eitaa logo
گــــاندۅ😎
339 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی رسیدم خونه،لباسام رو دراوردم و ولو شدم رو تخت،بابام سه چهار ساعت دیگه مرخص میشد،گوشیم رو درآوردم به ساعتش نگاه کردم ساعت 6:40دقیقه بود گذاشتم سر جاش به پنج دقیقه نکشید خوابم برد... چهار ساعت بعد ‌... گوشیم زنگ خورد....... +بله...عه سلام آقا رسول...بله خدا رو شکر... واقعاً...وایی چقد زود گذشت....به اومدم خدافظ... یه نفس راحت کشیدم بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم سمت آشپز خونه یه لقمه خوردم ون تا لقمه ام گرفتم ببرم اونجا...چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتم سمت بیمارستان... رسیدم اونجا.. منتظر موندم پریا خانم بیاد....خیلی سریع رفت سمت پذیرش..دستم رو تکون دادم...اومد طرفم...(خوشحال بود).. بازم اون حال و هوا ولی خیلی بیشتر از قبل بود...حالا دیگه مطمین شدم عاشق شدم...اونم کی پریا خانم خودمو جمع و جور کردم.. رفتم طرفش.. +سلام خانم افشار. _سلام آقا رسول بابام..بابام کجاست... +نگران نباشید دارن لباسشون رو عوض میکنن الان میان بیرون فقط.... _فقط چی.. +اینکه باید پدرتون بیاد چهار پنج روزی استراحت کنن. _دستشون!دکتر گفتن اون شیشه عمقی بریده ممکنه برای کارکردن مشکل پیدا کنن گفتن اگه استراحت کنن....عه چرا گریه میکنید.. حالشون خوبه که. _بابام بار اولش نیست سر پرونده‌های زیادی زخمی شده اما صبر کردم صبوری کردم اما تا کی تا کی آقا رسول به خدا منم خسته شدم اون از مامان آرزو اینم از بابا... +ببخشید مگر مادرتون... _اره مامانم شهید شده... باورم نمیشد....خدا میدونه چقد اتفاقات براشون افتاده بود.. +متاسفم خدا رحمتشون کنه ‌ _ممنونم من میرم پیش بابام با اجازه. با فهمیدن این موضوع ها...اگه من خواستم رو بیان کنم نه بگه چی. رفتن تو اتاق.منم نشستم رو صندلی. رفتم تو اتاق داشت وسایلش رو جمع می کرد.خوشحال بودم،اما باید تنبیه میشد از پس حواسش به خودش نبود دست به سینه جلو در وایسادم با قیافه جدی ومصمم و با یه لبخند زیرکانه بهش خیره شدم. حواسش به من نبود سرفه ریزی کردم برگشت طرفم... یه لبخندی زد اما من جدی و عصبی نگاش میکردم. +علیک سلام... یهو خندش وا رفت وبا قیافه بهت زده نگام کرد.. دلم سوخت...یهو زدم زیر خنده.... +جواب سلام واجبه ها. _سلام اینجا چیکار میکنی. فک نمی‌کردم اینجوری جوابم رو بده فک کنم دلخور شد. رفتم سمتش....کلی عذر خواهی کردم که اینا همش شوخی بوده..یهو زد زیر خنده حالا من با با قیافه وا رفته نگاش کردم... _چرا اینجوری نگاه میکنی پریا خانم؟. +دست شما درد نکنه حالا تلافیش رو سر دخترت در میاری... خودمم میدونم کمی خودمو لوس کردم سرمو انداختم پایین با انگشت زیر چانه ام رو گرفت و کشوند بالا.. _اونایی که فرشتن گریه نمیکننا. آروم بغلش کردم می‌دونم تو این دو روز ..از اتاق اومدیم بیرون... _پری خانم شما برو خونه من یه سر میرم سایت.. +نهههههههههه _!؟؟ +چیزه ،اقا رسول به من گفتن سه چهار روز باید استراحت کنید بعد... _که رسول گفته؟! من براش دارم،،،تو برو خونه. +من که حریف شما نمیشم ولی زود بیاین جلو خونه... تک خنده ایی کرد . گفت_باشه چشم. از بیمارستان اومدم بیرون... رفتم پیش رسول. +رسول _جانم.. آقا +اتاق فرشید کجاست. _چچچی؟...برای چی؟! +چرا اینجوری میکنی.میخام برم پیشش. _طبقه بالان تو بخش منم میام.؟! +نه نمیخاد خودم میرم همینجا بمون. رفتم طبقه بالا تو اتاق نشسته بود رو تخت... دستم رو بازوم کشیدم تا درد آروم بشه اما فایده ای نداشت هر لحظه هم بیشتر شد... رفتم کنار تختش سرش رو زانوهاش بود.. انگار نفهمید من بودم...آروم دستم رو تو موهاش کشیدم سرش رو بلند کرد تا منو دید جا خورد... _م..مم...من ن...نمیخاسستم اینجوری بشه(با بغض) +تو که مقصر نبودی بودی؟ هیچی نگفت سرشو انداخت پایین.. _تا کی باید این‌جا باشم.. +فک کنم تا دو سه روز دیگه... _ولی به من یه چیز دیگه گفتن.. تعجب کردم+چی؟؟! _گفتن به خاطر این که دز دارو بالا بوده باید سه هفته اینجا بمونم... یه لحظه بدنم گر گرفت یه نفس عمیق کشیدم...بیشتر از این پیشش نموندم ازش خدافظی کردم اومدم بیرون.. رفتم پیش رسول نشسته بود رو صندلی تا منو دید بلند شد... _اقا بریم خونه؟؟ +نه اول میرم سایت. _ولی... +ولی چی محمد کجاست؟....