،نمیدونستم چرا، تا خیابان اصلی پیاده رفتم خواستم سوار ماشین بشم که حس کردم کوچه ایی که پشت سر گذاشتم یه موتوری تعقیبم میکنه...... خیلی آروم مسیرمو عوض کردم رو رفتم تو یه کوچه ای که بن بست بود پشت یه دیواری که تقریبا قدیمی بود خودم رو پنهان کردم حس کردم صدای پا های یه نفر داره میاد،بعدشم صدای درارودن یه چاقو،اروم اسلحمو مسلح کردم قدماش هی نزدیک و نزدیک تر شد به یک آن از پشت دیوار دراومدم چاقو ازش گرفتم و پرت کردم تو باغچه ای که اون ور خیابون بود..... +تکون نخور (با داد) آروم آروم داشت عقب میرفت. +مگه با تو نیستم ... رفتم سمتش....با لگد بهش حمله ور شدم انقد زدمش که خودمم نفس کم آوردم.....از سر صورتش خون میومد.... +عوضی واسه چی تعقیب میکردی؟! +مگه بااااتوووووووووو نیستمممممم _........ب...بهم..دستور دادن..... نفس نفس میزد انصافا بد جور کتک خورد.... +کی بهت دستور داده بود؟؟؟؟ _...... +بهت میگم کی دستور داده بود....این دفعه که جواب نداد با مشت زدمش..... _..... نمیتونم اسمش رو بگم میدونم بگم زندم نمیزاره.... +پاش برسه تاریخ انقضاتون که تموم بشه خودشون میفرستنتون، اون دنیا. _اسمش ماندانا هست. ماندانا!؟ _فقط میدونم اسمش رو فامیلیش رو نمیدونم. گوشیمو درآوردم عکسش رو نشونش دادم. _اره.....خودشه... +آدرس این‌جا رو از کجا میدونی؟! _اچن آدرس اینجا رو داشت یعنی بهم داد از دختره گرفت. +کدوم دختره؟! _ای بابا چقد سوال میپرسی. +حرف میزنی یا ایندفه بفرستمت اون دنیا.. _باشه باشه میگم فقط نزن خداییی دستت سنگینه. +خب بگو کدوم دختره. __ماندانا بهم گفت اسمش پریاست تو دانشگاه باهاش اشنا شدم هیچ وقت راجب شغل پدرش به کسی نمیگفت فقط اینو می‌گفت که مامانش خیلی وقت پیش شهید شده. حرفاش عجیب بود.... +اون وقت باید حرفات رو باور کنم؟؟؟! _به جون خودم راست میگم.میتونید از خودش بپرسید. رو زمین دراز کشیده بود دستش رو پهلوش بود و نفس نفس میزد. زانو زدم کنارش یه چشماش خیره شدم..... با عقب اسلحم چونه اش رو کمی آوردم بالا! +خوب گوش کن چی بهت میگم اگه فقط، فقط یه تار مو از سر اون خانواده کم بشه خودم خفت میکنم. _پس....پس بزارید یه چی دیگم بگم. +چییی؟! _قرار بود پدرش رو بکشن. +؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _ماندانا بهم گفت سر یه قضیه ایی پدرش به جرم جاسوسی واسه اسراییل کشته میشه میگه همین پسره کشته. لب گزیدم، نمیتونستم حرفاش رو باور کنم یا نه از تو گوشیم به بچه ها گفتم یه ماشین بفرستن سوژه دستگیر شده داریم. دو قدم ازش دور شدم.....پس یعنی هک شدن لبتاپش کار اون بوده ..... +یه سوال. _؟ +اون بود که لپتاب رو کنترل میکرد.؟ _نمیدونم. +میدونی یا نمیگی؟ _به خدااا.... نمی‌دونم. _فقط گفت یه USBویروسی یه لبتاپش وصل کردم....که در چند روز کل دیتا لبتاپ مرحله به مرحله کپی می‌کنه. +خوب گوش کن چی میگم .....