eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی کتفم بدجوری درد میکرد اصلا نمیتونستم تکون بدم مچ دستم با زنجیر بسته بودخیلی درد میکرد.... صداشونو می‌شنیدم... یکیشون اومد جلو..... یه عکس آورد نشونم داد اگه میخوای بلایی سر مادرت نیاد... +من هیچی نمیگم خودتون رو خسته نکنید. _اها باشه... با پاش کبوند تو شکمم اخم بلند شد....از من فاصله گرفت ...یه نفر رو اوردن از اون چادر های گلگلیش فهمیدم مامانه +عوضضضضی بی غیرت طرف حسابت منممممممم. اصلا دلم نمی‌خواست که اون شکنجه بشه به خاطر من...اما.... پرتش کردن کنار من.... یهو یه خانمی اومد تو یه بطری آب دستش بود اول شک داشتم اومد طرف مامانم بلند داد زدم...... +نخووررررررررررر اسییییییییید. مامانم که فهمید چی گفتم با مشت بطری رو انداخت اونور خیالم راحت شد. یه یه نفر که پوشش دکتر داشت اومد طرفم یه سرنگ بزرگی تو دستش چشمام رو بستم فقط فهمیدم سوزن رو تو گردنم فرو کرد و بعدش سیاهی مطلق....... با موتور رفتم سمت لوکیشن... یه انباری بود پشت چن تا دار و درخت...آروم آروم رفتم سمت انبار که چشمم خورد چن نفر دارن میان بیرون فهمیدم فرشید بود تو این چند ساعت معلوم نبود چه بلا هایی سرش اومد... بردنش یه جای دیگه بیهوش بود... یه سگ وحشی هم اونجا دم در خواب بود زنجیرشم بسته بود... نقشه داشتم البته معلوم نبود جواب بده یا نه اما به ریسک کردنش می ارزید چشمم خورد به تکه فلز که تیز بود اروم برش داشتم وگذاشتم زیر کاپشنم و زیپش رو تا اخر بستم... رفتم سراغ یکی از نگهبانا....سرش پایین بود رو اتیش کنم ندید...خواست هلم بده که اسلحمو دراوردم و گذاشتم رو سرش با علامت سکوت بهش فهموندم.. دستم رو گذاشتم رو دهنش آروم بهش گفتم... +خب گوش چی بهت میگم....دست از پا خطا کنی میری اون دنیا فقط به من بگو کل کسایی که تو سولن کن نفرن... با دست گفت بیست نفر البته جاهای مختلف...تازه کن تاشون نبودن... نقشم رو بهش فهموندم..به ناچار قبول کرد... کم کم داشتیم به ساعت یک نصف شب نزدیک میشدیم.....اما محمد هنوز نیومد میدونستم....کسی اطراف سوله فرشید نبود در رو برام باز کرد بیهوش بود ... ‌داشتم میرفتم طرف فرشید که حرارت بدن یه نفر رو نزدیک خودم حس کردم وقت تعلل نبود خیلی اروم اون ورقه تیز رو دروردم بهش حمله ور شدم .خورد زمین بلند شد چی خورده بود که انقد هیکلی بود خدا میدونست. بعد ازچن دقیقه درگیری دوباره خواستم برم سمتش که یهو از پشت منو محکم گرفت هولم داد با سر رفتم تو چوب هایی که گوشه انبار بود بلند شدم خیسی یه چیزی رو رو صورتم حس کردم می سوخت کلی مهم نبود داشت میومد طرفم که چوب بلند که کلفتم بود ر وبرداشتم زدم تو گردنش تلو تلو خوران افتاد رو زمین بعدشم بلند نشد لبه چوب خیلی تیز بود دست خودمم برید رفتم طرفش چشماش نیمه باز بود تکونم نخورد فهمیدم به درک واصل شده. رفتم طرف فرشید.سرش به دیوار تکیه داده بود خواب بود چشمم خورد به گردنش کبود بود فهمیدم یه سرنگ زدن خدا خدا میکردم چیزی که فک میکردم نباشه.....حالش تقریباً خوب بود بلند شدم رفتم بیرون محوطه...که دیدمشون فوری خودم رو پشت بوته ها مخفی کردم رفت سمت فرشید....یه سطل بزرگ بود توش آب بود.... دیدم یکیشون رفت اون رو آورد از پشت سرش رو محکم گرفت رو گذاشت تو آب سی ثانیه گذشت....دوباره کشوند بالا دوباره گذاشت ای لعنت... دیدم چشمای کبود شدش رو باز کرد برای نفس کشیدن به تقلا افتاده بودد....خدا میدونه آمپوله چی بود.... ‌یه نفر با لهجه ی عجیبی باهاش حرف میزد! ‌_چیههههههه بازم شکنجه میخاییی نه مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه نه...سه نفر بودن اون سه تا رفتن دنبال یه چیز دیگه فقط خودش بود بهترین موقع برای ضربه زدن یه میله داغ آورده بود به غیر از اون یه فلج کننده موقتم دستش بود... ‌_خب با کدومشش درد بیشتری میکشی... ‌میله داغ از حرارت سرخ شده بود یه چاقو جیبی رو آورده بودم اروم اروم رفتم سمتش پشت سرش بودم جلوی فرشید بود اون دیدی به من نداشت اما میتونستم بفهمم چه حالیه...یه قدم رفتم عقب همین که سرش رو برگردوند با چاقو زدم تو دل و رودش چن باز زدم تا اینکه از پا افتاد از خونش چاقو کامل خونی بود انداختمش زمین رفتم سمتش نفساش به شماره افتاده بود..... ‌+فرشید خوبی.. ‌نا حرف زدنم نداشت سرش رو به بالا تکون داد حالش خوب نبود گذاشتمش رو کولم رو رفتیم طرف موتور....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی سعی می کردم زخمش رو ببندم،یه تیکه از لباس خودم رو بریدم تا خون کتفش رو بند بیارم،حال خودمم خوب نبود،بالاخره با هر زوری که شد زخمش رو بستم(صدای رعد و برق)اومد،بارون نم نم شروع به باریدن کرد و هوا هم سرد شده بود،ساعت از یک شبم گذشته بود که حس کردم لبش داره تکون میخوره میخاست یه چیزی بگه.. _آ...آق.... +هیسس چیزی میخایی بگی. خیلی آروم گفت: _مم مامانم...ت..تو سولس. +خیلی خب باشه من میرم نگران نباش. کاپشنم رو دراوردم و انداختم رو بدنش تا گرم بمونه. +برمیگردم. بلند شدم و رفت طرف ساختمان یهو صدای چن تا ماشین و موتور بلند شد نیروهای محمد بودند.بیخیال اونا رفتم سمت سوله.اگه به حرف محمد گوش میدادم جنازه فرشید پیش مادرش بود. آروم رفتم رفتم سمت سوله ها دیدم مادرش اونجاست یه تسبیح فیروزه ای رنگ دستشه زیر لب داشت ذکر میگفت.. +مادر جان بلند شید از اینجا باید بریم. _پسرم!!فرشید. +نگران نباشید حالش خوبه. یه نفس عمیق کشید دوباره مهره های تسبیح رو به چرخش دراورد از جاش بلند شد..چادرش رو تکوند..چقد نامرد بودن...کیفش رو دستش دادم رفتم سمت در.اومدیم بیرون رفتیم پشت سوله ها کسی نبود،حاج خانم رو بردم طرف ماشین بچه های خودمون.برگشتم رفتم سمت موتور دیدم فرشید نیست تمام اطراف رو گشتم اما خبری ازش نبود.حس بدی اومد سراغم دوباره رفتم سمت سوله ها،رفتم تو انبار همه جا تاریک بود چراغ قوه رو روشن کردم نورش اتاق رو روشن کرد هیچ کس نبود یه صندلی اونجا بود یه نفر که موهاش خیلی بلند بود از هر اجزای صورتش خون میومد نشسته بود تکون نمیخورد... فهمیدم یه مجسمس.رفتم سمتش آره مجسمه بود....یه معما جدید. میخاستم بیام بیرون که فرشید جلو در بود چشماش رنگ خون بود هنوز باند رو کتفش بود. چشمم خورد به یه دستش یه شیشه شکسته شده و تیز بود.اروم آروم اومد جلو همون اندازه که میومد جلو میرفتم عقب خوردم به دیوار اومد روبروم نه می تونستم حمله بهش کنم نه می تونستم با گلوله بزنمش.تاثیر سرنگ بود آمپول اختلال حافظه...چون دوزش بالا بود سریع تاثیر گذاشت....یهو شیشه رو بلند کرد به یه فریادی که کل سوله رو برد هوا به طرفم حمله ور شد....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی رسیدیم اونجا بارون نم نم می‌بارید.با داوود و سعید رفتیم سمت سوله ها. +سعید داوود برید موقعیت اول منم میرم موقعیت دوم.... داشتم میرفتم سمت سوله ها که چشمم خورد به امیر و فرشید از پشت نامحسوس نگاشون کردم داشت پانسمانش میکرد بعدشم که کاپشنش رو درآورد و انداخت روش همیشه همینقدر مهربون بود لبخند زدم بلند شد رفت طرف سوله ها.از دور حواسم به فرشید بود،فعلا حالش خوب بود اما میدونستم چه دردی می‌کشه.... یهو بلند شد رفتارش کلا عوض شد میشد از اجزای صورتش خوند،خیلی عصبانی بود همه جارو. کشت یه شیشه‌ بلند که شکسته بود پیدا کرد رفت سمت سوله ها... خواستم برم طرفش اما پشمون شدم آروم از دور تعقیبش کردم ‌... دقیقا رفت داخل اتاقی که نباید میرفت رفت تو چشمم خورد به گردن کبود شده و باد کردش ....فقط یه کلمه تو ذهنم بود شست و شو مغزی دویدم سمت سوله.....اون شیشه رو بلند کرده بود که حمله کنه رفتارش دست خودش نبود....آروم رفتم پشتش شیشه رو آورد بالا شیشه از همه لبه تیز بود چون شکسته بود اینو میشد از دست خونیش فهمید درست قلبش رو نشونه گرفت دستشو برد عقب خواست فرو کنه داد زدم:نههههههههههههه دستشو کشوندمش سمت راست اما باز خورد....