همه اینایی که گفتی باید تو بازجوییتم بگی جیک و پوکش رو فهمیدی؟! _باشه.... چن دقیقه بعد ماشین اومد بردتش سمت بازداشتگاه. منم مستقیم رفتم سایت. رفتم اونجا همون ادرس یه منطقه متروکه بود یه جایی که هیچکس بهش نمیرسید علف هرز اون قبرستان قدیمی رو پشونده بود.... رو همه قبر سرشون یه سنگی زده بودند کد شناسه رو نوشته بودن منم کاغذ رو باز کردم و به ردیف رفتم جلو تا رسیدم اونجا زانو زدم رو اون خاک سرد...... نمازم که تموم شد نشستم رو مبل به اتفاق امروز فک میکردم... چشمم خورد به تیک تیک ساعت رو دیوار اروم اروم داشت دور میزد... نمیدونم چرا ولی همش حس میکردم اتفاق های دو سه روز پیش مربوط به همین دختره میشه ..... بابام هم شماره آقا محمد ور برام گذاشته بود هم شماره اداره رو ....گفت هر وقت اتفاقی افتاد یا به اون زنگ بزنم یا به اداره... رفتم تو مخاطبین گوشیم بهشون زنگ زدم... +سسلام. _سلام شما ؟! +من پریام آقا محمد _عه سلام پریا خانم احوال شما؟ +ممنون شکر ما هم خوبیم. _چیزی شده +راستش بله! _چی! +ممیشه یه سر بیاین منزلمون براتون تعریف کنم فک کنم به موضوع لبتاپم ربط داره ‌. _خیلی خب باشه میام راستی امیر خونست؟ +نه نیستن. منم هرچی زنگ میزنم جواب نمیدن. _نگران نباشید انشالله مشکلی پیش نیومده من الان میام اونجا فعلا. نیم ساعت به سرعت برق و باد گذشت.‌.‌... . . . _خب پریا خانم مشکلتون چیه؟چیزی میخواستید بگید؟؟ +اممم آره من یه تو دانشگاه با یه دختری آشنا شدم. اسمش ملیکا بود درس خون خوبی بود همیشه سر ساعت میرفت ومیومد الان سه چهار روزه که خبری ازش نیست. _اخرین باری که همو دیدین چیکار کردین. +هیچ مثل همیشه درباره دانشگاه باهم حرف میزدیم.راستش بهم گفت لبتاپم بیارم می‌گفت میخام رو فلشم بهت یه چیزی نشون بدم ....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی +نمی‌دونم اما اگه باشه احتمالا رو اون سکوت قدیمی کپی شده. _خیلی خب + هااا راستی آقا رسول گفتن اون اطلاعاتی که رو اون قطعه بوده کپی شده . _خب پس بهش میگم بفرسته. _رسول......سلام....بین اون دیتایی که کپی کردی از رو اون سوکت همون برام بفرست ....یا علی. چن دقیقه بعد ..... گوشیش رو دراورد عکس رو نشونم داد... +آره آره خودشه....... _این خانم به خونه شما رفت و آمد داشتن؟ +بله دوسه باری اومد. بلند شدم کل خونرو گشتم دنبال میکروفون بودم زیر میز یخچال حتی اتاق ها همه جا رو گشتم... زیر میز حتی تلوزیون کاناپه ها خبری نبود با کلافگی زیاد دستمو تو مو هام فرو کردم...... _چیزی شده آقا محمد. پشت لبم رو گاز زدم چی میگفتم؟؟؟؟!گوشیم رو درآوردم رو عکسش رو بهش نشون دادم.... +این نیست؟ _چ..چرا خودشه.کجاست +ماندانا حزبی. _ححح حزبی نه نه نه اسمش ملیکا بود ملیکا کرمی. +نه. کل ماجرا رو براش توضیح دادم....شوکه بود...حقم داشت. _یعنی، یعنی این همه مدت با یه جاسوس دوست بودم. سرم رو به نشانه کلافگی تکون دادم. حالش خوب نبود اروم رو کاناپه نشست. بچه ها رسیدن با دستگاه ردیاب کل خونرو رو گشتیم اما خبری نبود.....