یه لحظه همه چیز ساکت شد.... دستشو کشوند پایین....شیشه غرق در خون بود......یه لحظه نفسم رفت....فوری به سمتم برگشت محکم هلم داد خوردم زمین دقیقا روبروم وایساد با چشمای خونیش بهم خیره شد... شیشه رو فرو کرد....همه چی خفه شد...اون فریاد فریاد محمد بود...به خودم اومدم دیدم بازو چپم کاملا خونی بود درد عجیبی داشت...در یک آن به طرف محمد برگشت هلش داد شیشه رو آورد بالا خواست حمله کنه از دستش کشیدم و پرت کردم سمت دیوار این دفه کاملا خورد شد.... برگشت سمت من...یهو یه دستمال اومد رو دهنش و بیهوش شد ..... محمد بود.... نفسام به شماره افتاد چشام رو بستم و تکیه دادم به دیوار.... نشستم....فرشید کنار پام بیهوش افتاده بود.... بیهوشش کردم چاره آیی نبود...رفتم کنارش از بازو خون میومد خدا میدونست قبل از اینکه بیایم اینجا چه اتفاق که نیوفتاده.... _اختلال حافظس! +چییی؟ _فقط اینو بدون اگه به من حرف تو گوش میدادم الان جنازه فرشید اینجا بود.... سرم رو انداختم پایین.... چشمم خورد به صورتش مثل همیشه درگیر شده بود... _سرنگ اختلال حافظه بهش زدن قبل از اینکه بیام اینجا حالش خوب بود.... یک ساعت بعد..... ماموریت تموم شد به سختی که بود...رفتیم سمت بیمارستان.... ۳ ساعت بعد... دکتر از اتاق عمل اومد بیرون... +سلام خسته نباشید حالشون چطوره؟! _خوشبختانه حال عمومی هر دوتاشون خوبه فقط اونی که از ناحیه کتف آسیب دیده بود بهشون اختلال حافظه تزریق شده ممکنه تا چن وقت این عوارض رو داشته باشن... +ممنونم... یه نفس عمیق کشیدم....دستی تو مو هام کشیدم....نیم ساعت بعد رفتم سمت اتاقشون...اتاقشون جدا بود....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی رسیدم خونه،لباسام رو دراوردم و ولو شدم رو تخت،بابام سه چهار ساعت دیگه مرخص میشد،گوشیم رو درآوردم به ساعتش نگاه کردم ساعت 6:40دقیقه بود گذاشتم سر جاش به پنج دقیقه نکشید خوابم برد... چهار ساعت بعد ‌... گوشیم زنگ خورد....... +بله...عه سلام آقا رسول...بله خدا رو شکر... واقعاً...وایی چقد زود گذشت....به اومدم خدافظ... یه نفس راحت کشیدم بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم سمت آشپز خونه یه لقمه خوردم ون تا لقمه ام گرفتم ببرم اونجا...چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتم سمت بیمارستان... رسیدم اونجا.. منتظر موندم پریا خانم بیاد....خیلی سریع رفت سمت پذیرش..دستم رو تکون دادم...اومد طرفم...(خوشحال بود).. بازم اون حال و هوا ولی خیلی بیشتر از قبل بود...حالا دیگه مطمین شدم عاشق شدم...اونم کی پریا خانم خودمو جمع و جور کردم.. رفتم طرفش.. +سلام خانم افشار. _سلام آقا رسول بابام..بابام کجاست... +نگران نباشید دارن لباسشون رو عوض میکنن الان میان بیرون فقط.... _فقط چی.. +اینکه باید پدرتون بیاد چهار پنج روزی استراحت کنن. _دستشون!دکتر گفتن اون شیشه عمقی بریده ممکنه برای کارکردن مشکل پیدا کنن گفتن اگه استراحت کنن....عه چرا گریه میکنید.. حالشون خوبه که. _بابام بار اولش نیست سر پرونده‌های زیادی زخمی شده اما صبر کردم صبوری کردم اما تا کی تا کی آقا رسول به خدا منم خسته شدم اون از مامان آرزو اینم از بابا... +ببخشید مگر مادرتون... _اره مامانم شهید شده... باورم نمیشد....خدا میدونه چقد اتفاقات براشون افتاده بود.. +متاسفم خدا رحمتشون کنه ‌ _ممنونم من میرم پیش بابام با اجازه. با فهمیدن این موضوع ها...اگه من خواستم رو بیان کنم نه بگه چی. رفتن تو اتاق.منم نشستم رو صندلی. رفتم تو اتاق داشت وسایلش رو جمع می کرد.خوشحال بودم،اما باید تنبیه میشد از پس حواسش به خودش نبود دست به سینه جلو در وایسادم با قیافه جدی ومصمم و با یه لبخند زیرکانه بهش خیره شدم. حواسش به من نبود سرفه ریزی کردم برگشت طرفم... یه لبخندی زد اما من جدی و عصبی نگاش میکردم. +علیک سلام... یهو خندش وا رفت وبا قیافه بهت زده نگام کرد.. دلم سوخت...