رسول لپتاب رو آورد... ٫بفرمایید پریا خانم اینم لپتاب فعلا جلو کپی شدن دیتا رو گرفتیم. _ممنونم. یهو رسول اومد کنار گوشم یه سری حرف ها به من زد.... +به وقتش رسول الان فعلا وقتش نیست. +راستی رسول امیر کجاست؟! _اقا من هرچی بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن. _نکنه.... +بد به دلت راه نده. گوشیم رو دراوردم و زنگ زدم اما جواب نداد .....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی سعی می‌کردم خودم رو آروم کنم اما مگه میشد انگار تا چن ساعت پیش اختیارم دست خودم نبود....نمیدوستم داشتم چیکار میکردم.... داشتم با دستای خودم رفیقم رو میکشتم...... از اتاق اومدم بیرون.... دیدم رسول رفت سمت آبخوری دنبالش رفتم آبجوش رو باز کرد ریخت تو لیوان حس کردم لیوان داره پره میشه می‌ریزه دویدم سمتش شیرش رو بستم تا نریزه تو دستش.. ‌+عه عه چیکار داری میکنی رسول حواست به خودت هست؟! ‌_ببخشید یه لحظه رفتم تو فکر معذرت می خوام... ‌+خیلی خب عیب نداره. ‌از رسول دور شدم رفتم سمت اتاق امیر که دکترش اومد بیرون.... ‌+چیزی شده دکتر.. ‌_نه نگران نباشید......میتونن دوسه ساعت دیگه مرخص بشن فقط باید یه نفر از اعضای خانواده بیاد و برگه ترخیص رو بگیره. ‌+خیلی ممنون. باید زنگ. میزدم دخترش بیاد. هعی خدا ولی نمیدونست...چاره ای نبود اروم رفتم تو اتاقش گوشیش رو درارودم و رفتم بیرون بهش زنگ زدم.... بعد پنج بوق برداشت.... تو رخت خواب بودم...که یهو گوشیم زنگ خورد..... برش داشتم...نوشته بود بابا اخیش بالاخره. زنگ زد... خیلی خوشحال شدم...گوشی رو جواب دادم.. +سلام بابا نمیگی اینجا دخترت زهر ترک میشه انقد زنگ نمیزنی _سلام...پریا خانم..خوب هستید محمدم +سلام آقا مم اتفاقی افتاده با گوشی بابام تماس گرفتید... _ راستش بله. +چیشده... _نگران نباش دخترم چیزی نشده بابات یه سر بیمارستانه... +چچییییی چرااا.حالش.. _نگران نباش خوبه فقط بیا برا برگه ترخیص رو امضا کنی حالش خوبه. +باشه..... اومدم.خدانگهدار.... وایییییییی نمی دونم چجور لباسم رو عوض کردم چادرمو پوشیدم خواستم سوییچمو بردارم گفتم تا بخام از پارکینگ درش بیارم طول میکشه با دو رفتم طرف آسانسور..... اومدم بیرون با اولین ماشین رفتم سمت بیمارستان.... در باز شد رفتم تو.....نفسم بالا نمیومد ...با دو رفتم سمت پذیرش...چن ثانیه واسادم تا نفسم جا بیاد...... +ببخشید خانم... _بله بفرمایید... +بابام رو آوردن اینجا...نمیدونین کدوم اتاقه؟؟؟! _اسمشون رو بگید... +امیر افشار. چن ثانیه گذشت.... _طبقه بالان تو بخش....اتاق۱۶۵ +ممنون .. دقیق نمیدونستم آسانسور بیمارستان کجاست با پله رفتم بالا رسیدم چشمم خورد به آقا رسول با دو رفتم سمتشون نزدیک بود جلوش بخورم زمین.. +سسسلام بابام کجاست؟! _عه سسلام پریا خانم....چرا اومدید اینجا.. +اقا محمد بهم گفتن منم اومدم.... _عه خب بریم سمت پذیرش امضا کنید برگه ترخیص رو.. +اها باشه پس بریم. بلند شدیم رفتیم سمت پذیرش.. رو صندلی نشسته بودم که یهو پریا خانم اومدن دوباره اون حال و هوا اومد سراغم اما این دفعه بد تر از قبل بود سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.رفتیم سمت پذیرش... داشتن فرم رو پر میکردن چشمم خورد به دست خطشون خیلی قشنگ بود یه لحظه به خودم اومدم و سرمو انداختم پایین....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی خداروشکر بخیرگذشت....بازم کنترلش رو از دست داد،فکرم همه جا بود...جز تو جسم خودم خسته شدم....یه حس عجیبی دوباره اومد ای بابا چرا آخه...چرا وقتی پریا خانوم رو میدیدم..اینجوری بودم چرا وقتی نمیدیدمش اینجوری نبودمهزارتا سوال تو ذهنم دستم رو به هم میمالوندم... برگه ترخیص رو امضاء کردم همش نگرانش بودم دل تو دلم نبودرفتم پیش اقا رسول: +میگم که میشه برم پیش بابام دوسه ساعت دیگ مرخص میشه من تا اونموقع نمیتونم صبر کنم.. هرچی حرف میزدم جوابمو نمیداد صورتشو به رمین دوخته بود.. +اقا رسول،اقا رسول -ها..بله..چیزی شده +حواستون کجاست میگم بدم پیش بابام دوسه ساعت دیگ مرخص میشه من تا اون موقع نمیتونم دووم بیارم -ببخشید که اینو میگم ولی ایشون الان خوابن بخاطر مُسَکن و آرام بخش،به نظرم شما برید خونه استراحت کنید هروقت مرخص شدن دوباره خودم میارمتون +آخه.. -نگران نباشید من هستم،آقا محمدم هست..خیالتون تخت +باشه حداقل بزار ببینمش -خیلی خب میتونید برید.. رفتم تو خواب بود لبخند زدم هیچ وقت نمیتونم محیط بیمارستان رو تحمل کنم.. مخصوصا موقعی که بابای خودم اونجا باشه...رنگش عین گچ دیوار سفید بود بغض خفه ای گلومو گرفت...دستش تو دستام بود...سرد بود خیلیییییی خیالم راحت شد بخیر گذشت مثل دفعه های قبل از اتاق اومدم بیرون دیدم آقا رسول هنوز همونجا بودن +اممم میگم شما میخواید برید میش آقا فرشید(دوستتون)؟؟ -دکتر گفت:کسی پیشش نباشه بهتره،ممکنه دوباره حالش بد بشه،بعدش آقا محمدو داوود پیششونن،بهم گفتن اینجا بمون منم موندم +اها....باشه پس من میرم برمیگردم فعلا -خب، بی فایده،من میرسونمتون +نه ممنون خودم میرم با اجازه +یعنی چی دکتر؟ -گفتم که بخاطر اختلال حافظه،فعلا باید بستری بشه چون دوز سرنگ بالا بوده به مرور بیشتر میشه،تو بیمارستان بستری باشه بهتره نفس عمیقی کشیدم باید قبول میکردیم +ممنون بلند شدم اومدم بیرون رفتم سمت خونه..
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی رسیدم خونه،لباسام رو دراوردم و ولو شدم رو تخت،بابام سه چهار ساعت دیگه مرخص میشد،گوشیم رو درآوردم به ساعتش نگاه کردم ساعت 6:40دقیقه بود گذاشتم سر جاش به پنج دقیقه نکشید خوابم برد... چهار ساعت بعد ‌... گوشیم زنگ خورد....... +بله...عه سلام آقا رسول...بله خدا رو شکر... واقعاً...وایی چقد زود گذشت....به اومدم خدافظ... یه نفس راحت کشیدم بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم سمت آشپز خونه یه لقمه خوردم ون تا لقمه ام گرفتم ببرم اونجا...چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتم سمت بیمارستان... رسیدم اونجا.. منتظر موندم پریا خانم بیاد....خیلی سریع رفت سمت پذیرش..دستم رو تکون دادم...اومد طرفم...(خوشحال بود).. بازم اون حال و هوا ولی خیلی بیشتر از قبل بود...حالا دیگه مطمین شدم عاشق شدم...