یهو زدم زیر خنده.... +جواب سلام واجبه ها. _سلام اینجا چیکار میکنی. فک نمی‌کردم اینجوری جوابم رو بده فک کنم دلخور شد. رفتم سمتش....کلی عذر خواهی کردم که اینا همش شوخی بوده..یهو زد زیر خنده حالا من با با قیافه وا رفته نگاش کردم... _چرا اینجوری نگاه میکنی پریا خانم؟. +دست شما درد نکنه حالا تلافیش رو سر دخترت در میاری... خودمم میدونم کمی خودمو لوس کردم سرمو انداختم پایین با انگشت زیر چانه ام رو گرفت و کشوند بالا.. _اونایی که فرشتن گریه نمیکننا. آروم بغلش کردم می‌دونم تو این دو روز ..از اتاق اومدیم بیرون... _پری خانم شما برو خونه من یه سر میرم سایت.. +نهههههههههه _!؟؟ +چیزه ،اقا رسول به من گفتن سه چهار روز باید استراحت کنید بعد... _که رسول گفته؟! من براش دارم،،،تو برو خونه. +من که حریف شما نمیشم ولی زود بیاین جلو خونه... تک خنده ایی کرد . گفت_باشه چشم. از بیمارستان اومدم بیرون... رفتم پیش رسول. +رسول _جانم.. آقا +اتاق فرشید کجاست. _چچچی؟...برای چی؟! +چرا اینجوری میکنی.میخام برم پیشش. _طبقه بالان تو بخش منم میام.؟! +نه نمیخاد خودم میرم همینجا بمون. رفتم طبقه بالا تو اتاق نشسته بود رو تخت... دستم رو بازوم کشیدم تا درد آروم بشه اما فایده ای نداشت هر لحظه هم بیشتر شد... رفتم کنار تختش سرش رو زانوهاش بود.. انگار نفهمید من بودم...آروم دستم رو تو موهاش کشیدم سرش رو بلند کرد تا منو دید جا خورد... _م..مم...من ن...نمیخاسستم اینجوری بشه(با بغض) +تو که مقصر نبودی بودی؟ هیچی نگفت سرشو انداخت پایین.. _تا کی باید این‌جا باشم.. +فک کنم تا دو سه روز دیگه... _ولی به من یه چیز دیگه گفتن.. تعجب کردم+چی؟؟! _گفتن به خاطر این که دز دارو بالا بوده باید سه هفته اینجا بمونم... یه لحظه بدنم گر گرفت یه نفس عمیق کشیدم...بیشتر از این پیشش نموندم ازش خدافظی کردم اومدم بیرون.. رفتم پیش رسول نشسته بود رو صندلی تا منو دید بلند شد... _اقا بریم خونه؟؟ +نه اول میرم سایت. _ولی... +ولی چی محمد کجاست؟....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی :گ_اقا محمدم یه سر رفتن خونه... +خب دارو ها رو گرفتی؟ _بله گرفتم. +پس بریم. چن دقیقه بعد... رسیدیم سایت...بعد از حال و احوال رفتم بالا سمت نماز خانه یکم بخابم. خدا رو شکر به خیر گذشت ولی فرشید چی نگرانش بودم زنگ زدم به آقا محمد... رفتم سایت پیش رسول مثل همیشه تا سر تو مانیتورش بود. هر چی صداش کردم جواب نداد هدفونش رو برداشتم برگشت سمتم... _عه سلام آقا. +سلااااام اقا رسول چه خبرا؟! _هیچ آقا درحال بررسی. بودم. +در حال بررسی پرونده بودی یا در حال بررسی پرونده یا در حال بررسی معشوق. با کلمه عشق از خود بی خود شد سرشو انداخت پایین. +بیا بریم تو اتاق بببینم چته. _چشم رفتیم تو اتاق خودم... +خب بگو. _چی آقا +اینکه چن وقته تو هپروتی. _چی بگم والا. +پس حدسم درست بود.مگه نه.سرشو انداخت پایین. رفتم پیشش نشستم (رسول جان عین داداش خودت بگو چی شده) _اخه ...آخه رووم نمیشه. خندیدم.... +طبیعیه. _چی +هر کسی که عاشق میشه دستپاچه میشه.عین خودم سر عطیه خانم حالا بگو.. _اقا راستش من یعنی نمی‌دونم اگه نشه چی +چی نشه رسول درست حرف بزن ببینم. _اقا من به یه نفر علاقه مند شدم... با این حرفی که زد یه لبخند قشنگ رو لبم نشست......از خجالت سرخ شده بود.. +به به مبارکه. _چی مبارکه هنوز نه به داره نه به باره. +چطور مگه. _اقا چون هنوز نمی‌دونم....چی بگم.. +خب حالا این عروس خانم کیه اشناست؟؟ _اممم....چیزه..پریا خانومن. حدسم درست بود ولی چشمام چهار تا شد حالا این دفه من زدم زیر خنده.. با تعجب نگام کرد... +خدا شانس بده رسول خان دوباره خندیدم بعد چن ثانیه گفتم +اوه اوه رسول بیچاره شدی...با ترس نگام کرد قیافش خیلی دیدنی بود... _چچچرا اقا +خودت که میدونی امیر به دختر بیشتر نداره..میدونی چقدر روش حساسه. _یعنی جوابش منفیه؟! +نمی‌دونم ولی من باهاش حرف میزنم اما به وقتش... خیلی خوشحال بود اجازه گرفت رفت پایین.. آقا محمد گفت حرف میزنن.اما اگه جواب منفی داد چی.خیلی نگران بودم.رفتم پشت میز تا خودم رو سرگرم کنم...که داوود اومد پیشم.. _رسول! +جانم!! _این پرونده بازجویی ماندانا حزبی کجاست؟! پروندرو بهش دادم...نرفت همونجا وایساد،هی منو نگاه میکرد. یه لبخندی زدم... +چیه داوود؟ _ها هیچی داشتم صورتت رو برانداز میکردم. +خب چی توش بود آقای طالع بین؟ آروم اومد دم گوشم گفت: چیه آقا رسول عاشق شدی؟ پوکر فیس نگاش کردم.بعدش زدم زیر خنده. +وقت دنیا رو میگیری برو سر کارت عه. بعدش آروم خندید و رفت سر میزش. میدونستم اگه داوود بفهمه کل سایت که هیچی کل شهر جار میزنه.ترجیح دادم کسی نفهمه... میشه گفت روزای سختی دارن میان...خسته شدم قرصام رو خوردم رفتم سمت نماز خانه دیدم یه گوشه خوابیده... یه لبخند زدم یهو یه فکر شیطانی به سرم زد(گرچه که من تا حالا از این کارا نکرده بودم)برای اولین بار بود... رفتم سمت یخچال چن تا ابمیوه بود و یه پارچه اب...آب کاملآ سرد بود.....از تو فریزر خیلی آروم چون تا یه برداشتم و انداختم تو لیوان ابم ریختم توش رفتم بالا سرش......آروم لبه لیوان رو هم کردم اون لبخند شیطانی هم رو لبم بود خواستم بریزم روش یهو چشماش رو باز کرد و جا خالی داد،لبخند از لبم محو شد...فهمید.. _حالا منو بیدار میکنی محمد؟ هنگ کردم.. _از تو یکی انتظار نداشتم تو ک میدونی من خوابم سبکه... کم نیاوردم و گفتم: +خب که چی بعد این همه اتفاق نباید یکم سرگرم بشیم؟؟! _تا جایی که من میدونم تقریبا چهار پنج رو پیش نشستی تا صبحps4 بازی کردی... +خب جناب عالیم بود..که _بعله...تازه قیافتم خیلی دیدنی بود...با اون همه گل خورده. +که چی یه بار تو دنیا ازم بردی.. _اها باشه. دوباره گرفت خوابید... از این کارش حرصم گرفت...اینبار همین که سرش رو گذاشت رو بالش آب رو روش خالی کردم....این دفه من خندیدم.. _...:////// هدفم این بود صورتش خیس بشه اما بیشتر لباسش خیس شد... قیافش در یک آن ترسناک شد لیوان از دستم افتاد...اما نشکست دویدم سمت در نماز خانه و اومدم بیرون...(بیچاره رسول که قراره بشه داماد اوشون) رفتم تو اتاقم... هوووف خیس شدن رفتم لباسام رو عوض کردم از ترس فرار کرد ولی آخر مچشو میگیرم بلند شدم رفتم طرف بهداری سایت...که پانسمان رو عوض کنم..
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی _کیع محمد در یک کلمه کیه؟ ناخودآگاه اختیار زبونم از دستم رفت گفتم.. +رسول... فقط نگام کرد...از اتاق رفت بیرون...نشستم رو صندلی.... رسول...رفتم سمت میزش میتونم بگم هم یکم عصبی بودم هم خوشحال... +رسووول.. با ترس برگشت طرفم... _سسسلام...آقا... سرش رو انداخت پایین.. +بیا تو اتاقم.. رفتم تو اتاق خودم منتظر بودم..تابیاد... واییی ترسیدم دست خودم نبود بهم گفت برم بالا اول رفتم تو اتاق آقا محمد فهمید نگرانیم برای چی بود بغلم کرد... _نگران نباش رسول طبیعیه... یه لبخند کم رمقی زدم از اتاقش اومدم بیرون رفتم تو اتاق آقا امیر... سرش رو بین دو تا دستاش گرفت...خیلی ترسیده بودم...شاید اگه اون موقع سرش داد نمیزدم الان....هر کاری کردم برم جلو نمیشد پام قفل شده بود نه میتونستم برم عقب نه برم جلو... بلند شد آمد طرفم ضربان قلبم به هزار رسید.... تونستم یه ذره خودمو عقب بکشم... حرف نمیزد فقط نگاه میکرد... +ممم منننن...همه کارر برا خوشبختی پریا خانم میکنم....(سبک شدم)یه نفس راحت کشیدم. . ولی هنوز داشت نگاه میکرد... _برو بیرون... چی همین واسه همین صدام زد نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت... از اتاق رفتم بیرون تو راهرو بودم...خواستم برم پایین که حس کردم سرم گیج می‌ره.