اونم کی پریا خانم خودمو جمع و جور کردم.. رفتم طرفش.. +سلام خانم افشار. _سلام آقا رسول بابام..بابام کجاست... +نگران نباشید دارن لباسشون رو عوض میکنن الان میان بیرون فقط.... _فقط چی.. +اینکه باید پدرتون بیاد چهار پنج روزی استراحت کنن. _دستشون!دکتر گفتن اون شیشه عمقی بریده ممکنه برای کارکردن مشکل پیدا کنن گفتن اگه استراحت کنن....عه چرا گریه میکنید.. حالشون خوبه که. _بابام بار اولش نیست سر پرونده‌های زیادی زخمی شده اما صبر کردم صبوری کردم اما تا کی تا کی آقا رسول به خدا منم خسته شدم اون از مامان آرزو اینم از بابا... +ببخشید مگر مادرتون... _اره مامانم شهید شده... باورم نمیشد....خدا میدونه چقد اتفاقات براشون افتاده بود.. +متاسفم خدا رحمتشون کنه ‌ _ممنونم من میرم پیش بابام با اجازه. با فهمیدن این موضوع ها...اگه من خواستم رو بیان کنم نه بگه چی. رفتن تو اتاق.منم نشستم رو صندلی. رفتم تو اتاق داشت وسایلش رو جمع می کرد.خوشحال بودم،اما باید تنبیه میشد از پس حواسش به خودش نبود دست به سینه جلو در وایسادم با قیافه جدی ومصمم و با یه لبخند زیرکانه بهش خیره شدم. حواسش به من نبود سرفه ریزی کردم برگشت طرفم... یه لبخندی زد اما من جدی و عصبی نگاش میکردم. +علیک سلام... یهو خندش وا رفت وبا قیافه بهت زده نگام کرد.. دلم سوخت...یهو زدم زیر خنده.... +جواب سلام واجبه ها. _سلام اینجا چیکار میکنی. فک نمی‌کردم اینجوری جوابم رو بده فک کنم دلخور شد. رفتم سمتش....کلی عذر خواهی کردم که اینا همش شوخی بوده..یهو زد زیر خنده حالا من با با قیافه وا رفته نگاش کردم... _چرا اینجوری نگاه میکنی پریا خانم؟. +دست شما درد نکنه حالا تلافیش رو سر دخترت در میاری... خودمم میدونم کمی خودمو لوس کردم سرمو انداختم پایین با انگشت زیر چانه ام رو گرفت و کشوند بالا.. _اونایی که فرشتن گریه نمیکننا. آروم بغلش کردم می‌دونم تو این دو روز ..از اتاق اومدیم بیرون... _پری خانم شما برو خونه من یه سر میرم سایت.. +نهههههههههه _!؟؟ +چیزه ،اقا رسول به من گفتن سه چهار روز باید استراحت کنید بعد... _که رسول گفته؟! من براش دارم،،،تو برو خونه. +من که حریف شما نمیشم ولی زود بیاین جلو خونه... تک خنده ایی کرد . گفت_باشه چشم. از بیمارستان اومدم بیرون... رفتم پیش رسول. +رسول _جانم.. آقا +اتاق فرشید کجاست. _چچچی؟...برای چی؟! +چرا اینجوری میکنی.میخام برم پیشش. _طبقه بالان تو بخش منم میام.؟! +نه نمیخاد خودم میرم همینجا بمون. رفتم طبقه بالا تو اتاق نشسته بود رو تخت... دستم رو بازوم کشیدم تا درد آروم بشه اما فایده ای نداشت هر لحظه هم بیشتر شد... رفتم کنار تختش سرش رو زانوهاش بود.. انگار نفهمید من بودم...آروم دستم رو تو موهاش کشیدم سرش رو بلند کرد تا منو دید جا خورد... _م..مم...من ن...نمیخاسستم اینجوری بشه(با بغض) +تو که مقصر نبودی بودی؟ هیچی نگفت سرشو انداخت پایین.. _تا کی باید این‌جا باشم.. +فک کنم تا دو سه روز دیگه... _ولی به من یه چیز دیگه گفتن.. تعجب کردم+چی؟؟! _گفتن به خاطر این که دز دارو بالا بوده باید سه هفته اینجا بمونم... یه لحظه بدنم گر گرفت یه نفس عمیق کشیدم...بیشتر از این پیشش نموندم ازش خدافظی کردم اومدم بیرون.. رفتم پیش رسول نشسته بود رو صندلی تا منو دید بلند شد... _اقا بریم خونه؟؟ +نه اول میرم سایت. _ولی... +ولی چی محمد کجاست؟....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی _کیع محمد در یک کلمه کیه؟ ناخودآگاه اختیار زبونم از دستم رفت گفتم.. +رسول... فقط نگام کرد...از اتاق رفت بیرون...نشستم رو صندلی.... رسول...رفتم سمت میزش میتونم بگم هم یکم عصبی بودم هم خوشحال... +رسووول.. با ترس برگشت طرفم... _سسسلام...آقا... سرش رو انداخت پایین.. +بیا تو اتاقم.. رفتم تو اتاق خودم منتظر بودم..تابیاد... واییی ترسیدم دست خودم نبود بهم گفت برم بالا اول رفتم تو اتاق آقا محمد فهمید نگرانیم برای چی بود بغلم کرد... _نگران نباش رسول طبیعیه... یه لبخند کم رمقی زدم از اتاقش اومدم بیرون رفتم تو اتاق آقا امیر... سرش رو بین دو تا دستاش گرفت...خیلی ترسیده بودم...شاید اگه اون موقع سرش داد نمیزدم الان....هر کاری کردم برم جلو نمیشد پام قفل شده بود نه میتونستم برم عقب نه برم جلو... بلند شد آمد طرفم ضربان قلبم به هزار رسید.... تونستم یه ذره خودمو عقب بکشم... حرف نمیزد فقط نگاه میکرد... +ممم منننن...همه کارر برا خوشبختی پریا خانم میکنم....(سبک شدم)یه نفس راحت کشیدم. . ولی هنوز داشت نگاه میکرد... _برو بیرون... چی همین واسه همین صدام زد نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت... از اتاق رفتم بیرون تو راهرو بودم...خواستم برم پایین که حس کردم سرم گیج می‌ره.یه لحظه چشمام سیاهی رفت نزدیک بود بخورم زمین که یه نفر منو از پشت گرفت.... محمد بود... +عه آقا محمد. _حواست کجاست رسول خان.. +ببخشید.... _امیر چی گفت... +هیچی! _راستش من حرف زدم خیلی ترسیدم.بااجازه فوری محل رو ترک کردم... پشت میزم بودم...دیدم از سایت رفت بیرون نمی‌دونم چی شد منم از آقا محمد اجازه گرفتم و رفتم بیرون.. ناخواسته دنبالشون رفتم ..... جلو خونشون پارک کردن رفتن تو....چن لحظه بعد دخترش اومد بیرون..خب که دقت کردم دیدم سوار ماشین خودش شد و رفت...داشتم موتورمو روشن میکردم که یه نفر با موتور با سرعت رفت طرف ماشین...منم تازه دوزاریم افتاد فوری موتور رو روشن کردم رفتم طرفشون تا دم دانشگاه دنبالش بود میتونستم حدس بزنم میخاست مزاحمت ایجاد کنه. نیم ساعت بعد.... نشسته بودم که دیدم از دانشگاه اومد بیرون... اون پسره باز دنبالش بود...رسیدیم تو یه خیابون فرعی... رفتم دانشگاه...برای یه سری کارهای اداری...یه نیم ساعتی طول کشید...کارام که تموم شد از دانشگاه اومدم بیرون....سوار ماشین شدم که حس کردم دو تا موتوری دنبالمه خیلی ترسیدم پیچیدم تو یه خیابون فرعی....داشتم میرفتم که پسره جلوم سبز شد... پیاده شدم.... +برا چی اومدی اینجا خوبه بهت گفتم دیگه مزاحمم نشوو... _میخام باهات حرف بزنم... +من هیچ حرفی ندارم....