یه لحظه چشمام سیاهی رفت نزدیک بود بخورم زمین که یه نفر منو از پشت گرفت.... محمد بود... +عه آقا محمد. _حواست کجاست رسول خان.. +ببخشید.... _امیر چی گفت... +هیچی! _راستش من حرف زدم خیلی ترسیدم.بااجازه فوری محل رو ترک کردم... پشت میزم بودم...دیدم از سایت رفت بیرون نمی‌دونم چی شد منم از آقا محمد اجازه گرفتم و رفتم بیرون.. ناخواسته دنبالشون رفتم ..... جلو خونشون پارک کردن رفتن تو....چن لحظه بعد دخترش اومد بیرون..خب که دقت کردم دیدم سوار ماشین خودش شد و رفت...داشتم موتورمو روشن میکردم که یه نفر با موتور با سرعت رفت طرف ماشین...منم تازه دوزاریم افتاد فوری موتور رو روشن کردم رفتم طرفشون تا دم دانشگاه دنبالش بود میتونستم حدس بزنم میخاست مزاحمت ایجاد کنه. نیم ساعت بعد.... نشسته بودم که دیدم از دانشگاه اومد بیرون... اون پسره باز دنبالش بود...رسیدیم تو یه خیابون فرعی... رفتم دانشگاه...برای یه سری کارهای اداری...یه نیم ساعتی طول کشید...کارام که تموم شد از دانشگاه اومدم بیرون....سوار ماشین شدم که حس کردم دو تا موتوری دنبالمه خیلی ترسیدم پیچیدم تو یه خیابون فرعی....داشتم میرفتم که پسره جلوم سبز شد... پیاده شدم.... +برا چی اومدی اینجا خوبه بهت گفتم دیگه مزاحمم نشوو... _میخام باهات حرف بزنم... +من هیچ حرفی ندارم....الانم این قراضت رو بردار میخام برم به موتورش یه لگد زدم... _چرا نمیخایی باور کنی من عاشقتم.... +چی میگی تو...من نه از ریختت خوشم میاد نه از این حرف های چندش آورت...الآنم یا میری اونور... _ببین عزیزم... +به من نگو عزیزم... _باشه عزیزم... رفتم طرف ماشین...که داد زد... _وایسا...دیگه داری پررو میشی.. +من پررو هم یا تا تو... حس کردم پشت سرمه یهو یه زنجیر طلا انداخت دور گردنم...همین که میخاست قفلش کنه از دستش کشیدم پرت کردم اونور خیابون... _اها خودت خواستی پس... ترسیدم...قدم قدم اومد جلو...منم می‌رفتم عقب که بایه صدا آشنا برگشت... دیدم داره می‌ره طرفش...دویدم سمتش... +خجالت نمی کشی مزاحم ناموس مردم میشی... برگشت طرفم... _شما نمیخاد خودتو نخود هر آشی بکینی نامزدمه دلم میخاد... چی...نامزدش دیدم با اشاره بهم فهموند که داره دروغ میگه... +نامزدش باشی یا نباشی حق نداری مزاحمت ایجاد کنی.. _به تو چه آخه دلم میخاد.... +دلت خیلی بیجا کرده به سمتش حمله ور شدم....تا خورد زدمش..خواستم بلند بشم که یهو منو هل داد با سر خوردم زمین یهو چاقو نسبتا بزرگی در اورد کرد تو پهلوم.... اخخخ... میخاست فرار کنه که با گلوله زدم تو پهلوش.... چن ثانیه بعد...بیهوش شدم...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی حالم خوب شده بود ولی بازم حالم بد میشد به گفته آقا محمد باید خونه میموندم....چیکار میکردم اگه حالم خوب میشد باید این کارو می‌کردم. یهو آقا محمد اومد... _سلاممم آقا فرشید.. +سلام آقا _چطوری +بد نیستم آقا یکمی گردنم درد میکنه اونم به خاطر امپوله... _ پس خدا رو شکر ...لباساتو عوض کن بریم ،بیام کمکت؟ +نه آقا لازم نیست...خودم میتونم... _باشه پس من بیرون منتظرت میمونم. از اتاق بیرون رفت....منم با درد لباسام رو پوشیدم ....بلند شدم که یهو سرم گیج رفتم نزدیک بود پخش زمین بشم ،تخت رو تکیه گاه خودم کردم و بلند شدم خدا روشکر کشی نبود از اتاق رفتم بیرون...داوود و سعید با آقا محمد بودن... بعد چن دقیقه گپ.. +راستی رسول کجاست؟ _نگران رسول نباش مرخص میشه +م..مگه چی شده؟ &هیچی گشنش بوده چاقو خورده... _عه سعید!!! +چیییی حالش چطوره؟ _خدا روشکر بخیر گذشت خب بچه ها بریم پیش رسول... رفتیم پیش رسول خواب بود اول آقا محمد رفت پیشش.. رفتیم پیش رسول ....دیدم امیر جلو در وایساده...بعد از احوال پرسی رفتم تو بیدار بود... + سلااااام رسول خان. _عه سلام آقا.... خواست بلند شه بشینه که مانعش شدم.. + نمیخاد بشینی.. _ببخشید.. +بهتری درد نداری.. _چرا اما در حدی نیست که زمین گیرم کنه.. (خندیدم)... +به هرحال دو هفته خونه نشین میشی. _چ... چییییییییی؟ +عه رسول جان آروم شوخی کردما اااا. +امیر باهات حرف زد...؟ _ب..بله حرف‌زدن ولی راجب امر خیر چیزی نگفتن... +مرد حسابی میخایی همون بار اول...بهت جواب بله بده....ناز دختر خریدار میخاد رسول خان...باید نازشو بخری... _میگم آقا بچه ها که نفهمیدن... +نگران نباش اما به وقتش میفهمن. _عه آقا تو رو خدا نزارید بفهمن....بفهمن کارم زاره.‌ +باشه نگران نباش... بعد چن دقیقه گپ زدن بچه هام اومدن تو...نیم ساعت بعدش آقا رسول هم مرخصی شد.... تو راهرو بودیم...خبری از امیر نبود...که خودش زنگ زد.. +جانم....کجایی...نمیایی اداره...جدی...چه خوب....باشه....فعلا... گوشیرو قطع کردم وبا بچه ها از بیمارستان اومدیم بیرون.... فرشید رو رسوندیم خونه و با بقیه رفتیم سمت اداره... +راستی فرشید؟ _جانم... +احیانا اگه خواستی بری بیرون رو رفت و امدات کنترل داشته باش... _چشم ولی چرا..؟ + ممکنه دنبالت باشن برا اطلاعات به خانوادتم بگو... _چشم... رفتم کلانتری...دنبال همون پسره... _یعنی شما میخاید شکایتتون رو پس بگیرید؟ +بله باید کجا رو امضا کنم... _ممکنه دوباره سراغتون بیاد مخصوصاً دخترتون... +میدونم ولی میدونم خودم چجوری گوش مالیش کنم. _اینجا رو امضا کنید.. امضا کردم...اوردنش بیرون.... از کلانتری اومدیم بیرون... +این دفعرو گذشتم فقط به خاطر مادر پیرت ولی دیگه این ورا پیدات نشه... _اون پسره حالش چطوره... +زدی ناکاراش کردی بعدم دنبال حالشی؟ سرش رو و انداخت پایین.. گردنبند رو سمتش گرفتم... +به جا اینکه دنبال ناموس این و اون باشی و گردنبند بخری پیش مادرت باش جر تو کسی رو نداره... دستش رو آوردم گردنبند رو گذاشتم تو دستش مشت کردم‌‌.... ازش دور شدم رفتم سمت خونه...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ـاریکی رسیدم خونه.. +سلام.باباییی -سلام پریا جان خوبی؟ +اره خوبم خسته نباشی،توخوبی؟ -بد نیستم..به به چه بویی راه انداختی،تنها بودی چه کارا کردییی؟ +حدس بزن چی درست کردم ناهار؟؟!(: -عدس پلو؟ +نه -ماکارانی لابد..!؟ +نوچ -ای بابا بگو دل ما ضعف رفت بخاطر بوی غذاتون.. +خیلی خب بزار راهنمایی کنم همونی که لوبیا داره توش!!!! -آهان لوبیا پلو +نه اون نیست.. -پس چیه؟ +"قرمه سبزی" -به به،چه شود!!! +تا شما برید دستی به سر و روتون بکشین منم میزناهار رو چیدم -باشه بابا رفتم بالا لباسامو عوض کنم و دست و صورتمو بشورم.بعداومدم پایین -به به! +بشین! -از ظاهر غذا معلومه خوشمزست! +ممنوننننن یکم از غذا خوردم خیلی خوشمزه بود ولی میخواستم به رو نیارم یکم دست بندازم پریا رو خودش هنوز شروع به خوردن نکرده بود: -این که شوره!!!!!! +چییییییییییی؟؟؟ -باورکن.. +واییییی واقعا بابا؟ -اره خودت بِچش پریا یکم از خورشت خورد.. +عههععع باباااااا! خندیدم.. -نه خوشمزه هست بابا شوخی کردم.. +منم باور کردم زود.. -الهیییی سازمان... مشغول برسی پرونده بودیم +آقامحمد من که بکلی گیج شدم راجب این پرونده/: +چرا گیج همه چی واضحه که!!! _اخه چطوری میشه اینورفرشیدو دستگیرشدن توسط داعشی ها و تیرخوردش، اونورم ارپیچی که سر ماشین شما از راه برگشت از مهاباداومد.. _همه چی قرو قاطیه!!! _ +این وسط فقط 1نفر دستور میده.. _کی؟ +هنووووز معلوم نیست یه حدسایی میزنم باید تحقیقاتم کامل بشه رسول... من که از حرفای آقا محمد هیچییییی حالیم نمیشد..همش رمزی بود...با خودم گفتم...شاید...نه ولش...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی یکمی تو پارک کنار کوچمون قدم زدم...هوا سرد....نشستم رو صندلی داشتم به اتفاق هایی که افتاد فک میکردم... چرا باید ..سر مامانم داد میزدم...چه ربطی به اون داشت به هرحال...پاشدم رفتم سمت خیابان اصلی...تو یه مغازه که ....یه سجاده و چادر که بوی گل محمدی میداد... خریدم رفتم سمت خونه در رو باز کردم...دیدم نشسته داره نگاه تلوزیون میکنه...آروم رفتم پشتش چادر. ور درآوردم و سرش کردم...