الانم این قراضت رو بردار میخام برم به موتورش یه لگد زدم... _چرا نمیخایی باور کنی من عاشقتم.... +چی میگی تو...من نه از ریختت خوشم میاد نه از این حرف های چندش آورت...الآنم یا میری اونور... _ببین عزیزم... +به من نگو عزیزم... _باشه عزیزم... رفتم طرف ماشین...که داد زد... _وایسا...دیگه داری پررو میشی.. +من پررو هم یا تا تو... حس کردم پشت سرمه یهو یه زنجیر طلا انداخت دور گردنم...همین که میخاست قفلش کنه از دستش کشیدم پرت کردم اونور خیابون... _اها خودت خواستی پس... ترسیدم...قدم قدم اومد جلو...منم می‌رفتم عقب که بایه صدا آشنا برگشت... دیدم داره می‌ره طرفش...دویدم سمتش... +خجالت نمی کشی مزاحم ناموس مردم میشی... برگشت طرفم... _شما نمیخاد خودتو نخود هر آشی بکینی نامزدمه دلم میخاد... چی...نامزدش دیدم با اشاره بهم فهموند که داره دروغ میگه... +نامزدش باشی یا نباشی حق نداری مزاحمت ایجاد کنی.. _به تو چه آخه دلم میخاد.... +دلت خیلی بیجا کرده به سمتش حمله ور شدم....تا خورد زدمش..خواستم بلند بشم که یهو منو هل داد با سر خوردم زمین یهو چاقو نسبتا بزرگی در اورد کرد تو پهلوم.... اخخخ... میخاست فرار کنه که با گلوله زدم تو پهلوش.... چن ثانیه بعد...بیهوش شدم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی همونجوری نشسته بودم داشتم پرونده رو چک میکردم که موبایل زنگ خورد؛ سردرد داشتم موبایل رو برداشتم +الو.....بله...چییییییی؟؟؟ +سلام...ببخشید یه بیماری نیاوردن اینجا که چاقو خورده باشه؟ -سلام.بله همین 1ساعت پیش اوردن همون آقا پسری که عینکی،مو حالت فری بود؟ +بله.. -انتهای اتاق سمت راست +تشکر رفتم انتهای راهرو سمت راست دیدم پریا خانوم اونجایه؟به خودم گفتم پریا خانون اینجا چیکار میکنه؟ +سلام پریاخانوم -سلام آقا محمد +چیشده؟چخبره؟ -من ؛داشتم؛داش...تم میرف..تم ک... +پریاخانوم اروم باشید اروم بگید چیشده؟ نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم -از دانشگاه که اومدم بیرون سوار تاکسی شدم 2نفر دنبالم بودن موتوری بودن..پیاده که شدم مزاحمم شده بودن..که بعد آقا رسول از راه رسیدن و دعوا شدو آقا رسول چاقو خوردن +ناراحت نشید بخیر گذاشت.. دکتر اومد بیرون +سلام آقای دکتر -سلام.. +بیماره ما حالش چطوره؟ -شما نسبتی دارید باهاشون؟ سرمو انداختم پایین اوردن بالا +بله برادرشم دکتر باور نمیکردولی بعد ادامه داد: -حالش خوبه 3،4روزی دیگ مهمون ما هستن تا حالشون کاملا بهبود پیدا کنه.. +میتونم ببینمش؟ -اما هنوز بهوش نیومدن +اهوم باشه ممنون آقای دکتر (4روز بعد...) داوود در زدو دروباز کرد +آقامحمد.. -بیاتو +سلام -سلام +از بیمارستان فرشید زنگ زدن میخوان مرخصش کنن -واقعا؟؟؟؟؟ +اره آقا -باشه.. +راستی آقا محمد رسول هم داره مرخص میشه -یعنی هردو یه روزه مرخص دارن میشن؟؟ +اره آقامحمد -چه کنیم حالا؟؟؟کی بره پیش فرشید؟کی بره پیش رسول؟ +اقامحمد علی سایبری پشت سیستمه..من با صادق میرم دنبال رسول شما با سعید و داوودبرید دنبال فرشید, چطوره؟؟؟ -امممم،سعید کجاست؟ +پایینه آقا .....