برگشت سمتم...تو بغل خودم جاش داد بعد چن دقیقه از بغلم اومد بیرون دستش رو ماچ کردم. +حلالم کن..مامان _دورت بگردم تو که کاری نکردی... سرمو اندختم پایین سجاده رو بهش دادم از ته دل خوشحال بود...خیلی خوشحال بودم که تونستم شادش کنم...بعدش رفتم مست اتاق خودم.... پناهگاهی که تو فکر و خیالم مالا مال شده بود... ناهار که خوردیم از خونه اومدم بیرون...امشب باید سایت میموندم... در پارکینگ که به ورودی راهرو آپارتمان راه داشت..باز کردم...نوشته ایی رو شیشه ماشین توجهمو جلب کرد... به یه زبان عجیب قریبی بود...(אני עדיין מחפש אותך ואת החברים שלך, במיוחד את זה שיש לו הפרעה ומי ששמו זהה לאחיך הוא מוחמדבאמת לדאוג למשפחה שלי) با یه اسپری رنگ نوشته بودن...رفتن تو انباری بنزین رو دراوردم شروع کردم به پاک کردن من دقیقه بعد...پاکش کردم(از نوشتش عکس گرفتم)میدونم منظورش چی بوده... چن دقیقه بعد با کلی سفید کردن رفتم سمت سایت... محمد رو دیدم.. _باورم نمیشه بازم شروع به تهدید کردن کردن.. +آره..‌‌.. _باید حواسمون رو بیشتر. جمع کنیم...ممکنه دنبال بچه هام باشن... +نتونستن به فرشید ضربه بزنن....ممکنه بیفتن دنبال بقیشون... _دقیقا...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی +محمد من میرم پایین پیش بچه ها -باشه برو +فعلا -فعلا بعد از رفتن امیر.. رفتم تو اتاق خودم سرم رو به صندلی تکیه دادم....به اتفاق هایی که افتاد ‌.....به اتفاق هایی که قراره بیوفته فک کردم... چشمام گرم شد و کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم... داشتم کار های عقب افتادم رو آنجام میدادم...هرازگاهی پهلوم درد میگرفت اما زیادی نبود... خدا روشکر کارام رو هم تلنبار نشده بود....از صندلیم بلند شدم...رفتم سمت نماز خونه... اولش رفتم سمت آشپزخونه در آشپزخانه رو که باز کردم یه نفر اونجا بود.... _چایی میخوری یا قهوه... آی واییی امیر بود... +م...من...چایی... می‌خورم... ناخودآگاه زبونم قفل کرد...برگشت سمتم...با یه لبخند...بیشتر منو میترسوند تا اینکه مایه دلگرمیم باشه... _چرا اونجا وایسادی بشین. +رفتم سمت میز صندلی رو عقب کشیدم و نشستم... دو دقیقه بعد چایی اومد رو میز به بخاری ازش بلند میشد خیره شدم..راستش نمیتونستم سرمو بلند کنم.. _یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو.. ناخودآگاه ترسیدم. _چرا اون روز منو تعقیب می‌کردی؟؟؟ هنگ کردم چجوری فهمید.. +راستش...اون روز...شما....به من ...گفتید...برای لپتاب پریا خانم...من از خونه اومدم بیرون یه نفر خونه شما رو دید میزد بقیشم که خودتون میدونید... _اونو که خودم میدونم سه چهار روز پیش... میخاستم از جواب دادن طفره برم...ولی نشد....دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز کنه و من برم توش... +من...من... زبونم دیگه نچرخید... یه خنده ارومی کرد... _رسول جان به قول محمد من که لولو خورخوره نیستم که ازم بترسی... دلمو به دریا زدم...خدا رو شکر اون موقع کسی تو نماز خونه نبود اروم بلند شدم صدام رو صاف کردم و گفتم... +من وقتی دختر شما رو دیدم علاقه مند شدم نه به خاطر ظاهرش به خاطر طرز برخورد با یه نامحرم... عاشق اون حجب و حیا و شرم من عاشق اونا شدم...بعدشم سرمو اندختم پایین... بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه بدنم لرزید... دستش رو گذاشت رو شونم... _امم من که جواب سوالم رو نگرفتم...ولی ازت ممنونم چون اگه اون روز منو تعقیب نمیکردی الان معلوم نبود چه اتفاقی واسه پریا می‌افتاد... فقط گوش میدادم... بعدشم رفت...من موندم تو آشپز خونه کسی نبود با دو رفتم سمت شیر آب ده بار به صورتم آب زدم...به خودم تو آیینه نگاه کردم...
2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقایون یاد بگیرید با ماموری که خسته‌ست تازه از ماموریت برگشته...😁😂 •┈┈••✾❣✾••┈┈•     @RRR138  •┈┈••✾❣✾••┈┈•